0

غزلیات سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

ای چشم تو دلفریب و جادو

در چشم تو خیره چشم آهو

در چشم منی و غایب از چشم

زان چشم همی‌کنم به هر سو

صد چشمه ز چشم من گشاید

چون چشم برافکنم بر آن رو

چشمم بستی به زلف دلبند

هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم

تا چشم من و چراغ من کو

این چشم و دهان و گردن و گوش

چشمت مرساد و دست و بازو

مه گر چه به چشم خلق زیباست

تو خوبتری به چشم و ابرو

با این همه چشم زنگی شب

چشم سیه تو راست هندو

سعدی بدو چشم تو که دارد

چشمی و هزار دانه لولو

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

سر نتواند کشید پای ز زنجیر او

گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن

گر به شکار آمدست دولت نخجیر او

گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم

عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او

با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم

روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او

چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن

چون نتواند که سر درکشد از تیر او

کشته معشوق را درد نباشد که خلق

زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او

او به فغان آمدست زین همه تعجیل ما

ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او

در همه گیتی نگاه کردم و بازآمدم

صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او

سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا

شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او

آتشی از سوز عشق در دل داوود بود

تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا

غالیه‌ای بساز از آن طره مشک بوی او

هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی‌کنند

همت ما نمی‌کند زو به جز آرزوی او

من به کمند او درم او به مراد خویشتن

گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع

دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد

عمر به نقد می‌رود در سر گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن

روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:19 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

روی خلاص نیست بجهد از کمند او

مستوجب ملامتی ای دل که چند بار

عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او

آن بوستان میوه شیرین که دست جهد

دشوار می‌رسد به درخت بلند او

گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش

لیکن وصول نیست به گرد سمند او

سر در جهان نهادمی از دست او ولیک

از شهر او چگونه رود شهربند او

چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق

تا جز در او نظر نکند مستمند او

گر خود به جای مروحه شمشیر می‌زند

مسکین مگس کجا رود از پیش قند او

نومید نیستم که هم او مرهمی نهد

ور نه به هیچ به نشود دردمند او

او خود مگر به لطف خداوندیی کند

ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او

سعدی چو صبر از اوت میسر نمی‌شود

اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو

در عبارت می‌نیاید چهره زیبای تو

چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم

بس که حیران می‌بماند وهم در سیمای تو

کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا

تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو

ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین

کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو

گر ملامت می‌کنندم ور قیامت می‌شود

بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو

در ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هست

افتقار ما نه امروزست و استغنای تو

گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم

رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو

ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش

دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پای تو

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست

حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو

نادرست اندر نگارستان دنیی روی تو

دختران مصر را کاسد شود بازار حسن

گر چو یوسف پرده بردارد به دعوی روی تو

گر چه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش

هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو

از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری

گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو

ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشد اگر

آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو

مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق

گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو

روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست

گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو

رسم تقوا می‌نهد در عشقبازی رای من

کوس غارت می‌زند در ملک تقوا روی تو

چون به هر وجهی بخواهد رفت جان از دست ما

خوبتر وجهی بباید جستن اولی روی تو

چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو

عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو

ملک زیبایی مسلم گشت فرمان تو را

تا چنین خطی مزور کرد انشی روی تو

داشتند اصحاب خلوت حرف‌ها بر من ز بد

تا تجلی کرد در بازار تقوا روی تو

خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست

سوختن در عشق وان گه ساختن بی روی تو

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

با توانای معربد نکنی بازی به

چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند

اگر او با تو نسازد تو در او سازی به

جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد

تو که با مصلحت خویش نپردازی به

سپر صبر تحمل نکند تیر فراق

با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به

با چنین یار که ما عقد محبت بستیم

گر همه مایه زیان می‌کند انبازی به

بنده را بر خط فرمان خداوند امور

سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به

گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم

این چنین یار وفادار که بنوازی به

هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز

که من از پای درآیم چو تو اندازی به

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به

گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار

که نگویند سخن از سعدی شیرازی به

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم

که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم

بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد

ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت

همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک

عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید

سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای

بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا

چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:20 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم

که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم

بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد

ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت

همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک

عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید

سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای

بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا

چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این

چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست این

کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد

به دیگری نگرد یا به خود محالست این

کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم

جواب داد که در غایت کمالست این

نماز شام به بام ار کسی نگاه کند

دو ابروان تو گوید مگر هلالست این

لبت به خون عزیزان که می‌خوری لعلست

تو خود بگوی که خون می‌خوری حلالست این

چنان به یاد تو شادم که فرق می‌نکنم

ز دوستی که فراقست یا وصالست این

شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب

ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این

درازنای شب از چشم دردمندان پرس

عزیز من که شبی یا هزار سالست این

قلم به یاد تو در می‌چکاند از دستم

مداد نیست کز او می‌رود زلالست این

کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق

زنخ زنند و ندانند تا چه حالست این

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

ای رخ چون آینه افروخته

الحذر از آه من سوخته

غیرت سلطان جمالت چو باز

چشم من از هر که جهان دوخته

عقل کهن بار جفا می‌کشد

دم به دم از عشق نوآموخته

وه که به یک بار پراکنده شد

آن چه به عمری بشد اندوخته

غم به تولای تو بخریده‌ام

جان به تمنای تو بفروخته

در دل سعدیست چراغ غمت

مشعله‌ای تا ابد افروخته

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای

خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای

ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای

از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم

هم تو که خسته‌ای دلم مرهم ریش خسته‌ای

گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم

می‌شنوم که دم به دم پیش دل شکسته‌ای

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

رخساره زمین چو تو خالی نیافته

تابنده‌تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ

خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته

بر دور عارض تو نظر کرده آفتاب

خود را لطافتی و جمالی نیافته

چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر

در زیر هفت پرده خیالی نیافته

خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو

عنقای صبر من پر و بالی نیافته

تا کی ز درد عشق تو نالد روان من

روزی به لطف از تو مثالی نیافته

افتاده در زبان خلایق حدیث من

با تو به یک حدیث مجالی نیافته

زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت

عمرم زوال یافت کمالی نیافته

گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد

از بوستان وصل شمالی نیافته

سعدی هزار جامه به روزی قبا کند

یک مهربانی از تو به سالی نیافته

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:21 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

سرمست بتی لطیف ساده

در دست گرفته جام باده

در مجلس بزم باده نوشان

بسته کمر و قبا گشاده

افتاده زمین به حضرت او

گردونش به خدمت ایستاده

خورشید و مهش ز خوبرویی

سر بر خط بندگی نهاده

خورشید که شاه آسمانست

در عرصه حسن او پیاده

وه وه که بزرگوار حوریست

از روزن جنت اوفتاده

لعلش چو عقیق گوهرآگین

زلفش چو کمند تاب داده

در گلشن بوستان رویش

زنگی بچگان ز ماه زاده

سعدی نرسد به یار هرگز

کو شرمگنست و یار ساده

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

یا خون بی دلیست که دربند کشته‌ای

من آدمی به لطف تو دیگر ندیده‌ام

این صورت و صفت که تو داری فرشته‌ای

وین طرفه‌تر که تا دل من دردمند توست

حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته‌ای

در هیچ حلقه نیست که یادت نمی‌رود

در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشته‌ای

ما دفتر از حکایت عشقت نبسته‌ایم

تو سنگ دل حکایت ما درنوشته‌ای

زیب و فریب آدمیان را نهایتست

حوری مگر نه از گل آدم سرشته‌ای

از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست

آن موی مشک بوی که در پای هشته‌ای

من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام

حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای

سر می‌نهند پیش خطت عارفان پارس

بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته‌ای

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:22 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها