0

غزلیات سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری

بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم

گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری

خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن

ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری

جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش

سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری

در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق

گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری

روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد

لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری

سعدی به جفا دست امید از تو ندارد

هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری

در دست خوبرویان دولت بود اسیری

جان باختن به کویت در آرزوی رویت

دانسته‌ام ولیکن خون خوار ناگزیری

ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان

گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری

گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت

آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری

آن کو ندیده باشد گل در میان بستان

شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری

گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم

آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری

ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان

می‌رو که خوش نسیمی می‌دم که خوش عبیری

او را نمی‌توان دید از منتهای خوبی

ما خود نمی‌نماییم از غایت حقیری

گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان

ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری

سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه

رندی روا نباشد در جامه فقیری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:17 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد

تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری

یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم

تو به از من بتر از من بکشی بسیاری

غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد

سوزنی باید کز پای برآرد خاری

می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست

نگذاری که ز پیشت برود هشیاری

می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی

که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری

خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند

حال افتاده نداند که نیفتد باری

سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست

لیکنش با تو میسر نشود رفتاری

می‌نماید که سر عربده دارد چشمت

مست خوابش نبرد تا نکند آزاری

سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی

مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

اگر به تحفه جانان هزار جان آری

محقرست نشاید که بر زبان آری

حدیث جان بر جانان همین مثل باشد

که زر به کان بری و گل به بوستان آری

هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت

که سایه‌ای به سر یار مهربان آری

تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب

تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری

ز حسن روی تو بر دین خلق می‌ترسم

که بدعتی که نبودست در جهان آری

کس از کناری در روی تو نگه نکند

که عاقبت نه به شوخیش در میان آری

ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران

حذر کنند ولی تاختن نهان آری

جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار

که شهد محض بود چون تو بر دهان آری

و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش

که ممکنست که در جسم مرده جان آری

یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق

سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری

گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار

به پیش اهل و قرابت چه ارمغان آری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری

گر شمع نباشد شب دلسوختگان را

روشن کند این غره غرا که تو داری

حوران بهشتی که دل خلق ستادند

هرگز نستانند دل ما که تو داری

بسیار بود سرو روان و گل خندان

لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری

پیداست که سرپنجه ما را چه بود زور

با ساعد سیمین توانا که تو داری

سحر سخنم در همه آفاق ببردند

لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری

امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند

جای مگسست این همه حلوا که تو داری

این روی به صحرا کند آن میل به بستان

من روی ندارم مگر آن جا که تو داری

سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست

تا سر نرود در سر سودا که تو داری

تا میل نباشد به وصال از طرف دوست

سودی نکند حرص و تمنا که تو داری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:18 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی

کنند در قدمت عاشقان سراندازی

اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام

نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی

تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا

به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی

کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد

کدام سرو کند با قدت سرافرازی

به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی

نظر تو با قد و بالای خود نیندازی

غلام باد صبایم غلام باد صبا

که با کلاله جعدت همی‌کند بازی

بگوی مطرب یاران بیار زمزمه‌ای

بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی

که گفته‌ست که صد دل به غمزه‌ای ببری

هزار صید به یک تاختن بیندازی

ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی

شدم غلام همه شاعران شیرازی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

امیدوارم اگر صد رهم بیندازی

که بار دیگرم از روی لطف بنوازی

چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد

ضرورتست که با روزگار درسازی

جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست

که سرگزیت به کافر همی‌دهد غازی

دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت

به عقل من به سرانگشت می‌کند بازی

بسی مطالعه کردیم نقش عالم را

ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی

هزار چون من اگر محنت و بلا بیند

تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی

حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق

گر آب دیده نکردی به گریه غمازی

زهی سوار که صد دل به غمزه‌ای ببری

هزار صید به یک تاختن بیندازی

تو را چو سعدی اگر بنده‌ای بود چه شود

که در رکاب تو باشد غلام شیرازی

گرش به قهر برانی به لطف بازآید

که زر همان بود ار چند بار بگدازی

چو آب می‌رود این پارسی به قوت طبع

نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

تو خود به صحبت امثال ما نپردازی

نظر به حال پریشان ما نیندازی

وصال ما و شما دیر متفق گردد

که من اسیر نیازم تو صاحب نازی

کجا به صید ملخ همتت فروآید

بدین صفت که تو باز بلندپروازی

به راستی که نه همبازی تو بودم من

تو شوخ دیده مگس بین که می‌کند بازی

ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان

نمی‌برد که من از دست ترک شیرازی

و گر هلاک منت درخورست باکی نیست

قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی

کدام سنگ دلست آن که عیب ما گوید

گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی

میسرت نشود سر عشق پوشیدن

که عاقبت بکند رنگ روی غمازی

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی

من از فراق تو بیچاره سیل می‌رانم

مثال ابر بهار و تو خیل می‌تازی

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

که گر به قهر برانی به لطف بنوازی

تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را

به یک ره از نظر خویشتن بیندازی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی

تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی

تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی

از غم دوست به روی چو زرم برخیزی

یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد

ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی

ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من

زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی

به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز

که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی

ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت

هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:19 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی

شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی

عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری

نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی

صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر

دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی

خادمه سرای را گو در حجره بند کن

تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی

روز وصال دوستان دل نرود به بوستان

یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی

گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده‌ام

سنگ جفای دوستان درد نمی‌کند بسی

قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی

این همه خار می‌خورد سعدی و بار می‌برد

جای دگر نمی‌رود هر که گرفت مونسی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی

نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی

غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود

به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی

هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند

بوستانی که چو تو سرو روانش باشی

همه عالم نگران تا نظر بخت بلند

بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی

تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند

تشنه‌تر آن که تو نزدیک دهانش باشی

گر توان بود که دور فلک از سر گیرند

تو دگر نادره دور زمانش باشی

وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد

ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی

چون تحمل نکند بار فراق تو کسی

با همه درد دل آسایش جانش باشی

ای که بی دوست به سر می‌نتوانی که بری

شاید ار محتمل بار گرانش باشی

سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد

چشم دارد که تو منظور نهانش باشی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی

به هتک پرده صاحب دلان همی‌کوشی

چنین قیامت و قامت ندیده‌ام همه عمر

تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی

غلام حلقه سیمین گوشوار توام

که پادشاه غلامان حلقه در گوشی

به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی

نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی

به روزگار عزیزان که یاد می‌کنمت

علی الدوام نه یادی پس از فراموشی

چنان موافق طبع منی و در دل من

نشسته‌ای که گمان می‌برم در آغوشی

چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند

مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی

رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست

که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی

به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا

بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی

تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار

چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی

تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست

تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی

وفای یار به دنیا و دین مده سعدی

دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی

گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی

گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست

ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی

گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز

چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی

دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد

باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی

غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست

خلق حسد می‌برند چون تو مرا می‌کشی

موجب فریاد ما خصم نداند که چیست

چاره مجروح عشق نیست به جز خامشی

چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن

کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی

آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر

ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی

مست می عشق را عیب مکن سعدیا

مست بیفتی تو نیز گر هم از این می‌چشی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی

ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی

نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت

که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی

اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی

مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی

نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد

تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی

قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما

اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی

قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده

مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی

سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی

انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق

مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری

مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی

لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی

و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق

نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان

بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:20 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

دل دیوانگیم هست و سر ناباکی

که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی

سر به خمخانه تشنیع فرو خواهم برد

خرقه گو در بر من دست بشوی از پاکی

دست در دل کن و هر پرده پندار که هست

بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی

تا به نخجیر دل سوختگان کردی میل

هر زمان بسته دلی سوخته بر فتراکی

انت ریان و کم حولک قلب صاد

انت فرحان و کم نحوک طرف باکی

یا رب آن آب حیاتست بدان شیرینی

یا رب آن سرو روانست بدان چالاکی

جامه‌ای پهنتر از کارگه امکانی

لقمه‌ای بیشتر از حوصله ادراکی

در شکنج سر زلف تو دریغا دل من

که گرفتار دو مارست بدین ضحاکی

آه من باد به گوش تو رساند هرگز

که نه ما بر سر خاکیم و تو بر افلاکی

الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی

زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی

سعدیا آتش سودای تو را آبی بس

باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:21 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها