0

غزلیات سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

شادی به روزگار گدایان کوی دوست

بر خاک ره نشسته به امید روی دوست

گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم

ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست

صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود

دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست

ناچار هر که دل به غم روی دوست داد

کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست

خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار

تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست

فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند

ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست

سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق

ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست

دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم

ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست

گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد

ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست

هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند

بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست

دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست

هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند

تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست

دشمنم را بد نمی‌خواهم که آن بدبخت را

این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست

هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود

هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست

کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند

بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

مرا خود با تو چیزی در میان هست

و گر نه روی زیبا در جهان هست

وجودی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست

مبر ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست

اگر پیشم نشینی دل نشانی

و گر غایب شوی در دل نشان هست

به گفتن راست ناید شرح حسنت

ولیکن گفت خواهم تا زبان هست

ندانم قامتست آن یا قیامت

که می‌گوید چنین سرو روان هست

توان گفتن به مه مانی ولی ماه

نپندارم چنین شیرین دهان هست

بجز پیشت نخواهم سر نهادن

اگر بالین نباشد آستان هست

برو سعدی که کوی وصل جانان

نه بازاریست کان جا قدر جان هست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست

به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست

به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:10 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست

وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست

سروها دیدم در باغ و تأمل کردم

قامتی نیست که چون تو به دلارایی هست

ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست

نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست

نه تو را از من مسکین نه گل خندان را

خبر از مشغله بلبل سودایی هست

راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی

صبر نیکست کسی را که توانایی هست

هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد

دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست

خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر

هر که او را خبر از شنعت و رسوایی هست

آن نه تنهاست که با یاد تو انسی دارد

تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست

همه را دیده به رویت نگرانست ولیک

همه کس را نتوان گفت که بینایی هست

گفته بودی همه زرقند و فریبند و فسوس

سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست

به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست

گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست

هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست

صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست

نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست

باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست

من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست

من از این دلق مرقع به درآیم روزی

تا همه خلق بدانند که زناری هست

همه را هست همین داغ محبت که مراست

که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست

عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:12 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست

که از خدای بر او نعمتی و آلاییست

هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر

نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست

هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار

برای خود نفسی می‌زند نه بس راییست

نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی

نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست

مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی

که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست

به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود

به اضطرار توان بود اگر شکیباییست

نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست

شب فراق تو هر شب که هست یلداییست

خلاص بخش خدایا همه اسیران را

مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

حکیم بین که برآورد سر به شیدایی

حکیم را که دل از دست رفت شیداییست

ولیک عذر توان گفت پای سعدی را

در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست

قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست

کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم

که باز در همه عمرش سر تماشاییست

امید وصل مدار و خیال دوست مبند

گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست

چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق

به دست باش که هر بامداد یغماییست

به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم

اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست

فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد

تو را که هر خم مویی کمند داناییست

ز دست عشق تو هر جا که می‌روم دستی

نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست

هزار سرو به معنی به قامتت نرسد

و گر چه سرو به صورت بلندبالاییست

تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب

به دست خویشتنم زهر ده که حلواییست

نه خاص در سر من عشق در جهان آمد

که هر سری که تو بینی رهین سوداییاست

تو را ملامت سعدی حلال کی باشد

که بر کناری و او در میان دریاییست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست

گر دردمند عشق بنالد غریب نیست

دانند عاقلان که مجانین عشق را

پروای قول ناصح و پند ادیب نیست

هر کو شراب عشق نخورده‌ست و درد درد

آنست کز حیات جهانش نصیب نیست

در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات

خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست

صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود

ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست

گر دوست واقفست که بر من چه می‌رود

باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست

بگریست چشم دشمن من بر حدیث من

فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست

از خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز

کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست

سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری

هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست

یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست

نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس

که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست

همه کس را مگر این ذوق نباشد که مرا

کان چه من می‌نگرم بر دگری ظاهر نیست

هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد

شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست

هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد

سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست

هر که سرپنجه مخضوب تو بیند گوید

گر بر این دست کسی کشته شود نادر نیست

سر موییم نظر کن که من اندر تن خویش

یک سر موی ندانم که تو را ذاکر نیست

همه دانند که سودازده دلشده را

چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست

گفته بودم غم دل با تو بگویم چندی

به زبان چند بگویم که دلم حاضر نیست

گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست

تو مپندار که مخذول تو را ناصر نیست

التفات از همه عالم به تو دارد سعدی

همتی کان به تو مصروف بود قاصر نیست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

گر صبر دل از تو هست و گر نیست

هم صبر که چاره دگر نیست

ای خواجه به کوی دلستانان

زنهار مرو که ره به در نیست

دانند جهانیان که در عشق

اندیشه عقل معتبر نیست

گویند به جانبی دگر رو

وز جانب او عزیزتر نیست

گرد همه بوستان بگشتیم

بر هیچ درخت از این ثمر نیست

من درخور تو چه تحفه آرم

جانست و بهای یک نظر نیست

دانی که خبر ز عشق دارد

آن کز همه عالمش خبر نیست

سعدی چو امید وصل باقیست

اندیشه جان و بیم سر نیست

پروانه ز عشق بر خطر بود

اکنون که بسوختش خطر نیست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست

در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم

چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست

شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست

صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست

با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی

کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست

گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار

بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست

سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای

صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست

گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش

دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست

ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت

خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد

از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

جان ندارد هر که جانانیش نیست

تنگ عیشست آن که بستانیش نیست

هر که را صورت نبندد سر عشق

صورتی دارد ولی جانیش نیست

گر دلی داری به دلبندی بده

ضایع آن کشور که سلطانیش نیست

کامران آن دل که محبوبیش هست

نیکبخت آن سر که سامانیش نیست

چشم نابینا زمین و آسمان

زان نمی‌بیند که انسانیش نیست

عارفان درویش صاحب درد را

پادشا خوانند گر نانیش نیست

ماجرای عقل پرسیدم ز عشق

گفت معزولست و فرمانیش نیست

درد عشق از تندرستی خوشترست

گر چه بیش از صبر درمانیش نیست

هر که را با ماه رویی سرخوشست

دولتی دارد که پایانیش نیست

خانه زندانست و تنهایی ضلال

هر که چون سعدی گلستانیش نیست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست

گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست

خلق را بیدار باید بود از آب چشم من

وین عجب کان وقت می‌گریم که کس بیدار نیست

نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد

قصه دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست

بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم

آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست

ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت

آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست

بارها روی از پریشانی به دیوار آورم

ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست

ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی

گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست

قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من

زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست

احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش

حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست

سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه

ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست

گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن

بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست

لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی

زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست

دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن

من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست

خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست

میل آن دانه خالم نظری بیش نبود

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست

شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست

چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست

نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست

گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست

به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست

دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست

سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

 
 
سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها