0

قصاید قاآنی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصاید قاآنی

با سلام و عرض ادب

 

در این تایپیک  قصاید قاآنی گرد آوری شده و در اختیار راسخونیهای عزیز قرار خواهد گرفت.

 

با ما همراه باشید

 

میرزا حبیب الله شیرازی متخلص به قاآنی فرزند محمدعلی گلشن از شعرای نامدار عهد قاجار است. وی در سال ۱۲۲۳ هجری قمری در شیراز متولد شد، تحصیلات مقدماتی را در همان شیراز گذراند. او در اوان جوانی عازم مشهد شد تا در آنجا به ادامهٔ تحصیل بپردازد. در سفر به تهران شعری در مدح فتحعلی شاه سرود و از وی لقب مجتهد الشعرا گرفت. قاآنی در ادبیات عرب و فارسی مهارت کافی یافت و به حکمت نیز علاقهٔ سرشاری داشت. او با زبانهای فرانسه و انگلیسی نیز تا حد زیادی آشنایی داشت. همچنین در ریاضیات، کلام و منطق نیز استادی مسلم به شمار می‌رفت. دیوان اشعار وی بالغ بر بیست هزار بیت است. او کتابی به نام پریشان به سبک گلستان در نثر نگاشت. قاآنی در سال ۱۲۷۰ هجری قمری در تهران وفات یافت و درحرم حضرت عبدالعظیم مدفون شد.

 

 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  10:01 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱- در مدح پیامبر اکرم محمد مصطفی‌(‌ص‌)

دوشم ندا رسید ز درگاه‌کبریا

کای بنده‌کبر بهتر ازین عجز با ریا

خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکار

دانی مرا بصیر و نفاق تو برملا

گر دانیم بصیر چرا می‌کنی‌گنه

ور خوانیم خبیر چرا می‌کنی خطا

ماگر عطاکنیم چه خدمت‌کنی به خلق

خلق ارکرم‌کنند چه منت بری ز ما

ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب

خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا

اجرای من خوری وکنی خدمت امیر

روزی من بری وکشی منت‌کیا

گه چون عسس مدارت از خون بی‌کسان

گه چون مگس قرارت بر خوان اغنیا

گاهی چوکرم پیله‌کشی طیلسان به سر

گاهی ز روی حیله‌کنی پیرهن قبا

یعنی به جذبه‌ایم نه شوریده از جنون

یعنی به خلسه‌ایم نه پیچیده در ردا

تاکی شود به رهگذر جرم ره سپر

تاکی‌کنی به معذرت جبر اکتفا

گویی‌که جبر باشد و باکت نه ازگنه

دانی‌که جرم داری و شرمت نه از خدا

آخر صلاح را نبود فخر بر فجور

آخر نکاح را نبود فرق از زنا

مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص

مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا

کس‌گفت رنگها همه در خامهٔ قدر

کس‌گفت ننگها همه در نامهٔ قضا

درگردش است لعبت و لعاب درکمین

در جنبش است خامه و نقاش در قفا

میغست در تصاعد و قلاب آفتاب

کاهست در تحرک و جذاب‌کهربا

دیو از برای آنکه به خویشت شود دلیل

نفس از برای آنکه زکیشت‌کند جدا

آن از طریق شرع‌کند با تو دوستی

وین در لباس زهد شود با تو آشنا

آن نرم نرم شبههٔ باطل‌کند بیان

وین خند خند نکتهٔ ناحق‌کند ادا

آن طعنه‌گوکه یاوری دین ذوالمنن

وین خنده زن‌که پیروی شرع مصطفا

گر جز قبول ملت اجدادکو دلیل

ور جز وثوق عادت اسلاف‌کوگوا

این‌گویدت همی به تجاهل‌که حق‌کدام‌؟

وین راندت همی به تعرص‌که رب‌کجا؟

این دزدکاروان و تو مسکین‌کاروان

آن رند و اوستا و تو نادان روستا

آن آردت ز مسلک توحید منصرف

وین آردت به مهلک تزویر رهنما

تو در میانه هایم و حیران و تن‌زده

آکنده از سفاهت و آموده از عما

بر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس

بر آتش نفاق تو دامن زند هوا

سازد ترا به شرک خفی دیو ممتحن

آرد ترا به‌کفر جلی‌نفس مبتلا

نفس تراکسالت اصلی شود معین

طبع ترا جهالت فطری شود غطا

گویی‌گه صلوه‌که شرعست ناپسند

رانی‌گه زکوه‌که دین است ناروا

تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوی

تا لمحه لمحه تقویت دل‌کند قوا

گویی به‌خودکه‌رب ز چه‌رفتست‌درحجاب

رانی‌به دل‌که حق ز چه ماندست در خفا

گر زانکه هست‌، حکمت پنهان شدن‌کدام

ور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چرا

تا چند مکر و دغدغه‌ای دیو زشت‌خو

تا چندکفر و سفسطه‌ای مست ژاژخا

بر بود من دلیل بس این چرخ‌گردگرد

بر ذات من‌گواه بس این دیر دیرپا

کوبنده‌یی بباید تا دف‌کند خروش

گوینده‌یی بباید تاکه‌کند صدا

سریست زیر پرده‌که می‌پوید آسمان

آبیست زیر پره‌که می‌گردد آسیا

بی‌نوبهارگل نشود بوستان فروز

بی‌کردگارکه نشود آسمان گرا

شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز

میر ار ترا به‌کاخ مقرنس زند صلا

مدحت‌کنی نخست به نقاش آن سریر

تحسین‌کنی درست به معمار آن بنا

گویی به‌کلک صنعت نقاش‌آفرین

رانی به دست قدرت معمار مرحبا

آخر چگونه‌کوه بدان شوکت و شکوه

آخر چگونه چرخ بدین رفعت و علا

بی‌قادری به وادی هستی نهد قدم

بی‌صانعی به عرصهٔ امکان زند لوا

آخر چگونه عرش بدین پایه و شرف

آخر چگونه مهر بدین مایه و بها

بی‌آمری بسیط جهان را شود محیط

بی‌خالقی فضای‌زمین را دهد ضیا

اسباب فرش من چه‌کم ازکاخ پادشه

آیات عرش من چه‌کم از عرش پادشا

با این‌گنه امید تفضل بودگنه

با این خطا خیال ترحم بود خطا

الا به یمن طاعت برهان حق علی

الا به عون مدحت سلطان دین رضا

اصل‌کرم ولی نعم قاید امم

کهف وری امام هدی آیت تقا

سطح حیات‌، خط بقا، نقطهٔ وجود

قطب نجات‌،قوس صفا، مرکز وفا

نفس بسیط‌، عقل مجرد، روان صرف

مصباح فیض راح روان روح اتقیا

مصداق لوح‌، معنی نون، مظهر قلم

نور ازل چراغ ابد مشعل بقا

منهاج عدل تاج شریعت رواج دین

مفتاح صنع درج سخن‌گوهر سخا

فیض نخست‌ صادراول ظهورحق

مرآت وحی رایت دین آیت هدا

معنی باء بسمله‌، مسند نشین‌کن

مصداق نفس‌کامله عزلت‌گزین لا

گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال

ور رای او به رامش‌گردون دهد رضا

راند قضا پیاپی کاجراست ای قدر

گوید قدر دمادم‌کامضاست ای قضا

پاینده دولتیست‌بدو جستن انتساب

فرخنده نعمتیست بدوکردن اقتدا

بیمی‌که با حمایت او بهترین ملک

سلطان به یک تعرض اوکمترین‌گدا

عکسی ز لوح حکمت او هرچه در زمین

نقشی زکلک قدرت او هرچه در سما

گر پرسد از خدای‌که یارب‌کراست حق

الحق فیک منک الیک آیدش ندا

ارواح‌‌انبیا همه بر خاک او مقیم

اشباح اولیا همه در راه‌او فدا

با نسبت وجود شریف تو ممکنات

ای ممکنات را به وجود تو التجا

خورشید وسایه، روز و چراغ آفتاب وشمع

دریاو قطره‌، درو خزف برد و بوریا

اصل‌وطفیل‌، شخص وشبه‌، قصدوامتحان

بود و نبود، ذات و صفت عین و اقتضا

فیاض وفیض‌، علت و معلول‌، نور و ظل

نقاش و نقش‌،‌کاتب و خط‌، بانی و بنا

معنی ولفظ‌، مصدر ومشتق مفاد و حرف

عین و اثر عیان و خبر، صدق و افترا

بالله من قلاک بصیرا فقد هلک

تالله من اتاک خبیراً فقد نجا

ذات تو سرفراز به تمجید ذوالمنن

نفس تو بی‌نیاز ز تقدیس اصفیا

ازگوهر تو عالم ایجاد را شرف

از هستی تو دوحهٔ ابداع را نما

در پیشگاه امر تو بی‌گفت و بی‌شنود

درکارگاه نهی تو بی‌چون و بی‌چرا

اضداد بی مسالمه با یکدگر قرین

ابعاد بی‌منازعه از یکدگر جدا

اخلاف راشدین توگنجینهٔ شرف

اسلاف ماجدین تو آیینهٔ صفا

یکسر به‌کارگاه هدایت‌گشاده دست

یکسر به بارگاه امامت نهاده پا

در پردهٔ ولایت عظمی نهفته رو

بر مسند خلاقت‌کبری‌گزیده جا

نفس تو بوستانی معطور و دلنشین

ذات توگلستانی مطبوع و جان‌فزا

نورسته لاله‌ایست از آن بوستان ادب

نشکفته غنچه‌ایست از آن‌گلستان حیا

غمگین‌شودبه‌هرچه‌توغمگین‌شوی‌رسول

شادان شود به هرچه تو شادان شوی خدا

خورشیدگر نه‌کور شد از شرم رای تو

دارد چرا ز خط شعاعی به‌کف عصا

شرعی‌که بر ولای تو حایل شود دغل

وحیی‌که بی‌رضای تو نازل شود دغا

هر نیش‌کز خلیل تو نوشیست دلنشین

هر نوش‌کز عدوی تو نیشیست جانگزا

مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر

قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا

آنجاکه‌ قدرتست اثر نیست از جهت

آنجاکه صدر تست خبر نیست از فضا

با شوکت تو چرخ اسیریست منحنی

با همت تو مهر فقیریست بینوا

خرم بهشت اگر تو برو نگذری جحیم

رخشان سهیل اگر تو برو ننگری سها

از فر هستی تو بود عقل را فروغ

از نورگوهر تو بود نفس را بها

درکارگاه امر تویی میر پیش بین

در بارگاه ملک تویی شاه پیشوا

بی‌رخصت تو لاله نمی‌روید از زمین

بی‌خواهش تو ژاله نمی‌بارد از هوا

گویا شود جماد اگرگوییش بگو

پویا شود نبات اگرگوییش بیا

مردود پیشگاه تو مردودکاینات

مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا

مستوثق ولای تو نندیشد از اجل

مستظهر و داد تو نگریزد از فنا

در مکتب‌کمال تو خردی بود خرد

از دفتر نوال تو جزوی بود بقا

جسم ترا به مسند ناسوت مستقر

روح ترا ز بالش لاهوت متکا

گنجی‌که بد سگال تو بخشدکم از خزف

رنجی‌که نیکخواه تو خواهد به از شفا

حب توگر عدوست به جان می‌خرم عدو

مهر توگر بلاست به دل می‌برم بلا

خاری‌که از خلیل تو می‌خوانمش رطب

دردی‌که از حبیب تو می‌دانمش دوا

دل با توگر دو روست ز دل می‌برم امید

جان با توگر عدوست ز جان می‌کنم ابا

خوفی‌که از دیار تو باشد به از امان

فقری‌که در جوار تو باشد به از غنا

بیمم نه با وداد تو از آتش حجیم

باکم نه با ولای تو از شورش جزا

در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد

در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا

قاآنیا اگرچه دعا و ثنای شاه

این دیو را اذی بود آن روح را غذا

زان بر فراز عرش سرافیل را سرور

زین بر فرود فرش عزازیل را عزا

لیکن ترا مجال بیان نیست در درود

لیکن ترا قبول سخن نیست در ثنا

دشت دعا وسیع و سمند تو ناتوان

بام ثنا رفیع وکمند تو نارسا

زین بیش بر طبق چه نهی جنس ناپسند

زین بیش بر محک چه زنی نقد ناروا

این عرصه‌ایست صعب بدو بر منه قدم

وین لجه‌ایست ژرف بدو بر مکن شنا

گیرم‌که درکلام تو تأثیرکیمیاست

دانا به‌کان زر نکند عرض‌کیمیا

گیرم‌که عنبرین سخنت نافهٔ ختاست

کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا

ختلان و خنگ چاچ وکمان‌، روم و پرنیان

توران و تیر مصر و شکر هند و توتیا

کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل

عمان و در حدیقه وگل جنت وگیا

گر رایت از مدیح شناسایی است و بس

خود را شناس تا نکنی مدح ناسزا

ور مقصد از دعا طلبت نیل مدعاست

خود را دعاکن از پی تحصیل مدعا

شه، را هر آنچه باید و شاید مقرر است

بی‌سنت ستایش و بی‌منت دعا

آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست

ناید ثنا ستوده و نبود دعا روا

یا‌رب به پادشاه رسل ماه هاشمی

یارب به رهنمای سبل شاه لافتی

یار‌ب به زهد سلمان آن پیر پارسی

یارب به صدق بوذر آن میر پارسا

یارب به اشک دیدهٔ‌گریان فاطمه

یارب بسوز سینهٔ بریان مجتبی

یارب به اشک چشم اسیران ماریه‌

یارب به خون خلق شهیدان‌کربلا

یارب به آفتاب امامت علی‌که هست

مفتاح آفرینش‌ و مصباح اهتدا

یارب به نور بینش‌ باقرکه پرتویست

از علم او ظهورکرامات اولیا

یارب به فر مذهب جعفرکه جلوه‌ایست

از صدق او شهود مقامات اوصیا

یارب به جاه موسی‌کاظم‌که بوقبیس

با علم او به پویه سبق برده از صبا

یارب به پادشاه خراسان‌کش آسمان

هر دم‌کند سجودکه روحی لک الفدا

یارب به جود عام محمدکه‌کرده‌اند

تعویذ جان ز حرز جواد وی انبیا

یا‌رب به مهر برج نقاوت نقی‌که یافت

هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا

یارب به نور دعوت حسن حسن‌که هست

هستی او حقیقت جام جهان‌نما

یارب به نور حجت قائم‌که تا قیام

قائم به اوست قائمهٔ عرش‌کبریا

فضلی‌که از شداید برزخ شوم خلاصت

رحمی‌که از مهالک دوزخ شوم رها

برهانم از و‌ساوس این نفس دون‌پرست

دریابم ازکشاکش این طبع خود ستا

چندم به‌کارگاه طلب نفس‌ در تعب

چندم به بارگاه فنا روح در عنا

مگذار بیژنم را در قعر تیره چه

مپسند‌‌ بهمنم را درکام اژدها

ادعوک راجیاً و انادیک فاستجب

یا من یجیب دعوه داع اذا دعا

فاستغفری لذنبک با نفس و اهتدی

بالله ان ربک یهدی لمن یشا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح حضرت رضا علیه‌السلام

به‌گردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا

جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا

چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره

شده‌گفتی همه چیره به مغزش علت سودا

شبه‌گون چون شب غاسق‌گرفته چون دل عاشق

به اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا

تنش با قیر آلوده دلش از شیر آموده

برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا

به دل‌گلشن به تن زندان‌گهی‌گریان‌گهی خندان

چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا

چو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفته

زده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خارا

و یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشن

و یا روشن‌گهر بهمن شده درکام اژدرها

لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله

ز بس باران از آن ژاله به طرف‌گلشن و صحرا

ز فیض او دمیده‌گل شمیده طرهٔ سنبل

کشیده از طرب بلبل به شاخ سرخ‌گل آوا

عذارگل خراشیده خط ریحان تراشیده

ز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضا

ازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستان

وزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرا

فکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایه

چمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعنا

ز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهره‌ها درد

چو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آوا

خروشد هردم ازگردون‌که پوشد برتن هامون

ز سنبل‌کسوت اکسون ز لاله خلعت دیبا

فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله

چنان از دل‌کشد ناله‌که سعد از فرقت اسما

کنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحان

به رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حورا

چمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمر

دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغما

ز بس‌گلهای‌گوناگون چمن چون صحف انگلیون

توگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعی

ز بس خوبان فرخ رخ‌گلستان غیرت خلخ

همه‌چون نوش در پاسخ همه‌چون سیم‌در سیما

ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین‌

ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا

گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان

بلی نبود شگفت ارزان‌کساد عنبر سارا

ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون

دمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سینا

چه درهامون چه دربستان‌صف‌اندرصف‌گل‌وریحان

ز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلا

توگویی اهل یک‌کشور برهنه پا برهنه سر

چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا

چمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چین

که طوس از فر شاه دین برین نه‌گنبد خضرا

هژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمان

ولی ایزد منان علی عالی اعلا

امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن

زمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویا

نهال باغ علیین بهار مرغزار دین

نسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاها

سحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لاله

خرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدا

رخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزنده

ازآن جان خرد زنده ازین نطق سخن‌گویا

ز جودش قطره‌یی قلزم ز رایش پرتوی انجم

جنابش قبلهٔ مردم رواقش‌کعبهٔ دلها

بهشت از خلق او بویی محیط از جود او جویی

به جنب حشمتش گویی گرایان گنبد مینا

ستاره‌گوی میدانش هلال عید چوگانش

ز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبرا

قمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارش

بشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضا

زمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمش

اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یارا

خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش

به مهر چهر رخشانش ملک حیران‌تر از حربا

نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر

فروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهرا

ابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانی

به خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضا

وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم

حدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتا

قضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستش

چو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیها

زمین‌گوییست در مشتش فلک مهری در انگشتش

دوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا

به‌سائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشد

گرفتم‌کاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا

ملک مست جمال او فلک محوکمال او

ز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرا

زمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخر

زمان را او زمان‌پرور جهان را او جهان پیرا

ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری

به باغ شوکتش خاری ریاض جنت‌المأوی

امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع

فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا

رضای او رضای حق قضای او قضای حق

دلش از ماسوای حق‌گزیده عزلت عنقا

کواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانش

به زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا

رخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستی

وجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبدا

ملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویش

به‌گردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصی

جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر

به امر او شود صادر ز دیوان قضا طغرا

کند از یک شکرخنده هزاران مرده را زنده

چنان‌کز چهر رخشنده جهان پیر را برنا

ردای قدس پوشیده به حزم نفس‌کوشیده

به بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لا

می از مینای لاخورده سبق از ماسوا برده

وزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الا

زدو‌ده زنگ امکانی شده در نور حق فانی

چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا

زدف در دشت لاخرگه‌که لامعبود الا الله

زکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنا

شده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرق

چنان با حق شده ملحق‌که استثنا به مستثنا

روان راز پرورده سراید راز در پرده

بلی‌گیرد خرد خرده به نااهل ار بری‌کالا

رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی

چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما

زهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانت

خهی فتراک فرمانت جهان را عروه‌الوثقی

ستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهت

ز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا

به سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجت

بساط قرب معراجت فسبحان الذی اسری

مهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالم

چو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنی

تویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهر

تویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارا

مسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیور

محامد را تویی مظهر معارف را تویی منشا

تو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدان

چودر رگ‌خون چودر تن‌جان روان حکم‌تو در اشیا

تویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهر

تویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد دانا

تو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانی

توگنج‌کان یزدانی تو دانی سر ما اوحی

تو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق را

تو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّا

ترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهی

گر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروا

زمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایش

روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا

به‌کلک قدرت داور تو بودی آفرین‌گستر

نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا

ز درعت حلقه‌یی‌گردون ز تیغت شعله‌یی‌کانون

ز قهرت لطمه‌یی جیحون ز ملکت خطوه‌یی بیدا

اگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبر

ز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پا

زهی ای نخل باغ دین‌کت اندر دیدهٔ حق‌بین

نماید خوشهٔ پروین‌کم از یک خوشهٔ خرما

در اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانی

کند امروز دهقانی‌که تا حاصل برد فردا

سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران

فشاند دانه در میزان‌که چیند خوشه در جوزا

تعالی‌الله‌گرش خوانی معاذالله‌گرش رانی

به هر حالت‌که می‌دانی تویی مهتر تویی مولا

گرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادل

گرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسوا

گرش خوانی عفاک‌الله ورش رانی حماک‌الله

بهر صورت جزاک‌الله‌کما تبغی‌کما ترضی

گرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگوید

نترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیبا

الا تا در مه نیسان دمد ازگل‌گل و ریحان

بروید سنبل از بستان برآید لاله از خارا

چو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأم

چو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش محمّد شاه

دوش‌که این‌گردگردگنبد مینا

آبله‌گون شد چو چهر من ز ثریا

تند و غضبناک و سخت و سرکش و توس

از در مجلس درآمد آن بت رعنا

ماه ختن شاه روم شاهدکشمر

فتنهٔ چین شور خلخ آفت یغما

تاجکی از مشک‌ترگذاشته بر سر

غیرت تاج قباد و افسر دارا

خم‌خم و چین‌چین شکن‌شکن سر زلفش

کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا

روی سپیدش برادر مه گردون

موی سیاهش پسر عم شب یلدا

چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی

تیر وکمان برگرفته از پی هیجا

زلفش از جنبش نسیم چو رقاص

گاه به پایین فتاد وگاه به بالا

چشم مگو یک قرابه بادهٔ خلر

زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا

حلقهٔ زلفش‌کلید نعمت جاوید

مژدهٔ وصلش نوید دولت دنیا

مات شدم در رخش چنانکه توگفتی

او همه خورشیدگشت و من همه حربا

چین نپسندیدمش به چهره اگرچه

شاهد غضبان بود ز عیب مبرا

گفتمش ای شوخ چین به چهره میفکن

خوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برنا

چین و شکن بایدت به زلف نه بر روی

جور و ستم شایدت به غیر نه بر ما

سرکه فروشی مکن ز چهره‌که در عشق

هیچم از آن سرکه‌گم نگردد صفرا

شاهد بایدگشاده روی و سخنگوی

دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا

دلبر بایدکه هردم از در شوخی

بوسه نماید لبش‌ به طبع‌ تقاضا

سیب زنخدانش وقف عارف و عامی

تنگ نمکدانش نذر جاهل و دانا

کرد شکرخنده‌یی‌که حکمت مفروش

زشت چه داند رموز طلعت زیبا

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند

مدعیانش طمع‌کنند به حلوا

حاجب بار ملوک اگر نکند منع

خوان شهان مفلسان برند به یغما

خار اگر پاسبان نخل نباشد

بر زبر نخلی کس‌نبیند خرما

زشت به هرجا رود در است به خواری

گر همه باشد ز نسل شاه بخارا

خود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرت

طلعت زیبا بود نه خلعت دیبا

گفتمش احسنت ای نگار سخنگوی

وه‌که شکیبم ربودی از لب‌گویا

پیشترک آی تا لب تو ببوسم

کز لب لعل توگشت حل معما

همچو یکی شیر خشمگین بخروشید

لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا

گفت‌که ای مفلس این چه بی‌ادبی بود

خیز و وداعم‌کن و صداع میفزا

گر تو بدین مایه دانش از بشرستی

نفرین بادت به جان ز آدم و حوا

کاش‌که سیلی زمین تمام بشوید

کز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا

این‌قدر ای بی‌ادب هنوز ندانی

کز لب من‌کوتهست دست تمنا

هیچ شنیدی به عمر خودکه‌گدایی

تار طمع افکند به‌گردن جوزا

کس لب لعل مرا نیارد بوسید

جزکه ثناگوی شهریار توانا

جستم و از وجد آستین بفشاندم

یک دو معلق زدم چو مردم شیدا

گفتمش الحمد پس توزان منستی

دم مزن ای خوب چهر از نعم ولا

مهتر قاآنی آن منم‌که ز دانش

در همه‌گیتی‌کسم نبیند همتا

مادح خاص خدایگان ملوکم

مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا

نرمک‌‌نرمک لبان‌گشوده به خنده

وز لبکانش چکید شهد مهنا

خندان خندان دوید و پیش من آمد

دوخت دو لب بر لبم‌که بوسه بزن‌ها

الحق شرم آمدم بدین لب منکر

بوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمرا

کاین لب همچون ز لوی من نه سزا بود

بر لبکی سرخ تر ز خون مصفا

گفتمش ای ترک داده‌گیرد و صد بوس

کز لب لعل تو قانعم به تماشا

روی ترش‌کرد وگفت‌کبر فروهل

کز تو تولا نکو بود نه تبرا

شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرین

کودک و آنگاه ترک جوز منقا

مادح شاهی ترا رسدکه بروبد

خاک رهت را به زلف تافته حورا

بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه

نزد بتان سرشکسته‌گردم و رسوا

در همه عضوم مخیری پی بوسه

از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا

روی و لبم هردو نیک درخور بوسند

این من و اینک تو یا ببوس لبم یا

گفتمش ای ترک ترک این سخنان‌گوی

بس‌کا ازین غمز و رمز و عشوه و ایما

با تو خیانت‌کنم هلا بچه زهره

با تو جسارت‌کنم الا بچه یارا

خصلت دزدان و خوی راهزنانست

چشم طمع دوختن به جانب‌کالا

گفت اگرکام من نبخشی امشب

نزد ملک از تو شکوه رانم فردا

گفتم رو روکه‌کار اگر به شه افتد

شاه مرا برگزیند از همه دنیا

شه نخرد شعر دلکش تو به مویی

چون‌کند از روی لطف شعر من اصغا

گفت مزن لاف و عشوه‌کم‌کن از یراک

مایهٔ شعر تو از منست سراپا

گر نکشد سرخ‌گل نقاب ز چهره

بلبل مسکین چگونه برکشد آوا

شادی خسرو بود ز طلعت شیرین

نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا

چهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصر

ترک وصال عزیزگفت زلیخا

گفتمش ای ترک در لبان توگویی

رحل اقامت فکنده است مسیحا

خنده‌کنان‌گفت‌کاین تعلل تاکی

خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا

غرهٔ او را به چشم‌کردم و در مدح

غره صفت خواندم این قصیدهٔ غرا

تا ز زوالست لایزال مبرا

ملک ملک باد از زوال معرا

راد محمد شه آنکه آتش قهرش

می بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا

دولت او را نه اولست و نه آخر

شوکت او را نه مقطعست و نه مبدا

شعله‌کشد خنجرش اگر به زمستان

خلق به سرداب‌ها روند زگرما

کلک‌گهر سلک او چه معجزه دارد

کز شبه آرد پدید لؤلؤ لالا

نی غلطم نبود این عجب‌که نماید

در شب تاریک جلوه نجم ثریا

حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش

حزم تو بندد ز باد جسر به دریا

خلق تو خیری‌ دماند از تف آتش

جود تو الماس سازد ازکف دریا

حزم تو یارد مدینه ساخت به جیحون

عزم تو تاند سفینه تاخت به صحرا

عون تو سازد ز موم جوشن داود

رای تو آرد ز دودگنبد خضرا

چون ز عدوی تو نام هست و نشان نیست

شاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقا

عفو تو ناخوانده است وصف سیاست

قهر تو نشنیده است نام مدارا

شاها در این قصیده ژرف نگه‌کن

نظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیوا

هزل من از جد دیگران بود اولی

خاصه چو افتد قبول شاه معلا

شعر نشایدش خواندن از در معنی

هرچه به صورت مردفست و مقفا

مرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانند

پیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا

چهر حسودت ز سیم اشک مفضض

اشک عدویت ز زر چهره مطلا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح نواب شاهزاده فریدون میرزا فرمانفرما

گر تیر زنی بر دل ما زن نه بر آهو

ور دام نهی در ره ماه نه نه به صحرا

نه شهرکم از دشت و نه ماکمتر از آهو

صید دل ماکن اگرت صید تمنا

آهوی بیابان نبرد عهد به پایان

ماییم‌که صیدیم و به قیدیم شکیبا

ای آهوی انسی چکنی آهوی وحشی

وین طرفه‌که صیدی چکنی صید تقاضا

ما در توگریزیم وگریزد ز تو آهو

او صید تو غافل شده ما صید تو عمدا

آهو بمگیر اینهمه‌کاهو به توگیرند

آهو چکنی ای به تو شیران شده شیدا

چشمت چه‌به‌آهوست بجو آ‌هو چشمی

مهروی وسخنگوی و سمن‌بوی و سمن‌سا

تا رخت برد انده در سایهٔ آهو

تا بال زند محنت در بنگه عنقا

از بهر یک آهوکه در آری به‌کمندش

منت نتوان برد ز بازوی توانا

یارا تو همه انسی و آهو همه وحشت

باری بده انصاف تو مطبوع‌تری یا

چون خود به‌کمند آر غزل‌گوی غزالی

کز مشک زره سازد و از نافه چلیپا

از آهوی سیمن بستان آهوی زرین

تا خانه چو مینوکنی از شاهد و مینا

ای زلف تو تاریکتر از خاطر نادان

وی موی تو باریکتر از فکرت دانا

شهدیست مصفا لبت امّا بنیابد

بی‌جهد موفا به‌کف آن شهد مصفا

ای لعل شکرخای تو یک حقهٔ‌گوهر

وی طلعت زیبای تو یک شقهٔ دیبا

زان حقه بود در دل من رشکی پنهان

زین شقه بود در رخ من اشکی پیدا

گه برکه روانستم از آن اشک به دامن

گه سرکه عیانستم ازین رشک به سیما

گر وصل تو ای ترک نه بختی است مکرم

ور روی تو ای دوست نه فتحی است مهنا

چون فتح روانی ز چه در لشکر خسرو

چون بخت دوانی ز چه در موکب دارا

شهزادهٔ آزاده فریدون شه عادل

کز فرط جلالت دو جهانست به تنها

بویی ز ریاض‌کرمش روضهٔ رضوان

جویی ز حیاض نعمش لجهٔ خصرا

هرگه به وغا روی‌کند فتنه‌کند پشت

هرگه به عطا دست برد فاقه‌کشد پا

ای دست تو بخشنده‌تر از ابر به مجلس

وی تیغ تو رخشنده‌تر از برق به هیجا

هردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دم

هرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجا

ابنای جهان را به‌گه عرض ضمیرت

زین روی بدن سر سویداست هویدا

گر صاعقهٔ قهر تو برکوه بتابد

پیکان دمد اندر عوض خار ز خارا

ور نخل ز تأثیرکفت بارور آید

بس شوشهٔ زر خیزدش از خوشهٔ خرما

تیغت عجبا هیچ بگویم بچه ماند

برقیست علی‌الله نه‌که مرگیست مفاجا

جوهرش ثریا بود و شکل مه نو

ویحک به مه نو نشنیدیم ثریا

در دست تو ماند به یکی زورق سیمین

کز لطمهٔ امواج برون جسته ز دریا

در قبضهٔ تقدیر توگویی ملک‌الموت

ایدون ز پی مرگ دوگیتی است مهیا

فی‌الجمله به یک حمله تر و خشک بسوزد

چون قهر خداوند تبارک و تعالی

شاها ز پی صید شدی تا تو به هامون

دو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرا

بی‌شخص تو ای شخص توآسایش‌گیتی

بی‌روی تو ای روی تو آرایش دنیا

یک سله مارست مرا روح به پیکر

یک بیشهٔ خارست مرا موی بر اعضا

هوشی اگرم بود جها برد به غارت

صبری اگرم دید فلک برد به یغما

بی‌روی توام روی دهد راحت هیهات

بی‌یاد توام شاد شود خاطر حاشا

قاآنیت آن به‌که دعاگوید ایدون

تا وصف مکرر شود و مدح مثنا

تا تنگ شود زاویه از بعد مسافت

در زاویهٔ تنگ‌کند خصم تو ماوا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف نامۀ پادشاه‌گیتی ستان محمدشاه غازی انارلله برهانه‌گوید

شکسته خامهٔ آذرگسسته نامهٔ قسطا

چه خامه خامهٔ خسرو چه نامه نامهٔ دارا

گسسته دفتر شاپور و خسته خاطر آزر

شکسته رونق ارژنگ و بسته بازوی مانا

به سعی خامهٔ ماهر به فرق نامهٔ طاهر

فشانده خسرو قاهر چه مایه لؤلؤ لالا

سدید و محکم‌و ساطع‌فصیح‌و واضح و لامع‌

بلیغ و روشن و رایع رشیق و ظاهر و شیوا

جمیل‌و درخور و لایق رزین و راتب و رایق

گزین و لایح و بارق جزیل و سخته و غرا

شگرف‌و بیغش‌کافی‌سلیس‌و دلکش و صافی

پسند و ویژه و وافی بلند و شارق و بیضا

همال سبعهٔ وارون ز بسکه دلکش و موزون

مثال فکرت هرون ز بسکه روشن و عذرا

ز نظم‌گفت شه الحق نمانده زینت و رونق

بگفت‌همگر و عمعق به شعر خسرو بیضا

چه نامه قطعه و چامه به سعی خامه و آمه

بطی دفتر و نامه نهفته فکرت والا

سطور او همه تابان چو دست موسی عمران

نقوش او همه رخشان چو صدر صفهٔ سینا

نهال‌گلشن فکرت لآل مخزن حکمت

زلال چشمهٔ خبرت سواد دیدهٔ بینا

به آب چشمهٔ حیوان به تاب‌کوکب تابان

به رنگ‌گوهر عمان به بوی عنبر سارا

نباشد این‌قدر انور نه مه نه مهر نه اختر

ندارد این هم‌گوهر نه‌کان نه‌گنج نه دریا

سپاس خامهٔ خسرو مدیح چامهٔ خسرو

ثنای نامهٔ خسرو ز حد فکرت دانا

ز د‌ورگنبدگردون ز جور اختر وارون

هماره‌فارغ‌و مأمون‌وجود حضرت دارا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طاب‌لله ثراه گوید

گسترد بهار در زمین دیبا

چون چهر نگار شد چمن زیبا

آثار پدید آب شد پنهان

اسرار نهان خاک شد پیدا

ابر آمد و سیم ریخت بر هامون

باد آمد و مشک بیخت بر صحرا

این تعبیه‌کرده نافه در دامن

آن عاریه کرده‌گوهر از دریا

از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان

از لاله دمن چو سینهٔ سینا

آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین

وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا

این را به سر است‌کلّه از یاقوت

آن را به بر است حلّه از مینا

ای عید من ای بهار روحانی

ای ماه من ای نگار بی‌همتا

نوروز تویی و نوبهاران تو

کز طلعت تو جوان شود دنیا

از روح روان سرشته‌یی گویی

بر روی ز من فرشته‌یی مانا

از لعل تو نعل روح در آتش‌

از عشق تو مغز عقل پر سودا

چون از خم زلف چهره بنمایی

خورشید برآید از شب یلدا

چون سلسله زلف تست پر حلقه

چون زلزله عشق تست پر غوغا

این زلزله‌کوه راکند از بن

این سلسله عقل راکند شیدا

بنما رخ تا ز شوق بی‌معجر

از خلد برین برون دود حورا

بنشین و ببار خندهٔ شیرین

برخیز و بیار بادهٔ حمرا

بگشای‌کمرکه تاکمربندد

در خدمت تو در آسمان جوزا

لبهای تو بهر بوسه خلقت‌کرد

از حکمت خویش خالق یکتا

عاطل مگذار خلقت باری

باطل مشمار حکمت دانا

تو موی نموده‌یی‌کمند آیین

من پشت نموده‌ام‌کمان‌آسا

چون تیر تو ازکمان ما عاجل

چون تار من ازکمند تو دروا

ای ترک به‌عید بوسه آیین است

در شرع رسول و ملت بیضا

حالی بنه این طبیعت غره

شرمی بکن از شریعت غرا

زان پس‌که مرا مباح شد بوسه

پیش آی‌که تا ببوسمت عمدا

از بوسه مکن دریغ تات ای ترک

صد بوسه‌زنم برآن رخ رخشا

هل تا بگزم لبان شیرینت

خوش خوش‌مزم آن دودانهٔ خرما

زان روی چنم ورق ورق سوری

زان لعل خورم طبق طبق حلوا

زان‌گرد زنخ‌که‌گوی را ماند

در رقص آیم چوگوی سر تا پا

نی نیست به بوسه حاجتم امروز

گر عمر بود ببوسمت فردا

کامروز بس است لب مرا شیرین

از شکر شکر خسرو والا

دارای جهان ستان محمد شاه

کز هردو جهان فزون بود تنها

اجزای وی است هرچه درگیتی

باکل چه برابری‌کند اجزا

اعضای وی است هرکه در عالم

با روح چه همسری‌کند اعضا

افلاک مطاوعش به یک فرمان

آفاق مسخرش به یک ایما

کوهی‌که خورد قفای قهر او

آسیمه دود چو باد در بیدا

بادی‌که بود مطیع حزم او

همواره بود چوکوه پابرجا

ای خشم تو همچو مرگ بی‌تاخیر

وی قهر تو همچو زهر جان‌فرسا

خیل تو چو سیل‌کوه بنیان‌کن

فوج تو چو موج بحر طوفان‌زا

در جانسوزی چو چرخ بی‌مهلت

درکین‌توزی چو دهر بی‌پروا

نه ملک مخلد ترا مقطع

نه ذات مؤید ترا مبدا

صد جمله به حمله‌یی زنی برهم

صد بقعه به وقعه‌یی‌کنی یغما

از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است

بس‌کشته‌که پشته‌گشته در هیجا

باطلعت رای‌گیتی افروزت

خورشید برآید از شب یلدا

با نکهت خلق عنبرافشانت

عنبر خیزد زکام اژدرها

توقیع ترا قدر برد فرمان

فرمان ترا قضاکند امضا

انکار تو نیست دهر را ممکن

پیکار تو نیست چرخ را یارا

انجم تار است و رای تو روشن

گردون پستست و قدر تو والا

شیر است به روز جنگ تو روبه

موم است ز زور چنگ تو خارا

فوجی ز صف سپاه تو انجم

موجی زکف نوال تو دریا

خلق تو زکام شیر انگیزد

چون ناف غزال نافهٔ سارا

مهر تو ز صلب سنگ رویاند

چون باد بهار لالهٔ حمرا

خورشیدی و برخلاف خورشیدی

کز ابر شود به چرخ ناپیدا

زیراکه هماره باکفی چون ابر

خورشید صفت بتابدت سیما

چون باد قلم دود در انگشتم

گر مدح تکاورت‌کنم املا

چون برق‌کشد ضمیر من شعله

گر وصف بلارکت‌کنم انشا

گر خشم‌کنی به چشمهٔ خورشید

چون شب‌پره زو حذرکند حربا

ور چشم زنی به جانب ناهید

سوی تو چمد زگنبد خضرا

اخلاق تو آبگینه یارد ساخت

از نرم دلی ز صخرهٔ صما

گرد سپهت به چشم بدخواهان

یک بادیه افعی است و اژدرها

شخص تو جهان پیر برناکرد

از دانش پیرو طالع برنا

رخسار تو آیینه است و خصمت دیو

زان در تو چو بنگرد شود رسوا

تا لمعه و نور خیزد از خورشید

تا فتنه و شور زاید از صهبا

دارم دو هزار شکوه از طالع

لیک آن دو هزار شکوه باشد تا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح حاجی اسدالله خان شیرازی

باز سفید روز بپرید از آشیان

زاغ شب سیاه بگسترد شهپرا

تاریک شد سپهر چو ظلمات وندرو

تا زان ستاره چون به سیاهی سکندرا

چونان شبی درازکه پنداشتی قضا

یکره بریده نافش با روز محشرا

افروخت چهره زین تل خاکستری سهیل

چون از درون تودهٔ خاکستر اخگرا

گفتی فرشته است به بالای اهرمن

روشن فلک فراز هوای مکدرا

گردون پرستاره برآن قیرگون هوا

چون بر سر نجاشی اکلیل قیصرا

یاگفتئی به‌کین تهمتن به سر نهاد

پولادوند دیو زراندود مغفرا

وز اختران معاینه دیدم‌کنار چرخ

زانگونه‌کز قراضهٔ زر نطع زرگرا

مرغ هوا و ماهی دریا به خواب و من

بیدار و چشم دوخته در چشم اخترا

کز در صدای سندان برخاست‌کانچنانک

پنداشتی ز چرخ بغرید تندرا

گفتم هلاکیی‌ء‌که به در حلقه می‌زنی

گفتا نگارگفتم بخ بخ درا درا

برجستم و دویدم و در راگشود و بست

کردم سلام و تنگ‌کشیدمش دربرا

بوییدمش دمادم موی مجعدا

بوسیدمش پیاپی قند مکررا

هر غمزه‌اش به جانم صد جعبه ناوکا

هر مژه‌اش به چشمم صد قبضه خنجرا

از فرق تا قدم همه خان مجسما

وز پای تا به سر همه روح مصورا

بر چشم اشکبارم مالید زلف خویش

وین قصه راست شدکه به بحر است عنبرا

بر روی زرد من لب شیرین به عشوه سود

وین حرف شد یقین‌که به نی هست شکرا

بنشاندمش به مجلس و از زلفکان او

از بهر خویش‌کردم بالین و بسترا

بی‌شمع و بی‌چراغ ز روی منورش

شد همچو روز روشن بزمم منورا

آری چراغ و شمع نباید به حکم عقل

چون چهره برفروزد خورشید خاورا

گفتم بهل‌که عود به مجمر در افکنم

شکرانهٔ قدوم تو ترک سمنبرا

گفتا به‌عود و مجمر حالی چه حاجتست

با زلف و چهر من چه‌کنی عود و مجمرا

ماگرم‌گفتگوکه برآمد ز آسمان

ابری سیاه تیره‌تر از جان‌کافرا

گفتی‌که دزد مخزن شاه است از آن قبل

کش بود آستین همه پر در وگوهرا

هر در وگوهری‌که فروریخت در زمان

شد همچوگنج قارون در خاک مضمرا

جادوست‌گفتئی‌که به نیرنگ و جادویی

کرد از بخار خشک روان لؤلؤ ترا

چون بختیان مست‌که‌کف برلب آورند

توفید و ریخت‌کف ز دهانش‌ بر اغبرا

گو بنگرش نشیب سپهر ار ندیده‌کس

در قلزمی معلق دیوی شناورا

سیلی ز هرکرانه روان شدکه هیچ‌کس

نارست بی‌سفینه‌گذشتن به معبرا

گفتم‌کنون چه بایدگفتا شراب ناب

زان می‌که‌چون سهیل درخشد به ساغرا

آوردمش به پیش شرابی‌که‌گفتئی

جان راگرفته‌اند به تدبیر جوهرا

زان می‌که‌گر برابر آبستنی نهند

بینند روی بچه ز زهدان مادرا

چشم خروس ریختم از نای بلبله

وز حلق بط فشاندم خون‌کبوترا

او مست جام می‌شد و من مست چشم او

یاللعجب‌که مستی من بدفزون ترا

آری شراب را بود ار صد هزار شور

با شور عشق یار نباشد برابرا

باری ز هرکران سخنی رفت در میان

زان سان‌که هست رسم حریفان همسرا

تا رفته رفته پرسشی از حال من نمود

هم زان قبل‌که مهتری از حال‌کهترا

گفتا چه‌می‌کنی و چسانی و حال چیست

مسکینی از جفای جهان با توانگرا

گفتم میان فقر و غنایم وزین قبل

خنثاست بخت‌من‌که نه ماده است و نه نرا

نفسم صبور و قلب شکور است لاجرم

خشنودم از زمانه برزق مقدرا

لیکن به حکم آن‌که ضرور است اکتساب

آهنگ پای‌بوس ملک دارم ایدرا

گفتا به فصل دی‌که سخن بفسرد به‌کام

گویی سفرکنم نکنم هیچ باورا

حاشاکه وحی صادق دانم حدیث تو

نه خود تو جبرئیلی و نه من پیمبرا

فصلی چنین‌که‌گویی از برف‌کوهسار

ز استبرق سفید به سرکرده چادرا

فصلی چنین‌که‌گویی‌کردند تعبیه

تأثیر پشت سوهان در طبع صرصرا

بالله اگر نگاه برون آید از دو چشم

چون سنگ بفسرد به میان ره اندرا

گفتم ز شوق درگه دارای روزگار

نهراسم از نسیم دی و باد آذرا

گیرم جهنده باد بود نیش ناچخا

گیرم فسرده آب بود نوک نشترا

ایدون به پشت‌گرمی الطاف‌کردگار

در یخ چنان روم‌که در آتش سمندرا

گفتا ز مال و حال چه داری بسیج راه

گفتم هلا بنقد دو اسب تکاورا

یک اسب بنده نیز به لار است و دزد پار

بر دست وکس درین ستمم نیست یاورا

گفتا جز این دو هیچ ضرور است‌گفتمش

یک مشت زر دو اسب تکاور یک استرا

ارباب جاه نقدی اگر وام من دهند

اسباب راه یکسره‌گردد میسرا

گفتا به قرض‌کس ندهد یک قراضه زر

بس تجربت‌که رفته درین باب مرمرا

اکنو منت رهی بنمایم به حکم عقل

لیکن به شرط آنکه شود بخت یاورا

گر خدمتی امیر بفرمایدت بری

در نزد اولیای خدیو مظفرا

فرض‌افتدش‌که‌هرچه توخواهی ببخشدت

از شوق خدمت ملک ملک پرورا

گفتم مرا به خدمت میر بزرگوار

ایدون وسیله باید راوی سخنورا

گفتاکه بهتر از اسدالله خان‌که هست

درگوش میرگفتش چون سکه برزرا

خانی‌که‌صیت‌جود وسخایش به‌شرق‌وغرب

ساریست چون فروغ مه و مر انورا

در زورقی‌که دم زنی از حزم و عزم او

او‌کار بادبان‌کند این‌کار لنگرا

وصف حلاوت سخنش چون رقم‌کنی

نبود عجب‌که خامه بچسبد به دفترا

از شش جهت‌گریخت نیارد عدوی او

مانند مهره‌یی‌که درافتد به ششدرا

مانا شکافت زهرهٔ چرخ از عتاب او

ورنه سبب‌کدام‌که چرخ است اخضرا

محروم باد حاسد او از لقای او

زیراکزین بتر نتوان یافت‌کیفرا

صدرا امیر دیوان دانم‌که با تواش

صدقیست بینهایت و مهریست بیمرا

تنها نه با جناب تو از فرط اتحاد

چون یک روان پاک بود در دو پیکرا

با خلق روزگار چنان مهربان بود

کاورا دعاکنند به محراب و منبرا

دانی تو بلکه شهری لابلکه عالمی

کاری‌که او نمود درین مرز و‌کشورا

ملکی‌گشود و مملکتی را نمود امن

بی‌زحمت سیاست و بی‌رنج لشکرا

چو‌ن‌موسی‌کلیم به‌یک چوب‌دست‌کرد

ملکی ز ملک مصر فزون‌تر مسخرا

ماران فتنه خورد بیکره عصای او

ناگشته چون عصای کلیم‌الله اژدرا

نازل ز آسمان شود اسما از آن بود

نامش نبی‌که هست نبی‌سان به‌گوهرا

آزادکردهٔ‌کرم اوست هرکه هست

چه طفل شیرخوار و چه شیخ معمّرا

با عدل او عجب نه‌که زالی چو آفتاب

با طشت زر به باختر آید ز خاورا

اندر سه مه ذخیرهٔ سی ساله خرج‌کرد

از بهر نیک‌نامی شاه فلک فرا

هرکس‌کند ذخیره زر و سیم وگنج و مال

او را بود ذخیره شه مهرگسترا

ایدون‌گواه عدل وی این داستان بس است

کاید به‌گوش خلق حدیثی مزورا

کامد به شهر شیراز از یک دو روزه راه

گم‌گشت بارگیری بارش همه زرا

هر دزد و هر طریده‌که دیدش به رهگذار

گشتش ز ره به خطهٔ شیراز رهبرا

غیر از رضای شاه‌که جوید به جان و دل

آید به چشم هردو جهانش محقرا

درگفت می‌نیاید القصه آنچه‌کرد

او ازکمال و قدر در این بوم و این برا

یک روز دم زنی اگر اندر حضور وی

در حق من شود همه‌کامم میسرا

تا خود چه می‌شودکه من از یک‌کلام تو

یک عمر بر حوایج‌گردم مظفرا

تا رسم در زمان بود ازگفته‌های نغز

تا نام در جهان بود ازکلک و دفترا

بادش عدو نوان و بداندیش ناتوان

دولت جوان و حکم روان یار در برا

نصرت قرین و چرخ معین فتح همنشین

حاسد غمین و بخت سمین خصم لاغرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح سلطان العادل محمد شاه غازی رحمه‌الله علیه

عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را

پشت‌پا زن دور چرخ وگردش ایام را

سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید

گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را

خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من

از شراب‌کهنه می‌خواهم لبالب جام را

هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا

من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را

هر تنی را هست سیم و دانة‌گندم به دست

مایلم من دانة خال تو سیم اندام را

سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر

بی‌دل آرامی‌که برده است از دلم آرام را

پسته و بادام نقل روز نوروز است و من

با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را

عود اندر عید می‌سوزند و من نالان چو عود

بی‌بتی‌کز خال هندو ره زند اسلام را

یکدگر راخلق‌می‌بوسند ومن زین‌غم هلاک

گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرین‌کام را

سرکه بردستارخوان‌خلق وهمچون‌سرکه دوست

می‌کند بر ما ترش‌ رنگین رخ‌گلفام را

خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه

عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را

لاجرم این عید خاص من‌که بادا پایدار

کر و فرش بشکند بازار عید عام را

آسمان دین و دولت‌کز هلالی شکل تیغ

گاه‌کین بر هیأت جوزاکند بهرام را

بانگ‌رب ارحم برآید از زمین و آسمان

هر زمان‌کان سام صولت برکشد صمصام را

خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی

اقتضایی هست آخر علت سرسام را

در دل او نیست‌کین دشمنان آری به طبع

آدمی در دل نگیردکینة انعام را

کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو

ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را

هرکه باوی‌کینه‌جوید عقل‌گویدکاین سفیه

کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را

خصم‌بگریزد ز سهمش آری‌آری اشکبوس

چون‌کشدگرزگران دل بگسلد رهام را

بدر دنیا صدر دین ای‌کاندر ایوان می‌کند

گفت جان بخشت مصور صورت الهام را

باتو هرکس‌کین سگالد نیست‌هشیار ار نه‌مرد

تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را

جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید

عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در شکایت از ممدوح گوید

او باز تیز پنجه و من صعوهٔ ضعیف

روزی بهم فروشکند بال و پر مرا

او آفتاب روشن و من ذرهٔ حقیر

با نورش از وجود نیابی اثر مرا

اوگنج شایگان و منم آن‌گداکه هست

برگنج باز دیدهٔ حسرت نگر مرا

بی‌اژدها چگونه بودگنج لاجرم

از بیم جان به‌گنج نیایدگذر مرا

عزت چو در قناعت و ذلت چو در طمع

باید قناعت از همه‌کس بیشتر مرا

من آن همای اوج‌کمالم‌که بد مدام

سیمرغ‌وار قاف قناعت مقر مرا

یارب چه روی داده‌که باید به پیش خلق

موسیچه‌وار این همه دم لابه مرمرا

هر روز روزیم چون دهد روزی آفرین

باید غذا ز بهر چه لخت جگر مرا

بگذشت صیت فضل وکمالم به بحر و بر

با آنکه هیچ بهره نه از بحر و بر مرا

نبود مرا به غیرلب خشک و چشم تر

مانا همین نصیب شد از خشک و تر مرا

قدر مرا قضا و قدرکرده‌اند پست

تقریع‌کی سزد به قضا و قدر مرا

نخل امید من به مثل شاخ بید بود

ورنه چرا نداد به‌گیتی ثمر مرا

خود ریشه‌ام به تیشهٔ تو بیخ برکنم

اکنون‌که پنج فضل نبخشید بر مرا

نطقم چو نیشکر شکرانگیز هست و نیست

جز زهر غصه بهری ازان نیشکر مرا

از نوک‌کلک سلک‌گهر آورم ولیک

شبه شبه نماید سلک‌گهر مرا

شعرم بود به طعم طبرزد ولی ز غم

اکنون به‌کام‌گشته طبرزد تبر مرا

از صدهزار غصه یکی بازگویمت

خوانی مگر به سختی لختی حجر مرا

خواند مرا امیر امیران به‌کاخ خویش

ناخوانده پاسبانش راند ز در مرا

فراش آستانش افشاند آستین

هست آستین از آن‌رو بر چشم تر مرا

منت خدای عز وجل راکه داد دی

فراش او ز بیهشی من خبر مرا

زان صدهزار زخم‌که زد بر من آسمان

الحق یکی نگشت چنان‌کارگر مرا

مرهم نهاد زخم زبانش به یک سخن

بر زخم‌هاکه بود به دل بی‌شمر مرا

قولی درشت‌گفت ولیکن درست‌گفت

زانروکه‌کردگفتش در دل اثر مرا

روی زمین فراخ چه پرواکه دست تنگ

پای سفر نبسته‌کسی در حضر مرا

راه عراق امن و طریق حجاز باز

وحدت رفیق راه و قضا راهبر مرا

عوری لباس و بی‌هنری مایه جوع قوت

تسلیم همعنان و رضا همسفر مرا

گر چارپای راه سپر نیست‌گو مباش

پایی دو داده است خدا ره سپر مرا

باشد اگر به هر قدمی صدهزار دزد

چیزی ز من به حیله ندزدد مگر مرا

مانم چرا به فارس‌که نبود در آن دیار

نی آب و خاک نی شتر وگاو و خر مرا

یک قطعه بیش نیست سفر از سقر ولی

ایدون هزار قطعه حضر از سقر مرا

زین پس به بحر و بر به تجارت سفرکنم

سرمایه فضل ایزد وکالا هنر مرا

دیدی دو سال پیشم در ملک خاوران

بینی دو سال دیگر در باختر مرا

خورشیدسان به‌مشرق ومغرب سفرکنم

تازان سفر فزوده شود فال و فر مرا

چون عقدهٔ دلم نگشاید به ملک فارس

بایدکشید رخت سوی‌کاشغر مرا

صد خاندان چو منت یک خانه می‌نهند

آن خانه به فرودگر آید به سر مرا

از روز و شب‌گریزم اگر بهر روشنی

بایدکشید منت شمس و قمر مرا

جایی روم‌که پرتو خورشید و مه در آن

بر فرق می‌نتابد شام و سحر مرا

صدر زمانه را به سر آمد چو روزگار

گو نیز روزگار درآید به سر مرا

نه بیش ازوکمالم و نه بیش ازو جمال

نه همچو او قبیله و دخت و پسر مرا

گر بندبند پیکرم از هم جداکنند

اندوه او نمی‌رود از دل به در مرا

احسان او چو خون به عروقم‌گرفته جای

خونی‌که بیشتر شود از نیشتر مرا

مهر دوکس به پارس مرا پای بست‌کرد

وز آن دو سرنوشت هزاران خطر مرا

نگذاشت مهرشان‌که‌کنم رو به هیچ سوی

تا ماند جان به لجهٔ اندوه در مرا

اول جناب معتمدالدوله کاستانش

در پیش تیغ حادثه آمد سپر مرا

دوم خدایگان اسدالله خان راد

کز پاس مهر او ندرد شیر نر مرا

زان بیش چشم‌لطف وعطابم ازآندو نبست

چون نیست قابلیت از آن بیشتر مرا

هم نیست روی‌گفتم با ذوالریاستین

کان بحر بیکران نشمارد شمر مرا

هفتاد شعرگفتم اندر مدیح او

یک آفرین نگفت به هفتاد مرمرا

آوخ‌که جنس فضل‌کساد است ورنه بود

نقد سخن رواج تراز سیم و زر مرا

شکر خدا و نعت پیمبرکنم از آنک

افزود آن به نعمت و این بر خطر مرا

من پادشاه ملک بیانم از آن بود

ز الفاظ‌گونه‌گونه حشر در حشر مرا

وز صدهزار تیغ فزونست در اثر

طومار شیوهای چنین برکمر مرا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - در مدح نواب شاهزاده علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه گوید

آراست عروس‌گل گلستان را

آماده شو ای بهار بستان را

وقتست‌که در سرود و وجد آرد

شور رخ‌گل هزار دستان را

شمشاد چو پای بر زمین‌کوبد

ماند به‌گه نشاط مستان را

از برگ شقایق ابر فروردین

آویخته قطره‌های باران را

گویی‌کوه از شقایق رنگین

آراسته گوهر بدخشان را

در باغ ز خوشه‌های مروارید

آویزه فکندگوش اغصان را

بوی‌گل و رنگ‌گل بهم‌گویی

با مشک سرشته‌اند مرجان را

آن ابر بهار بین‌که ازگوهر

لبریز نموده جیب و دامان را

آن قوس قزح نگرکه تو بر تو

آویخته پرده‌های الوان را

وان سنبلکان نگرکه بی‌شانه

بر بافته‌گیسوی پریشان را

آن صلصلکان نگرکه بی‌مضراب

در مثلث و بم فکنده الحان را

وان نرگسکان‌که همچو طنازان

بگشوده به ناز چشم فتان را

وان اقحوکان‌که‌کرده بی‌مسواک

چون در عدن سپید دندان را

در هاون سیم زعفران ساید

کارد به نشاط جان پژمان را

وان سرخی شاخ ارغوان ماند

سرخ آبلهای دست صبیان را

فصاد نما ز بازویش‌گویی

راه از پی خون‌گشاده شریان را

یا بس‌که‌گزیده حور از شوخی

خون جسته ز ساق پای غلمان را

یا دوخته تیم‌های یاقوتی

خیاط به جیب جامه سلطان را

یا ماه من از دو چهره وگیسوی

دربان بهشت‌کرده شیطان را

زلف سیهت برآن رخ روشن

کفریست‌که حامی است ایمان را

ماهی است‌کنون‌که من ز شهر خویش

زین برزده‌ام به پشت یکران را

مهمیز ز دستم از پی رفتار

آن صاعقه سیر برق جولان را

گه سفته به نعل سنگ‌کهساران

گه رفته به موی دم بیابان را

گه رفته به قله‌یی‌که از رفعت

جا تنگ نموده عرش یزدان را

ای بس شب قیرگون‌که از حیرت

گم‌گشت ره مدار دوران را

ای بس شب تیره‌کاندرو دستم

نشناخت ز آستی‌گریبان را

ده ناخن من نکرد بر رخ فرق

از پلک دو چشم موی مژگان را

صد بار به سینه دست مالیدم

بر سینه نیافتم دو پستان را

پروانه صفت دلم در آن شبها

با شمع رخ تو بست پیمان را

وز آرزوی لبت در آن ظلمات

جستم چو سکندر آب حیوان را

القصه من ای پری به یاد تو

کردم یله‌کشور سلیمان را

چون‌کشتهٔ خشک تشنهٔ آبم

سیراب‌کن ای سحاب عطشان را

آن بادهٔ ناب ده‌که پنداری

با لاله سرشته‌اند ریحان را

بر طور تجلی ارکند نورش

از هوش بردکلیم عمران را

گر خوانچهٔ ما ز نقل رنگین نیست

رنگین سازم ز خون دل خوان را

در دیگ طلب به آتش سودا

بریان‌کنم ای پسر دل و جان را

لیکن مزهٔ شراب شورابست

وین نکته مسلم است مستان را

در من نمکی چنانکه باید نیست

بگشا تو ز لب سر نمکدان را

زان خال سیاه و لعل شورانگیز

پلپل نمکی بپاش بریان را

نی نی دل و جان مرا به‌کار آید

بریان نکنم برای جانان را

دل باید و جان‌که تا توانم‌کرد

مدح از دل و جان سلیل سلطان را

شهزاده علیقلی‌که شمشیرش

درهم شکند چو شیر میدان را

از لوح ضمیر او قضا خواند

دیباچهٔ رازهای پنهان را

در جامهٔ قدر او قدر بیند

نه چرخ و سه فرع و چارارکان را

برهم دوزد چو دیدهٔ شاهین

از مار خدنگ‌کام ثعبان را

ای‌کوفته سر ستاره راگرزت

زانگونه‌که زخم پتک سندان را

چون صاعقه‌کابر را زهم درد

تیغ تو برد به رزم خفتان را

اندر خبر است‌کایزد از قدرت

بر صورت خود نگاشت انسان را

اقرارکند بدین خبر هرکاو

بیند به رخ تو فر یزدان را

آن روزکه هستی از تو شدکامل

سرمایه به باد رفت نقصان را

در حفظ تو هست نقش هر معنی

جز رسم و اثرکه نیست نسیان را

در ملک جلالت آنچه خواهی هست

جز نام و نشان‌که نیست پایان را

شمشیر توکوه را زهم درد

زآنگونه‌که ماهتاب‌کتان را

رونق برد ازکمال شیوایی

یک بیت تو صد هزار دیوان را

هرگه‌که به قصد بزم بنشینی

بینند پر از نشاط ایوان را

وانگه‌که به عزم رزم برخیزی

یابند پر از نهنگ میدان را

با فسحت عرصهٔ جلال تو

تنگ است مجال ملک امکان را

با نعمت سفرهٔ نوال تو

خرد است نعیم باغ رضوان را

در حشر ز بیم توگنه‌کاران

با سر سپرند راه نیران را

احسان ترا چه شکرگویدکس

کز جود تو شکرهاست احسان را

از طوفان‌کی بلرزدت اندام

کز وهم تو لرزهاست طوفان را

با جود تو مور ازین سپس ننهد

در خاک ذخیرهٔ زمستان را

سوده است مگر عطاردکلکت

بر جای مداد جرم‌کیوان را

کاندر سخن تو رفعت‌کیوان

آید به نظر همی سخندان را

زانسان‌که فلک اسیر حکم تست

گویی نبود اسیر چوگان را

از رشک‌کفت چو لعل رمانی

خون در جگر است در عمان را

آورده سحاب دست درپاشت

نی‌سان به خروش ابر نیسان را

وز حسرت دود مطبخ خوانت

چشمی است پر آب ابر آبان را

از بس‌که رساست جامهٔ قدرت

گسترده به عرش و فرش دامان را

تا با رخ یار نسبتی باشد

هرسال به فضل‌گل‌گلستان را

تا محشر نسبت غلامی باد

با خاک ره تو چرخ‌گردان را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در مدح سلالة‌السادت میرزا سلیمان

چراغ دودهٔ خیرالبشرکه طاعت او

ز لوح دهر فروشسته نقش عصیان را

کلیم‌وار عیان بین به طور سینهٔ او

چو نور وادی ایمن فروغ ایمان را

هرآنکه بیند بر سفت او ردای ورع

به یک ردا نگرد صدهزار سلمان را

کف‌کریمش‌ از بس فشانده در یتیم

یتیم ساخته پروردگار عمان را

مرآن نشاط بود روح را ز صحبت او

کز آب چشمهٔ زمزم روان عطشان را

ز خوان فضلش اگر توشه‌یی برد عاصی

به خوشه‌یی نخرد هفت باغ رضوان را

به نوع انسان آنسان بود مباهاتش

که بر بسایر انواع نوع انسان را

کلام او همه وحی است لاجرم دانا

زگفت او نکند فرق هیچ فرقان را

ز آب چشمهٔ آتش فروغ حکمت او

فلک به باد فنا داده خاک یونان را

زبان او به‌سخن صارمیست خاره شکاف

که بر دو سندس داند پرند و سندان را

زمانه اشهدبالله به ملک هستی او

به عمر خود نشنیده است نام پایان را

سپهرکوکبه صدرا تویی‌که‌کوکب تو

شکسته‌کوکبه هفت آسمان‌گردان را

پی تذکر مدح تو شسته حافظ روح

ز لوح حافظهٔ ناس نقش عصیان را

به باغ مجد تو سیسنبریست چرخ‌کبود

چه افتخار به سیسنبری‌گلستان را

سپهر رای ترا آفتاب تابان خواند

چو نیک دید ستغفارگفت بهتان را

از آن سپس ز در شرم زیب بزم تو ساخت

چو آفتابهٔ زر آفتاب تابان را

ترا به ملک هنر شاه دید و با خودگفت

که آفتابهٔ زر لایق است سلطان را

نبود آگه ازین ماجراکه اندر شرع

ز زر و سیم نسازند آب دستان را

ضعیف پیکر تو یک دو مشت ستخوانست

کزوست توشهٔ هستی همای امکان را

هر آنکه دید تنت خیره ماندکز چه خدای

گزیده بردو جهان یک‌دو مشت ستخوان را

به راه یزد چو یعقوب دیده‌گشت سفید

ز شوق خاک رهت سرمهٔ سپاهان را

ز نور رای توگر دم زد آفتاب مرنج

که التهاب تبش موجبست هذیان را

ز هجر احمد مرسل حنین حنانه

اگر قرین انین ساخت عرش یزدان را

شب فراق تو نیز این زمان ز نالهٔ یزد

نموده حنان بر اهل یزد حنان را

بزرگوارا از روی شوق قاآنی

دهد به مدح تو زیور عروس دیوان را

که تا به روز قیامت بزرگ بار خدای

ز وی دریغ ندارد عطا و احسان را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه

چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را

یکی بیاو میازار چهر الوان را

هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو

به یک دو جام می‌کهنه تازه‌کن جان را

ز شور و طیش چه‌دیدی به‌سور و عیش‌گرای

که حاصلی به ازین نیست دور دوران را

ز سینه‌کینه بپرداز وکار آب بساز

مزن بر آتش‌کین همچو باد دامان را

چهارماهه نه‌بس‌ بود شور و فتنه و جنگ

که باز زین زنی از بهرکینه یکران را

به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر

چه بینم این همه‌گرد و غبار میدان را

از‌ین قبل‌که به بر بینمت سلیح نبرد

گمان برم‌که خلف مر تویی نریمان را

تو فتنه‌کردی و تاجیک و ترک متهمند

که ره به فتنه‌گشودند ملک سلطان را

نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور

تراکه‌گفت‌که ویران نمایی ایران را

کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد

کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را

ورت به خود و زره دل‌کشد یکی بگذار

چو خود بر سر آن‌گیسوی زره‌سان را

بس است آن زنخ و زلف‌گوی و چوگانت

چه مایلی هله این‌قدرگوی و چوگان را

همی ز بند حوادث‌گشایش ار طلبی

درآ به حجره و بگشای بند خفتان را

ورت هواست‌که در فارس فتنه بنشیند

یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را

بیار از آن می چون ارغوان‌که مدحت آن

میان جمع به رقص آورد سخندان را

چو در شود به‌گلوی خورنده از دل جام

ز دل برون فکند رازهای پنهان را

از آن شراب‌که‌گر بیندش‌کسی شب تار

کند نظاره به ظلمات آب حیوان را

بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب

تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را

خدیو راد محمد شه آن‌که ملکت او

ز هرکرانه محیط‌است ملک امکان را

ندانما به چه بستایمش‌که شوکت او

گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را

به خلق پارس بس این رحمتش‌که برهانید

ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را

اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه

که‌کس نداند علت قضای یزدان را

سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد

زمام ملک سلیمان امیر دیوان را

بزرگوار امیری‌که با سیاست او

به چار رکن جهان نام نیست طغیان را

ز موشکافی تدبیر موکشان آرد

به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را

به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان

جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را

نظام‌کار جهان پیرو عزیمت تست

چنانکه حس عمل تابع است ایمان را

به‌عهد عدل توصبحست وبس اگربه‌مثل

تنی به دست تظلم دردگریبان را

سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان

هگرز برنگزیدی خدای انسان را

کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت

بهشتیان همه مایل شوند نیران را

ز روی صدق‌گواهی دهدکه خلد اینست

اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را

خدانمونه‌یی‌ازطول‌وعرض‌جاه توخواست

که آفرید به یک امرکن دوکیهان را

جنایتی‌که به‌کیهان رسد زکید سپهر

کف‌کریم تو آماده است تاوان را

ترشح کرمت گرد آز بزداید

چنان‌که آب ستغفار لوث عصیان را

زمانه بی‌مدد حزم تو ندارد نظم

که بی‌خرد اثر نطق نیست حیوان را

به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو

که آشکارکند رازهای پنهان را

به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند

چه جرم‌کرده‌که مستوجبست بهتان را

کدام ابر شنیدی‌که فیض یک‌دمه‌اش

دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را

برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست

که روز معرکه آبستن است مرجان را

بسان آتش سوزنده صارم قهرت

جداکند ز موالید چهار ارکان را

بتابد ازکف رخشنده‌ات به روز مصاف

بسان برق‌که بشکافد ابر نیسان را

تبارک‌الله از آن خنگ‌کوه‌کوههٔ تو

که بر نطاق نهم چرخ سوده‌کوهان را

پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق

نمونه‌ایست عجب باد و برف وباران را

گمان بری‌که معلق نموده‌اند به سحر

ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را

به غیر شخص‌کریمت برو نیافته‌کس

فرازکوه دماوند بحر عمان را

مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ

چنان‌که باد مطاوع بدی سلیمان را

مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای

که آفرید دماوند وکوه ثهلان را

قوی قوایم او خاک را بتوفاند

چنانکه باد به‌گرداب لجه طوفان را

بزرگوار امیرا تویی‌که همت تو

زیاد برده عطایای معن و قاآن را

دوسال و پنج‌مه ایدون رودکه بنده‌به‌فارس

شنوده در عوض مدح قدح نادان را

متاع من همه شعرست و او بس ارزانست

یکی بگو چکنم این متاع ارزان را

کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد

ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را

تویی‌که قدر سخن دانی و عیار هنر

برآن صفت‌که پیمبر رموز قرآن را

ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی

که نظم بخشی یک مملکت پریشان را

چه‌باشد این دو سه مه تا تو نظم‌کار دهی

ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را

مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر

هلا چگونه‌کنی جزم عزم طهران را

ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس

که هست حامله صدگونه برگ و سامان را

بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد

نبشت خواهم‌کوه و در و بیابان را

به‌جز تو از تونخواهم‌که‌نافریده خدای

عظیم‌تر ز وجود تو هیچ احسان را

زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر

چنانکه فضل خداوندگار پایان را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳ - در مدح مقرب‌الخاقان معتمدالدوله منوچهرخان گوید

خیز ای غلام زین‌کن یکران را

آن‌گرم سیر صاعقه جولان را

آن توسنی‌که بسپرد ازگرمی

یکسان چو برق‌کوه و بیابان را

آن‌گرم جنبشی‌که به توفاند

از باد حمله تودهٔ ثهلان را

خارا به نعل خاره شکن‌کوبد

زانسان‌که پتک‌کوبد سندان را

چون زین نهی به‌کوههٔ او بینی

بر پشت باد تخت سلیمان را

زندان شدست بر من و تو شیراز

بدرودکرد باید زندان را

گیرم‌که ملک فارس‌گلستانست

ایدون خزان رسیده‌گلستان را

غیر از ثنای معتمدالدوله

از هر ثنا فرو شو دیوان را

بگذار مدح او به‌کتاب اندر

تا حرز جان بود دل پژمان را

دیگر ممان به پارس‌که رونق نیست

در ساحتش فصاحت سحبان را

خواهی عزیز مصر جهان‌گشتن

بدرودگو چو یوسف‌کنعان را

جایی‌که پشک ومشک به‌یک نرخست

عطارگو ببندد دکان را

مزد سخن‌تراش شود رسوا

چون من درم ز خشم‌گریبان را

آری چو صبح‌کردگریبان چاک

طرار شب وداع‌کند جان را

خود نیست مال‌دار اگر دزدی

از مال غیر پرکند انبان را

با من چرا ستیزه‌کند آن‌کاو

از وحی می نداند هذیان را

گردد چه از طراوت ریحان‌کم

گر خنفسا نبوید ریحان را

یا سامری‌که‌گاو سخنگو ساخت

از وی چه ننگ موسی عمران را

یا عنکبوت اگر به مگس خوشدل

از وی چه نقص سبعهٔ الوان را

گیرم‌که رایج آمد خرمهره

قیمت نکاست‌گوهر غلطان را

گیرم‌که بومسیلمه مصحف ساخت

از وی چه ننگ مصحف سبحان را

گر پای امتحان به میان آید

داناکجا خورد غم نادان را

من پتک و هرکه پتک همی خاید

گو خود بده جنایت دندان را

من نوح وقت و هرکه مرا منکر

گو شو پذیره آفت طوفان را

من عیسی زمان و بنهراسم

از فیض روح غدر یهودان را

من دعوی سخن را برهانم

برهان‌گزفه داند برهان را

عمّان چوگوهر سخنم بیند

عمان‌کند ز غیرت دامان را

طعن حسود را نشمارم هیچ

زان سان‌که‌کوه قطرهٔ باران را

گیرم‌که حاسد افعی غژمان است

من زمردستم افعی غژمان را

ور خصم را مهابت ثعبان است

من تیره ابرم آفت ثعبان را

ور بدکنش به سختی سوهان است

تفسیده‌کوره‌ام من سوهان را

بارد عنا به پیکرم ار پیکان

رویین تنم ننالم پیکان را

آن نیرویی‌که بازوی فضلم راست

هرگز نبوده سام نریمان را

وان دولتی‌که داده مرا یزدان

هرگز نداده هیچ جهانبان را

با خود مرا به خشم میار ای چرخ

گردن مخار ضیغم غضبان را

کز خشم چشم من شود خیره

از مشتری نداندکیوان را

عریانیم مبین‌که‌کنم چون صبح

از نور جامه پیکر عریان را

بر خوان فضل رای هنر بلعم

یک لقمه می‌شمارد لقمان را

من نخل و نیش و نوش بهم دارم

منت یگانه ایزد منان را

از نوش می‌نوازم دانا را

وز نیش می‌گدازم نادان را

آن عهدکوکه بود ز من تمکین

احرار یزد و ساوه وکرمان را

آن عصرکوکه چرخ هراسان داشت

از فر من مهان خراسان را

مانا نمود از پس میلادم

یزدان عقیم مادرگیهان را

چون من پس از وصال نیابی‌کس

صدبار اگر بکاوی ایران را

با ما ورا قیاس مکن ایراک

با جوی نیست نسبت عمّان را

در بحر فکرتش زنی ار غوطه

تا حشر می‌نیابی پایان را

حربا چو نیست خصم چه می‌داند

فر و بهای مهر فروزان را

زان جوهری‌که خون جگر خوردست

قیمت بپرس لعل بدخشان را

ورنه جگر فروش چه می‌داند

قدر و بهای لعل درخشان را

هرچند لعل رنگ جگر دارد

زین صد هزار فرق بود آن را

چوبند هر دو عود وحطب لیکن

لختی حکم‌کن آتشت سوزان را

مرغند هر دو لیک بسی فرقست

از زاغ عندلیب نوا خوان را

قطران و عنبر ارچه به یک رنگند

نبود شمیم عنبر قطران را

هم یوز و سگ اگر چه ز یک جنسند

سگ نشکرد غزال‌‌گرازان را

آن لایق شکار ملوک آمد

وین درخور است‌گلهٔ چوپان را

نجار اگر ز چوب‌کند شمشیر

شمشیر او نبرد خفتان را

منقار طوطی است چو عقبان‌کج

وانرا نه آن شکوه که‌عقبان را

نبود هلال اگر به صفت باشد

شکل هلال داسهٔ دهقان را

هردو سوار لیک بسی توفیر

از نی سوار فارس یکران را

هردوکلام لیک بسی فرقست

از سبعهٔ معلقه فرقان را

اشعار جاهلیه بسوزانی

چون بنگری فصاحت قرآن را

گردانهٔ انار به ره بینی

دل در طمع میفکن مرجان را

ور بنگری غرور سراب از دور

کم‌گوی تهنیت لب عطشان را

لختی چو زاج سوده به چنگ آری

مفکن ز چشم‌کحل صفاهان را

در صد هزار نرگس شهلا نیست

آن فتنه‌یی‌که نرگس فتان را

در صد هزار سنبل بویا نیست

آن حالتی‌که زلف پریشان را

در صد هزار سروگلستان نیست

آن جلوه‌یی‌که قامت جانان را

داند سخن‌که قدر سخندان چیست

گوی آگهست لطمهٔ چوگان را

آوخ‌که می‌بکاست هنر جانم

چون مه‌که می‌بکاهدکتان را

ای چرخ‌گردگرد سپس مازار

این مستمند خستهٔ حیران را

ای خیره آهریمن مردم خوار

بر آدمی مشوران غیلان را

من در جهان تراستمی مهمان

زینسان عزیز داری مهمان را

بهراس از اینکه بر تو بشورانم

رکن رکین دولت سلطان را

دارای دهر معتمدالدوله

کز اوست فخر عالم امکان را

با رای صائبش نبود محتاج

اقطاع فارس هیچ نگهبان را

با دست و تیغ او ندهم نسبت

برق و سحاب آذر و نیسان را

بر برق چون ببندم تهمت را

بر ابرکی پسندم بهتان را

ای حکمران فارس‌که قاآنی

دیدست در تو همت قاآن را

حاشاکه‌گر برانیش از درگاه

راند به لب حکایت‌کفران را

او دیده است از تو هزار احسان

تا حشر شکرگوید احسان را

لیکن چو غنچه تنگدلست ار چه

چون غنچه ساکن است‌گلستان را

گو پارس بوستان نه مگر بلبل

نه مه وداع‌گوید بستان را

یزدان بودگواه که نگزیند

بر درگه تو درگه خاقان را

بر هیچ چشمه دل ننهد آن‌کاو

چون خضر دیده چشمهٔ حیوان را

خواهد پی مدیح تو بگزیند

یک چند نیز خطهٔ طهران را

گوهر به‌کان خویش بود ارزان

وانگه‌گران‌که برشکندکان را

گردد به چشم دور و به جان نزدیک

فرقی نه قرب و بعد جانان را

قرب عیان هزار زیان دارد

بر خویش چون پسندد خسران را

نزدیکی است علت محرومی

زان چشم من نبیند مژگان را

قرب عیان سبب‌که مه از خورشید

هر مه پذیره‌گردد نقصان را

قرب نهان خوشست‌که هر روزی

سازد عیان عنایت پنهان را

قرب نهان نگرکه به خویش از خویش

نزدیکتر شماری یزدان را

آری چو خصم قرب عیان بیند

سازد وسیله حیله و دستان را

طبع ترا ملول‌کند از من

تا خود مجال بیند هذیان را

بی‌حکمتی مگر نبودکایزد

بر آدمی‌گماشته شیطان را

کان دیو خیره‌گر نبدی آدم

آلوده می نگشتی عصیان را

با آنکه‌گر بهشتت برین باشد

نتوان‌کشید منت رضوان را

هر روز بنده از پی دیدارت

راحت شمرده زحمت دربان را

بر جای خون ز مهر و وفای تو

آموده همچو دل رگ شریان را

او راگمان بدانکه تو نگزینی

هرگز بر او اماثل و اقران را

گیرم که یافتی گوهری ارزان

نتوان شکست‌گوهر ارزان را

هرکاو به عمد زدگوهری بر سنگ

آماده بود باید تاوان را

نه هرکه مدح‌گوی توگفتارش

چون‌گفت من ز دل برد احزان را

نه هرکه‌گفت مدح رسول و آل

زودق رسد فرزدق و حسان را

نه هرکه یافت صحبت پیغمبر

باشد قرین ابوذر و سلمان را

آخر ز بحر ژرف چه‌گشتی‌کم

سیراب اگر نمودی عطشان را

از نور آفتاب چه می‌کاهد

گرکسوتی ببخشد عریان را

قاآنیا ز نعت نبی در دل

نک بر فروز مشعل ایمان را

شاهنشهی‌که خشم و رضای او

مقهورکرده جنت و نیران را

زایینه چشم حق نگرش دیده

در جسم خود حقیقت انسان را

بی‌چهر او ننوشم‌کوثر را

بی‌مهر او نپوشم غفران را

با عفو او امیرم جنت را

با فضل او سمیرم غلمان را

تا در جهان بود به رزانت نام

کاخ سدیر وگنبد هرمان را

بادا به شاهراه بقا موسوم

یارش وصول و خصمش حرمان را

یارش‌ همیشه یار سعادت را

خصمش همیشه خصم‌گریبان را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی انارالله برهانه گوید

در خواب دوش دیدم آن سرو راستین را

بر رخ حجاب‌کرده از شوخی آستین را

حیران صفت ستاده سر پرخمار باده

برگرد مه نهاده یک طبله مشک چین را

پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخ‌گل را

بنفته در دو مرجان یک‌کوزه انگبین را

برگرد ماه‌کشته یک خوشه ضیمران را

بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را

گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا

کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را

چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان

ها ازکه وام‌کردی این خوی شرمگین را

تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی

آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را

سیمین‌ سرین خود راگر بر زمین‌گذاری

بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را

بر دوش خادمت نه‌گر خسته‌گشتی آری

تنهاکشید نتوان پنجاه من سرین را

تو آن نئی‌که بر ما هرشب به‌کنج خلوت

بر می‌زدی پی رقص آن ساعد سمین را

چون‌گرد مهرهٔ سیم در دست حقه‌بازان

هرلحظه چرخ دادی آن جفتهٔ رزین را

از عکس ساق و ساعدکان بلورکردی

کریاس آستان را‌کرباس آستین را

آب دهان یاران جاری شدی چو باران

هرگه‌که می‌نمودی آن ساق دلنشین را

گفتا ز اهل هوشی دانم‌که پرده پوشی

عذری شنوکه تا لب بگشایی آفرین را

رندان شهر دانی همواره درکمینند

باید ز چشم رندان بستن ره‌کمین را

ویژه‌که از بزرگان مشتی قلندرانند

کز خلد می‌ربایند غلمان و حور عین را

هرجاکه‌ساده‌روییست افسون‌کنندوحیلت

تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبین را

من شوخ پارسی‌گو دانی‌که پارسایم

آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را

در حقه‌دان نقره دارم نگین لعلی

زانگشت دیو مردم می‌پوشم آن نگین را

گه‌گه به کنج‌خلوت‌گر با تو حالتی رفت

از خاینان دولت فرقی بود امین را

آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی

خرسند داشت باید مداح اینچنین را

آن نایب محمد آن مهدی مؤید

کز صارم مهند بگشود روم و چین را

شاهان هفت‌کشور بدرو‌د تخت‌گویند

هر‌گه‌که اوگذارد بر پشت رخش زین را

با جاه او مبر نام فرزند زادشم را

با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را

کلکش ز جود فطری چون حرف سین نگارد

چون شین سه‌نقطه بخشد از فضل حرف سین را

وز بخل دشمن او ه‌رگه‌که شین نویسد

دندانها رباید از مده حرف شین را

چون‌گوهر وجودش از ماء و طین سرشتند

بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را

گر نام عزم او را بر باره‌یی نگارند

ناردگشوگردون آن‌بارهٔ حصین را

شاها ز خدمت تو هرگه‌که دور مانم

حنانه‌وار هردم از دل‌کشم حنین را

گویی ز مادر امروز زادستمی ازیراک

جز پوست جامه‌یی نیست این هیکل متین را

در دولت تو باید من بنده راکه هرشب

از می نشاط بخشم این خاطر حزین را

گه‌گویمی به مطرب بنواز ارغنون را

گه‌گویمی به ساقی پر ساز ساتکین را

بر فرق او فشانم‌که زر شش سری را

در مشت این‌گذارم‌گه‌گوهر ثمین را

تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را

تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را

تشریف هرچه دادی انعام هرچه‌کردی

خازن نداد آن را حاکم نکرد این را

تکرار شایگانی‌گر رفت در قوافی

عذری بود خجسته از فکرت متین را

چون مدح شاه‌گویم حیران شوم به حدی

کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را

درکشت‌زار دانش خرم مراست یک سر

مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشه‌چین را

قاآنیا دعاگو وین مدعا بپرداز

زحمت مده ازین بیش سلطان راستین را

یزدان سنین ماضی باز آورد دوباره

تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  8:41 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها