شمارهٔ ۳۰
زینگونه که امروز کند خواجه تغافل
گویی خبرش نیست ز فردای قیامت
امروز مگر توبه کند چاره و گرنه
فردا نپذیرند ازو عذر ندامت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۳۱
ای کعبه به ما از ما نزدیکتری امّا
در چشم شترداران دورست بیابانت
ما زخم مغیلانت مرهم شمریم امّا
بس کس که نهد مرهم بر زخم مغیلانت
شمارهٔ ۳۲
ذکر خیری که پیش ازین بودت
از تو و رفتگان ملعونت
به دو فتحه فزون و یک یا کم
باد تا روز حشر در کونت
شمارهٔ ۳۴
آه مظلوم تیر دلدوزیست
که ز شست قضا رهاگردد
گر رسد بر نشان عجب نبود
تیر از آن شست کی رها گردد
شمارهٔ ۳۳
چو از نعمت حق شود بنده غافل
خداوند بر وی بلایی فرستد
تو گویی بلا نعمتی هست دیگر
که غافل ز بیمش خدا را پرستد
شمارهٔ ۳۵
ای وزیری که به دهر آنچه بود دلخواهت
همه از فضل خداوند میسر گردد
گر چکد نقطهای از کلک تو در بحر محیط
چون سخنهای تو موجش همه گوهر گردد
پشه در سایهٔ اقبال تو سیمرغ شود
باز از هیبت قهر تو کبوتر گردد
قطره از تربیتت لؤلؤ رخشنده شود
ذرّه از مهر تو خورشید منوّر گردد
گر به بال پشهای صورت حزم توکشند
بال او سختتر از سدّ سکندر گردد
میر ملک جم از آنجا که تو را دارد دوست
زیبد ار قدر تو با عرش برابرگردد
چند محروم ز لطف تو شود قاآنی
دل چون آینهاش از چه مکدرگردد
در علاج غمش امروز بکن تدبیری
کانچه تدبیر نمایی تو مقدر گردد
حالی او تشنهٔ آبست و تویی رود روان
از لب رود روان تشنه چسان برگردد
گرچه صد ره چو قلم تو بریش بند از بند
همچنان در ره اخلاص تو با سر گردد
شمارهٔ ۳۶
بخیل چون زر قلبست و پند چون آتش
نه زرّ قلب ز آتش سیاهترگردد
ز حرص مال بخیلا مگو به ترک مآل
از آن بترس که روزیت بخت برگردد
شمارهٔ ۳۷
نفس کافر زنی است زانیّه
که به بیگانه رام می گردد
بسته از روزی حلال نظر
پی رزق حرام می گردد
شمارهٔ ۳۸
آنکه تیز از لطیفه نشناسد
چه خبر از اصول دین دارد
نیست جرمش ز بانگ بیهنگام
چکند بینوا همین دارد
شمارهٔ ۳۹
مست کز بول خود وضو گیرد
از چه آن را طهارت انگارد
حال احمق به دوستیست چنانک
بدکند با تو نیک پندارد
شمارهٔ ۴۰
بیا به خویش به گوهر نصیحتی داری
چو خویشتن نپذیری مگوکه نپذیرد
بسا طبیب که دردی نکو علاج کند
ولیک خود به همان درد عاقبت میرد
شمارهٔ ۴۱
ای داورگیتی که بود شهرهٔ آفاق
چون مهر فلک هرکه به حان مهر تو ورزد
دارد رخم از خون جگر رنگ طبرخون
با آنکه بود شعر مرا طعم طبر زد
این پارسیان راکه به صد بیت ستودم
مسکین تنم از همت این طایفه لرزد
صد بیت که هر بیتش ارزد به دوصد ملک
گویا بر ایشان به یکی ملک نیرزد
شمارهٔ ۴۲
کار خود را به کردگار گذار
تا ترا مصلحت بیاموزد
لطف او بیسبب سبب سازد
قهر او با سبب سبب سوزد
شمارهٔ ۴۳
ای پسر نیست حرص را پایان
زانکه با هر تنی درآویزد
پیش هر منعمی که بنشیند
به تمنای سود برخیزد
آبروی کسان ز آتش آز
هر زمان بر زمین فرو ریزد
لاجرم عاقل آن بود به جهان
که به جهد از حریص بگریزد
شمارهٔ ۴۴
گر تو جانی دهی به بوسهٔ من
بوسهٔ من هزار جان بخشد
بهر یک نیم جان کجا عاقل
به کسی عمر جاودان بخشد