0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵ - و له ایضاً فی مدحه

از خجلت تیغ ملک و ابروی دلدار

دوشینه مه عید نگردید نمودار

یا موکب شه‌گرد برانگیخت ز هامون

وان پرده‌یی از گرد برافکند به رخسار

یا نقش سم دیونژاد ابرش شه دید

وز شرم نهان‌کرد رخ از خلق پریوار

یا از قد خم‌ گشتهٔ زهاد ز روزه

خجلت‌زده‌ گردید و نگردید پدیدار

گفتم به خرد کاین همه ژاژ ست بیان ‌کن

کاخر ز چه مه دوش نهان بود ز ابصار

فرمود که دی نعل سمند شه غازی

فرسوده شد از صدمت جولان و شد ازکار

از روی ضرورت به صد اکراه به سمش

بستند ورا بیخبر از شاه به‌ناچار

گر دوش مه عید نهان بود نهان باد

تا هست به ‌گیتی اثر از ثابت و سیار

فرداست ‌که از مشرق نصرت ‌کند اشراق

ماهیچهٔ تابان علم شاه جهاندار

دارای جوان بخت حسن‌شاه‌که تیغش

در لجهٔ ناورد نهنگیست عدوخوار

آن شیر دژاهنج‌ که در صفحهٔ ناورد

گیرد ملک‌الموت ز قهرش خط زنهار

شاهی که به شاهین شهامت ز شهانش

هم‌کفه ورا نیست پس از حیدرکرار

از هیبت او حرفی و غوغا به سمرقند

از صولت او ذکری و آشوب به فرخار

ای‌گوهر تیغ تو نتاجش همه مرجان

وی سبزهٔ شمشیر تو بارش همه‌گلنار

تیغ تو به میدان وغا برق به خرداد

دست تو در ایوان عطا ابر در آذار

نی‌نی‌که از آن برق به خرداد در آذر

نی‌نی ‌که از این ابر در آذار در آزار

با گرزن رخشان تو کز مه بودش ننگ

با افسر تابان تو کز خور بودش عار

صد گرزن لهراسب نیرزد به یک ارزن

صد افسر گشتاسب نیرزد به یک افسار

یک جلوه ز روی تو و گیتی همه خلخ

یک نفخه ز خلق تو و عالم همه تاتار

چون رخش تو در پویه هوا غیرت‌گلخن

چون تیغ تو در جلوه زمین حسرت‌گلزار

در دست توکلک تو به توصیف تو ناطق

مانندهٔ حصبا به‌کف احمد مختار

از قهر تو بادی وزد از جانب گلشن

گل چاک‌کند جیب غم از سرزنش خار

گر نام جهانسوز تو برابر نویسند

تا روز قیامت شود البته شرربار

وز لفظ سمند تو بر البرز نگارند

تا حشر زند قهقهه بر برق ز رفتار

هم‌کفهٔ خلقت نبود آهوی جوجو

کاین مشک به‌جوجو دهد آن نافه به خروار

ذکری ز خدنگ تو و زلزال به سقسین

حرفی ز پرنگ تو و ولوال به بلغار

تیر تو که دلدوزتر از غمزهٔ جانان

تیغ توکه خونریزتر از ابروی دلدار

پیوند کند با اجل این درگه ناورد

سوگند خورد با ظفر آن در صف پیکار

گر صاعقهٔ تیغ تو برکوه بتابد

از هیبت او زرد شود لاله به‌ کهسار

می‌شاید اگر بر تو کند خصم تو تشنع

می‌زیبد اگر مست زند طعنه به هشیار

ای جنس‌کرم راکف فیاض تو میزان

ای نقد هنر را دل وقاد تو معیار

دلدوز خدنگ تو عقابیست روان بلع

جانسوز پرنگ تو نهنگیست تن اوبار

آن‌گه به صدق پنهان چون دال به لانه

وین‌گه به قراب اندر چون تنین در غار

از صیلم تو زخمی و جانها همه مجروح

از صارم تو صرمی و تنها همه افکار

هر سر که نه در راه تو ببریده به از تیغ

هر تن که نه قربان تو آونگ به از دار

جانها همه از مور پرنگ تو به مویه

تنها همه از مار سنان تو به تیمار

پیلان تهم طعمهٔ مارند ازین مور

شیران دژم مستهٔ مورند ازین مار

هر سر که بلند از تو به‌ گیتی نشود پست

هر تن که عزیز از تو به عالم نشود خوار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶ - در ستایش شاهزاده ی رضوان آرامگاه نواب فریدون میرزا طاب ثراه گوید

از سر دوش دو ضحاک درآویخت دو مار

کان دو مار از همه آفاق برآورد دمار

مار آن عمرگزا چون نفس دیو لعین

مار این روح‌فزا چون اثر باد بهار

مار آن چون به‌کمر سایه‌یی از ابر سیاه

مار این چون به قمر خرمنی از عود قمار

مار آن‌آفت‌جان‌ود و ز جان‌جست قصان

مار این فتنهٔ دل ‌گشت و ز دل برد قرار

مار آن مغز سر خلق بخوردی پیوست

مار این خون دل زار بنوشد هموار

مار آن‌کرده به‌گوش از زبر دوش‌گذر

مار این‌ کرده به دوش از طرف ‌گوش گذار

آن دمید از زبر دوش و به‌ گوش آمد جفت

این خمید از طرف گوش و به دوش آمد یار

آن به بالا شده چون خشم‌گرفته تنین

این به شیب آمده چون نیم‌‌گشوده طومار

مار آن ضحاک آهیخته چون‌گازگراز

مار این ضحاک آمیخته با مشک تتار

کشوری از دم آن مار به تیمار قرین

عالمی با غم این مار بناچار دوچار

گر از آن مار شدی خیلی بی‌حد بیهوش

هم از این مار شود خلقی بیمر بیمار

گر از آن مار شدی ‌کشته به هر روز دو تن

هم از این مار شود کشته به هر روز هزار

باشد این مار به خون دل عاشق تشنه

آمد آن مار به مغز سر مردم ناهار

ویلک آن ضحاک از چرخ بیاموخت ستم

ویحک ‌این ‌ضحاک‌ از حسن برافروخت ‌شرار

آنک آن را ز بزرگان عرب بوده نژاد

اینک این را ز نکویان تتارست تبار

آنک آن دشمن جمشید و ربودش افسر

اینک‌ این حاسد خورشید و شکستش بازار

دیدی از فتنهٔ آن اسم‌کیان شد ز میان

بنگر از کینهٔ این جسم‌ کیان رفت ز کار

چیره بر کشور جمشید شد آن یک به سپاه

طعنه بر طلعت خورشید زد این یک به عذار

دو فریدون به جهان نیز برافراخت علم

یکی از دودهٔ جمشید و یکی از قاجار

آن فریدون اگرش‌گاو زمین دادی شیر

این فریدون ‌گه ‌کین شیر فلک‌ کرد شکار

آن فریدون اگرش کاوه نشاندی به سریر

این فریدون ببرش ‌کاوه نمی‌یابد بار

آن فریدون به دماوند اگر برد پناه

این فریدون ز دماند برانگیخت غبار

آن فریدون همه جادوگریش بود شیم

این فریدون همه دانشوریش هست شعار

زان فریدون همه‌گوییم به تقلید سخن

زین فریدون همه رانیم به تحقیق آثار

آن فریدون شد و این شاه جهانست به نقد

بس همین فرق ‌که این زنده بود آن مردار

آن به عون علم‌کاوه‌گشودی‌کشور

این به نوک قلم خویش‌ گشاید امصار

ای فریدون‌شه راد ای ملک ملک‌ستان

که فریدون به بزرگی تو دارد اقرار

تو فریدونی و در عرصهٔ‌پیکار ز رمح

بر سر دوش تو ضحاک‌صفت بینم مار

تو فریدونی و شمشیر تو ضحاک بود

بسکه بر حال عدو خنده‌ کند در پیکار

تو فریدونی و افواج نظام تو به رزم

مارشان بر زبر کتف نماید به قطار

تو فریدونی و در عهد تو ضحاک‌صفت

شاهدی پنجه به خون دل ماکرده نگار

تو فریدونی و افکنده چو ضحاک به دوش

دو سیه مار به دوران تو ترکی خونخوار

تو فریدونی و ضحاک لبی خنداخند

دو سیه مار نماید ز یمین و ز یسار

تو فریدونی و اینها همه ضحاک آخر

پرسشی‌گیرکه ضحاک چرا شد بسیار

تو خود اول بنه آن نیزهٔ چون مار ز دوش

تات ماری ز کتف برندمد بیور وار

تیغ را نیز بده پند که بسیار مخند

تات زین معنی ضحاک نخوانند احرار

چارهٔ فوج نظام تو ندانم ایراک

چارهٔ آن همه ضحاک نماید دشوار

زان‌همه مارکشان‌رسته چو ضحاک به‌دوش

مار زاریست همه بوم و بر و دشت و دیار

باری این جمله بهل داد دل من بستان

زان دو ماری که بود روز و شبان غالیه‌بار

هوش من چند برد شاهد ضحاک شیم

خون من چند خورد دلبر ضحاک دثار

چند چند از لب ضحاک مرا ریزد خون

چند چند از دل بی‌باک مرا خواهد خوار

گاو سرگرز بکش‌ گردن ضحاک بکوب

تیشهٔ عدل بزن ریشهٔ ضحاک برآر

خون ضحاک بدان صارم خونریز بریز

مغز ضحاک بدان ناوک خونخوار به خار

موی ضحاک بکش غبغب ضحاک بگیر

همچو آن شیر که ‌گیرد سر آهو به ‌کنار

نی خطاگفتم ای شاه فریدون‌که مرا

وصل آن شاهد بی‌باک بباید ناچار

این نه ضحاکی‌کز صحبت آن جان غمگین

این نه ضحاکی کز الفت آن دل بیزار

این نه ضحاکی کز کینهٔ او نفس دژم

این نه ضحاکی‌ کز وی دل و دی‌ را انکار

این نه ضحاک که او چاکر افریدونست

کاو‌یانی علم افراخته از طرهٔ تار

من به ضحاک چنین نقد روان‌کرده فدا

من به ضحاک چنین هر دو جهان‌کرده نثار

این نه ضحاک‌ که او هر شب و هر روز کند

دمبدم از دل و جان مدح فریدون تکرار

دل قاآنی از آن برده و بربسته به زلف

تاش در گوش کند مدح فریدون تکرار

شه به ضحاک چنین به‌که نماید یاری

شه به ضحاک چنین به‌ که فشاند دینار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - در منقبت مولانا اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام و ستایش شاهنشاه ناصرال

اسم شد مشیّد و دین ‌گشت استوار

از بازوی یدالله و از ضرب ذوالفقار

آن رحمت خدای ‌که از لطف عام اوست

شیطان هنوز با همه عصیان امیدوار

آن اولین نظر که ز رحمت نمود حق

وان آخرین طلب‌که ز حق‌کرد روزگار

ای برترین عطیهٔ ایزد که امر تو

بر رد و منع حکم قضا دارد اقتدار

از کن غرض تو بودی و پیش از خطاب حق

بودی نهفته درتتق نور کردگار

نابوده را خطاب به بودن نکرد حق

وین نغز نکته‌ گوش خرد راست ‌گوشوار

معنیّ امر کن به تو این بود در نهان

کای بوده جنبشی‌کن و نابوده را بیار

معنی هر درخت ‌که ‌کاری به خاک چیست

جز اینکه باش و میوهٔ پنهان‌کن آشکار

در ذات خود چو نور تراکردگار دید

با تو خطاب‌کرد ز الطاف بی شمار

کای دانهٔ مشیت و ای ریشهٔ وجود

باش این زمان‌که از تو پدید آورم شمار

از حزم تو زمین‌ کنم از عزمت آسمان

از رحمت تو جنت و از هیبت تو نار

عنفت‌کنم مجسم و نامش نهم خزان

لطفت ‌کنم مصور و نامش نهم بهار

از طلعت تو لاله برویانم از زمین

از سطوت تو موج برانگیزم از بحار

نقش دوکون راکه نهان در وجود تست

بیرون‌ کشم چو گوهر از آن بحر بی‌کنار

تو‌ عکس ‌ذات ‌حقی ‌و حق ‌عاکس است ‌و نیست

فرقی در این میان به جز از جبر و اختیار

عاکس به اختیار چو بیند در آینه

بیخود فتد در آینه عکسش به اضطرار

مر سایه را نگر که به جبر از قفا رود

هرجا به اختیار بود شخص راگذار

یک جنبشست خامه و انگشت را ولی

فرقیست در میانه نهان پاس آن بدار

با هم اگر چه خیزند از کام حرف و صوت

لیکن به اصل صوت بود حرف استوار

آوخ‌ که نقد معنی پاکست در ضمیر

چون بر زبان رسد شود آن نقد کم‌عیار

بس مغز معنیاکه به دل پخته است و نغز

چون قشر لفظ‌گیرد خامست و ناگوار

لیکن‌گه بیان معانی ز حرف و صوت

از وی طبع چاره ندارد سخن‌گذار

از بهر آنکه سیم‌کند سکه را قبول

بر سیم لازمست‌ که از مس زنند بار

باری تو از خدا به حقیقت جدا نیی

گرچه تو آفریده‌یی او آفریدگار

چون از ازل تو بودی با کردگار جفت

هم تا ابد تو باشی باکردگار یار

زانسان‌که خط دایره در سیر همبرست

با مرکزی‌که دایره بر وی‌کند مدار

فردست‌ کردگار تویی جفت ذات او

لیکن نه آنچنان‌که بود پود جفت تار

با اویی و نه اویی و هم غیر او نیی

کاثبات و نفی هست در اینجا به اعتبار

یک شخص را کنی به مثل‌‌ گر هزار وصف

ذاتش همان یکست و نخواهد شدن هزار

وحدت ز ذات یک نشود دور اگر تواش

هفتاد بار برشمری یا هزار بار

خواهد کس ار ز روی حقیقت‌ کند بیان

در یک نفس مدیح دو عالم به اختصار

نام ترا برد به زبان زانکه نام تست

دیباچهٔ مدایح و فهرست افتخار

هر مدح و منقبت که بود کاینات را

در نام تو نهفته چو در دانه برگ نار

زیراکه هرچه بود نهان در دو حرف‌کن

هم بر سه حرف نام تو جستست انحصار

زان ضربتی‌که بر سر مرحب زدی هنوز

آواز مرحباست که خیزد ز هر دیار

دادی رواج شرع نبی را ز قتل عمرو

کاو را ز پا فکندی و دین‌گشت پایدار

بعد از نبی رسید خلافت به چار تن

بودی تو یک خلیفهٔ برحق از آن چهار

متصود میوه‌ایست‌که آخر دهد درخت

نز برگها که پیش بروید ز شاخسار

مدح تو چون شعاع خور از مشرق لبم

ناجسته در بسیط زمین یابد انتشار

تو ابر رحمتی و ملک کشت عمر ملک

برکشت عمر ملک ز رحمت یکی ببار

ختم ولایتی تو سزدکز ولای تو

یکباره ختم‌ گردد شاهی به شهریار

شاهی‌که هرچه بود ز عدلش قرار یافت

غیر از دلش‌ که ماند ز مهر تو بیقرار

فرمانروای عصر ابوالنصر تاج‌بخش

جمشید ملک ناصر دین شاه کامگار

ای رمح تو ستون سراپردهٔ ظفر

وی حلم تو سجل نسب‌نامهٔ وقار

دانی چه وقت یابد خصم تو برتری

روزی‌که خاک‌گردد خاکش شود غبار

چنگال شیر مرگ مگرهست تیغ تو

کز وی عدوی ملک چو روبه‌ کند فرار

هرگه‌ که وصف تیغ تو گویمُ زبان من

گردد بسان ‌کورهٔ حداد پر شرار

شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد

دیشب که‌ گشتم از صفت وی سخن‌گذار

هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من

هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار

امشب به محدت تو به غواصی ضمیر

آرم ز بحر طبع‌گهرهای شاهوار

تا صبح بهرپیشکش عید جمله را

در مجلس اتابک اعظم ‌کنم نثار

از دانه ریشه تا دمد از ریشه شاخ و برک

شاخ نشاط بنشان تخم طرب بکار

چون بخت تو ز بخت تو اعدای تو سمین

چون تیغ تو ز تیغ تو اعدای تو نزار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه

امروز از دوکعبه جهان دارد افتخار

کز فر آن دو کعبه بود ملک برقرار

آن مَضجع ملایک و این مرجع ملوک

آن دافع‌کبایر و این رافع‌کبار

آن‌کعبه در عرب بود این‌کعبه در عجم

آن ‌کعبه نامور بود این‌کعبه نامدار

حاجی شود هر آنکه بدانجا کشید رخت

ناجی شود هرآنکه درینجا گشود بار

آن‌کعبه‌ایست شرع بدان‌گشته محترم

این‌کعبه‌ایست عدل بدوگشته استوار

آن‌ کعبه‌ بی‌ که شخص بدو می خورد یمین

این کعبه‌یی که مرد از او می‌خورد یسار

آن ‌کعبه ناف خاک و همش خاک نافه‌ خیز

این ‌‌کعبه‌ کعب مجدو همش مجد کعبه دار

آن کعبهٔ امانی و این کعبهٔ امان

وین قبلهٔ اخایر و آن قبلهٔ خیار

آن‌کعبه همچو زلف نکویان سیاه‌پوش

این‌کعبه همچو اهل سعادت سپیدکار

آن‌کعبه‌ایست‌کش عرفاتست درکنف

این کعبه‌ای است کش غرفاتست بر کنار

آن‌کعبهٔ خلیلست این‌کعبهٔ جلیل

آن خاص‌ کردگارست این خاص شهریار

آن‌کعبه راست سنگی آورده از بهشت

این ‌کعبه راست خاکی آورده از تتار

آن سنگ جای بوس امینان حق‌پرست

این خاک سجده‌گاه امیران‌کامگار

نتوان شکارکرد در آن‌کعبه‌ای عجب

کاین کعبه روز و شب دل دانا کند شکار

آن زمزمش به زمزمه در طعن سلسبیل

وین زمزمش ز زمزم و تسنیم یادگار

صید اندران حرام به فرمان دادگر

عیش اندرین حلال به یاسای باده‌خوار

احرام واجب آمده آن را به‌ گاه حج

اجرام حاجب آمد این را به روز بار

در آن نمازکرده‌گروه از پی‌گروه

در این نیاز برده قطار از پی قطار

بر بام آن ز امن ‌کبوتر کند وطن

در صحن این ز بیم غضفرکند فرار

یک مشعرست آن را معمور در کنف

صد مشعرست این را مسرور در جوار

اندر فنای این شده الماس سنگریز

وندر منای او شود ابلیس سنگسار

آن کعبه‌یی که فدیه برندش ز هر طرف

این‌کعبه‌ای‌که هدیه نهندش به هرکنار

قربان برند بر در آن کعبه بیش و کم

قربان کنند بر در این کعبه بی‌شمار

قربان او همه حملست و همه جمل

قربان این روان و دل مرد هوشیار

واجب در آن طواف به سالی سه چار روز

لازم درین سجود به روزی هزار بار

آن از خدای عالم و این از خدایگان

کش بنده‌اند بارخدایان روزگار

آن مروهٔ مروت و این زمزم صفا

این مشعر مشاعر و آن‌کعبهٔ فخار

بازوی عدل دست‌کرم پیکر شکوه

پهلوی امن جان خرد هیکل وقار

تاج‌الملوک شاه فریدون که حزم او

بر گرد او ز صخرهٔ صما کشد حصار

آنجا که تیغ او اجل و خنده قاه‌قاه

وانجا که رمح او امل وگریه زار زار

با بخت فربهش همهٔ لاغران سمین

با رمح لاغرش همهٔ فربهان نزار

رایش چو نور مهر فروزان به هر زمین

حزمش چو سیر باد شتابان به هر دیار

مانا ز جوهر ملک‌الموت در ازل

یزدان ‌دو تیغ ‌ساخت جهان سوز و ذوالفقار

آن را نهاد درکف حیدر که ها بگیر

این را نهاد در بر خسرو که هین بدار

آن ‌یک‌ یهودکش شد و این‌ یک حسودکش

آن طرفه ژاله‌بار شد این طرفه لاله‌زار

گر شیر نر ندیده‌یی اندر قفای‌ گور

شه را یکی ببین سپس خصم نابکار

ور منکری‌که بادکشد ابر درکتف

شه را نظاره‌ کن ز بر خنگ راهوار

تیغ برانش از بر یکران به روز رزم

ماند به ماه نوکه نماید زکوهسار

در چشم اشکبار عدو عکس نیزه‌اش

ماند به سرو ناز که روید ز جویبار

در پیش روی او چو عدو برکشد غریو

ماند همی به رعدکه نالد به نوبهار

قاآنیا عجب نه اگر ترزبان شوی

کت آب می‌چکد همی از شعر آبدار

تا جیب بوستان شود از ابر پر درم

تا صحن‌ گلستان شود از باد پرنگار

از باد نعل خنگ ملک فتح را مسیر

در زیر ابر رایت شه چرخ را مدار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰ - در تهنیت ورود مسعود امیرکبیر حسین خان د‌ر ملک فارس‌ گوید

ای اهل فارس ، مژده که از فضل کردگار

آمد به ملک فارس امیر بزرگوار

در موکبش سواره‌ گروه از پس‌ گروه

در لشکرش پیاده قطار از پی قطار

در پشت صد‌ کتیت با تیغ زرفشان

از پیش صد جنیبت با زین زرنگار

از یک‌طرف سواران با تیغ تابناک

وز یک‌طرف وشاقان با زلف تابدار

بالاگرفته بانگ روارو ز هرکران

بر چرخ رفته صیت شواشو ز هرکنار

او را پذیره آمد تا اصفهان و ری

اعیان ملک‌پرور و اشراف نامدار

پیر و جوان تقی و شقی رند و پارسا

خرد و کلان سپید و سیه مست و هوشیار

بر مژدهٔ رهش همه را گوش استماع

برگرد موکبش همه راچشم انتظار

از یک‌طرف سواران چون یک‌کنام شیر

با رمح مار پیکر و با تیغ آبدار

وز یک‌ طرف وشاقان چون یک ‌بهشت حور

با زلف چون بنفشه و با چهر چون نگار

یک انجمن پری همه با رخش بادسیر

یک چرخ مشتری همه با خنگ راهوار

صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه‌جوی

صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار

هریک ز روی تافته یک‌کاشغر پری

هر یک ز موی بافته یک شهر زنگبار

هم رویشان چو کوکب سیاره نوربخش

هم مویشان چو عقرب جراره جان‌شکار

دلهای زندگان همه در خط و زلفشان

چون جسم مردگان شده مقهور مور و مار

لبشان به پیش طره چوضحاک ماردوش

قدشان به زیر چهره چو شمشاد باردار

بنهفته در قصب همه آیینهٔ حلب

بگرفته در رطب همه لولوی آبدار

تار کتان به جای میان بسته بر کمر

تل سمن به جای سرین هشته در ازار

پوشیده سیم ساده به خفتان به جای تن

پاشیده مشک ساده به‌گیسو به جای تار

قدشان به جای سرو و بر آن سرو بوستان

خدشان به شکل باغ و بر آن باغ نوبهار

ای اهل فارس دولت فرخنده ‌کرد روی

کاین دولت از خدای بماناد یادگار

ای عالمان ز فخر به ‌کیوان علم زنید

کامد تنی ‌که علم ازو یابد اشتهار

ای فاضلان ز وجد به ‌گردون قدم زنید

کامدکسی‌که فضل ازو جوید انتشار

ای عاملان عمل ننمایید جز به عدل

کامد کسی ‌که ملک ازو گیرد اعتبار

هان ای هژبر زهره دلیران ملک فارس

آمد یلی ‌که بر سر شیران‌ کند مهار

هان ای بهشت چهره نکویان ملک جم

آمدکسی‌که غازه‌کند بر رخ نگار

هان برزنید شانه به ‌گیسوی پرشکن

هین درکشید سرمه به چشمان پرخمار

مجمر همی بسوزید از چهر آتشین

عنبر همی بسایید از خال مشکبار

از ابروان به فرق عدویش زنید تیغ

وز مژٌگان به سینهٔ خصمش خلید خار

ای خلق فارس فارس دولت ز ره رسید

در راه او ز شوق نمایید جان‌ نثار

هست این همان امیر که آزادتان نمود

از بند صد هزار جفاجوی نابکار

هست این همان امیر که بخشد و برفشاند

تشریف بسته بسته زر و سیم بار بار

هست این همان امیر که از نعل توسنش

هر ماه نو به‌گوش‌کشد چرخ‌گوشوار

هست این همان امیر که در غوریان نمود

کاری ‌که ‌کرد در دز رویین سفندیار

هست این همان امیر که از سهم تیر او

اندر دهان مور خزد شیر مرغزار

هست این همان امیرکه هنگام امتحان

بر گرد آب زآتش سوزان ‌کشد حصار

هست این همان امیرکه از آتشین سنان

بر باد داده آبروی خصم خاکسار

طوبی لک ای امیر امیران کامران

کز همت تو دولت و دینست ‌کامگار

چشم عدو به سوزن پیکان یکی بدوز

پشت ستم به ناخن خنجر یکی بخار

مهری الا به‌کلبهٔ بیچارگان بتاب

ابری هلا به‌کشتهٔ آزادگان ببار

گوش ستم بپیچگان چشم بلا بکن

تخم‌کرم بیفشان نخل وفا بکار

مادح بخوان و سیم ببخش و ثنا بخر

لشکر بران و ملک بگیر و جهان بدار

پایی که جز به سوی تو پوید ز پی ببر

چشمی‌ که جز به روی تو بیند ز بن بر آر

میرا منم ‌که از شرف بندگی تو

بر خواجگان روی زمین دارم افتخار

چرخم‌ گر اختیارکند از جهان رواست

زیرا که من ترا به جهان ‌کردم اختیار

شد درجهان سخا و سخن بر من و تو ختم

تا ماند این‌یک از من و آن از تو یادگار

از ابر تا که ژاله ببارد به مهرگان

از خاک تاکه لاله برآید به نوبهار

خندان چو لاله مادح بخت تو قاه‌قاه

گریان چو ژاله دشمن جاه تو زارزار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  9:59 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - د‌ر مدح فریدون میرزا گوید

ای ترک می فروش ای ماه میگسار

بنشین و می بنوش برخیز و می بیار

راه خطا مرو ترک عطا مکن

بیخ وفا مَکَن، تخم جفا مکار

بستان بده بنوش بنشین بگو بجوش

چندت ‌زبان خموش چندت روان فکار

پیش آر چنگ و نی بردار جام می

بفشان ز چهره خوی بنشان ز سر خمار

زیور چه می‌نهی زیور تراست ننگ

زینت چه می‌کنی زینت تراست عار

زیور ترا بس است آن موی چون عبیر

زیث ترا ببب‌ن اس آن روی چون نگار

برگیر چنگ و جام درده صلای عام

خوشتر از آن‌ کدام بهتر ازین چه‌کار

پایی ز روی وجد بر آستان بکوب

دستی برای رقص از آستین برآر

بنشین به دامنم تا از لب و رخت

پر مل‌کنم دهان پرگل‌کنم‌کنار

می ده مرا چنانک هر دم ز بیخودی

آویزمت به جهد در زلف مشکبار

هی‌گویمت سخن هی‌گیرمت به بر

هی بویمت دهان هی بوسمت عذار

ای در مذاق من دشنام تلخ تو

چون‌صبر سودمندچون‌پند سازگار

گویند از جهان هر تن که بست رخت

در بند مار و مورگردد تنش دوچار

من در حیات خویش از خط و زلف تو

افتاده‌ام اسیر در بند مور و مار

ای‌’‌ترک‌کاشغر ای شمع غاتفر

ای سرو کاشمر ای ماه قندهار

رو ترک کن ادب دیوانگی طلب

از روی اختیار در عین اقتدار

چند از پی هنر پوییم دربدر

چند از پی خطر موییم زار زار

خاموشی آورد گفتار بی‌ثمر

بیهوشی آورد سودای هوشیار

دانش به پای طبع بندیست آهنین

فکرت به راه نفس دامیست استوار

آن بند درشکن این دام درگسل

زین بند شو برون زین دام‌ کن فرار

نی نی ز هوش و عقل ما را‌ گزیر نیست

کاین هر دو لازمست در مدح شهریار

دیباچهٔ مهی فهرست فرهی

عنوان آگهی دیوان افتخار

دریای مکرمت دنیای معدلت

گیهان منزلت‌گردون اقتدار

سلطان بحر و بر دارای خشک و تر

نقاد خیر و شر قلاب نور و نار

فرخ شه آنکه هست فرخنده ذات او

بر خلق آیتی از فضل ‌کردگار

نطقش همه‌گهر رایش همه هنر

بختش همه ظفر شخصش همه وقار

جان بی‌ولای او در پیکرست ننگ

سر بی‌رضای او برگردنست بار

گیهان ز بخت او جون بخت او سمین

دشمن ز رمح او چون رمح او نزار

هر جنبشی‌که هست مقدور آسمان

تاند که طی ‌کند عزمش به یک مدار

شخصش ‌ببین ‌به‌ رخش ‌‌بادست گنج‌بخش

ابر ار ندیده‌یی بر فرق‌ کوهسار

بنگربه روز جنگ‌گرزش درون چنگ

کوه ار ندیده‌یی در بحر بی‌کنار

از ترکتاز مرگ ایمن بود روان

از حزمش ار کشد بر گرد تن حصار

مهرش سرشته‌اند در جان آدمی

ورنه نیافتی جان در بدن قرار

گر نام خسروان یکباره حک‌کنند

آثار او بس است زآن جمله یادگار

محصور عمر اوست ادوار آسمان

مقصور امر اوست اطوار روزگار

ای چون بنای چرخ ‌کاخ تو دیرپای

وی چون اساس فضل ملک تو پایدار

از سهم تیر تو در وقت دار و گیر

از بیم تیغ تو در روز گیرودار

بر پیکرگوان خفتان شود کفن

بر تارک مهان افسر شود افسار

چندین هزار قرن یک لحظه طی ‌کند

خورشید اگر شود بر توسنت سوار

مانا که در چنار قهرت نهفته‌ اند

کز اصل خویشتن آتش دهد چنار

سرویست رمح تو در جویبار رزم

مرگ گوانش بر ترگ یلانش یار

قصرت ز خسروان چرخیست پر نجوم

کاخت ز نیکوان باغیست پر نگار

شاها خدای من داند که روز و شب

شکرانه‌گویمت هر دم هزار بار

روزی ‌که نگذرد نام تو بر لبم

نفرین‌ کنم به خویش از فرط انزجار

برهان قاطعست بر پاکی سخن

تا شعر من شدست چون تیغت آبدار

ای شاه پیش ازین معروض داشتم

کز فضل بی‌قیاس وز جود بی‌شمار

باری طلب‌کنی اجرای بنده را

افزاید ازکرم دارای نامدار

بالله اشارتی‌گر از تو سر زند

کامم روا شود ز الطاف شهریار

وانگه شود مرا از لطف عام تو

امروز به زدی امسال به ز پار

تا غنچه بشکفد در صحن بوستان

تا لاله بردمد در طرف لاله‌زار

بادا خلیل تو چون غنچه شادمان

بادا عدوی تو چون لاله داغدار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۲ - و له ایضاً

ای زان دو سیه مار که جا داده به گلزار

عطار کمندافکن و سحار زره‌دار

سحار ندیدیم زره‌پوش و معربد

عطار نخواندیم کمندافکن و خونخوار

عقرب همه زهر آرد و آهو همه نافه

در چشم تو و زلف تو بر عکس بودکار

چشمان تو چون خشم کنی زهر دهد بر

زلفان تو چون شانه زنی مشک دهد بار

چین معدن نافه بود ای شوخ فسونگر

مه سیر به عقرب‌کند ای لعبت سحار

زلف تو بود نافه و آن نافه پر از چین

روی تو بود ماه و بر او عقرب جرار

تا داده صدف داده همی پرورش دُر

تو پروری ای ماه به مرجان درّ شهوار

دلهای بینباشته در چاه نبینند

ببیند همی بر زنخت چاه نگونسار

غافل‌که درین زیرکله خرمن مشکست

خلقی بشگفتند که ماهیست‌ کله‌دار

یک دایره بر صفحه‌یی از سیم‌کشیدست

هم نقطه ز شنگرفش و هم دایره زنگار

آن نقطه دهان تو و آن دایره خطت

بیرون نرود یک دل ازین حلقهٔ پرگار

هیچ افتدت ای مه‌که به ما متفق آیی

تا کشور هفت اقلیم گیریم به یک بار

تو از لب جانبخش و من از منطق شیرین

تو از نگه مست و من از خاطر هشیار

ملکی‌که ز تیغ خم ابرو نگشاید

من بر تو کنم راست ز شیرینی اشعار

بومی‌ که مسخر نشد از شعر دلاویز

بر خنجر خونریز تو و غمزهٔ خونخوار

در قلعه‌گشابی چه به رنگ و چه به نیرنگ

من ‌کلک به‌کار آرم و تو طرهٔ طرار

با کلک و بنان من نقب‌افکن و عارض

با ابرو و خط تو کمان‌گیر و زره‌دار

چون کار به بیرحمی و خونخوارگی افتد

آنجا تو سپهدار و تو سالار و تو مختار

ورکار به صدق نفس و عهد درستست

این از تو نیاید به من دلشده بگذار

ور معدلتی باید تا ملک بپاید

این کار نیاید مگر از شاه جهاندار

هرچند جهان شعر من و حسن تو گیرد

فرمانده آفاق بود ملک نگهدار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴ - در ستایش نظام الدوله حسین خان و به تهنیت تمثال همایون

ای همایون صورت میمون شاه‌ کامگار

یک جهان جانی‌ که جان یک جهان بادت نثار

صورت روح‌الامینی یا که تمثال وجود

روضهٔ خلد برینی یا که نقش نوبهار

ماهتابی زان فروغت افتد اندر هر زمین

آفتابی زان شعاعت تابد اندر هر دیار

ماه می‌گفتم ترا گر ماه بودی تاجور

مهر می‌خواندم ترا گر مهر بودی تاجدار

چرخ بودی چرخ اگر بر خاک می‌گشتی مقیم

عرش‌بودی عرش اگر بر فرش می‌جستی قرار

هرکجا نقشی اش از هستی نماید فخر و تو

هستی آن نقشی‌که هستی از تودارد افتخار

نقش‌آن‌شاهی‌که‌از جان‌خانه‌زاد مرتضی‌است

نقش تیغش هم به معنی خانه‌زاد ذوالفقار

عارف معنی‌پرست ار صورتی بیند چو تو

هم در آن باعت‌کند صورت‌پرستی اختیار

خواجهٔ اعظم پس از یزدان پرستد مر ترا

وندرین رمزیست کش صورت‌پرستی اختیار

خواجه ‌را چشمیست‌ معنی ‌بین‌ به ‌هر صورت که ‌هست

زانکه ما صورت همی بینیم و او صورت‌نگار

ای مهین تمثال هستی ای بهین تصویر عقل

تا چه نقشی ‌کز تو جوید عقل و هستی اعتبار

نیک می‌تابی مگر مهتاب داری در بغل

نور می‌باری مگر خورشید داری درکنار

نفس ‌و روح و عقل‌ و معنی را همی‌گوید حکیم

کس نمی‌بیند به چشم و من ندارم استوار

زانکه تا نقش همایون ترا دیدم به چشم

نفس‌ و روح‌ و عقل‌ و معنی شد مصور هر چهار

عارفت ار نقشت عیان بیند به مرآت وجود

در ظهور هستی غیبش نماید انتظار

پرده‌ات را از ازل‌گویی فلک نساج بود

کز جلالش‌کرد پود و از جمالش بافت تار

صورت شاهیّ و پیدا معنی شاهی ز تو

نقش هر معنی شود آری ز صورت آشکار

هرکجا هستی‌تو شاه آنجا به‌معنی حاضرست

زان که تو سایه ی شهی شه سایه ی پروردگار

زان ستادستند میران و بزرگان بر درت

هم بدان آیین ‌که بر دربار خسرو روزبار

عیش دایم پیش روی و عمر جاوید از قفا

یمن دولت بر یمین و یسر شوکت بر یسار

یک طرف سرهنگ و سرتیپان گروه اندر گره

یک طرف تابین و سربازان قطار اندر قطار

زیر دست چاکران شاه ماه و آفتاب

زیر دست آفتاب و ماه چرخ و روزگار

یک‌دو صف باترک زین چار میر ملک جم

کهترین سؤباز شاهنشاه صاحب اختیار

روزگار و چرخ و مهر و ماه آری‌کیستند

تا شوند از قدر با سرباز خسرو همقطار

هم به دست خیلی از خدام جام‌گوهرین

هم به دوش فوجی از سرباز مار مورخوار

جام آن شربت دهد احباب شه را روز عید

مار این ضربت زند خصم ملک را روزکلر

آن نماید خنگ عشرت را به جام خود لجام

وین برآرد خصم خسرو را به مار خود دمار

هم ز جام آن مصور صورت جمشید و جام

هم به مار این محول حالت ضحاک و مار

زان جوان و پیر می رقصند امروز از نشاط

کاب ششپیر آمد از بخت جوان شهریار

چون ‌که این آب روان از راه خلّر ‌آمدست

چون شراب خلری زان مست‌گردد هوشیار

آن ششپیرست آن یا آب شمشیر ملک

دوستان را دلپذیر و دشمنان را ناگوار

جود شاهنشه مگر سرچشمهٔ این آب بود

کاب می جوشد همی ‌از کوه و دشت و مرغزار

از نشاط آنکه این آب آید از بخت ملک

شعر قاآنی چو تیغ شاه‌گشتست آبدار

گو مغنی لحن شهرآشوب ننوازد از آنک

شهر بی‌آشوب‌ گشت از بخت شاه بختیار

تا به ‌دهر اندر حصار ملک‌ گیتی هست چرخ

حزم شه چون چرخ بادا ملک ‌گیتی را حصار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵ - ‌در تهنیت تشریف پادشاهی و مدح علیخان والی گوید

باد میمون این بهین تشریف شاه‌کامگار

بر علیخان آن مهین فرزند صاحب‌اختیار

شه‌ بود خورشید و او ماهست‌ و ابن ‌تشریف ‌نور

دایم از خورشدگیرد ماه نور مستعار

پادشه‌ بحرست ‌و او درجست‌ و این ‌تشریف در

تربیت از بحر یابد درج درّ شاهوار

شه بود ابر بهار او سرو فیض او مطر

سرو را سرسبز دارد از مطر ابر بهار

دوست ‌دارد خانه‌زاد خوبش ‌را هرکس به طبع

این عجب نبود گر او را دوست دارد شهریار

کودکست و نوجوان چون بخت شاه نامور

زین رهش داردگرمی بخت شاه نامدار

رسم دیرینست کز میل طبیعت کودکان

دوست می‌دارند همسالان خود را بیشمار

ای شبستان ظفر را طفل بختت نوعروس

وی ‌گلستان ‌کرم را ابر دستت آبیار

کوه با حزم تو چون فکر حکیمان تیزرو

باد با عزم تو چون عهدکریمان استوار

دوش‌کردم حیرت‌از دستت‌که چون ریزدگهر

عقل ‌گفتا غافلی ‌کاو بحر دارد در جوار

ماه‌آن چرخی‌کش آمد عرش اعظم زیردست

شبل‌ آن ‌شیری‌که بود از شیرخواری شیرخوار

سرو آن باغی‌ کزو خجلت برد باغ بهشت

در آن بحری‌که از وی بحر عمّان شرمسار

وصف‌گرزت دی نوشتم خامه‌ام شد ریز ریز

مدح خلقت دوش‌ گفتم خانه‌ام شد مشکبار

یادی از رخش تو کردم فکرت من شد روان

نامی از تیغ تو بردم شعر من شد آبدار

گر کسی خواهد که عزرائیل را بیند به چشم

گو ببیند جان‌، شکر تیغ تو را در کارزار

ور حکیمی وهم را خواهد مجسم بنگرد

گو ببیند بد سیر خصم تراگاه فرار

دشمن از زور تو می‌ترسد نه از شمشیر تو

زور بازوی علی مرحب‌کشد نه ذوالفقار

گشته تیغت لاغر از بس خورده خون دشمنان

راست بودست اینکه لاغر می‌شود بسیار خوار

کی بوده‌ کاستاده بینم مر ترا پیش پدر

همچو خرم‌ گلبنی در پیش سرو جویبار

کی بود کز یزد آیی نزد میر ملک جم

نصر و فتح از پیش و پس یمن از یمین یسر از یسار

گرچه دوری از پدر نزدیک جان بنشاندت

گر به نزدیکان شاه از دور سازی جان نثار

هم مگر کز خواجه‌ دوری ‌مهر او نزدیک تست

آری او مهرست و مهر از دور گردد نوربار

بندگی ‌کن تا خداوندی ‌کنی‌ کز بندگی

مر علی را داد تشریف ولایت‌ کردگار

جهدکن درکوچکی تا چون پدر گردی بزرگ

سعی‌کن تا همچو او درکودکی یابی وقار

خدمت شاه جوان‌کن تا شود بختت جوان

پند پیرانست این کز عجز خیزد اقتدار

آهن از آسیب پتک و کوره‌ گردد تیغ تیز

زر سرخ از تف نار و بوته ‌گردد خوش ‌عیار

سرفرازی راز سربازی طلب زیرا که شمع

تا نبازد سر نگردد سرفرازیش آشکار

تا جهان باقیست شاهنشه جهانبان باد و تو

زیر ظل رحمتش ساکن چو چرخ و روزگار

طبع قاآنی بآ‌نی این سخنها آفرید

چون خلایق را به امری قدرت پروردگار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸ - در ستایش ابولملوک فحتعلی‌شاه طاب لله ثراه و جعل الجنهٔ مثواه‌ گوید

افتتاح هر سخن در نزد مرد هوشیار

نیست نامی به ز نام نامی پروردگار

آنکه از ابداع صنع او به یک فرمان‌ کن

نور هستی از سواد نیستی‌گشت آشکار

آنکه بی‌سعی ستون افراخت خرگاه سپهر

وانکه بی‌ترتیب آلت ساخت حصن روز‌گار

آن که بی ‌شنگرف و زنگار و مداد و لاجورد

نقشهای مختلف‌گون‌کلک صنعش زد نگار

آن‌ه صدت‌ردیان‌ازدقیا‌ص‌از رهم صف

بر نخستین ‌پایهٔ ادراک‌ او ناردگذار

زان سپس بر نام احمد پیشوای جزو و کل

کز طفیل ذات او هست آفر‌ینش را مدار

آنکه گر اندک‌ یقین راه حقیقت گم‌ کند

ذات او را باز نشناسد ز ذات‌کردگار

پس به نام ابن‌ عمش حیدر صفدر که گشت

ذات او یا ذات احمد از یکی نور آشکار

آنکه ‌دست و تیغ ‌او را حق ستایش‌ کر‌د و گفت

لا فتی الا علی لا سیف الا ذو‌الفقار

پس‌ به نام یازده فرزند پاک او که هست

بر سه فرع و چار اصل ونه فلکشان اقتدار

سیما مهدی هادی حجه قایم‌ که ‌گشت

از قوام ذات اوقام وجود هفت ‌و چار

پس به نام مهدی نایب ‌که مانند مسیح

قهر او دجال د‌ولت را درآویزد ز ذار

قهرمان فتحعلی‌شاه جوان‌بخت آن که هست

رای او پیر خرد را موبدی آموزگار

آنکه گردون و قضا بردست و خوردست از نخست

بر یسار او یمین و از یمین او یسار

خسروی‌کز باس بذلش پیشگاه بزم و رزم

این خزان اندر خزان و آن بهار اندر بهار

داو‌رر‌ی ‌کز آتش نیران و آب سلسبیل

لطفش انگیزد ترشح قهرش انگیزد شرار

هم ز شمشیر نزارش بازوی دولت سمین

هم ز بازوی سمینش پیکر دشمن نزار

هم فضای درگه او را ز باغ خلد ننگ

هم حضیض سدهٔ او را ز اوج عرش عار

چ‌رن‌ز سه اندرحذ-‌شی‌ختم‌هی‌‌دد سخ‌

بر همایون نام یکتا در درج افتخار

نیروی بازوی سلطانی شجاع‌السلطنه

آنکه سوزان‌ تیغ او هست اژدهای مردخوار

آنکه از بیم جهانسوزش ‌کند بدرود جان

هم‌پلنگ اندر جبا‌ل‌و هم‌نهنگ اندر بحار

آنکه ‌گر سهمش ‌کند در خاطر شیران‌ گذر

وانکه‌گر بأسش‌کند در پیکر پیلان‌گذار

نعرهٔ تدر رسد درو-‌‌ شران بانگ مور

جلوهٔ‌ عالم دهد در چشم پیلان چشم مار

آنکه کودک در رحم گر نام تیغش بشنود

نطفه بودن را شود از پاک یزدان خواستار

دین و دولت را بود تدبیر او رو‌ببنه‌دز

ملک ‌و ملت را بود شمشیر او رویین حصار

از مدار مدت او گر قدم بیرون نهند

بگسلاند قهرش از هم رشتهٔ لیل و نهار

دست او را ابر گفتم چین بر ابرو زد سپهر

گفت کای بیهوده‌گو از ژاژخایی شرم دار

ابرکی بخشد به سایل نقدگنج شایگان

ابرکی بارد به جای قطره درّ شاهوار

پوشد و بنهد به عزم رزم چون در دار و گیر

گیرد و گردد ز بهر جنگ چون در گیرودار

جوشن چینی به پیکر مغفر رومی به سر

نیزهٔ خطی به‌کف بر مرکب ختلی سوار

آسمان چنبری از رفعت قدرش خجل

آفتاب خاوری از نور رایش شرمسار

هم ز هندی تیغ بدهد ملک ترکی را نظام

هم ‌ز طوسی اصل‌ بخشد دین‌ تازی را قرار

جز سمند بادپیمایش به هنگام مسیر

جز حسام ابر سیمایش به وقت‌ کارزار

باد دیدستی‌که‌همچون‌رعد آید در خروش

ابر دیدستی که همچون برق گردد شعله‌بار

بر دعای شاه کن قاآنیا ختم سخن

زانکه از تطویل نیکوتر به هرجا اختصار

تا ز سیر هفت نجمست و مدار نه سپهر

آنچه ‌گردون را به عالم از حوادث آشکار

در مذاق دوستانش نیش قاتل نوش جان

در مزاج دشمنانش شهد شیرین زهر مار

سال ‌و مال ‌و بخت ‌و تخت و فال و حال او بود

تا نخستین صور اسرافیل یارب پایدار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶ - در ستایش نظام‌الدوله حسین خان فرماید

با فال نیک بهر زمین‌بوس شهریار

آمد ز ملک جم سوی ری صاحب ‌اختیار

کهتر غلام شاه خداوند ملک جم

کمتر رهی خواجه خداوند حق ‌گزار

سالی دو پیش ازین‌که شد آشفته ملک جم

وز هم‌گسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار

ملکی‌ که بود جمع‌تر از خال‌ گلرخان

چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار

از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر

فرمانروای ملک جمش کرد شهریار

ازخواجه‌بار جست‌و سبک‌بار بست‌و ر‌فت

بی‌لشکر و معاون و همدست و پیشکار

نی‌نی خطا چه رانم همراه خویش برد

هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار

زیرا که بود قاید او بخت خواجه‌ای

کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار

بس‌ کارهای طرفه به ششمه نمود کش

یک سال‌گفت نتوان بر وجه اختصار

لیک آنچه ‌کرد از مدد بخت خواجه ‌کرد

کز نامیه است خرمی سرو جویبار

خود سنگریزه‌کیست‌که بی‌معجز رسول

گوید سخن چو مرد سخن‌سنج هوشیار

بی‌عون ایزدی چکند دور آسمان

بی‌زور حیدری چه برآید ز ذوالفقار

اوج و حضیض موج ز بادست در بحور

جوش و خروش سل ز ابرست در بهار

آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن

گر ناظم دوگیتی‌گردد عجب مدار

باری به ملک جم در خوف و رجا گشود

تا دوست را شکور کند خصم را شکار

شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید

حصنی ‌که بد بروج فلک را درو مدار

انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر

بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار

برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش

بخشید باج برف و تکالیف راهدار

نظم سپه فزود و منال دو ساله داد

خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار

زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین

و آورد پیشه‌ور زو دهاقین ز هر کنار

از بسکه ساخت چینی از دود غصه‌‌گشت

چون دیگ ‌کاسهٔ سر فغفور پر بخار

کان‌کند وک‌ره‌بست‌و فلز جست‌وباغ‌باخت

سرو و نهال‌کشت و درختان میوه‌دار

سد بست‌وکه‌شکست و بیاورد سوی شهر

ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار

بهر طراز آب ز صد میل ره فزون

گه غارکوه‌ کرد و گهی‌کوه ‌کرد غار

گه ‌کوه را شکافت چو شمشیر پادشه

گه دشت را چو خنگ مَلِک‌ کرد کوهسار

کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان

چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار

غاری ‌که پای ‌گاو زمین سودیش به فرق

بر شاخ‌ گاو گردون یابیش رهسپار

سدی سدید در دره‌یی بسته‌کاندرو

وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار

صد میل راه ‌کرده ترازو به یکدگر

همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار

وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک

ماند از برای آب دو چشن در انتظار

فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک

گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار

هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد

مزد آن‌ گرفت جان برادر که‌ کرد کار

مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد

تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار

آری‌ کدام مزد بهست از رضای شه

وز التفات خواجه و تایید کردگار

از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک

چشم زمین ز سوز درون ‌گشت اشکبار

یوسف شنیده‌ام ‌که به چه‌ گریه می‌نمود

او بود یوسفی که چه‌، از وی گریست زار

یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه

او بهر آزمون عمل شد هزار بار

یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد

او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار

فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود

کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار

وز حکم‌ خواجه ساخت به ‌شیراز اندرون

چندین بنا که‌ کردن نتوانمش شمار

حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان

حوضی عمیق ‌کند به پهنای روزگار

از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان

وز باغها که هریکشان داغ قندهار

گویی‌ کشیده شهرش افلاک در بغل

گویی‌گرفته راغش جنات در کنار

باری پس از دو سال ‌که از هجر خواجه شد

چون نوک‌ کلک‌ خواجه ‌دلش چاک و تن نزار

بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران

جیشی ‌کند گسیل شهنشاه‌ کامگار

وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شه‌پرست

همت به‌ کار برده پی دفع نابکار

با خویش‌گفت عاطفت خواجه مر مرا

برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار

از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود

تا روزی اینچنین که شدم‌ گرد و شیرخوار

سربازی از سپاه خدیو جهان بدم

بی‌نام و بی‌نشان و تهی‌دست و خاکسار

و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیده‌ام

کم برده صف به صف بود و بدره باربار

بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت

زاقبال او شدم چوگل سرخ‌کامگار

ایدر که ‌گاه بندگی و روز خدمت است

باید به عزّ خواجه‌ کمر بستن استوار

بردن پی بسیج سپاه ملک به ری

اسب و ستور و بختی و اسباب ‌کارزار

این ‌گفت ‌و برنشست‌ و به ‌ری‌ رقت و سر نهاد

بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار

وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی

زا‌نسان‌که از خلاص زر سرخ خوش عیار

کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر

چون نقد جان به پای غلامان شه‌نثار

با صد دونده اسب و دو صد استر سترک

با چارصد هیون زمین‌کوب راهوار

وز آن دهان شکافته ماران آهنین

کاول خورند مور و سپس قی ‌کنند مار

آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ

تا مارسان برآرند از خصم شه دمار

شه خلعتیش داد همایون به دست خویش

چون نوک‌کلک خواجه زراندود و زرنگار

آن جامه‌ای‌ که ‌گفتی جبریل بافته

از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار

هم داد شه به‌دست خودش یک درست ‌زر

یعنی چو زر درست شود بعد ازینت‌کار

وز خواجه یافت عاطفتی‌ کز روان بدن

وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار

ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس

وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار

وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر

وز قرب دوست عاشق و از وصل‌ گل هزار

وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال

وز مرضی اویس وز نور قمر شمار

یا حاجی از ورود حرم درگه طواف

یا ناجی از خلود ارم در صف شمار

خواجه است نایب نبی و او به خدمتش

برچیده است ساعد همت اسامه‌وار

هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت

نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار

آری ضمیر خواجه محک هست وز محک

نقدی‌ که خالصست فزون جوید اعتبار

امروز در عوالم هستی ز نیک و بد

رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار

ناگفته داند آرزوی طفل در رحم

نادیده یابد آبخور وحش در قفار

از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر

وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار

پیریست زنده‌دل‌که جوانست تا به حشر

زو بخت شهریار ظفرمند بختیار

شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست

جانسوز تیغش از ملک‌الموت یادگار

ای خسروی که تا به دم روز واپسین

ذکر محامدت نتوانم یک از هزار

خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند

الا دمی ‌که در سم اسبت شود غبار

یا همچو آب میل صعود آن زمان ‌کند

کاجزای جسمش‌ از تف تیغت شود بخار

یا آن زمان‌ که جسم و سرش از عتاب تو

این‌یک رود به‌نیزه و آن‌یک رود به دار

پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل

تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار

 
 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - د‌ر ستایش امیر مبرور آ‌صف‌الدوله اللهیارخان‌گوید

ای طره و چهر تو یکی نار و یکی مار

بی‌نار تو در نارم و بی‌مار تو بیمار

بی‌نار تو یارست مرا ناله و اندوه

بی‌مار توکارست مرا مویه و تیمار

جز من‌ که به نار تو و مار تو گریزم

دیارگریزند هم از مار و هم از نار

نبود عجب ار رام شود مار تو بر من

زیراکه شود رام چو مقلوب شود مار

بیزار ز آزار شود مردم عالم

من می‌نشوم هیچ ز آزار تو بیزار

ای خال سیاه تو درون خط مشکین

چون نقطه‌یی از مشک میان خط پرگار

روی تو به موی تو چو در غالیه سوسن

موی تو به روی تو چو بر آینه زنگار

در هالهٔ خط لالهٔ تو تا شده پنهان

بر لالهٔ من ژالهٔ اشکست پدیدار

زین ژاله مرا لاله دمیدست ز چهره

زین‌ هاله مرا ژاله چکیدست به رخسار

خون خوردنم از جور تو چون جور تو آسان

جان‌بردنم از عشق تو چون عشق تو دشوار

ازکاهش هجر تو توانم شده اندک

از خواهش وصل تو غمانم شده بسیار

در چهرهٔ تو خال تو ای غارت‌کشمیر

بر قامت تو زلف تو ای آفت فرخار

چون زنگیکی ساخته در خلد نشیمن

چون هندوکی آمده از سرو نگونسار

با شاخ‌گل آمیخته‌یی عنبر سارا

بر برگ سمن ریخته‌یی نافهٔ تاتار

دوشینه‌که در محفل اغیار نشستی

با ثابت و سیار مرا بود سر و کار

رشکم همه بر شادی اغیار تو ثابت

اشکم همه ازدوری رخسار تو سیار

از روز من و بخت من ای‌ دوست چه پرسی

بی ‌روی تو و موی تو این تیره شد آن تار

در مرحلهٔ مهر تو چون خاک شدم پست

در بادیهٔ عشق تو چون خار شدم خوار

چهرم همه زرخیز و سرشکم همه ‌درریز

وین زر و گهر را نبود نزد تو مقدار

زر را نکند جز تو کسی خاک‌صفت پست

دُر را نکند جز تو کسی خارصفت خوار

الا به ‌گه جود و عطا میر جهانگیر

الا به‌گه فضل و سخا صدر جهاندار

دستور ملک صدر جهان آصف دوران

سالار زمان میر زمین قدوهٔ احرار

آن آصف ثانی‌که بر از آصف اول

در فکرت ‌و هوش و خرد و سیرت ‌و کردار

عمان ز خلیج کرمش چیست یکی جوی

گیهان ز نسیج نعمش چیست یکی تار

از شاخ نوالش ورقی روضهٔ رضوان

بر خوان جلالش طبقی‌ گنبد دوار

قلزم ز حیاض نعم اوست یکی موج

جنت ز ریاض نعم اوست یکی خار

ای صدر قدَر قدر که از فرط جلالت

در حضرت جاه تو فلک را نبود بار

تفی‌ ز شرار سخطت برق به بهمن

رشحی ز سحاب‌ کرمت ابر در آذار

سروبست سنانت ‌که به جز سر نکند بر

نخلیست بنانت‌که به جز بر ندهد بار

در ملک شهنشاه تویی آمر و ناه

بر جیش ولیعهد تویی سرور و سالار

در طاعت آن‌ کرده خداوندت مجبور

در دولت این‌ کرده شهنشاهت مختار

اکنون ‌که چمن راست به بر خلعت زربفت

اکنون که سمن راست به تن کسوت زرتار

بی‌زمزمهٔ سار همه ساحت ‌گلشن

بی‌قهقههٔ‌ کبک همه دامن‌ کهسار

ایدون همی از راغ سوی باغ چرد گور

اکنون همی از باغ سوی راغ پرد سار

آن راغ ‌که از لاله بدی تودهٔ شنگرف

آن باغ‌ که از سبزه بدی معدن زنگار

دامان وی از ابر کنون معدن ‌گوهر

سامان وی از باد کنون مخزن دینار

از باد چمن زردتر از گونهٔ عاشق

از ابر فلک تارتر از طرهٔ دلدار

من مانده بدی با نفس سرد مشوّش

من ‌گشته بدی در قفس برد گرفتار

آزادی من با اثر بذل تو آسان

آسایش من بی ‌نظر فضل تو دشوار

هرسو نگر‌م نیست به جز مویه مرا جفت

هر جا گذرم نیست به جز ناله مرا یار

گیرم نبود پایه مرا هیچ ز دانش

گیرم نبود مایهٔ مرا هیچ به‌ گفتار

تو مهری و کس را نه درین مسأله تردید

تو ابری و کس را نه درین مرحله انکار

آخر نه مگر مهر چو تابنده در آفاق

آخر نه مگر ابر چو بارنده بر اقطار

پر قصر شه و کوی ‌گدا هر دو ضیا بخش

بر شاخ ‌گل و برگ ‌گیا هر دو گهربار

با آنکه برای تو چو روزست مبرهن

با آنکه به چشم تو چو نورست به نمودار

کامروز ز من ساحت‌گیتی است معطر

آنگونه که از مشک ختن کلبهٔ عطار

و ‌امروز ز من تودهٔ غبراست منور

آنگونه ‌که از مهر فلک ساحت آمصار

بر رفعت قدرم نزند طعنه خردمند

در خوبی یوسف نکند شبهه خریدار

بر مرتبهٔ چاکرگردون‌کند اذعان

بر معجزهٔ احمد حصبا کند اقرار

تا پای‌ گنه درشکند سنگ انابه

تا نام خطا برفکند صیت ستغفار

هرکاو به تو پیوست و برید از همه عالم

خوارش مکنادا به جهان ایزد دادار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۸ - د‌ر تهنیت تشریف قبای بیضا ضیای شهریاری د‌ر ستایش حسین‌خان نظام‌الدوله

 

بوده جای یک جهان جان این قبای شهریار

کآمد اینک زیور اندام صاحب‌اختیار

جسم یک‌برباز اندر یک‌جهان‌جان چون‌کند

جز که خواهد یک جهان جان از خدا بهر نثار

بخردان‌ گویند جای جان پاک اندر تنست

ورکسی پرسد ز من‌ گویم ندارم استوار

زانکه‌ من تن‌بینم اندر یک‌جهان جان جای‌گیر

راستی قول حکیمان را نباشد اعتبار

چشم یک تن روشنی جست ار به بوی پیرهن

چشم خلقی ‌گشت روشن زین قبای شهریار

این قبا گویی سپهر چارمین بودست از آنک

بوده در وی آفتاب عالم‌ آرا را قرار

یا بهشت جاودان بودست زیراکاندرو

بوده‌ طوبایی‌ که‌ هستش‌ فضل‌ و رحمت ‌برگ‌ و بار

یا نه همچون عرش اعظم جایگاه جبرئیل

یا نه همچون قلب عارف مظهر پروردگار

پای تا سر آفرینش را همی ماند ملک

وین قبا بودست ملک آفرینش را حصار

آنکه‌گفتی بر تن هستی نمی‌گنجد لباس

کاش دیدی این قبا بر جسم شاه‌ کامگار

این قبا را آسمان ابره است و گیتی آستر

شهپر جبریل پود و پرتو خورشید تار

کرم هر ابریشمی را هست قوت از برگ توت

کرم این اطلس‌کرم پودست و قوتش افتخار

کرم این خارا همانا بوده ‌کرم هفت واد

کاردشیر بابکان از هیبتش جستی فرار

مرد نساجی‌که دیبای قبای شاه بافت

حور و غلمان هر دو از جنت دویدند آشکار

آن ز بهر پود زلف خویشتن دادش به دست

وین برای تار جعد خود نهادش در کنار

پرتوش از فرش هر ساعت تتق بندد به عرش

پرتو خواجه است‌ گویی این قبای شاهوار

این قبا را فی‌المثل بندی اگر بر چوب خشک

چوب ‌گردد سز و خرم همچو سرو جویبار

دوش‌ گفتم این قبا از شأن ‌گردون برترست

جبر محضست ‌اینکه ‌بخشد شه به ‌صاحب ‌اختیار

عقل ‌گفتا اختیار و جبر یکسو نه‌ که هست

کمترین سرباز شه سالار چرخ و روزگار

آب شش پیر آمد از سوی امیر ملک جم

از قبای پیکر خود شه فزودش اعتبار

این قبا گویی بود تشریف عمر جاودان

کز پی آب بقا بگرفت خضر ازکردگار

چون قبا قلب بقا آمد پس این آب بقاست

زان‌که بهر آب بخشیدش خدیو نامدار

گر به قدر آنکه آب آورد یابد آبرو

آبرو جایی نماند بلکه در رخسار یار

پارسایان نیز می‌ترسم‌که تردامن شوند

زان همه آبی‌ که جاری‌ کرده است از هر کنار

فضل شاه و التفات خواجه از وی نگسلد

چون زگیتی پرتو خورشد و مه لیل و نهار

گه شهش بخشد لباس از جسم جان بخشای خویش

گه نشان‌گوهرآگین‌گاه تیغ شاهوار

گاه بخشد خواجهٔ اعظم مر او را خاتمی

کش توانم خواند از مهر سلیمان یادگار

تا به ‌گیتی فضل یزدان را نیارد کس شمرد

باد همچون فضل یزدان عمر خسرو بیشمار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹ - در ستایش وزیر بی نظیر صدر اعظم میرزا آقاخان گوید

بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار

من به قربان سر زلفی‌ که آرد مشک‌بار

عید قربانست و ناچارم‌ که جان قربان ‌کنم

گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار

هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید

من که بی‌سیمم نمایم عید را قربان یار

یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین

کاوکنار از من چوگیرد از جهان‌گیرم‌کنار

سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا

از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار

روی‌او نورست‌و خویش‌نار و من‌زان نار و نور

گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار

خط‌ او مورست ‌و مویش ‌مار و من ‌زان‌ مار و مور

گه‌بدن‌کاهم چو مور و گه به‌خود پیچم چو مار

خار خار مار تار زلف او دارم به دل

بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار

تار زلفش زاده‌الله دام مکرست و فریب

ترک‌ چشمش ‌صابه ‌الله مست ‌خوابست و خمار

بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب

سجده ‌بر خورشید کردن ‌هست‌ هندو را شعار

هست‌رومی‌روی ‌و زنگی‌موی ‌از آن‌ رو هر نفس

یا خیال روم دارم یا هوای زنگبار

بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازین

کان دو مار از جان من روزی برانگیزد دمار

تا به ‌کی قاآنی از عشق بتان ‌گویی سخن

هرچه بت در سینه داری بشکن ابراهیم‌وار

دست زن بر دامن آل پیمبر تا تو را

در کنار رحمت خود پرورد پروردگار

معرفت‌آموز تا ناجی شوی در راه عشق

ورنه ندهد سود اگر حاجی شوی هفتاد بار

در طواف‌کعبهٔ دل‌کوش اگر جویی نجات

کز طواف کعبهٔ گل برنیاید هیچ‌کار

صدر و قدر ار خواهی اندر راستی‌کوش آنچنان

کاعتمادالدوله گشت از راستی صدرکبار

بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غیث ملک

فخر دنیا ذخر دین‌ کان‌ کرم‌ کوه وقار

هم به جسم ملک عدلش را خواص عافیت

هم به چشم فتنه پاسش را مزاج ‌کوکنار

روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم

گاه خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار

چون قضای آسمانی حکم اوبی‌بازگشت

چون نعیم ناگهانی جود او بی‌انتظار

صعوهٔ او باز صید و پشهٔ او فیل‌ کش

روبه او شیرگیر و کبک او شاهین‌شکار

حمله آرد شیر شادروان او بر خصم او

راست پنداری روان دارد چو شیر مرغزار

قدرش از رفعت چو اوج چرخ ناید در نظر

جودش ازکثرت چو موج بحر ناید در شمار

ای میان خلق عالم در سرافرازی علم

چون میان سبزه‌زاران قد سرو جویبار

مدح اندر گوش سامع بانگ وحی جبرئیل

جودت اندر طبع سائل فیض ابر نوبهار

تا نجنبد محور کلکت نجنبد آسمان

تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار

آفرینش را مرادی جز تو اندر دل نبود

فضل یزدان بر مراد دل نمودش کامگار

امر تو چون نور بی‌رنج قدم آفاق‌گرد

حکم تو چون وهم بی‌طی زمین‌ گیهان‌سپار

با سوم سطوتت حظل چکد از نوش نحل

با نسیم رحمتت سبل دمد از نیش خار

آب‌و آتش را بهم دادست عدلت دوستی

خواهی ار برهان قاطع نک حسام شهریار

تا نگوی کار خصمت از شرف بالا گرفت

مشت‌ خاکی‌ هست از آن‌ بالا رود همچون غبار

بر سر پیکان چوبی نام عزمت‌گر دمند

نوک آن پیکان ‌کند از صخرهٔ صماگذار

بر فراز موج دریا نقش حزمت‌گرکشند

موج دریا جاودان چون‌ کوه ماند استوار

افتخار عالمی ‌گر چه درون عالمی

چون روان در پیکر و دانش به مغز هوشار

نوک‌کلکت آن‌کند با چشم بدخواهان‌که‌کرد

نوک تیر تهمتن با دیدهٔ اسفندیار

دین و دولت را نشاید فرق‌کرد از یکدگر

بسکه‌بیوستست‌از عدلت‌به‌هم‌چون پود و تار

گرچه یکسر اختیار کارها با رای تست

در ولای شاه و در بخشش نداری اختیار

ورچه سررشهٔ قرار عالمی در دست تست

سیم و زر در دست فیاضت نمی‌گیرد قرار

تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست

خواند نتواند جهان را هیچ‌کس بی‌اعتبار

تا که مغناطیس را میلیست پنهانی به طبع

کز یمین قطب ‌گه مایل شود گاه از یسار

میل مغناطیس الطافت به هر جانب که هست

زایسر و ایمن به هرکس از یمین بخشد یسار

تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدی

تا قیامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:00 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷ - در ستایش امیربهرام صولت معتمدالدوله منوچهرخان فرماید

با فال نیک و حال خوش و بخت‌کامگار

از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار

در زیر ران من فرسی ‌کافریده بود

اوهام را ز پویهٔ او آفریدگار

شخ ‌برّ و که‌نورد و جهانگرد و گرم‌سیر

کم‌خسب و پرتوان و زمین‌کوب و رهسپار

کز پی نگارم آمد و تنگم عنان گرفت

با چشم اشکبار و دوگیسوی مشکبار

در زیر مه فراشته از سیم ساده سرو

بر برگ ‌گل‌ گذاشته از مشک سوده تار

مویی به بوی سنبل و رویی به رنگ‌ گل

قدّی به لطف طوبی و خدّی به نور نار

گیسوی تابدارش همسایه ی بهشت

زلفین عنبرینش پیرایهٔ بهار

لعلش پر آب بی‌مدد نور آفتاب

چشمش به خواب بی‌اثر برگ کو کنار

بر سرو ماه هشته و بر ماه غالیه

بر رخ ستاره بسته و بر پشت‌کوهسار

بر زهرهٔ رخش مه و خورشید مشتری

از حسرت خطش شبه و مشک سوگوار

در روی و موی او چو اسیران روم و زنگ

دلهای داغ دیده قطار از پی قطار

گیسو گشود و مغزم از آن‌ گشت عنبرین

عارض نمود و چشم از آن گشت لاله‌زار

چنگی زدم به زلفش و از تار تار او

چون‌ تار چنگ خاست بسی نالهای زار

وز هر مکنج او که گشودم به خاک ریخت

چندین هزار سلسله دلهای بیقرار

وانگشتهای من چو زره‌گشت پرگره

از پیچ و تاب و حلقهٔ زلفین آن نگار

القصه نارسیده لب شکوه باز کرد

وآن طبله طبله مشک پریشید بر عذار

گفت ای نکرده یاد ز یاران و دوستان

این بود حق صحبت یاران حق‌گزار

باری چه روی داد ندانم‌که بی‌سبب

مسکین دلم شکستی و بستی ز شهریار

این‌گفت و از تگرگ بپوشید لاله برگ

وز نرگسش چکید به‌ گل دانهای نار

بیجاده راگزید به الماس شکرین

یاقوت را مزید به لولوی شاهوار

از ده هلال مرّیخ انگیخت از قمر

وز خون دیده بست ده انگشت را نگار

از جزع بست دجلهٔ سیماب بر سمن

وز اشک ریخت سودهٔ الماس در کنار

گفتم بتا مموی و پریشان مساز موی

کز مویه ترسمت‌که چو مویی شوی نزار

اشک‌تو انجمست و رخت مهر وکس ندید

کانجا که هست مهر شود انجم آشکار

دیدم بسی ‌که خیزد از جویبار سرو

نشنیده‌ام‌که خیزد از سرو جویبار

پروین بروز می‌ننماید ترا چه شد

کایدون بروز خوشهٔ پروین‌کنی نثار

جراره از چه پوشی بر ماه نوربخش

سیاره از چه پاشی بر مهر نور بار

باری قسم به جوشن داود و مهر جم

یعنی به زلفکان تو وان لعل آبدار

کز هرچه در جهان‌گذرم در هوای تو

الا ز خاکبوسی صدر بزرگوار

سالار دهر معتمدالدوله آنکه هست

دیباچهٔ جلالت و عنوان اقتدار

صدری ‌که بر یسار وی افلاک را یمین

بدری‌که از یمین وی آفاق را یسار

هر چیز در زمانه به هستیت مفتخر

جز ذات وی ‌که هستی از آن دارد افتخار

بر خاک شوره تابد اگر نور روی او

خور جای خار روید از خاک شوره‌زار

یک ناامید در همه‌گیتی ندیده چرخ

کاو را نکرده فضل عمیمش امیدوار

دوران به دور دولت او جوید اختتام

گیهان ز فر شوکت او خواهد اعتبار

گیتی به عدل شامل اوگشته معتصم

هستی به ذات‌ کامل او جسته انحصار

ای چون سپهر قصر جلال تو بی‌قصور

وی چون وجود لجهٔ جود تو بی‌کنار

تن را هوای مهر تو چون عمر سودمند

جان راسموم قهر تو چون مرگ ناگوار

چون ذات عقل پایهٔ جاهت بر از جهت

چون فیض روح مایهٔ جودت بر از شمار

بذل تو بی‌قیاس چو ادوار آسمان

فضل تو بی‌حساب چو اطوار روزگار

در پیش خصم تیغ تو سدیست آهنین

برگرد ملک حزم تو حصنیست استوار

عدلت به‌ کتف ماه ز کتان نهد رسن

حزمت به گرد آب ز آتش کشد حصار

ناگفته دانی آرزوی طفل در رحم

نادیده یابی آبخور وحش در قفار

از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر

وز آب روز مهر تو مشکین جهد بخار

خصم ترا به دهر محالست برتری

جز آنکه خاک‌ گردد و خاکش شود غبار

ای بر زمین طاعت تو چرخ را سجود

وی در نگین خاتم تو ملک را مدار

وقتی بران شدم‌ که به دیوان رقم ‌کنم

ز اوصاف تیغ‌جان‌شکرت بیتکی سه‌چار

ننوشته نام تیغ توکز نوک‌کلک من

جست آتشی‌ که تا به فلک رفت ازان شرار

هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من

هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار

زاندام اهل زنگ سیاهی برون رود

گر آفتاب تیغ تو تابد به زنگبار

روزی نسیم خلق تو بر مغز من وزید

پر شد کنار و دامنم از نافهٔ تتار

چون نام همت تو برم از زبان من

در خوشه خوشه ریزد و دینار بار بار

چون وصف مجلس تو کنم خیزد از لبم

آواز چنگ و نغمهٔ نای و نوای تار

کوهیست همتت ‌که چو بحرست موج‌خیز

بحریست رحمتت‌که چوکوهیست پایدار

یا حبذا ز تیغ تو آن پاسبان بخت

کز وی اساس دولت و دینست استوار

گاهش چو عقل در سرگردنکشان مقر

گاهش چو روح در تن کند او زان قرار

نبود شگفت اگر ملک‌الموت خوانمش

از بسکه‌ هست‌ چون‌ ملک‌الموت جان‌شکار

جز مور جوهرش که به ‌کین اژدها کش است

نادیده در زمانه کسی مور مارخوار

ویحک ز چارباغ سپاهان‌ که سعی تو

کردش چنان ‌که آیدش از هشت خلد عار

داغ جنان و باغ جنانست ساحتش

ز ازهار گونه ‌گونه وز اشجار پر ثمار

باغ زرشک تا تو درویی ز رشک خلد

روی از سرشک خونین دارد ز رشک‌وار

خون ‌گردد از زرشک مصفا و خون چرخ

در دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار

صدرا خدایگانا ده سال بی‌توام

جان بود دردمند و جگرخون و دل‌فکار

منت خدای را که بدیدم به ‌کام دل

بازت به صدر قدر ظفرمند و بختیار

تا خاص و عام‌ گاه بلندند و گاه پست

تا شیخ و شاب ‌گاه عزیزند و گاه خوار

از چهر نیکخواه تو بادا شکفته‌ گل

در چشم بدسگال تو بادا خلیده خار

تا چار ربع شانزدهست و سه ثلث نه

تا هفت نصف چاردهست و دو جذر چار

هر کاو که هفت و هشت‌ کند با تو در جهان

باکید نه سپهر سه روحش بود دو چار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 9 اردیبهشت 1395  10:01 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها