شمارهٔ ۱۲۰
صاحبا ای که در مدایح تو
گوی سبقت ربودم از اشباه
دل نمودم به خدمت تو یکی
پشت کردم به حضرت تو دو تاه
تا برآلاییم ز جود به سیم
تا برافرازیم ز مهر به ماه
هفتهای می رودکه چشم امید
از توام مانده همچنان در راه
باد عمرت دراز گر ز کرم
چون زبان قصهام کنی کوتاه
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۱۲۱
داورا ای که خاک پای ترا
شاه انجم به دیدگان رفته
هفتهای میرودکه شاهد بخت
رخ به جلباب غصه بنهفته
زانکه مداح خود به مثقب فکر
در مدیح تو گوهری سفته
کس بدان پایه مدح نشنیده
کس بدان مایه شعر ناگفته
لیک از آن کاخ مدیح دلکش را
داور روزگار نشنفته
فکرتش ازکلال پژمرده
خاطرش از ملال آشفته
چه شودگر شود ز رحمت تو
مستفیض این روان آلفته
باد از یمن طالع بیدار
بدسگالت به خاک و خون خفته
شمارهٔ ۱۲۲
درین کتاب پریشان نگر به خاطر جمع
مگو چو کار جهان درهمست و آشفته
هزار گنج نصیحت درون هر حرفش
چون روح در دل و دانش به مغز بنهفته
ولی خبر نه ازین بوالفضول نادان را
ازین که بر سر هر گنج اژدها خفته
شمارهٔ ۱۲۳
گلستانی که هر برگ گلش را
هزاران گلشن خلدست بنده
روان اهل معنی تا قیامت
به بوی روحبخش اوست زنده
شمارهٔ ۱۲۴
در کمندی اوفتادستیم صعب
پای تا سر حلقه حلقه چون زره
هرچه میپیچیم کز آن وارهیم
بیشتر گردد ز پیچیدن گره
شمارهٔ ۱۲۵
هر که را نیم جو قناعت هست
از دو عالم ندارد اندیشه
یک شمر آب و یک بیابان مور
یک درم سنگ و یک جهان شیشه
شمارهٔ ۱۲۶
تویی چرخ و بس بد ترا فخر رفعت
منم خاک و بس بد مرا ذُلّ پستی
شکستی دلم را ولی شکر گویم
که دل از شکستن پذیرد درستی
شمارهٔ ۱۲۷
گر نشدی ابر تیره پردهٔ خورشید
یا به شبان آفتاب رخ ننهفتی
مینشدی آشکار آیت ظلمت
کس به عبث مدح آفتاب نگفتی
شمارهٔ ۱۲۸
اکنون که در رزق گشادست خداوند
انصاف نباشدکه تو بر خویش ببندی
بر حالت خود گریه کنی روز قیامت
بر حال تهیدست گر امروز بخندی
شمارهٔ ۱۲۹
دایماً چون دو دست اهل دعا
هر دو پایش بر آسمان بودی
غالباً جز به گاه وجد و سماع
کف پا بر زمین نمیسودی
شمارهٔ ۱۳۰
ای نفس خیره ملک دو عالم از آن تست
لیکن به شرط آنکه تو از خویش بگذری
با خویش هیچ چیز نبینی از آن خویش
بیخویش چون شوی همه در خویش بنگری
شمارهٔ ۱۳۱
عاقلا همنشین ساده مشو
که ز گفتار ساده بر نخوری
مرو ای دزد در سرای تهی
که از آن دستِ پُر برون نبری
شمارهٔ ۱۳۲
قاآنیا اگر ادب اینست و بندگی
خاکت به فرق باد که با خاک همسری
نینی سرشت خاک سراپا تواضعست
ای آسمان کبر تو از خاک کمتری
شمارهٔ ۱۳۳
گر هزار آستین برافشانی
ندهندت زیاده از روزی
آتش حرص را مزن دامن
که خود اندر میانه میسوزی
شمارهٔ ۱۳۴
دلاکنون چو نداری به عرش وکرسی راه
کمال همت تو عرش هست یاکرسی
ولی به کرسی و عرشت اگر اجازه دهند
سراغ کرسی و عرش دگر همی پرسی