0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح جناب حاجی آقاسی گوید

بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار

چنین‌ کنند بزرگان چو کرد باید کار

نمود رنگین شمشیر خود به خون خزان

چنین نماید شمشیر خسروان آثار

دو هفته پیشتر از آنکه پادشاه ختن

ز برج حوت به‌کاخ حمل‌گشاید بار

بهار را که بدو پشت عشرتست قوی

بخواند و گفت که ای جیش عیش را سالار

شنیده‌یی به ‌گلستان چه ظلم‌ کرده خزان

که شاخ شو‌کت او خشک ‌باد و زرد و نزار

کفیده حنجر بلبل دریده معجر گل

گسسته طرهٔ سنبل شکسته پشت چنار

ردای سبزه ربودست و گوشوار سمن

ازار لاله دریدست و طیلسان بهار

ربوده‌است و گرفتست‌ و برده‌است ‌به عُنف

ز لاله تاج و زگل یاره از سمن دستار

ز فرق غنچه درافکنده بسدین مغفر

ز ساق سبزه برون‌ کرده زمردین شلوار

دهان‌ کبک‌ گرفتست تا نخندد خوش

گلوی ابر گشادست تا بگرید زار

بهار خورد به اقبال پادشا سوگند

که من سپاه خزان را برافکنم ز دیار

سپه‌ کشم ز ریاحین و سازم از پی جنگ

هرآن سیلح‌که باید نبرد را ناچار

کمان ز قوس قزح سازم و تبیره ز رعد

درفش ازگل سوری طلایه از انهار

ز ابر رانم جمّازهای آتش سیر

ز برق سازم زنبورهای آتشبار

پیادگان ز ریاحین برم گروه گروه

سوارگان ز درختان ‌کشم قطار قطار

قلاوزان ز غزالان و رهبران ز نسیم

منادیان ز تذروان و چاوشان ز هزار

یزک ز باد بهاران قراول از باران

علم ز برگ شقایق جنیبت از اشجار

سنان ز لاله‌ کمند از بنفشه خود از گل

زره ز سبزه تبرزین ز غنچه تیر از خار

بگفت این و به تعجیل نامه‌یی به خزان

نوشت پر شغب و شعور و فتنه و پیکار

که ای خزان به تو اتُر خبر دهند که تو

به ملک مادر طغیان زدی به سنت پار

شدم حمول و گزیدم خمول بو که ز شرم

بسا تحمّل بیجا که خواری آرد بار

به ‌گوشمال تو اینک دو اسبه آمده‌ام

یکی بمان ‌که برآرم ز لشکر تو دمار

خزان‌ چو نامه فرو خواند با حواشی خویش

چه ‌گفت ‌گفت ‌که باید فرار جست فرار

برید باد صبا در میانه بود و شنید

دوان دوان همه جا ره برید تا کهسار

به ابرگفت چه غافل نشسته‌ای‌که خزان

گریخت خواهد و فردا بپرسد از تو بهار

ز کوه ابر فرود آمد و بلارک برف

کشید و خون خزان را بریخت درگلزار

هنوز ازو رمقی مانده بود کز در باغ

بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار

بدین بهانه هم از ابر ترجمان بگرفت

که از چه‌ کشتش‌ و ناورد زنده در صف بار

نداده ابر مگر ترجمان هنوزکه رعد

به تازیانهٔ قهرش همی کند آزار

گمان برم گه بخیلست ابر زانکه همی

به تازیانه جواهر همی‌کند ایثار

جواهری‌که بباید به تازیانه‌گرفت

به‌راستی‌ که من از آن جواهرم بیزار

جواهر ازکف صدر زمانه خواهم و بس

که تازیانه به سائل زندکه می‌بردار

امان ملک امین ملک جهان‌ کرم

سحاب جود محیط شرف سپهر وقار

نگین خاتم اقبال حاجی آقاسی

که هست حامی دین محمد مختار

وجود بی‌مدد جود او رهین عدم

حیات بی‌اثر ذات او قرین بوار

سرود مدحت او مرده را کند زنده

نشاط خدمت او خفته را کند بیدار

به صرصر ار نگرد حزم او شود ساکن

به ثابت ارگذرد عزم او شود سیار

زهی دریچهٔ طبع تو مخزن الایات

زهی نتیجهٔ فکر تو مطلع الانوار

به مهر دوست‌نوازی به قهر خصم‌گداز

به عزم ‌ملک‌ستانی به جود ملک‌سپار

شرف ز خلق تو زاید چو از شر‌اب سرور

کرم ز طبع تو خیزد چو از بحار بخار

بهثت بزم ترا نانبشه ظل و حرور

جهان جاه ترا ناسپرده لیل و نهار

به خاکپای تو خوردت روزگار یمین

ز فیض دست تو بردست کاینات یسار

چو با رضای تو از مرگ‌ کس نیارد ننگ

چو با ولای تو از نار کس ندارد عار

نهال قدر ترا جود بار و همت برگ

نسیج بخت ترا مجد پود و شوکت تار

قرار یافته هر چیز در زمانهٔ تو

بغیر مال‌کش اندرکف تو نیست قرار

کسی‌که شخص تو بیند‌ گمان برد که خدای

به‌گرد عرصهٔ هستی‌کشیده است حصار

تنی ‌که ‌کاخ تو یابد یقین‌ کنند که قضا

بنا فکنده بر اطراف آسمان دیوار

برون ز جاه تو جایی خرد نداده نشان

فزون ز قدر تو نقشی قضا نبرده به‌کار

معاند تو ز نفرت به خود کند نفرین

مخالف تو ز دهشت ز خود بود بیزار

جهان جاه ترا ناممهدست ‌کران

محیط جود ترا نامعینست‌کنار

کفایت تو دهد نظم ملک و رونق دین

کفالت تو نهد رزق مورو روزی مار

به وقت خشم تو از آب می‌نخیزد نم

به روز مهر تو از سنگ می‌نزاید نار

تو عین عدلی آخر چه خواهی از درهم

تو محض فضلی آخر چه جویی از دینار

کسی معاند خود را چنان نسازد پست

کسی مخالف خود را چنین‌ نخواهد خوار

گر آن نمود گناهی بدین غلام ببخش

ور این نموده خطایی بدین رهی بسپار

تبارک الله ازان‌ کلک ملک‌پرور تو

که دایمش کف جود تو پرورد به کنار

برید عقل و رسول کمال و پیک هنر

عمود دین و عماد جهان و اصل فخار

ستون امن و کلید امان و رایت عدل

منار فصل و ترازوی جود وکان یسار

نهال فکرت و بیخ سخا و شاخ و کرم

سحاب حکمت و بحر عطا وگنج نثار

دماغ ناطقه پستان فضل دایهٔ فیض

امین حافظه دستور فهم‌کهف‌کبار

همای خوانمش ار خود همای را باشد

کمال بال و خرد مخلب و هنر منقار

زمانه‌ایست‌که او را به حکم تست مسیر

ستارهٔست‌که او را به دست تست مدار

گهی به صفحهٔ‌کافور برفشاند مشک

گهی به تودهٔ سیماب درنشاند قار

ظفر درو متهاجم‌کرم درو مملو

خرد درو متراکم هنر درو انبار

مثل بودکه نگوید سر بریده سخن

بریده سر ز چه آید هماره درگفتار

سرش به ‌عذر خوشی ررند و طرفه ‌تز آنک

ز بیم ‌گفتن خواهد سر از زبان زنهار

بزرگوارا از دوری تو بر تن من

شدست هر سر مو اژدهای جان اوبار

جدایی توگناهی عظیم بود و مرا

از آن‌گناه همی‌کرد باید استغفار

ولی به جاه تو سوگندکزکمال خلوص

محامد تو شب و روزکرده‌ام تکرار

زمان عمر تو باد از شمار و حصر برون

چنانکه جود ترا نیست در زمانه شمار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح صاحب ا‌ختیار

تا چه معجز کرده امشب باز عدل شهریار

کاتش سوزنده با آب روان گشتست یار

آب و آتش بسکه از عدلش بهم آمیختند

کس ترشح را نیارد فرق‌کردن از شرار

از چراغان خاک پنداری سپهری دیگرست

یا فلک پروین و مه راکرده برگیتی نثار

حزم صاحب اختیاری بین ‌که از عزم ملک

آب و آتش را بهم‌کردست امشب سازگار

اختیار از جبر خیزد ور همی خواهی دلیل

حال میر ملک جم بنگر به چشم اعتبار

تا نشد مجبول و مجبورش روان از مهر شه

شاه دریادل نکردش نام صاحب‌اختیار

آب ششپیر آمد این آتش ازان افروخت میر

تا میان آب و آتش هم نماند گیرودار

یا نه چون آن آب از دیر آمدن دلگیر بود

خواست دلگرمش‌کند زالطاف شاه بختیار

راست ‌گویم معجز حزم شهنشاهست و بس

کاتش سوزنده را زاب روان سازد حصار

سرخ‌رو گشت‌آب‌ششپیر امشب‌از بخت‌ملک

زانکه از دیر آمدن شرمنده بود و خاکسار

یا نه باز از هجر خاکپای شه شرمنده است

زان‌رخش سرخست زآتش‌همچو روی‌شرمسار

آتش اندر ابر می‌بارند امشب یا به طبع

آتش سوزنده همچون تیغ شه شد آبدار

یا خیال تیغ شه اندر دل آتش‌گذشت

پای تا سر آب شد از شرم تیغ شهریار

یا چو مهر و کین شه خلاق آب و آتشند

مهر و کین شه بهم‌ گشتند امشب سازگار

راست‌ گویی آتشین گلها درون موج آب

هست‌چون‌عکس‌می گلگون‌ به ‌سیمین‌چهریار

یا نشان آتش موسی است اندر آب خضر

یا نه شاخ ارغوان رستست زآب جویبار

یا میان حقهٔ الماس یاقوت مذاب

یا درون بوتهٔ سیماب زر خوش‌عیار

آب امشب شعله‌انگیزست و آتش رشحه‌ریز

عدل شه را بین‌ کزو شد نار آب و آب نار

دود آتش پیچد اندر آب‌گویی در نهفت

لشکر دیو و پری دارند با هم‌کارزار

وادی طورست ‌گویی باغ تخت امشب از آنک

آتشی موسی شدست از هر درختی آشکار

مارهای آتشین بنگر شتابان در هوا

با وجود اینکه از آتش‌گریزانست مار

در به باغ تخت از بس آتش افتد لخت لخت

سبزه‌هایش را چو برگ لاله بینی داغدار

راست‌گویی‌ باغ را صد داغ حسرت بر دلست

از فراق طلعت میمون شاه‌ کامگار

بسکه اخترها ز اخگرها همی ریزد در آب

از شمار اختران عاجز بود اخترشمار

بس که تیر آتشین در باغ آید از هوا

خشم شه ‌گویی درون خُلق شه دارد قرار

یا نه‌گویی باژگون‌ گشتست دوزخ در بهبشت

تا عیان‌گردد به مردم قدرت پروردگار

تیر تخش اندر هوا ماند به سروی بارور

کز شعاعش ‌هست ‌برگ ‌و از شر‌ارش هست بار

یا پی رجم شیاطین از سپهر آید شهاب

کیست می‌دانی شیاطین خصم شاه نامدار

ای‌ که دیدستی بسی فوارهای موج‌خیز

اینک اندر آب بین فوارهای شعله‌بار

از چنارکهای آتش دیدم امشب آنچه را

می‌شنیدم‌کاتش سوزنده خیزد از چنار

آب ز آتش رنگ خون دارد تو گویی آب نیل

بر گروه قبطیان خون شد به امر کردگار

شاه آری موسی است و آب ششپیر آب نیل

سبطی احباب ملک قبطی عدوی نابکار

سبطیان را بهره از آن نهر آب روح‌بخش

قبطیان را قسمت از آن رود خون ناگوار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۲ - د‌ر ستایش شیراز صانه‌لله عن الاعواز و اعیان آن و تخلص به مدح معتمدالدوله منوچهرخ

تبارک‌الله از فارس آن خجسته دیار

که می‌نبیند چون آن دیار یک دیار

به زیر بقعهٔ‌ گردون به روی رقعهٔ خاک

ندیده دیدهٔ بینا چنان خجسته دیار

کسی ندیده در آفاق اینچنین معمور

به هیچ عصری از اعصار مصری از امصار

نسیم او همه دلکش‌تر از نسیم بهشت

هوای او همه خرم‌تر از هوای بهار

ز لاله هر دمن اوست ‌کوهی از یاقوت

ز سبزه هر چمن اوست کانی از زنگار

حدایقش زده پهلو بهشت باغ بهشت

ز گونه گونه فواکه ز گونه گونه ثمار

ز بسکه زمزمهٔ سار خیزد از هامون

ز بسکه قهقههٔ کبک آید از کهسار

فضای دشت پر از صوتهای موسیقی

هوای‌کوه پر از لحنهای موسیقار

ز رنگ‌ریزی ابر بهار در هامون

ز مشک‌ بیزی باد ربیع درگلزار

هزار طعنه دمن را به دکهٔ صباغ

هزار خنده چمن را به‌کلبهٔ عطار

ز هرکرانه پری‌ پیکران ‌گروه ‌گروه

ز هر کنار قمرطلعتان قطار قطار

چو جسم وامق در تاب زلفشان ز نسیم

چو بخت‌عاشق‌درخواب‌چشمشان‌ز خمار

ز رشک خامهٔ صورتگران شیرازش

روان مانی و لوشاست جفت عیب و عوار

ز هر چه عقل تصور کند در او موجود

ز هرچه وهم تفکرکند در آن بسیار

همه صنایع چینش به صحن هر دکان

همه طرایف رومش به طرف هر بازار

به صدهزار چمن نیست یک‌هزار و در او

به شاخ هرگل در هر چمن هزار هزار

به خاک او نتوان پا نهاد زانکه بود

ز انبیا و رسل اندرو هزار هزار

زهی سفید حصارش ‌که نافریده خدای

چنان حصاری در زیر این‌ کود حصار

به‌گرمسیر نخیلات او به وقت ثمر

بسان پیران خم‌گشته از گرانی بار

ز هر نهال برومندش آشکار ترنج

بسان‌ گوی زنخ بر فراز قامت یار

نهال گوی زر آورده بار از نارنج

حدیقه‌ کرده روان جوی سیم از انهار

یکی به شکل چو بر خط استوا خورشید

یکی به وضع چو در صحن آسمان سیار

جبال شامخه‌اش با سپهر نجوی گوی

چو عاشقی‌که‌کند راز دل به یار اظهار

به باغ و راغش هر گوشه صد بساط نشاط

-‌- ماه و مهرش هر “یو هزار جام عقار

ز عکس ساقی و رنگ شراب و طلعت ‌گل

پیاله‌ گشته به هرگوشه مطلع الانوار

ز بس قلاع و صیاصی ز بس بقاع و قصور

ز بس مراع و مواشی ز بس ضیاع و عقار

به ساحتش نبود شخص را مجال‌ گذر

به عرصه‌اش نبود مرد را طریق‌گذار

صوامعش چو ارم‌ گشته ‌کعبهٔ اشراف

مساجدش چو حرم‌گشته قبلهٔ ابرار

منابرش چو فلک مرتقای خیل ملک

معابرش چو افق ملتقای لیل و نهار

ز بسکه عارف و عامی بر آن کنند صعود

ز بسکه رومی و زنگی درین شوند دوچار

منجمانش بی‌رنج زیج و اسطرلاب

ز ارتفاع تقاویم و اختران هشیار

ندیده نبض حکیمانش ازکمال وقوف

خبر دهند ز رنج نهان هر بیمار

محاسبانش زآغاز آفرینش خلق

شمار خلق توانند تا به روز شمار

ز لحن مرثیه‌خوانان او گدازد سنگ

چو جسم عاشق بیدل ز دوری دلدار

هزار محفل و در هر یکی هزار ادیب

هزار مدرس و در هریکی هزار اسفار

ز صرف و نحو و بدیع و معانی و امثال

بیان و فقه و اصول و ریاضی و اخبار

ز جفر و منطق و تجوید و رمل و اسطرلاب

نجوم و هیات و تفسیر و حکمت و آثار

یکی نکات طبیعی همی‌کند تعلیم

یکی رموز الهی همی‌کند تکرار

یکی نوشته بر اشکال هندسی برهان

یکی نموده ز قانون فلسفی اظهار

یکی سراید کاینست رای اقلیدس

یکی نگارد کاینست گفت بهمنیار

بویژه حضرت نواب آسمان بواب

محیط دانش و کان سخا و کوه وقار

به هر هنر بود از اهل هر هنر ممتاز

چو ازگروه بنی هاشم احمد مختار

تبارک از اسدالله خان جهان هنر

که هست اهل هنر را به ذاتش استظهار

گرش دو دیدهٔ ظاهرنگر برون آورد

به نوک ‌گزلک تقدیر چرخ بد هنجار

به نور مردمک چشم معرفت بیند

سواد سرّ سویدای مور در شب تار

هزار چشم نهان‌بین خدای داده بدو

که خیره‌اند ز بیناییش الوالابصار

زهی وزیر سخندان‌ که نوک خامهٔ او

مشیر ملک بود بی‌زبان و بی‌گفتار

قلمش را دو زبانست و صدهزار زبان

به یک زبانی او یک‌زبان‌کنند اقرار

بود دو گوهر بکتاش در یسار و یمین

چو مهر و ماه روان بالعشی و الابکار

یکی یگانه به تدبیر همچو آصف جم

یکی‌ گزیده به شمشیر همچو سام سوار

زکلک لاغر آن نیکخواه‌گشته سمین

ز گرز فربه این بدسگال گشته نزار

هم از عنایت داماد او عروس سخن

هزار طعنه زند بر عرایس ابکار

به دست اوست گه جود خامه در جنبش

بدان مثابه که ماهی شنا کند به بحار

خهی وصال سخندان‌ که گشته نقد سخن

به سعی صیرفی طبع او تمام عیار

گذشته نثرش از نثره شعرش از شعری

ولی نه نثر دثارش بود نه شعر شعار

نه یک شعیر به شعرش کسی فشانده صله

نه یک پشیز به نثرش کسی نموده نثار

به ‌هفت‌ خط جهان ‌رفته صیت هفت خطش

ولی ز هفت خطش‌ نست حظّ یک دینار

کلامش آب روانست و طبعش از حیرت

نشسته بر لب آب روان چو بوتیمار

اگر کمال بود عیب ‌کاش می‌افزود

به عیب او و به عیب من ایزد دادار

ز ایلخان نکنم وصف زانکه بحر محیط

شناورش به شنا ره نمی‌برد به‌ کنار

ز دود مطبخ جودش سپهر گشته‌ کبود

ز گرد توسن قهرش هوا گرفته غبار

گرش به من نبود التفات باکی نیست

که نیست در بر خورشید ذره را مقدار

برادر و پسرش را چگونه وصف‌کنم

که مرگ خواهد از بیم تیغشان زنهار

یکی به یمن بمبنن زمانه خورده یمین

یکی ز یسر یسارش ستاره برده یسار

یک از هزار نگویم به صدهزار زبان

ثنای حضرت به گلبرگی خطهٔ لار

ز بسکه لؤلؤ ریزد ز طبع لؤلؤ خیز

ز بسکه ‌گوهر ریزد ز دست‌ گوهربار

حساب آن نتوان ‌کرد تا به روز حساب

شمار آن نتوان یافت تا به روز شمار

زهی‌ کلانتر دانا که طوطی قلمم

به ‌گاه شکرش شکر فشاند از منقار

چه مدح‌گویم از میر بهبهان‌که بود

به خوان همت او روزگار خوان ‌سالار

اگرچه دیر بپیوست با امیر جهان

ولی ز خدمت او زود نگسلد چون تار

ز شیخ بندر هستم به ناله چون تندر

که داردم ز حقارت وقار آن چو حقار

دو دست اوست دو دریا و من ز حسرت آن

همی ز دیده دو دریا روان‌کنم به‌کنار

زهی وکیل‌ که چون نفخ صور موتی را

دهد ز صیت سخا جان به جسم دیگربار

ز خان جهرم اگر باشدم هزار زبان

یک از هزارکنم‌وصف و اندک از بسیار

ز فیض صحبت خان نفر نفور نیم

که زنگ غم بزداید به صیقل افکار

چه مدح‌ گویم از حکمران حومه ‌که هست

یگانه‌گوهری از صلب حیدرکرار

محمد آنکه ورا بود عاقبت محمود

به عون احمد مختار و سید ابرار

ز قدح فارس مرا قدح کرد و گفت مگرد

به‌گرد دایرهٔ عیب یک جهان احرار

به عرق خویش ازین بیش نیش طعن مزن

که آخرت عرق شرم ریزد از رخسار

کلامت آب روان است و این عجب که مرا

نشست ز آب روانت به دل غبار نقار

ز قدح پارس چو بر گردنت بود تقصیر

ز درّ مدحش بر گردنت سزد تقصار

بویژه اکنون‌ کز عدل حکمران جهان

شدس حیرت‌کشمبر و غیرت فرخار

جناب معتمدالدوله‌ کز سحاب‌ کفش

بود هماره در آزار ابر در آذار

ز بحر جودش جوییست لجهٔ عمّان

ز جیب حلمش گویی‌ست گنبد دوار

سپهر و هرچه درآن نقطه حکم او چنبر

جهان و هرکه درو بنده قدر او سالار

ستاره کیست که از امر او کند اعراض

زمانه چیست ‌که بر حکم او کند انکار

زهی ز صاعقهٔ تیغ آسمان رنگت

بسان رعد خروشان پلنگ درکهسار

به مهد عدل‌تو در خواب امن رفته جهان

ولیک بخت تو چون پاسبان بود بیدار

خلاف با تو بود آن گنه که توبهٔ آن

قبول می‌نشود با هزار استغفار

بزرگوارا امیرا مرا یکی خانه است

که تنگ‌تر بود از چشم مور و دیدهٔ مار

به سطح آن نتوان‌ کرد رسم دایره زانک

ز بسکه تنگ نگردد به هیچ سو پرگار

شود چو پای ملخ رویشان خراشیده

اگر دو پشه نمایند اندر آن پیکار

از آن سبب‌که ز ضیق فضا و تنگی جای

همی خورند ز هر گوشه بر در و دیوار

درو دو موش ملاقی شوند اگر با هم

ز هم‌گذشت نیارند از یمین و یسار

به جایگاه ملاقات جان دهند آخر

کشان نه راه‌گریزست و نه مجال‌گذار

وگر دو مور در او از دو سوکنغد عبور

زنند قرعه و بر یکدگر شوند سوار

از آن سبب که در آن تنگنایشان نبود

نه رهگذار فرار و نه جایگاه قرار

چهارده تن در خانه‌یی بدین تنگی

که نیک تنگ‌ترست از دهان ترک تتار

به روی یکدگر افتاده‌ایم پیر و جوان

چنانکه چین به رخ پیر و خم به زلف نگار

ولی دو خانه بود در جوار آن خانه

که زنده دارد ما را به یمن قرب جوار

وسیع ‌چون‌ دل دانا‌ گشاده چون رخ دوست

به خرمی چو بهشت و به تازگی چو نگار

گر آن دو خانه یکی را به نقد بستانم

به نقد می‌نشوم با هزار غصه دوچار

بزرگوارا کردم شکایتی زین پیش

ز اهل فارس که شادان زیند و برخوردار

به هجو و هذیان بستند بر من این بهتان

کسان کشان نبود فهم معنی اشعار

کنون به عذر هجای نکرده بسرودم

مر این قصیده‌ که دارد به مدحشان اشعار

قسم به حشمت و جاه توگر همی جویم

ز هبچ‌کس به جهان عیب خاصه از اخیار

ولی ز هرکه‌ گزندی رسد به خاطر من

به‌تیغ هجو برآرم زجسم و جانش دمار

بود به‌کام تو یارب مدار هفت سپهر

کند به‌گرد مدر تا سپهر پیر مدار

تبارک الله از فکر بکر قاآنی

که جان حاسد از ابکار او بود افکار

خطای شعرش چون صبر عاشقان اندک

قبول نظمش چون جور دلبران بسیار

قوافی سخنش هست چون ثنای امیر

که طبع را ننماید ملول از تکرار

و یا عطای امیرست‌کز اعادهٔ او

ز جان سائل مسکین برون برد تیمار

جهان جود موچهر خان‌که انگیزد

به‌ گاه خشم ز آب آتش و ز باد بخار

همیشه خرگه اقبال و شوکتش را باد

امل طناب و فلک قبه و زمین مسمار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۳ - در تهنیت نشان شمشیر و مدح امیر بی‌نظیر نظام‌الدوله طال‌ بقاه فرماید

تیغی گهرنگار فرستاده شهریار

تا سازدش طراز کمر صاحب اختیار

تیغی‌ که‌ گر به آتش سوزان‌ گذر کند

چندان بود برنده‌ ک ه‌گرمی برد ز نار

تیغی که بر حریر اگر نقش او کشند

پودش چو عمر خصم ملک بگسلد ز تار

تیغی ‌که‌ گر به ‌کوه نگارند نام او

فریاد الغیاث برآید ز کوهسار

تیغی‌که‌گر به عرصهٔ هستی درآورند

لاحول ‌گو به ملک عدم می‌کند فرار

تیغست آن نه حاشا میغیست خونفشان

تیغست آن نه ویحک برقیست فتنه بار

زانسان بود برنده‌ که یارد که بگسلد

پیوند استعاره ز الفاظ مستعار

از بس که عضو عضو جهان در هراس ازوست

ماند جهان ازو به تن شخص رعشه‌دار

شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد

دیشب‌که‌گشتم از صف وی سخن‌گذار

من جادویی نموده و شیرازه بستمش

باز از ثنای عدل شهنشاه ‌کامگار

هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من

هی آب می‌زدم بوی از شعر آب دار

چندان بُرنده است دمَش‌ کز خیال آن

کاسد شدست‌ کار رفوگر درین دیار

آهنگر از خیالش بیرنج ‌گاز و پتک

سوهان و ارّه سازد هر ساعتی هزار

در مغز هوشیارگر افتد خیال آن

آشفته وگسسته شود مغز هوشیار

در بحر دست ‌شاه بسی غوطه ‌خورده است

ز آنست دامنش همه پردر شاهوار

دست ملک چو بحر عمانست پرگهر

این تیغ از آن شدست بدینسان‌ گهر نگار

آب ار ز خود نداشتی این تیغ آتشین

زو هست و نیست سوخته بودی هزار بار

همچون ‌مشعبدی ‌که جهد آتش ‌از دهانش

چون نامک او برم ز دهانم جهد شرار

گر نقش او کسی به مثل بر زمین‌ کشد

از پشت‌ گاو و سینهٔ ماهی‌ کند گذار

این تیغ نیست آینهٔ نصرتست از آنک

نصرت در او شمایل خود دید آشکار

گر هر چه هست زنده به آب است در جهان

بی‌جان ز آب اوست چرا خصم نابکار

آن راکه تب نبرد اگر نام او برد

زو تب جدا شود چو غم از وصل غمگسار

نشگفت اگر نهنگ نهم نام او از آنک

بودست در محیط‌ کف خسروش قرار

مانا که شاخ ‌کرگدنست او به روز رزم

کز باد زخم او تن پیلان شود فکار

معنی ز لفظ نگسلد و او جدا کند

از لفظ معینی‌ که بر او دارد اشتهار

نزدیک آن رسیده‌که اندر جهان شود

آب بحار یکسره از تف آن بخار

آن تیغ را اگر ملک‌الموت بنگرد

گوید ز من بس این خلف‌الصدق یادگار

ماند به جبرئیل‌ که بر شهر طاغیان

بروی رود خطاب خرابی ز کردگار

گر در بهشت نقشی از آن بر زمین‌کشند

سر تا قدم بهشت بسوزد جحیم‌وار

خور را به ضرب ذره‌ کند گاه دار وگیر

که را به زخم دره ‌کند وقت ‌گیر و دار

زان تیغ زینهار نخواهد عدو از آنک

فرصت نمی‌دهد که برد نام زینهار

چون اژدها که حارس‌ گنجست روز و شب

گر لاغرست لاغری از وی عجب مدار

شه آفتاب عالم و این تیغ ماه تو

از قرب آفتاب بود ماه نو نزار

ور نیز لاغرست ز هجران شه رواست

لاغر شود بدن چو به‌هجران فتادکار

این تیغ را به جبر شه از خود جدا نمود

کاو دل به اختیار نکندی ز شهریار

چون صاحب اختیارش آویخت بر کمر

معلوم شدکه حاصل جبرست اختیار

این تیغ همنشین ملک بود روز و شب

این تیغ بود حارس شاه بزرگوار

آورد آب چشمهٔ ششپیر و پادشه

افزودش آبروی بدین تیغ آبدار

این تیغ را به چشمهٔ آن آب اگر برند

آبی برنده‌تر نبود زو به روزگار

شه نایب محمد و او خادم علی

اقلیم جم مدینه و این تیغ ذوالفقار

شمشر شاه و چشمه ششپیر و شعر من

این هر سه آبدارتر از بحر بی‌کنار

ازشوق این سه‌ آب عجب نی‌ که‌ اهل فارس

آبی ‌کنند جامهٔ خود را سپهروار

آنگه‌که تیغ شاه ببوسیدگفتمش

ز الماس لعل سوده شود گفت غم مدار

شمشیر شاه آتش سوزان بود به فعل

لبهای من دو دانهٔ یاقوت آبدار

یاقوت را گزند ز آتش نمی‌رسد

زان بر جواهر دگرش هست افتخار

خورشید شاید ار مه نو را کند سجود

کاندک بود شبیه بدین تیغ زرنگار

از شوق شکل اوست‌که هرماهی آسمان

بر ماه نوکواکب خود می‌کند نثار

شه قدردان و بنده شناست لاجرم

هر ساعتش ز لطف فزون سازد اعتبار

این نیز بنده ییست خدا ترس و شاه و دوست

در یزد و فارس‌ کرده هنرهای بی‌ شمار

نه‌گنبدی‌که‌گنبدگردون به عمر خویش

آبی ندیده بود در آن خاک شوره‌ زار

پیری به یزد دید شبی خضر را به خواب

در دست دست خواجهٔ راد بزرگوار

گفتش ‌کیی بگفت منم خضر و آن دگر

خواجه است کم به مکه برادر شدست و یار

روبا حسین بگو که برآور از آن‌زمین

مانندهٔ فرات یکی آب خوشگوار

دی‌ رفت و گفت ‌و آب ‌برآورد و برکه ساخت

چوپان وگله برد و نگهبان و برزیار

در فارس دفع فتنهٔ یکساله در سه روز

کرد و دو ماهه ساخت چو گردون یکی حصار

یاسا نوشت و فننه نشاند و شریرکشت

بستان فزود و قریه و گلگشت و مرغزار

کاریز کند و نهر برآورد و رود ساخت

سد بست وکه شکست و روان‌کرد جویبار

بنیان نهاد و برکه بنا کرد و گرد شهر

صد باغ تازه ساخت به از باغ قندهار

آورد آب چشمهٔ شش پیر را به شهر

آبی چو آب خضر روان‌بخش و سازگار

از بس‌ که آب آمد و سیراب‌ گشت شهر

تردامنیست مفتی این شهر را شعار

جشنی عظیم‌کرد و چراغانی آنچنانک

بر روز همچو صبح بخندید شام تار

واسان به یک حواله منال دو ساله داد

بی‌منت مباشر و عمال و پیشکار

شادان ازو رعیت و ممنون ازو سپه

خوشنود ازو خدا و خلایق امیدوار

سلطان رؤوف و خواجه‌ معین طالعش بلند

انصاف پیشه عزم قوی حزمش استوار

او را چه مایه بهتر و برتر ازین ‌که هست

از جان کهینه بندهٔ سلطان تاجدار

شاها محمدی تو زمین غار و آسمان

مانند عنکبوت به‌گردت تنیده تار

تو پور آتبینی و سالار ملک جم

کاوه است برزو بازوی اوگرزگاوسار

یارب بهار دولت شه باد بی‌خزان

تا در جهان بود سپس هر خزان بهار

بختش جوان و حکم روان و عدو نوان

نصرت قرین و چرخ معین و زمانه یار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - د‌ر مدح ناصرالدین شاه

چو چتر زرین افراشت مهر در کهسار

چو بخت شاه شد از خواب چشم من بیدار

ز عکس چشم می‌آلود آن نگار دمید

هزار نرگس مخمور از در و دیوار

هوا ز بوی خطش گشت پر ز مشک و عبیر

زمی زرنگ رخش گشت پر ز نقش و نگار

دو لعل او شهدالله دو کوزه شهد روان

دو زلف او علم‌الله دو طبله مشک تتار

لبش میان خطش چون دو نقطه از شنگرف

برآن دو نقطه خطش‌ بسته قوسی از زنگار

به چشمش امروز تا هرکجا نظر می‌رفت

فریب‌ود و فسون ود وخواب ود و خمار

به چین طرهٔ او خال عنبرین‌گفتی

گرفته زاغی مور سیاه در منقار

دلم به نرمی با چشم او سخن می‌گفت

از آنکه چشمش‌ هم مست بود و هم بیمار

ز بس که زلف گشود و ز بس که چهره نمود

گذشت بر من چندین هزار لیل و نهار

ز گیسوانش القصه چون نسیم سحر

همی بنفشه و سنبل فشاند برگلنار

زجای جست‌ و کمر بست و روی شست‌ و نشست

گرفت شانه و زد بر دو زلف غالیه بار

ز نیش شانه سر زلف او به درد آمد

بسان مار به هرسو بتافت گرد عذار

بگفتمش صنما مار زلف مشکینت

چه پیچد این همه بر آن رخان صندل سار

جواب داد که چون مار دردسر گیرد

بگرد صندل پیچد که برهد از تیمار

اگرچه خلق برانند کافریده خدای

به دوزخ اندر بس مارهای مردم خوار

من آن‌کسم‌که به فردوس روی او دیدم

ز تار زلف بسی مارهای جان اوبار

به روی ائ زده چنبر دومار از عنبر

ز جان خلق برآورده آن دومار دمار

حدیث مار سر زلف او درازکشید

بلی درازکشد چون رود حدیث از مار

غرض چوماه من ازخواب چهره شست ونشست

چو صبح عسطهٔ مشکین زد از نسیم بهار

نشسته دید مرا بر کنار بستر خویش

به مدح شاه جهان گرم ‌گفتن اشعار

دوات در برو کاغذ به‌دست و خامه‌ به چنگ

پیاله بر لب و مل در میان وگل به‌کنار

به مشک شسته سر خامه را و پاشیده

ز مشک سوده به‌ کافور گوهر شهوار

به خنده‌گفت‌که مستی شعور را ببرد

تو پس چگونه شوی بی‌شعور و شعرنگار

یکی بگو‌ی ‌که این خود چه ساحریست‌که تو

همیشه هستی و هشیارتر ز هر هشیار

جواب دادم‌کای ترک نکته‌یی بشنو

که تاب شبهه ز دل خیزد از زبان انکار

مدیح شاه به هشیاری ارکببی‌گوید

چو نیست لایق شه ‌کرد باید استغفار

ولی چو نکته نگیرند عاقلان بر مست

قصوری ار رود اندر سخن نباشد عار

بگفتم این و سپس ساغری دو مستانه

زدم چنانکه بنشاختم سر از دستار

به مدح شاه پس آنگاه بر حریر سپید

شدم ز خامه به مشک سیاه گوهر بار

که ناگهان بت من هر دو دست من بگرفت

به عشوه ‌‌گفت‌که ای ماه و سال باده‌‌گسار

کس ار به مستی باید مدیح شاه‌کند

دو چشم مست من اولی‌ ترند در این‌ کار

بهل‌ که مردم چشمم به آب شورهٔ چشم

سواد دیدهٔ خود حل‌کند مرکب‌وار

به خامهٔ مژه آنگه به سعی کاتب شوق

چنین نگارد مدحش به صفحهٔ رخسار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - مطلع ثانی

که باد تا ابد از فر ایزد دادار

ملک جوان و جهان را به بختش استظهار

جمال هستی و روح وجود و جوهر جود

جهان شوکت و دریای مجد و کوه وقار

کمال قدرت و تمثال عقل و جوهر فیض

قوام عالم و تعویذ ملک و حرز دیار

سپهر همت و اقبال ناصرالدین شاه

که هست ناصردین محمد مختار

خلیفهٔ ملک‌العرش بر سر اورنگ

عنان‌کش ملک‌الموت در صف پیکار

به رزم چشم اجل راست تیر او مژگان

به بزم باز امل راست ‌کلک او منقار

موالفان را برکف ز مهر او منشور

مخالفان را بر سر ز قهر او منشار

پرنده‌یی به همه ملک در هوا نپرد

در آن زمان‌ که شود پیک سهم او سیار

به فکر یارد نه چرخ را بگنجاند

به کنجدی و فزون می‌نگرددش مقدار

زهی به پایهٔ تختت ستاره مستظهر

خهی ز نعمت عامت زمانه برخوردار

به‌گرد پایهٔ تختت زمانه راست مسیر

به زیر سایهٔ بختت ستاره راست مدار

به روز خشم تو خونین چکد ز ابر سرشک

به ‌گاه جود تو زرین جهد ز بحر بخار

سخا و دست تو پیوسته‌اند بس ‌که بهم

گمان بری‌ که سخا پود هست و دست تو تار

بهر درخت رسد دشمن تو خون ‌گرید

ز بیم آنکه تواش زان درخت سازی دار

سزد معامله زین پس به خاک راه‌کنند

که شد ز جود تو از خاک خوارتر دینار

مگر سخای ترا روز حشر نشمارند

وگرنه طی نشود ماجرای روزشمار

عدو ز بیم تو از بس به‌کوهها بگریخت

ز هیچ ‌کوه نیاید صدا به جز زنهار

اگر نه دست ترا آفریده بود خدای

سخا و جود به جایی نمی‌گرفت قرار

مگر ز جوهر تیغ تو بود گوهر مرگ

کزو نمود نشاید به شرق و غرب فرار

عدو به قصد تو گر تیر درکمان راند

همی دود سر پیکان به جانب سوفار

امید برتری از بهر بدسگال تو نیست

مگر دمی‌ که شود تنش خاک و خاک غبار

همیشه تا که به یک نقطه جاکند مرکز

هماره تا که به یک پا همی‌ رود پرگار

سری‌که دور شد از مرکز ارادت تو

تو را همیشه چو پرگار باد رنج دوار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:02 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در ستایش پادشاه رضوان آرامگاه محمدشاه طاب الله ثراه گوید

دوش اندر خواب می‌دیدم بهشت ‌کردگار

تازه بی‌فیض ربیع و سبز بی‌سعی بهار

دوحهٔ طوبی ز سرسبزی چو بخت پادشه

چشمهٔ‌کوثر ز شیرینی چو نطق شهریار

یک‌طرف موسی و توراتش به حرمت در بغل

یک طرف عیسی و انجیلش به عزت درکنار

یک‌طرف داود درگیسو‌ی حوران برده دست

تا در آنجا هم زره سازی نماید آشکار

بی‌خبر از حور نرمک سوی غلمانان شدم

زانکه‌ رندی ‌چو‌ن ‌مرا با وصل‌ حوران نیست‌ کار

گفتم ای خورشید رویان سپهر دلبری

گفتم ای شمشاد قّدان ریاض افتخار

لب فراز آرید و آغوش و بغل خالی‌کنید

کزشما بی‌زحمتی هم‌بوسه خواهم هم‌کنار

لب به‌شکر بگش‌دند وگفتند ای غریب

آدمی بایدکه در هرکار باشد بردبار

موزهٔ غربت برون آور نفس را تازه کن

گرد از سبلت برافشان ریشکان لختی بخار

ساعتی بنشین به راحت آب سرد اندک بنوش

از جگر بنشان حرارت وز دو رخ بفشان غبار

خیره‌گستاخانه هرجا دم نمی‌شاید زدن

ای بسا نخل جسارت ‌کاو خسارت داد بار

با حیاتر گو سخن با نازپروردان خلد

با ادب‌تر زن قدم در جنت پروردگار

خوب رویان جهانت بس نشد مانا که تو

خوبرویان جنان را نیز خواهی یار غار

این‌چنین‌کز ماکنار و ب‌ره می‌خ‌راهی به نقد

غالبآ ما را برات آورده‌یی ازکردگار

یا مگر بوس و کنار از ما خریدستی سلم

یا جنایت‌کرده از وصل تو ما را روزگار

گفتم اینها نیست لیکن مادح خاص شهم

کز لبم شکر همی ریزد به مدحش باربار

ازپب‌ن کسب‌سعادت هرکجاسیمی‌بریست

چون مرا بیند به ره بوسد لبم بی‌اختیار

متفق‌گفتند مانا میرقاآنی تویی

کت شنیدستیم تحسین از ملایک چندبار

گفتم آری میر قاآنی منم‌ کز مدح شاه

کلک من دارد ش‌ف بر سلک در شاهوار

چون ‌شنیدند این ‌سخن برگرد من ‌گشتند جمع‌

زیب و زیورهای خود کردند بر فرقم نثار

وانگهی چون چشمهٔ خضرم دهان پرآب شد

بس ‌که دادندم یکایک بوس های آبدار

زین سپس گفتم که ای مرغان گلزار ارم

زآنچه پرسم باز گوییدم جوابی سازگار

یارکی دارم‌که دارد چهره‌یی چون برگ گل

چشم او بیمار و من شب تا سحر بیماردار

خط ‌او مورست ا‌گر از مشک‌ چین سازند مور

زلف او مارست اگر از تار جان سازند مار

هر کجا بینم سرینش را بخندم از فرح

کبک آری می‌بخندد چون ببیندکوهسار

یک هنر دارد که ‌گوید مدح خسرو روز و شب

حالی او به یا شما گفتند و یحک زینهار

هر که مدح شاه گوید بهترست از هر که هست

خاصه یار ماهروی و شاهد سیمین عذار

ما شبیم او روز روشن ما تبیم او عافیت

ما نمیم او بحر عمان ما غمیم او غمگسار

ما مهیم او مهر رخشان ما زمینیم او سپهر

ما گیاهیم او زمرد ما خزانیم او بهار

باز پرسیدم‌ که بزم پادشه به یا بهشت

پاسخم ‌گفتند کای دانا خدا را شرم‌دار

با هوای مجلس شه یاد از جنت مکن

پیش درگاه سلیمان نام اهریمن میار

فخر گلزر ارم این بس‌که تا شام ابد

نکهتی دارد ز خاکپای خسرو یادگار

باز گفتم بخت او از رتبه برتر یا سپهر

لرز لرزان جمله ‌گفتند ای حکیم هوشیار

پیل شطرنج از کجا ماند به پیل منگلوس

شیر شادروان ‌کجا ماند به شیر مرغزار

آنگهم‌ گفتند داریم از تو ما یک آرزو

هم به خاک پای شه کای آرزوی ‌ما برآر

گفتم ای خوبان بگویید آرزوی خویشتن

کارزوی خوبرویان را به جانم خواستار

دست من از عجز بوسیدند و گفتند ای حکیم

چشم ما دورست چون از چهر شاه ‌کامگار

کن سواد دیدهٔ ما را به جای دوده حل

در دوات اندر به زیر و روز و شب با خود بدار

تا مگر زان دوده هرگه مدح شه سازی رقم

چشم ما افتد به نامی نام شاه تاجدار

اینک از آن دوده این شعر روان بنگاشتم

تا به‌ غلمانان ‌مگر تحسین ‌فرستد شهریار

خسرو غازی محمّد شه ‌که عمر و دولتش

باد از صبح بقا تا شام محشر پایدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:02 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۷ - در ستایش ‌کهف‌الادانی والاقاصی جناب حاجی آقاسی‌ گوید

دوش بگشودم ‌زبان تا درد دل گویم به یار

گفت عشاق زبون را با زبان دانی چکار

گر به قرب ما قنوعی در محبت شو حریص

ور به وصل ما عجولی در بلا شو بردبار

خوی با آوارگی‌ کن چون نبینی جایگه

چاره از بیچارگی جو چون نداری اقتدار

معنی تسلیم دانی چیست ترک آرزو

بلکه ترک دل ‌که در وی آرزو گیرد قرار

تن بود خانهٔ طمع آن خانه را از سر بکوب

دل بود ریشهٔ هوس آن ریشه را از بن بر آر

تر دل‌گ زانکه بعدل فارغست از درد و غم

جان رهان زانکه بی‌جان ایمنببت ازکیرودار

از مراد نفس دل برکن که ننگست آن مراد

وز حصار عقل بیرون شو که تنگست آن حصار

کام دلبر جویی از دل لختی آنسوتر نشین

وصل جانان خواهی از جان ‌گامی آنسوتر گذار

هر چه ‌جانان خواهد آن‌ کن ‌حرف صلح و کین مزن

هرچه‌گوید یار آن گو نام کفر و دین میار

دل چنان وقعی ندارد بهتر از دل ‌کن فدا

جان چنان قربی ندارد خوشتر از جان ‌کن نثار

تا ننوشی دُرد ناکامی نگردی نامجو

تا نپوشی برد بدنامی نگردی نامدار

در ز آب‌شور خیزد برگ تر ازچوب خشک

شهد از زنبور زاید دانهٔ خرما ز خار

عیش جان آنگه شود شیرین‌که می‌گردید تلخ

روشنی آنگه دهد پروین که شب گردید تار

فخر عاشق از نعیم هر دو گیتی ننگ اوست

جز به مهر خو‌اجه ‌کز وی می‌توان ‌کرد افتخار

غبث دولت غوث ملت اصل دانش فصل جود

صدر دین بدر اُمَم بحر کرم‌ کوه وقار

حاجی آقاسی جهان جود و میزان وجود

کافرینش بر همایون ذات او کرد اقتصار

آنکه‌‌ گر رشحی چکد از ابر دستش بر زمین

برنخیزد تا به حشر از ساحت هامون غبار

از دو گیتی چشم پوشیدست الا از سه چیز

عشق یزدان و نظام شرع و مهر شهریار

صورت آمال بیند در قلوب مرد و زن

نامهٔ آجال خواند در قضای‌کردگار

بحر طغیان‌کرد در عهدش از آن شد مضطرب

کوه سر افراخت با حلمش از آن شد شگسار

روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم

وقت خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار

دی بر آن بودم ‌که از حزمش ‌‌کنم حرفی رقم

بر سر انگشتان من بستند گفتی ‌کوهسار

دوشم آمد از سخای او حدیثی بر زبان

از زبانم هر زمان می ریخت درّشاهوار

خلق می‌گویند مختارست در هر کار و من

بارها دیدم‌ که در بخشش ندارد اختیار

شکل روببن دزکشد رایش‌ز تارعنکبوت

خود رویین‌، تن ‌کند حزمش ‌ز تاج‌ کو کنار

حرزی ‌از جودش‌ اگر بیتی به ‌بازو حامله

بچه نه مه می‌نماندی در مضیق انتظار

نوک‌کلک او به‌چشم آرزو شیرین‌ترست

از سر پستان مادر در دهان شیرخوار

جاه او گویند دارد هرچه خواهد در جهان

من مکرر آزمودستم ندارد انحصار

طبع او دریای مواجست و موج او کرم

موج دریا را که تاند کرد در گیتی شمار

وصف خلق او نوشتم خامه‌ام شد عنبرین

نقش جود او کشیدم نامه‌ام شد زرنگار

ای‌ که دریا را نباشد پیش جودت آبروی

ویکه دنیا را نباشد بی‌وجودت اعتبار

ماجرای رفته را خواهم‌ که از من بشنوی

گرچه دانم هست پیشت هر نهانی آشکار

چار مه زین پیش کز انبوه اندوه و محن

هر دلی بد داغدار و هر تنی بد سوگوار

فتنه در شیراز چون مرد مجاور شد مقیم

ایمنی ازفارس چون‌شخص مسافربست‌بار

شور و غوغا شد فراوان امن و سلوت‌گشت کم‌

کفر و خذلان یافت رونق‌ دین و ایمان ‌گشت خوار

دیده ها از شرم خالی سینه ها از کینه پُر کنید ها

صدرها از غَدَر مملو چشمها از خشم تار

طارق از سارق مشوش عالم از ظالم برنج

صالح از طالح‌ گریزان تاجر از فاخر فکار

مغزها غرق جنون و عقلها محو طنون

عیشها وقف منون و طیشها خصم وقار

نبضها چون ‌استخوان ‌شد استخوان‌ ها همچو نبض

آن زدهشت مانده بی‌حس این ز وحشت بیقرار

چون مقابر شد معابر از هجوم‌ کشتگان

پر مهالک ‌شد مسالک از وفور گیر و دار

روز اگر بیچاره‌یی از خانمان رفتی برون

کشته یا مجروح برگشتی سوی خویش و تبار

شب اگر در خانه ماندی بینوایی تا به صبح

در میان خانه با دزدان نمودی ‌کارزار

شرع بی‌رونق‌تر از اشعار من در ملک فارس

امن بی‌سامان‌تر از اوضاع من در روزگار

خسته و مجروح از هرسو گروه اندر گروه

بسه و مذبوح در هرره قطار اندر قطار

کلبهٔ جراح آب دکهٔ سلاخ برد

بس‌که لاش ‌کشتگان بردندی آنجا بار بار

گاه مردان را به جبر از سر ربودندی‌کله

گه امارد را به زور از پا کشیدندی ازار

فرقه‌یی هرسو دوان این با سپر آن با تبر

حلقه‌یی هرسو عیان اینجاشراب آنجا قمار

بامهای خانه هول‌انگیز چون خاک قبور

برجهای قلعه وحشت خیز چون لوح مزار

حمله آرد بهرکین‌گفتی به راغ اندر نسیم

پنجه یازد با سنان ‌گفتی به باغ اندر چنار

باد گفتی خنجر مصقول دارد در بغل

آب‌گفتی صارم مسلول دارد درکنار

پیل هر سردابه گفتی هست پیل منگلوس

شیر هر گرمابه ‌گفتی هست شیر مرغزار

شخص ترسیدی ز عکس خویش اندر آینه

مرد رم کردی ز سایهٔ خویش اندر رهگذار

دل ز جان الفت بریدی با همه الف نهان

چشم از مژگان رمیدی با همه قرب جوار

خاک در زیر قدم دزدیست‌گفتی نقب‌زن

آب در جوی روان تیغیست‌گفتی آبدار

فی‌المثل را گر کسی خفتی به خلوتگاه امن

جستی از جا هر زمان چون ‌آدمی وقت‌ خمار

سبلت اشرار رعب‌انگیز چون چنگال شیر

مژهٔ الواط هول‌آمیز چون دندان مار

روز و شب رافرق از هم ‌کس ‌نیارستی ازآنک

مهر و مه بر سمت آن‌کشور نکردندی مدار

قصه ‌کوته حال آن‌ کشور بدین منوال بود

تا ز ری آمد به سوی فارس صاحب اختیار

روز اول از در تدبیر یاسایی نوشت

طرفه یاسایی ‌کزو هر کس‌ گرفتند اعتبار

ثت در وی شغل هرک از رعیت تا سپه

در نظام مملکت بسطی در آن با اختصار

خلق ‌‌آن یاسا چو برخواندند گفتند ای شگفت

حاکمی آمد که‌ کار ملک ازو گیرد قرار

عامهٔ اشرار باهم متفق بستند عهد

تا به عون یکدگر چون‌ کوه مانند استوار

چون دو روزی رفت دزدی چارش‌ آوردند پیش

سر برید آن چارراوان ماجرا جست انتشار

آن بدین‌گفتا که هی هی زین نهنگ پیل کش‌

این بدان‌ گفتا که بخ بخ زین پلنگ شیرخوار

چون‌ شدند اشرار آگه عقدشان از هم ‌گسیخت

جامهٔ پیوندشان را ریخت از هم پود و تار

این‌ بدان ‌‌گفتا که اکنون چاره جز ز‌نهار نیست

آن بدین ‌گفتا که‌ کس را شیر ندهد زینهار

آن عزیمت‌کرده سوی غال غول از اضطراب

این هزیمت جسته سوی غار مار از اضطرار

فرقه‌یی همچون زنان‌ گشتند در چادر نهان

جوقه‌یی در نیمشب ‌کردند از کشور فرار

آنکه بیرون شد ز شهر از بیم در هامون و کوه

یا چو ببژن رفت در چه یا چو اژدرها به غار

آن یکی در آب دریا رفت همچون لا‌ک پشت

وین دگر در ریگ صحرا خفت همچون سوسمار

وانکه اندر شهر پنهان بود کردندش اسیر

یا به‌دارالملک‌ری‌شد یا همان‌ساعت به‌دار

در همه شیراز اکنون شور و غوغا هیچ نیست

جز خروش عندلیب و بانگ کبک و صوت سار

کس نگرید جز صراحی‌ کس ننالد غیر چنگ

کس‌ نجوشد جز خم می‌کس نموید غیر تار

شبروی گر هست ما هست آن هم اندر آسمان

سرکشی‌گرهست سروست آن‌هم‌اندر جویبار

گر کسی خنجر کشد بید است آنهم در چمن

ورتنی طغیان‌کند سیلست آن هم در بهار

کس ندارد عزم غوغا جز به مستی چشم دوست

کس نتابد سر ز فرمان جز به شوخی زلف یار

تا سه شب بازار و دکانها سراسر باز بود

جز دکان می‌فروش آن هم ز خوف‌ کرد‌گار

بارهٔ شیراز را نیز آنچنان محکم نمود

کز قضاگویی‌کشیدستندگرد او حصار

بارهٔ ویران ‌که از هر رخنهٔ دیوار او

همچو تار از حلقهٔ سوزن برون لرفتی سوار

آنچنان معمور و محکم ‌کرد کز دروازه‌اش

باد بی‌رخصت به صحرا برد نتواند غبار

باغ‌هایی را که در گلزرشان از بی‌گلی

در دو صد فصل بهاران‌ کس ندیدی یک هزار

شد چنان آباد از سعیش که گویی کرده چرخ

بر سر هر شاخ ‌گل صد خوشهٔ پروین نثار

خلق از طغعان فتادسنند لیک از سعی او

سیلهای آب طغیان‌ کرده‌اند از هرکنار

بب‌ن‌که انهار و قنات و ج‌ری از هرب‌ری‌کند

همچو پرویزن مشبک گشته خاک آن دیار

بسکه هردم چشمهٔ آبی بجوشد از زمین

آب پنداری به جای سبزه روید از قفار

الله‌الله حاکمست این یاسحاب رحمتست

کاب می‌بارد هم ازکوه و دشت و مرغزار

سوی ما حاکم فرستادی و یا بحر محیط

بهر ما ناظم روان ‌کردی و یا ابر بهار

از وجود او نه‌ تنها کارها رونق‌ گرفت

کآبها را نیز آب دیگر آمد روی کار

زینهمه طوفان آبی‌ کز زمین جوشیده است

خلق را باید به‌ کشتی رفتن اندر رهگذار

گر ز سعی او بدینسان آبها افزون شدی

نهرها از شهرها خیزد چو امواج از بحار

دی به صاحب اختیار از فرط حیرانی‌ کسی

گفت‌کای بخت بلندت را هنرمندی شعار

چشم‌بندی‌کرده‌یی مانا جهانی را به سحر

ورنه در ماهی دو نتوان‌کرد چندین‌کار و بار

فتنه بنشاندی ز فرش و باره را بردی به‌ عرش

دوست را کردی شکور و خصم را کردی شکار

نهرهاکردی روان هریک به ژرفی زنده رود

باغها آراستی هریک به خوبی قندهار

صدهزار افزون نهال تازه‌کشتی وین‌ عجب

کان همه بالید و خرم گشت و برگ آورد و بار

گفتش ای نادان تو از راز نهانی غافلی

سم و زر را صیرفی داندکه چون گیرد عیار

عجزمن چون‌دیدحاجی‌خواست‌کز اعجازخویش

در وجود من نماید قدرت خویش آشکار

من اثر هستم موثر اوست زین غفلت مکن

من سبب هستم مسبب اوست زین حیرت مدار

می‌نبینی آب و گویی از چه ‌گردد آسیا

می نبینی باد و گویی از چه جنبد شاخسار

سخت‌ حیرانی ز صورت‌های گوناگون که‌ چیست

چون نیی آگه ز کلک قدرت صورت نگار

احمد مرسل‌که آنی رفت و بازآمد ز عرش

می نبود الا ز یمن قدرت پروردگار

مرحبا بردست حیدرگو که او مرحب کش است

ورنه از خود اینهمه جوهر ندارد ذوالفقار

باری اندر فارس ا‌کنون یک پریشان حال نیست

غیر من‌ کاشفته‌ام چون زلف ترکان تتار

اسم و رسم من به د‌ستورالعمل امسال نیست

وین عمل اصلاً نبد دستور در پیرار و پار

نه‌به‌شه یاغی‌شدم نه‌بر خدا طاغی شدم

نه ز اوباش صغارم نه ز الواط‌ کبار

نه‌رحیم‌رنگرز هستم‌که بر ارک وکیل

هر شبی شمخال اندازم ز بالای منار

نه علی یک دستیم‌کز بهر یک پیمانه می

برکشم خنجر یهودان را نمایم تار و مار

نه فریدون خان نادانم‌که از نابخردی

خویش را در کار و بار فارس دانم پیشکار

هم نیم احمد که لاچین را فرستم حکم قتل

روز روشن خنجر آجینش ‌کنم خورشیدوار

کیستم آخر گدایی بینوایی بی‌کسی

شیوهٔ من شاعری شغلم مدیح شهریار

گر کسی گو‌ید که قاآنی شب و روزست مست

راست گوید نیستم یک دم ز مهرت هوشیار

ورگناهم اینکه بر خوبان عالم مایلم

راستست اخلاق خوبت را به جانم خواستار

ور خطایم اینکه می کوشیدم به عیب و عار تو

نبستم منکر که مدح من ترا عیبست و عار

می‌دهم هر دم دل راد ترا نسبت به ابر

گر چه می‌دانم‌ که آن روح لطیفست این بخار

نور رایت را به نور مه برابر می‌نهم

گرچه می‌بینم‌ که آن اصلست و این یک مستعار

در بزرگی با جهان جاه ترا همسر کنم

گرچه می‌یابم‌ که آن فانیست این یک پایدار

زین‌ قبل بی‌حد خطا دارم ‌که نتوانم شمرد

ور شمارم شرمساریها برم روز شمار

گر قصور مدحت از مایهٔ شرمندگیست

اندرین معنی جهانی هست چون من شرمسار

قصه کوته پایهٔ خود بین نه استعداد من

زانکه من در مرتبت جویم تو بحر بی‌کنار

خلعت و انعام و مرسومم بیفزا زانچه بود

تا به عمر و دولت و بختت فزاید کردگار

آن مکن با من که درخورد من و قدر منست

آن بفرما کز تو زیبد وز تو ماند یادگار

گر وجودت قادرست اما ز جودت نادرست

قطع مسو‌رم من ای جودت جهان را مستجار

حکم‌کن ‌کز لوی ئیلم حکم اجرا در رسد

تا بر آرم چون نهنگ از جان بدخواهت دمار

یک دعا بیشت نگویم واندعا اینست و بس

کت بهر کامی‌ که خواهی بخت سازد کامگار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:02 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسین‌خان صاحب اختیار

راستی را کس نمی‌داند که در فصل بهار

از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار

عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند

چون برآید این همه‌ گلهای نغز کامگار

گر ز نقش‌ آب ‌و خاکست این‌ همه ریحان و گل

از چه برناید گیاهی زآب و خاک شوره‌زار

کیست آن صورتگر ماهرکه بی‌تقلید غیر

این همه صورت برد بی‌علت و آلت به‌ کار

چون نپرسی‌ کاین تماثیل از کجا آمد پدید

چون نجویی ‌کاین ‌‌تصاویر از کجا شد آشکار

خیری از مهر که شد زیشان به‌ گلشن زردروی

لاله از عشق ‌که شد زینسان به بستان داغدار

از چه بی‌زنگار سبزست از ریاحین بوستان

از چه بی‌شنگرف سرخست از شقایق کوهسار

باد بی‌عنبر چرا شد اینچنین عنبرفشان

ابر بی‌گوهر چرا گشت اینچنین‌ گوهر نثار

برکف این تسبیح یاقوت از چه ‌‌گیرد ارغوان

بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار

برق ازشوق‌ که‌ می‌خندد بدین‌سان قاه‌قاه

ابر از هجر که می‌گرید بدین‌سان زار زار

چون مجوسان بلبل از ذوق‌ که دارد زمزمه

چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار

ابر غواصی نداند از کجا آردگهر

باد رقاصی نداند از چه رقصد در بهار

تاکه‌ گوید باد را بی‌مقصدی چندی بپوی

تا که‌ گوید ابر را بی‌موجبی چندین ببار

چهرسوری از چه‌شد بی‌غازه زینسان سرخ رنگ

زلف سنبل از چه شد بی‌شانه زینسان تابدار

راستی چون خواجه باید عارفی یزدان‌پرست

تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار

بدرایران صدر ایمان حاجی آقاسی ‌که هست

هم مرید خاص یزدان هم مراد شهریار

قصه ‌کوته دوش چون خورشید رخشان رخ نهفت

ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار

در دو لعل می‌ فروشش‌ هرچه در صهبا سرور

در دو چشم باده‌ نوشش هر چه در مستی خمار

چهر او یک ‌خلد حور و روی او یک‌ عرش نور

خط او یک‌‌ گله مورو زلف او یک سلّه مار

جادویی در زلف مفتولش گروه اندر گروه

ساحری در چشم مکحولش قطار اندر قطار

ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوی

پرنیان پیکرش را، لطف و خوبی پود و تار

از دو چشم ‌کافرش یک دودمان دل دردمند

از دو زلف ساحرش یک خانمان جان بی‌قرار

تودهٔ زلف سیه پیرامن رخسار او

برجی از مشکست‌ گفتی از بر سیمین حصار

چاه یوسف تعبیت‌ کردست گفتی در ذقن

ماه گردون عاریت بستست‌ گفتی بر عذار

نی غلط کردم خطا گفتم که نشنیدم به عمر

هیچ چاهی واژگون و هیچ ماهی بی‌مدار

رشته اندر رشته زلف همچو تار عنکبوت

حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت‌ سوسمار

طره‌اش چون پنجهٔ باز شکاری صیدگیر

مژه اش چون چنگ شیر مرغزاری جان شکار

هی لبش بوسیدم و هی شد دهانم شکرین

هی خطش بوییدم و هی شد مشامم مشکبار

قند و شکر بُد که ‌می‌خو‌ردم از آن لب ‌تنگ تنگ

مشک و عنر بُد که می‌بردم از آن خط باربار

گفت‌ ده بوسم به‌ لب افزون مزن‌ گفتم به چشم

هی همی بوسیدمش لب ‌هی غلط‌کردم شمار

هرچه‌گفت از ده‌فزونتر شد به‌‌رخی‌گفتمش

در شمار ده غلط کردم تو از سر می‌شمار

گفت می خواهی مرا ده ده ببوسی تا به صد

گفتمش نی خو‌اهمت صد صد ببوسم تا هزار

گفت بالله چون تو یک عاشق ندیدستم حریص

گفتم الله چون تو یک دلبر ندیدم بردبار

ز‌یر لب خندید و گفت ای شاعرک ترسم ‌که تو

نرم نرمک از پی هر بوسه‌یی خواهی ‌کنار

گفتم آری داعی شاهستم و مداح میر

از پی بوس و کناری چون ز من ‌گیری ‌کنار

الغرض با یکدگر گفتیم چون لختی سخن

خادم آمدگفت ای قاآنی از حق شرم‌دار

صحبت معشوق و می تا چند مانا غافلی

زینکه فرداش شب تحویل هست و وقت‌یار

گفتم ای خادم مگر نوروز سلطانی رسید

گفت بخ بخ رای ناقص بین و عقل مستعار

یک زمستان برتو رفت و باز چون‌ مستان هنوز

روز از شب باز نشناسی زمستان از بهار

سبزه شد پیروزه پوش و لاله شد مرجان فروش

سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار

کارگاه ششتری شد از شقایق بوستان

پر ز ماه و مشتری شد از شکوفه شاخسار

خیز و سوی بوستان بگذر که گویی حورعین

عنبرین گیسو پریشیدست اندر مرغزار

زیر هر شاخی ظریفی با ظریفی باده‌نوش

پای هر سروی حریفی با حریفی می‌‌گسار

یک‌طرف غوغای عود و بربط و مزمار و چنگ

یک‌ طرف آوای ‌کبک و صلصل و دراج و بار

صوفی اینجا در سماع و مطرب آنجا در سرود

عاشق اینجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار

چشمها در چشم ساقی‌ کامها بر جام می

گوشها بر لحن مطرب رویها در روی یار

شکل نرگس چون بلورین ساغری پر زر و می

یا فروزان بوته‌یی از سیم پر زر عیار

گه به پای سرو بن از وجد می‌رقصد تذرو

گه به شاخ سرخ از شوق می‌خندد هزار

مرزها از ابر آذاری پر از در عدن

مغزها از باد فروردین پر از مشک تتار

خادمک هرچند با من در عبادت تند شد

حق چو با او بود الحق ‌‌گشتم از وی شرمسار

گفتم ای خادم بهل آن خامه و دفتر به پیش

تا دماغی تر کنم ز اول بده جامی عقار

گفت تا کی می خوری ترسم‌ گرت زاینده رود

جای جام می بیارم بازگویی می بیار

باده خواران دگر را قسمتی هم لازمست

نی نصیب تست تنها هرچه می در روز‌گار

گفتم ای خادم تو می‌دانی زبان درکام من

هست در برندگی نایب مناب ذوالفقار

می بده‌ کامروز در گیتی منم خلاق نظم

و آزمُودستی مرا در عین مستی چند بار

مست چون ‌گردم معانی در دلم حاضر شوند

وز دلم غایب شوند آنگه که گردم هوشیار

خادمک در خشم رفت و زیرلب آهسته ‌گفت

باش کامشب می‌خورد فردا زند میرش به دار

رفت عمدا بر سر میخانه وز سرجوش خُم

زان شراب آورد کز عکسش زمین شد لاله‌زار

زان میی ‌کز وی اگر یک جرعه پاشی بر زمین

از سر مستی کند هفت آسمان را سنگسار

الغرض جامی دو چون خوردم قلم برداشتم

گفتم اندر یک دو ساعت این قصیدهٔ آبدار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:02 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰ - د‌ر مدح شجاع ‌السلطنه حسنعلی میرزا

زد به دلم ای نسیم آتش هجران یار

سوختم از تشنگی جرعهٔ آبی بیار

آب نه یعنی شراب ماه نه بل آفتاب

تا که بیفتم خراب تا که بمانم ز کار

قوت دل قوت جان مایهٔ روح روان

محنت از آن در نهان عشرت از آن آشکار

ساقی و جام و شراب هرسه به نور آفتاب

عکس رخ آن به جام‌ کرده عدد را چهار

بادهٔ یاقوت فام در دل الماس جام

هست چو تابنده مهر بر فلک زرنگار

جام بود ماهتاب باده بود آفتاب

ویژه‌که در جوف ماه مهر نماید مدار

ناظر آیینه را عکس یکی بیش نیست

وانکه در آن بنگرد عکس پذیرد هزار

در دل ساغر شراب هست چو آتش در آب

طرفه‌که هست آب خشک وآب روانست نار

هرکه به قدر قبول خاصیتی یافته

زان شده‌ هشیار مست مست از آن هشیار

پشه از آن پیل فرّ روبه از آن شیر نر

گشته به هر رهگذر فتنه از آن درگذار

جاهل از آن در ستیز عاقل از آن صلح‌خیز

انده از آن در گریز شادی از آن برقرار

سرخ‌جبین زاهدیست حله‌نشین زان سبب

تا که چهل نگذرد هیچ نیاید به کار

دیدهٔ دل را ضیا چهرهٔ جان را صفا

مایهٔ هوش و ذکا پایهٔ عزّ و وقار

خلق چو قوم‌ کلیم مانده به تپه ظلام

او شده بر جانشان مائدهٔ خوشگوار

آتش موسی است هان‌کرده به فرعون غم

روز سپید از اثر تیره‌تر از شام تار

یا گهر عیسویست‌ کز دم جان‌بخش خویش

زنده ‌کند مرده را خاصه به فصل بهار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:02 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - مطلع ثالث

ای‌گهر اندرگهر تاجور و شهریار

داور هوشنگ هوش خسرو جم اقتدار

خط‌ کمال تو بود آنکه به یک انحراف

هیات نه چرخ ساخت دایره‌بان آشکار

قطب‌فلک رای تست طرفه‌که برعکس قطب

رای تو درگردش است بر فلک روزگار

در عظمت ‌کاخ تست ثانی ‌گردون ولی

این متزلزل بود وان به مکان استوار

حکم ترا در شکوه نسبت ندهم به‌کوه

زانکه فتد زلزله زابخره برکوهسار

رای ترا در ظهور آینه‌گفتن خطاست

کش به یکی آه سرد چهره شود پُر غبار

دست سخای ترا ابر نخوانم از آنک

دست تو گوهرفشان ابر بود قطره بار

طبع عطای ترا بحر نگویم از آنک

این صدف آرد پدید وان‌گهر شاهوار

گر به نهم آسمان حکم تو لنگر شود

مدت سالی شود ساعت لیل و نهار

ور به چهارم سپهر عزم تو آرد شتاب

چرخ شب و روز را صفر نماید به‌کار

هر که به یک سو نهد با تو طریق بهی

باد دلش پر ز خون چون طبقات انار

نطفهٔ بدخواه تو نامده اندر رحم

از فزع تیغ تو خون شود اندر زهار

ملک زمین آن تست ‌کوش‌ که از تیغ تو

زیر نگین آوری مملکت نه حصار

صاعقه با خس نکرد برق به خاشاک نی

آنچه‌ کند با عدو تیغ تو در کارزار

همچو تهمتن تراس نصرت سیمرغ بخت

زال فلک را برآر دیده چو اسفندیار

پادشها چون حبیب وصف تو نادر نمود

به‌ که‌ کند بر دعا وصف ترا اقتصار

گرچه مدیح ترا طول سخن درخورست

لیک نکوتر بود در همه‌جا اختصار

تا که به گیتی بود خاک زمین را سکون

تاکه به عالم بود دور فلک را مدار

باد ز عزمت زمین همچو فلک با شتاب

باد ز حزمت فلک همچو زمین پایدار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:03 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱ - مطلع ثانی

مژده که شد در چمن رایت گل آشکار

مژده ‌که سر زد سمن از دمن و مرغزار

وجد کنان شاخ‌ گل از اثر باد صبح

رقص ‌کنان سرو ناز بر طرف جویبار

لاله به‌ کف جام می‌ گشته مهیای عشق

گر چه ز نقصان عمر هست به دل داغدار

گوش فراداده ‌گل تا به چمن بشنود

از دهن عندلیب شرح غم بی‌شمار

زان به زبان فصیح ‌کرده روایات شوق

قصه ز هجران‌ گل شکوه ز بیداد خار

وقت سحر گشت باز دیدهٔ نرگس ز خواب

تاکه صبوحی زند از پی دفع خمار

غنچه‌ گشاید دهن تا که ز پستان ابر

از قطرات مطر شیر خورد طفل‌وار

باد به رخسار باغ غالیه‌سایی ‌کند

زلف سمن را دهد نفحهٔ مشک تتار

چهر ریاحین رود در عرق از آفتاب

مِروَحه زانرو دهد باد به دست چنار

لاله به سان صدف ابر در او چون گهر

شاخ شود بارور باد شود مشک‌بار

سوسن از آن رو شدست شهره به آزادگی

کز دل و جان می‌کند مدح شه ‌کامگار

شاه بهادر لقب میر سکندر نسب

داور دارا حسب هرمز کسری شعار

بهمن جم احتشام ‌کاوست حسن شه به نام

مهر سپهرش غلام عقد نجومش نثار

آنکه به ایوان بزم آمده جمشید عزم

وانکه به میدان رزم هست چو سام سوار

شعلهٔ تیغش در آب ‌گر فکند عکس خویش

زآب چو آتش جهد جای ترشح شرار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:03 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در ستایش امیر بهر‌ام صولت معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه فرماید

ز شاهدی که بود رویش از نگار نگار

بخواه باده و بر یاد میگسار گسار

گرم هزار ملامت‌ کند حسود چه سود

کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار

دلم‌گرفته ز جور زمانه ای همدم

حدیث زهد و ورع در میان میار می آر

ز قدّ کج‌کلهان راستی مگر جویی

وگرنه این طمع از چرخ ‌کج مدار مدار

برای آنکه ز من ماه من ‌کناره‌ کند

چه حیلها که برد خصم نابکار به کار

من از خریف نیندیشم ای حریف که هست

تمام سالم از آن روی چون بهار بهار

از آن زمان‌که نگارم‌کناره جسته ز من

ز سیل خون بودم بحر بی‌کنارکنار

ز بس ‌که ‌گِل‌ کنم از آب دیده خاک زمین

مجال نیست کسی را به رهگذار گذار

ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد

ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار

دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست

بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار

مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان

بتی نمود به آهوی جانشکار شکار

نه من به روی تو ای ‌گلعذار مشتاقم

گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار

جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ

مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار

غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز

نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار

دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست

ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار

مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج

مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار

گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب

ربوده از دلم آن زلف بی‌قرار قرار

کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر

کند یلان را از تیغ جانشکار شکار

جناب معتمدالدوله داوری که کند

عدوی دین را از خنجر نزار نزار

یمین دولت و دین‌کهف آسمان و زمین

که خلق را دهد از همت یسار یسار

به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه

به قصر دولتش از سروران قطار قطار

ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی

صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:03 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۵ - و له ایضاً فی مدحه

شه قبای خ‌ریشتن بخشد به صاحب اختیار

و او قبای خود به من بخشد ز لطف بیشمار

شه گر او را جامه بخشد او مرا نبود عجب

من غلام خاص اویم او غلام شهریار

اوکند خدمت به خسرو من کنم مدحت براو

او ملک را جان‌نثار آمد من او را جان نثار

شه قبای خویشتن بخشد بدو زیراکه او

نهرهای آب جاری‌ کرده است از هر کنار

او قبای خود به من بخشد که منهم‌ کرده‌ام

جاری از دریای طبع خویش شعر آبدار

آبروی هردو را آبست فرق اینست و بس

کاب من در نطق جاری آب او در جویبار

آب او لب تشنه را سیراب سازد واب من

تشنه‌تر سازد به خود آن را که بیند هوشیار

بوی آب نهر او از سنبل تر در چمن

بوی آب شعر من از سنبل زلف نگار

آب نهر او همی غلطان دود در پای‌ گل

آب شعر من همی غلطان دود در روی یار

آب شعر من فزاید در بهار روی دوست

آب نهر او فزون گردد به فصل نوبهار

او در انهار آورد آبی چو زمزم با صفا

من ز اشعار آ‌ورم آبی چو کوثر خوشگوار

او ز سی فرسنگی آب آرد به تخت پادشه

من به صد فرهنگ آب آرم به عون ‌کردگار

آب من از مشک زلف دلبران باید بخور

آب او از تاب مهر آسمان‌ گردد بخار

جویبار آب شعر من دواتست و قلم

جویبار آب نهر او جبالست و قفار

زنده ماند ز آب نهر او روان جانور

تازه‌ گردد ز آب شعر من روان هوشیار

باغهای شهر را از آب نهر او ثمر

باغهای فضل را از آب شعر من ثمر

ز آب نهر او دمد در بوستان ریحان و گل

زآب شعر من به طبع دوستان حلم و وقار

او ز آب نهر پادشه جست آبرو

من ز آب شعر جستم در بروی اعتبار

او ز آب نهر آند بر امیران مفتخر

من ز آب شعر دارم بر ادیبان افتخار

شعر من چو‌ن صیت او ساری بود اندر جهان

حکم‌او چون شعر من جاری بود در روزگار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:03 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷ - در ستایش حاج میرزا آقاسی

عطسهٔ مشکین زند هر دم نسیم مشکبار

بادگویی آهوی چنست‌ کارد مشک بار

نافهٔ چین دارد اندر ناف باد مشکبوی

عقد پروین دارد اندر جیب ابر نوبهار

گنج باد آورد خواهی ابر بنگر در هوا

سیم دست افشار جویی آب‌ بین در جویبار

راغ‌گویی تبت و خرخیز دارد در بغل

باغ‌ گویی خلخ و نوشاد دارد در کنار

مرغ نالیدن ‌گرفت و مرغ بالیدن ‌گرفت

مرغ شد زی مرغزار و مرغ شد بر مرغ‌زار

ابر شد سنجاب‌پوش و بر تنش بنشست خوی

دود در چشم هوا پیچید از آن شد اشکبار

باژگون دریاست پنداری سحاب اندر هوا

کز تکش ریزد همی بر دشت در شاهوار

پنبه‌زاری بود یک مه پیش ازین هامون ز برف

برق نیسان آتشی انگیخت در آن پنبه‌زار

شعله و دودی ‌که در آن پنبه‌زار انگیخت برق

لاله شد زان شعله پیدا ابر از آن دود آشکار

یا نه گویی زال چرخ آن پنبه‌ها یکسر برشت

زانکه زالان را به عادت پنبه‌ریسی هست‌کار

پس به صباغ طبیعت داد و کردش رنگ رگ

نفس نامی بافت زان این حلهای بی‌شمار

برف بدکافور وزو شد باغ آبستن به‌گل

ای‌ عجب‌ کافور بین‌ کابستنی آورد بار

بو که چون شوی طبیعت را پدید آمد عنن

از چه از فرط حرارت ‌کی بتا بستان پار

قرص‌کافو‌رری بخورد از برف ‌چون محرور بود

قرص کافوری شدش دفع عنن را سازگار

مغز خا از عطسهٔ بادش ایدون مشکب‌ری

چهر باغ ازگریهٔ ابرست اینک آبدار

ببب‌که پرچینی حریرست از ریاحین آبگیر

بس ‌که پر رومی‌ نگارست از شقایق کوهسار

باد تا غلطد نغلطد جزیه بر چینی حریر

چشم تا بیند نبیند جز که بر رومی نگار

هم ز زنبق پر زگوش پیل بینی بوستان

هم ز لاله پر ز چشم شیر یابی مرغزار

خوشه‌خوشه‌ گوهر ‌آرد ابر هرشام از عدن

طبله طبله عنبر آرد باد هر صبح از تتار

باد ازین عنبر به زلف سبزه پاشد غالیه

ابر از آن ‌گوهر به ‌گوش لاله بندد گوشوار

غنچه با طبع شکفته زر نهان سازد به جیب

ابر با روی گرفته در همی آرد نثار

این بود با جود فطری چون لئیمان ترش روی

آن بود با بخل طبعی چون ‌کریمان شادخوار

سرو پرویزست و گل شیرین و بستان طاقدیس‌

باربد صلصل نکیسا زند خوان فرهاد خار

قاصد خسرو سوی شیرین اگر شاپور بود

قاصد سروست سوی‌ گل نسیم مشکبار

تاکه ارزق‌پوش شد سوسن بسان رومیان

باد می‌رقصد ز شادی همچو اهل زنگبار

لختی ار منقار تیهو کج بدی طوطی شدی

بس ‌که لب بر لاله سود و پر زد اندر سبزه‌زار

نرگس مسکین بهشت از نرگس فتان از آنک

مسکنت از فتنه‌جویی به بعهد شهریار

جوی آب از عکس گل برخویش می پیچد بلی

گرد خود پیچد چو بیند آتش تابنده مار

سبزه دیبا ابر دیبا باف و بستان‌کارگه

پشتهٔ انهار پود و رشتهٔ امطار تار

بی می و مطرب به‌فصلی این چنین نتوان نشست

همتی ای ارغنون‌زن رحمتی ای می‌گسار

زان میم ده کز فروغش راز موران را بدل

دید بتوان از دو صد فرسغگ در شهای تار

زان میم ده کم چنان سازدکه اندر پیرهن

خویش را پیدا نیارم کرد تا روز شمار

زان شرابم ده که در ر‌گهای من زانسان دود

کز روانی حکم خواجهٔ اعظم اندر روزگار

خواجه دانی کیست آن غژمان نهنگ بحر عشق

شیرمرد و پیرمرد و کامجوی و کامگار

قهرمان‌ ملک طاعت دست بخت عقل‌ کل

در تاج آفرینش عارف پروردگار

بندهٔ یزدان‌شناس و خضر اسکندر اسان

خواجهٔ احمد خصال و بوذر سلمان وقار

غوث ملت غیث دولت حاجی‌آقاسی که یافت

ی از وی احتشام و هستی از وی افتخار

آن نصیر ملک و دین کز لطف و عنف اوست مه

همچو میش ابن‌حاجب گه سمین و گه نزار

آنکه از جذبهٔ ولایش در مشیمهٔ مادران

عشق ذوق بی‌شعوری کرده طفلان را شعار

صیت او آفاق‌گیر و جود او آفاق بخش

دست او خورشید بارو چهر او خورشید زار

جهد دارد کز طرب بر آسمان پرد ز مهد

گر بخوانی مدح او درگوش طفل شیرخوار

هرچه را بینی قرار کارش اندر دست اوست

غیر سیم و زر که در دستش نمی‌گیرد قرار

اختیار هرچه خواهی هست در فرمان او

غیر بخشیدن که در بخشش ندارد اختیار

اعتبار هر که پرسی هست در دوران او

غیر بحر وکان‌که در عهدش ندارد اعتبار

دوش دیدم ماه را بر چرخ‌ گردان نیم‌شب

کاسمانش ز اختران می کرد هردم سنگسار

چرخ راگفتم هلا زین بینوای‌کوژ پشت

نا چه بد دیدی‌که بر جانش نبخشی زینهار

چرخ گفتا شب روی جز این به عهد شاه نیست

خواجه فرمودست ‌کز جانش برانگیزم دمار

ای ترا از بس بزرگی عرصهٔ ایجاد تنگ

وی ترا از بس جلالت چنبر هستی حصار

در دوشبرت جای و گر فر نهان سازی عیان

ذره‌یی نتواند از تنگی خزد در روزگار

دانه را مانی کز اول خرد می‌آید به چشم

تنگ سازد خانه را چون شد درختی باردار

چون توکلی این جهان اجزا سپس مداح تو

در حقیقت هردو گیتی را بود مدحت گزار

کانکه وصف بحر گوید قطره‌های بحر را

گفته باشد وصف لیکن بر سبیل اختصار

انتظار آنکه چرخ آرد نظیرت را پدید

مرد خواهد گر چه از مردن بتر هست انتظار

برتری نبود حسودت را مگر کز شرم تو

آب گردد و آفتاب آن آب را سازد بخار

گردش چشم پلنگان بینی اندر تیغ‌ کوه

جنبش قلب نهنگان یابی از قعر بحار

ور به‌هرجا می‌خرامی از پی تعظیم تو

خیزد از جا خاک‌ره لیکن‌نمی‌گیرد غبار

خصمت ار زی‌ کوه بگریزد پی احراق او

از درون صخرهٔ صما جهد بیرون شرار

گرچه مدحت در سخن باید ولی در مدح تو

غیر از آنم اعتذاری هست نعم‌الاعتذار

عذرم این‌ کز حرص مدحت در زبان و دل مرا

چون میان لفظ و معنی اندر افتدگیر ودار

معنی‌ از دل در جهد بی‌لفظ و خود دانی‌به‌گوش‌

معنی بی‌لفظ را بنیان نباشد استوار

لفظ برمعنی زند پهلوکزو جوید سبق

لفظ بی‌معنی شود وانگاه می‌ناید به‌کار

در میان لفظ و معنی هست چون این دار و گیر

بنده قاآنی ندارم بر مدیحت اقتدار

ور دعا گویم به عادت کرده باشم دعوتی

زانکه زانسوی اجابت هست عزمت را مدار

چون ز فرط قرب حق هم داعیستی هم مجیب

من چه گویم خودطلب کن خودبخواه و خود برآر

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:03 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها