0

غزلیات سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری

چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری

حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت

کآدمیی ندیده‌ام چون تو پری به دلبری

آینه را تو داده‌ای پرتو روی خویشتن

ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری

نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم

گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری

چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان

حیف بود که سایه‌ای بر سر ما نگستری

دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو

در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری

من نه مخیرم که چشم از تو به خویشتن کنم

گر تو نظر به ما کنی ور نکنی مخیری

پند حکیم بیش از این در من اثر نمی‌کند

کیست که برکند یکی زمزمه قلندری

عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا

هر که سفر نمی‌کند دل ندهد به لشکری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

گر کنم در سر وفات سری

سهل باشد زیان مختصری

ای که قصد هلاک من داری

صبر کن تا ببینمت نظری

نه حرامست در رخ تو نظر

که حرامست چشم بر دگری

دوست دارم که خاک پات شوم

تا مگر بر سرم کنی گذری

متحیر نه در جمال توام

عقل دارم به قدر خود قدری

حیرتم در صفات بی چونست

کاین کمال آفرید در بشری

ببری هوش و طاقت زن و مرد

گر تردد کنی به بام و دری

حق به دست رقیب ناهموار

پیش خصم ایستاده چون سپری

زان که آیینه‌ای بدین خوبی

حیف باشد به دست بی بصری

آه سعدی اثر کند در کوه

نکند در تو سنگ دل اثری

سنگ را سخت گفتمی همه عمر

تا بدیدم ز سنگ سختتری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هرگز این صورت کند صورتگری

یا چنین شاهد بود در کشوری

سرورفتاری صنوبرقامتی

ماه رخساری ملایک منظری

می‌رود وز خویشتن بینی که هست

در نمی‌آید به چشمش دیگری

صد هزارش دست خاطر در رکاب

پادشاهی می‌رود با لشکری

عارضش باغی دهانش غنچه‌ای

بل بهشتی در میانش کوثری

ماه رویا مهربانی پیشه کن

خوبرویی را بباید زیوری

بی تو در هر گوشه پایی در گلست

وز تو در هر خانه دستی بر سری

چون همایم سایه‌ای بر سر فکن

تا در اقبالت شوم نیک اختری

در خداوندی چه نقصان آیدش

گر خداوندی بپرسد چاکری

مصلحت بودی شکایت گفتنم

گر به غیر از خصم بودی داوری

سعدیا داروی تلخ از دست دوست

به که شیرینی ز دست دیگری

خاکی از مردم بماند در جهان

وز وجود عاشقان خاکستری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری

بار دوم ز بار نخستین نکوتری

انصاف می‌دهم که لطیفان و دلبران

بسیار دیده‌ام نه بدین لطف و دلبری

زنار بود هر چه همه عمر داشتم

الا کمر که پیش تو بستم به چاکری

از شرم چون تو آدمیان در میان خلق

انصاف می‌دهد که نهان می‌شود پری

شمشیر اختیار تو را سر نهاده‌ام

دانم که گر تنم بکشی جان بپروری

جز صورتت در آینه کس را نمی‌رسد

با صورت بدیع تو کردن برابری

ای مدعی گر آن چه مرا شد تو را شود

بر حال من ببخشی و حالت بیاوری

صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند

هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری

صبری که بود مایه سعدی دگر نماند

سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

چون است حال بستان ای باد نوبهاری

کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری

ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن

مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری

یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل

ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری

هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد

چون بر شکوفه آید باران نوبهاری

عود است زیر دامن یا گل در آستینت

یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری

گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت

تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری

وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو

این می‌کشد به زورم وان می‌کشد به زاری

ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد

دربند خوبرویان خوشتر که رستگاری

زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی

چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری

عمری دگر بباید بعد از فراق ما را

کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری

ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت

باطل بود که صورت بر قبله می‌نگاری

هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست

درمان درد سعدی با دوست سازگاری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:14 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

عمری به بوی یاری کردیم انتظاری

زان انتظار ما را نگشود هیچ کاری

از دولت وصالش حاصل نشد مرادی

وز محنت فراقش بر دل بماند باری

هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری

هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری

ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی

وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری

دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی

کو را در انتظارت خون شد دو دیده باری

دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را

بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

مرا دلیست گرفتار عشق دلداری

سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری

ستمگری شغبی فتنه‌ای دل آشوبی

هنروری عجبی طرفه‌ای جگرخواری

بنفشه زلفی نسرین بری سمن بویی

که ماه را بر حسنش نماند بازاری

همای فری طاووس حسن و طوطی نطق

به گاه جلوه گری چون تذرورفتاری

دلم به غمزه جادو ربود دوری کرد

کنون بماندم بی او چو نقش دیواری

ز وصل او چو کناری طمع نمی‌دارم

کناره کردم و راضی شدم به دیداری

ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست

چه چاره سازد در دام دل گرفتاری

در اشتیاق جمالش چنان همی‌نالم

چو بلبلی که بماند میان گلزاری

حدیث سعدی در عشق او چو بیهده‌ست

نزد دمی چو ندارد زبان گفتاری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری

عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری

زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت

کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری

تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد

من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری

کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی

وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری

عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند

همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری

طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم

شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری

ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان

به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری

آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی

یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری

هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید

که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری

سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد

خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری

و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری

زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری

سپهر با تو چه پهلو زند به غداری

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

به دوستیت وصیت نکرد و دلداری

چو گل لطیف ولیکن حریف او باشی

چو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری

به صید کردن دل‌ها چه شوخ و شیرینی

به خیره کشتن تن‌ها چه جلد و عیاری

دلم ربودی و جان می‌دهم به طیبت نفس

که هست راحت درویش در سبکباری

گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق

سخن بگوی که در جسم مرده جان آری

گرت ارادت باشد به شورش دل خلق

بشور زلف که در هر خمی دلی داری

چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد

به پیش قبله رویت بتان فرخاری

دهان پرشکرت را مثل به نقطه زنند

که روی چون قمرت شمسه‌ایست پرگاری

به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان

که نیم دایره‌ای برکشند زنگاری

هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب

اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری

ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز

به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری

دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری

نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت

همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری

ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا

متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری

نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی

به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری

صفت رخام دارد تن نرم نازنینت

دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری

همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت

منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری

چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی

مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری

بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم

به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری

گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد

مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری

نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم

که تو در دلم نشستی و سر مقام داری

سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری

خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

حدیث یا شکرست آن که در دهان داری

دوم به لطف نگویم که در جهان داری

گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو

گناه توست که رخسار دلستان داری

جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو

تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری

ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست

که با چنین صنمی دست در میان داری

بسیست تا دل گم کرده باز می‌جستم

در ابروان تو بشناختم که آن داری

تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست

مرو به باغ که در خانه بوستان داری

بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست

فراتر آی که ره در میان جان داری

گر این روش که تو طاووس می‌کنی رفتار

نه برج من که همه عالم آشیان داری

قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه

که خون دیده سعدی بر آستان داری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:15 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

که جمال سرو بستان و کمال ماه داری

در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید

تو به اندرون جان آی که جایگاه داری

ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم

به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری

بر کس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن

که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری

گل بوستان رویت چو شقایقست لیکن

چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری

چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی

مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری

نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین

همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری

تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت

چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری

به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را

نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری

به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی

همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

این چه رفتارست کارامیدن از من می‌بری

هوشم از دل می‌ربایی عقلم از تن می‌بری

باغ و لالستان چه باشد آستینی برفشان

باغبان را گو بیا گر گل به دامن می‌بری

روز و شب می‌باشد آن ساعت که همچون آفتاب

می‌نمایی روی و دیگر باز روزن می‌بری

مویت از پس تا کمرگه خوشه‌ای بر خرمنست

زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می‌بری

دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من

دزد شب گردد تو فارغ روز روشن می‌بری

گر تو برگردیدی از من بی‌گناه و بی سبب

تا مگر من نیز برگردم غلط ظن می‌بری

چون نیاید دود از آن خرمن که آتش می‌زنی

یا ببندد خون از این موضع که سوزن می‌بری

این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی

کبروی دوستان در پیش دشمن می‌بری

عیب مسکینی مکن افتان و خیزان در پیت

کان نمی‌آید تو زنجیرش به گردن می‌بری

سعدیا گفتار شیرین پیش آن کام و دهان

در به دریا می‌فرستی زر به معدن می‌بری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

من از تو روی نپیچم گرم بیازاری

که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری

به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت

حلال کردمت الا به تیغ بیزاری

تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر

که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری

اگر دعات ارادت بود و گر دشنام

بگوی از آن لب شیرین که شهد می‌باری

اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد

که در کمند تو راحت بود گرفتاری

به انتظار عیادت که دوست می‌آید

خوشست بر دل رنجور عشق بیماری

گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم

به شرط آن که به دست رقیب نسپاری

تو می‌روی و مرا چشم و دل به جانب توست

ولی چه سود که جانب نگه نمی‌داری

گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد

دگر غم همه عالم به هیچ نشماری

درازنای شب از چشم دردمندان پرس

که هر چه پیش تو سهلست سهل پنداری

حکایت من و مجنون به یک دگر ماند

نیافتیم و بمردیم در طلبکاری

بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست

که نیست چاره بیچارگان به جز زاری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:16 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری

از آن به قوت بازوی خویش مغروری

گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد

میسرت نشود عاشقی و مستوری

بهشت روی من آن لعبت پری رخسار

که در بهشت نباشد به لطف او حوری

به گریه گفتمش ای سروقد سیم اندام

اگر چه سرو نباشد به رو گل سوری

درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند

که خوب منظری و دلفریب منظوری

تو در میان خلایق به چشم اهل نظر

چنان که در شب تاریک پاره نوری

اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق

کس از خدای نخواهد شفای رنجوری

ز کبر و ناز چنان می‌کنی به مردم چشم

که بی شراب گمان می‌برد که مخموری

من از تو دست نخواهم به بی‌وفایی داشت

تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری

ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد

حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری

به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن

میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری

چو سایه هیچ کست آدمی که هیچش نیست

مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  4:16 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها