شمارهٔ ۱۵
استرم را اگر فرستادی
نکنم جز به مردمی یادت
معنی آن فلان تحیاتست
وان فلان روح پاک اجدادت
ورنهگویم که آن فلان ذکرست
وان فلان مقعد پر از بادت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
شمارهٔ ۱۶
مر آن خدای که پیمانه را نگهدارد
به زیر خاک چو پیمان اهل عشق درست
ز روی صدق دگر به کام شیر روی
به رهروان طریقت قسم که حافظ تو ست
شمارهٔ ۱۷
ای که از عشق و عقل میلافی
هست نیمی دروع و نیمی راست
عقل داری ولی نداری عشق
زان وجودت اسیر خوف و رجاست
عشق را با امید و بیم چکار
بیم و امید اهل عشق خداست
شمارهٔ ۱۸
کلام عاقل و جاهل به گوش یکدیگر
چو نیک بنگری از روی تجربت بادست
همین به باغ ننالند بلبلان از زاغ
که زاغ نیز هم از بلبلان به فریادست
شمارهٔ ۱۹
چو زنی در دام شهوت شد اسیر
خر به چشمش به ز طاوس نرست
همچنان در چشم شهوت مرد را
دیو با حور بهشتی همبرست
شمارهٔ ۲۰
عاقل از دیدار معنی غافلست
زانکه هر حجت که گوید آفلست
لااحب الآفلین فرمود حق
این سخن آساننمای و مشکلست
در گذر از خویش و واصل شو به دوست
کانکه واصل شد مرادش حاصلست
شمارهٔ ۲۱
ظلم ظالم ذخیرهایست نکو
که در آخر نصیب مظلومست
ظالم خیره عاقبت چو بخیل
خویشتن زان ذخیره محرومست
شمارهٔ ۲۲
درینکتاب پریشان نبینی از تربیتت
عجب مدار که چون حال من پریشانست
هزار شکر که با یک جهان پریشانی
چو تار طرهٔ دلدار عنبرافشانست
شمارهٔ ۲۳
خازن میر معظم راوی اشعار من
آنکه می گوید بلا مفتون بالای منست
راوی شعر منست اما چو نیکو بنگری
راوی اشعار نبود دزد کالای منست
طبع موزون مرا دزدید و چون پرسم سبب
گویدم کاین قامت موزون زیبای منست
شعر شیرین مرا بر دست و چون جویم دلیل
گویدم کاین خنده لعل شکرخای منست
حالت بخت مرا در چشم خود دادست جای
گویدم کاین خواب چشم نرگسآسای منست
هر پریشانی که من یک عمر در دل داشتم
درکله جا داده کان زلف چلیپای منست
رای رخشان مرا دزدیده اندر زیر زلف
فاش میگویدکه این روی دلارای منست
دزد کالای امیرست او نه تنها دزد من
میر را آگه کنم زیرا که مولای منست
تیرها دزدیده است از ترکش میر جهان
گوید اینمژگان خونریز جگرخای منست
در میان سینه خود میر را دادست جای
گوید این سنگین دل چون کوهخارای منست
نرم نرمک هشته درع میر را زیر کلاه
واشکارا گوید این زلف سمن سای منست
کرده اندر جامه پنهان رایت منصور میر
نیک میبالد به خودکاین قد رعنای منست
گوش تا گوش او کشد هر دم کمان میر را
گوید این ابروی خونریز کمانسای منست
بسته است اندر ازار خویش شوشهٔ سیم میر
گوید این ساق سپید روحبخشای منست
لیک او با اینهمه دزدی امین حضرتست
بندهٔ میر و امیر حکمفرمای منست
شمارهٔ ۲۴
رنج بیوقت و مرگ بیهنگام
پیشکار وبا و طاعون است
چون کسی بیمحل به خشم آید
زود بگریز ازو که مجنون است
سادهرویی که میل باده کند
غالبا خارشیش در کون است
شمارهٔ ۲۵
منافق آنچنان داند ز تلبیس
که افعال بدش با خلق نیکوست
نمیداندکه چشم اهل معنی
صفای مغز را میبیند از پوست
شمارهٔ ۲۶
نفس امارهٔ تو دشمن تست
چون شود کشته دوست گردد دوست
تن تو پوست هست و مغز تو جان
مغزت ار آرزوست بفکن پوست
شمارهٔ ۲۷
امید عیش مدار از جهان بوقلمون
که هر دمش چو مخنث طبیعتان رنگیست
ولی تو سخت ازین غافلی که از هر رنگ
بسان مرد مخنث به دامنت ننگیست
شمارهٔ ۲۹
ای دل از جویی که جز احمد کسش میراب نیست
چون شوی سیراب چون میراب خود سیراب نیست
جو چه باشد بحر بیپایان که هر یکقطرهاش
صدهزاران لجهٔ ژرفست کش پایاب نیست
شمارهٔ ۲۸
ز عهد مهد تا پایان پیری
ترا هر آنی ای فرزند حالیست
منت سربسته گویم تا بدانی
بهحد خویش هر نقصی کمالیست