غزل شمارهٔ ۳۰
شب دوشین که مرا لب به لب نوشین بود
شب که از عمر شمردیم شب دوشین بود
گاه لب بر لب جانانه و گه بر لب جام
تا دم صبح مرا کار به شب دوش این بود
نوعروسیست جهیزش همه شادی و نشاط
دختر زر نتوان گفت گران کابین بود
شوق آن ماه روان از مژهام پروین داشت
کار چشمم همه شب با مه و با پروین بود
کس نداند که چه دیدم من از آن گردش چشم
مگر آن صعوه که در صیدگه شاهین بود
گاه در دامن و آغوش من آن خرمن گل
گاه در گردنم آن سلسلهٔ مشکین بود
ریخت خونم به جفا یار و خوشم قاآنی
که مرا کامی اگر بود به عالم این بود
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۳۱
هر جا حکایت از صنمی دلربا رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
در مسجدی که سادهرخی میکند نماز
صد دست بر فلک ز برای دعا رود
سر پیش چشم من به حقیقت عزیز نیست
الا دمی که در سر مهر و وفا رود
این پنج روز عمر گرامی عزیز دار
با دوستان بهل که به صدق و صفا رود
چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب
حیفست از آن نفس که به چون و چرا رود
رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در
بیگانه آید ار به درون آشنا رود
تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من
مرگ من آن دمست که تیرت خطا رود
بر صورتت مگر در و دیوار عاشقند
کز هرکجا روم هه ذکر شما رود
بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود
از خاطرم نمیرود آن ساق سیمگون
مشکل خیال سیم ز یاد گدا رود
زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست
آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز یک نیامدنت تا چها رود
دور از تو شخص من پر کاهی فزون نبود
وانهم به باد رفت کنون تاکجا رود
مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست
کان مدّعیست کش سخن از مدعا رود
گر خاک پارس شد همه دریا عجب مدار
زین آبهای شور که از چشم ما رود
غزل شمارهٔ ۳۲
خلق را قصهٔ حسن پری از یاد رود
هرکجا ذکری از آن شوخ پریزاد رود
هر شکایت که مرا از تو بود در دل تنگ
چون کنم یاد وصالت همه از یاد رود
هرکجا کز رخ و بالای تو گویند سخن
ظلم باشدکه حدیث ازگل و شمشاد رود
وقت آنست که تا سنبلهٔ چرخ مرا
از غم سنبل گیسوی تو فریاد رود
از طرب عارف و عامی همه در رقص آیند
هرکجا ذکری از آن حسن خداداد رود
خون شود دجله ز اشک از خبر گریهٔ من
وقتی از خطهٔ کرمان سوی بغداد رود
آن نه بالاست بلاییست که از رفتن او
دل و دین و سر و سامان همه بر باد رود
با زبان چو منی خاصه که در مدحت شاه
ستمست ار سخن از سوسن آزاد رود
غزل شمارهٔ ۳۳
مست و بیخود سروناز من به صحرا میرود
با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا میرود
گاه میافتد ز مستی گاه میخیزد ز جا
تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما میرود
گه تکبر میفروشدگه تواضع می کند
گاه شرمآلوده گاهی بیمحابا میرود
او به صحرا میرود وز رشک خاک راه او
در دو چشم ما ز اشک شور دریا میرود
هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب
یوسفست این میخرامد یا مسیحا میرود
من هم از دنبال او افتان و خزان میروم
هرکجا خورشید باشد سایه آنجا میرود
چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین
همچوگیسو از قفایش میروم تا میرود
بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم من
در سراپای وجودش زیر و بالا میرود
زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب
با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا میرود
مردم این شهر شاهدباز و امردخوارهاند
در چنی شهری چرا او مست و تنها میرود
هرکجا رو مینماید میبرد یک شهر دل
ترک تاتارست پنداری به یغما میرود
خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من
لیک قاآنی ندانم میدهد یا میرود
غزل شمارهٔ ۳۴
دولت آنست که از در صنمی تازه درآید
در بر اغیار به بندد سر مینا بگشاید
هر شبی نالهٔ من خواب جهانی برباید
تاکه در خواب نگارم به کسی رخ ننماید
من خود این تجربه کردم که می از دست جوانان
ضعف پیری ببرد زور جوانی بفزاید
باده در شیشه همان به که پری وار بماند
ورنه عقلم کند از ریشه گر از شیشه درآید
چشم بینا چه تمتع برد از آتش سینا
آب مینا مگرت گرد غم از دل بزداید
ای کهفتی سخن عشق نشاط آرد و مستی
لب فروبندکزین قصه به جز غصه نزاید
برکشد یا بکشد یا بزند یا بنوازد
پیش جانان سخن از چون و چرا گفت نشاید
دوست با طلعت زیبا چکند خلعت دیبا
گل چنان سرخ و لطیفست که گلگونه نباید
گوییم ترک بتان گو که قیامت رسد از پی
خود همینست قیامت که بتی رخ بنماید
گفتمش دوش ببین نقش غم از چشم پرآبم
گفت خاموش که این نقش بر آبست نپاید
رشکم آیدکه کسی عکس تو در آب ببیند
دردم آیدکه کسی لعل تو در خواب بخاید
جوی خون خیزد از آن دیده بر روی تو افتد
بوی مشک آید از آن شانه که بر موی تو ساید
عاشق آن نیست که هرلحظه زند لاف محبت
مرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید
می نشاط آرد و رقص آرد و وجد آرد و شادی
خاصه در باغ که گل خندد و بلبل بسراید
لب قاآنی از آن بوسه زند باز دمادم
تا به وجد آید و سالار جهان را بستاید
میر دیوان شهنشاه که از فرط جلالت
به فلک رخت کشد هرکه به بختش بگراید
غزل شمارهٔ ۳۵
ماه من از زلف چون گره بگشاید
بر دل پرعقده عقدها بفزاید
فکر دگر کن دلا که طرهٔ محمود
با همه بندد گره گره نگشابد
لعل شکربار او شبی که ببوسم
از دهنم صبح طعم نیشکر آید
دل به چه خو گیرد ار غمش نستاند
جان به چه کار آید ار لبش نرباید
هرکه لب لعل او نمود به انگشت
تا به لب گور پشت دست بخاید
صبح وصالش چو روزگار جوانیست
نیک عزیزش شمار اگرچه نپاید
ای که بط باده داری و بت ساده
دیگرت از هست و نیست هیچ نباید
زنگ زدایی ز روی آینه تاکی
آیینه رویین که زنگ غم بزداید
ای بت عبدالعظیمی از ستم تو
ترسم عبدالعظیم شرم نماید
مادر دوران عقیم شدکه پس از تو
زشت بودگرچه آفتاب بزاید
گر همه خوبان به زلف غالیه سایند
غالیه خود را همی به زلف تو ساید
تا دل قاآنی از زمانه ترا خواست
حورگر آید برش بدو نگراید
ورد زبانش ثنای تست و زمانش
گر به سر آید جز این سخن نسراید
گیتی شیرین لبی ندیده چو محمود
خاصه در آن دم که میر را بستاید
غزل شمارهٔ ۳۶
چونست که اسماعیل هرگه به خروش آید
هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید
سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند
آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید
از نغمه لب نوشش صد نیش زند بر دل
من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید
از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد
خاموش شود بلبل چون او به خروش آید
زلفش چو شب دنیا کوتاه و بلند افتد
گه تا به کمر ریزد گه تا سر دوش آید
ماه از نگرد رویش از شرم به زیر افتد
خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آید
گویی که امیر امروز باشد نبی مرسل
کز لحن ویش درگوش آواز سروش آید
آن شاهدگویا را کس وصف نمیداند
قاآنی ازین گفتار آن به که خموش آید
غزل شمارهٔ ۳۸
دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار
چون او برفت رفت به یکبار هر چهار
گویند صبرکن که بیاید نگار تو
آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
جایی که یار نیست دلم را قرار نیست
من آزمودهام دل خود را هزار بار
عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش
پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار
تا یار هست از پی کاری نمی روم
دلداده را چکار به از عشق روی یار
شوریدگی نکوست به سودای زلف دوست
دیوانگی خوشست به امید چشم یار
آخر نمود بخت مرا زلف یار من
چون خویش سرنگون و پریشان و بیقرار
غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت
جز من نیافت همدمی از خلق روزگار
قاآنی از جفای جهان هیچ غم مخور
می خور به یمن عاطفت صاحب اختیار
غزل شمارهٔ ۳۷
ای شیخ چه دل نهی به دستار
گر مرد دلی دلی به دست آر
بالای بتان بلای جانست
یارب دلم از بلا نگهدار
تن لاغر و بار عشق فربه
صبر اندک و جود دوست بسیار
ای دوست به عمر رفته مانی
ترسم که نبینمت دگر بار
آهم به دلت نکرد تاثیر
در سنگ فرو نرفت مسمار
ای کاش چو عید نیک بختان
باز آیی و بینمت دگر بار
هم گل برم از رخت به خرمن
هم می کشم از لبت به خروار
دزدیست دو سنبلت زره پوش
مستیست دو نرگست کماندار
پوشیده به زیر سنبلت گل
روییده به دور نرگست خار
امروز مراست بخت منصور
کز عشق توام زنند بر دار
گفتم شب تیره پیشت آیم
تا سایه نباشدم خبردار
غافل که ز آه آتشینم
صد روز بر آید از شب تار
ای ماه پریرخان خلخ
ای شاه شکر لبان فرخار
خار ستمم ز دیده برکن
بارالمم ز سینه بردار
با دوست جفا نمی کند دوست
با یار ستم نمی کند یار
مردم به نسیم روح خرم
ما از نفحات وصل دلدار
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو دشوار
چون حسن تو عشق من جهانگیر
چون زلف تو بخت من نگونسار
از حسن تو همچو نقش بیجان
هرکس زده پشت غم به دیوار
غزل شمارهٔ ۳۹
واقفی ای پیک چون ز حال دل زار
حال دل زار گو بیار دل آزار
یار دل آزار من وفا نشناسد
وه که عجب نعمتیست یار وفادار
یار وفادار ار به چنگ من افتد
باک ندارم ز دور چرخ جفاکار
چرخ جفاکار پایبند غمم کرد
کیست که رحمت کند به حال گرفتار
حال گرفتار خواهی از دل من پرس
بیمار آگه بود ز حالت بیمار
حالت بیمار خاصه در مرض دل
وان مرض دل ز عشق دلبر عیار
دلبر عیار شوخ خاصه چو محمود
کافت جانها بود ز طرّهٔ طرار
طرّهٔ طرار او به حیلت و افسون
بس که دل خلق برده گشته گرانبار
غزل شمارهٔ ۴۰
هرکس به هوای جان گرفتار
ما بی تو ز جان خویش بیزار
جا بی تو کنم به خلد هیهات
دل بیتو نهم به عیش زنهار
جان بیتو به پیکرم بود تنگ
سر بیتو به گردنم بود بار
دلهای گشاده از غمت تنگ
جانهای عزیز در رهت خوار
ابروی تو بر سرم کشد تیغ
مژگان تو بر دلم زند خار
ای تازه جوان که چون جوانی
رفتی و نیامدی دگربار
در سایهٔ زلف خط و خالت
مانند به شبروان عیار
در هند شنیدهام که طوطی
شکر شکنست و سرخ منقار
زانسان که خطت به سایهٔ زلف
پیرامن آن لب شکربار
زلفست فراز قدت آری
بر سرو بن آشیان کند مار
کویت به نگارخانه ماند
از حیرت طالبان دیدار
غزل شمارهٔ ۴۱
ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز
حسن تو وگفتار من این هردو جهانگیر
قدم چوکمان قد تو چون تیر از آنرو
تند از بر من می گذری چون زکمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست
هست این همه را روی تو ترسا بچه تفسیر
از حیرت خورشید جمال تو ز هرسو
از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هرگه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقی که بود در نی کلکم
نبود عجب از نامه که سوزد گه تحریر
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
وامروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کآورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر
غزل شمارهٔ ۴۲
ای زلف تو چون خاطر عشاق مشوش
وی صفحهٔ رویت ز خط و خال منقش
موی تو به روی تو عبیریست به مجمر
خال تو به چهر تو سپندیست برآتش
روی تو حدیقهٔ گل اما گل بیخار
لعل تو قنینهٔ مل امّا مل بیغش
یکسوی کشد عقلم و یکسوی دگر عشق
با این دو من مسکین دایم به کشاکش
خورده چه؟ خونم که؟ آن ترک قدح نوش
برده چه؟ هوشم که؟ آن شوخ پریوش
شوخی که به رزم اندر ماهیست زرهپوش
ترکی که به بزم اندر سرویست کمانکش
در نخشب ماهی بنتابیده چنین خوب
درکشمر سروی بنروییده چنین خوش
هرجا خط او تبت هرجا لباو مصر
هرجا قد اوکشمر هرجا رخ اوکش
غزل شمارهٔ ۴۳
پیر مغان جام میم داد دوش
از دو جهان بانگ برآمد که نوش
میروی و از عقبت میرود
جان و تن و دین و دل و عقل و هوش
رفتی و برخاست فغانم ز دل
آمدی از راه و نشستم خموش
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
آب دو چشمم همه عالم گرفت
وآتش جانم ننشیند ز جوش
کاش بسازند ز خاکم سبو
بو که حریفان بکشندم به دوش
سرد شد از حکمت ناصح دلم
کآتش من بیند و گوید مجوش
تا به جمال توگشودیم چشم
از سخن خلق ببستیم گوش
ناصح از آن چهره نپوشیم چشم
گر تو توانی نظر از ما بپوش
رعد بنالد ز تجلی برق
از تو کنون جلوه و از ما خروش
پردهٔ دعوی بدرد دست غیب
گر نبود فضل خدا عیبپوش
نالهٔ قاآنی اگر بشنود
از جگر سنگ برآید خروش
غزل شمارهٔ ۴۴
لحن اسماعیل و رویش آفت چشمست و گوش
آن برد از چشم خواب و این برد از گوش هوش
حسن او دل را بهرقص آرد ولی از راهچشم
صوت او جان را به وجد آرد ولی از راه گوش
شوق دیدار نکویش پیر را سازد جوان
شور آواز حزینش خام را آرد به جوش
چون به بزم باده برخیزد ز لب آواز او
بانگ چنگ از جام می آید به گوش بادهنوش
ای که گویی گر ننوشد می چسان آید به رقص
او به می حاجت ندارد با دو چشم میفروش
از پس دیوار باغی گر صدایش بشنوی
میخوری سوگند کاینک بلبل آمد در خروش
رام شد با آهوی چشمش دل دیوانهام
راست بودست اینکه مجنون انس گیرد با وحوش
گر نه یوسف از چه در مصر جمال آمد عزیز
ورنه داود از چه دارد زلفکان درعپوش
او گر اسماعیل مردم را چرا قربان کند
گر خلیل صادقی ای دل درین دعوی بکوش
سرخ زنبوریست لعلش لیک چون زنبور نحل
هم زند از نغمه نیش و هم دهد از بوسه نوش
جای دارد گر بترسد زو امیر ملک جم
زانکه او از زلف دارد مار ضحاکی به دوش
موی او بر روی او قاآنیا گر بنگری
خیره گردی کز چه شیطان چیره آمد بر سروش