0

غزلیات سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان

مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان

نظری مباح کردند و هزار خون معطل

دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان

سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد

ز معربدان و مستان و معاشران و رندان

اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان

نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو

که قیامتست چندان سخن از دهان خندان

اگر این شکر ببینند محدثان شیرین

همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان

همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی

که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران

نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش

چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران

گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی

ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران

گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران

چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری

ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران

تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی

به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران

الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را

تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران

گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد

بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران

گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن

نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران

کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن

رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:10 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

فراق دوستانش باد و یاران

که ما را دور کرد از دوستداران

دلم دربند تنهایی بفرسود

چو بلبل در قفس روز بهاران

هلاک ما چنان مهمل گرفتند

که قتل مور در پای سواران

به خیل هر که می‌آیم به زنهار

نمی‌بینم به جز زنهارخواران

ندانستم که در پایان صحبت

چنین باشد وفای حق گزاران

به گنج شایگان افتاده بودم

ندانستم که بر گنجند ماران

دلا گر دوستی داری به ناچار

بباید بردنت جور هزاران

خلاف شرط یارانست سعدی

که برگردند روز تیرباران

چه خوش باشد سری در پای یاری

به اخلاص و ارادت جان سپاران

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان

چندین دل صاحب نظرش دست به دامان

مردست که چون شمع سراپای وجودش

می‌سوزد و آتش نرسیدست به خامان

خون می‌رود از چشم اسیران کمندش

یک بار نپرسد که کیانند و کدامان

گو خلق بدانید که من عاشق و مستم

در کوی خرابات نباشد سر و سامان

در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر

محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان

دل می‌تپد اندر بر سعدی چو کبوتر

زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان

یا صلح متی یرجع نومی و قراری

انی و علی العاشق هذان حرامان

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

برخیز که می‌رود زمستان

بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه

منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار

زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز

در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق

در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند

در زیر گلیم و عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز

و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار

بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست

آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست

بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست

سهلست جفای بوستانبان

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان

بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان

دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد

می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان

دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان

من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان

روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان

باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان

چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان

من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان

شکرفروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان

شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:11 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان

صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان

گر همه خلق را چو من بی‌دل و مست می‌کنی

روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان

طایفه‌ای سماع را عیب کنند و عشق را

زمزمه‌ای بیار خوش تا بروند ناخوشان

خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر

بی‌خبرست عاقل از لذت عیش بیهشان

سوختگان عشق را دود به سقف می‌رود

وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان

رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت

دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان

تیغ به خفیه می‌خورم آه نهفته می‌کنم

گوش کجا که بشنود ناله زار خامشان

چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو

چون نروم که بیخودم شوق همی‌برد کشان

من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده‌ام

موی سپید می‌کند چشم سیاه اکدشان

بوی بهشت می‌دهد ما به عذاب در گرو

آب حیات می‌رود ما تن خویشتن کشان

باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا

چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:12 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن

قوت او می‌کند بر سر ما تاختن

گر دهیم ره به خویش یا نگذاری به پیش

هر دو به دستت درست کشتن و بنواختن

گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری رواست

چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن

کشتی در آب را از دو برون حال نیست

یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن

مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست

دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن

پایه خورشید نیست پیش تو افروختن

یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن

هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید

موجب دیوانگیست آفت بشناختن

یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح

چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن

ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست

زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

گر متصور شدی با تو درآمیختن

حیف نبودی وجود در قدمت ریختن

فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست

کو بتواند چنین صورتی انگیختن

کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق

کش نه مجال وقوف نه ره بگسیختن

داعیه شوق نیست رفتن و بازآمدن

قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن

آب روان سرشک و آتش سوزان آه

پیش تو بادست و خاک بر سر خود بیختن

هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست

باک ندارد به روز کشتن و آویختن

خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست

چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن

 
 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

نبایستی هم اول مهر بستن

چو در دل داشتی پیمان شکستن

به ناز وصل پروردن یکی را

خطا کردی به تیغ هجر خستن

دگربار از پری رویان جماش

نمی‌باید وفای عهد جستن

اگر کنجی به دست آرم دگربار

منم زین نوبت و تنها نشستن

ولیکن صبر تنهایی محالست

که نتوان در به روی دوست بستن

همی‌گویم بگریم در غمت زار

دگر گویم بخندی بر گرستن

گر آزادم کنی ور بنده خوانی

مرا زین قید ممکن نیست جستن

گرم دشمن شوی ور دوست گیری

نخواهم دستت از دامن گسستن

قیاس آنست سعدی کز کمندش

به جان دادن توانی بازرستن

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن

گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد

نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن

هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم

لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن

ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم

روا داری گناه خویش وان گه بر من آشفتن

که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی

بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن

چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد

کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن

مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی

محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن

نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را

ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن

شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران

ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن

گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی

تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:13 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

سهل باشد به ترک جان گفتن

ترک جانان نمی‌توان گفتن

هر چه زان تلختر بخواهی گفت

شکرینست از آن دهان گفتن

توبه کردیم پیش بالایت

سخن سرو بوستان گفتن

آن چنان وهم در تو حیرانست

که نمی‌داندت نشان گفتن

به کمندی درم که ممکن نیست

رستگاری به الامان گفتن

دفتری در تو وضع می‌کردم

متردد شدم در آن گفتن

که تو شیرینتری از آن شیرین

که بشاید به داستان گفتن

بلبلان نیک زهره می‌دارند

با گل از دست باغبان گفتن

من نمی‌یارم از جفای رقیب

درد با یار مهربان گفتن

وان که با یار هودجش نظرست

نتواند به ساربان گفتن

سخن سر به مهر دوست به دوست

حیف باشد به ترجمان گفتن

این حکایت که می‌کند سعدی

بس بخواهند در جهان گفتن

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

چند بشاید به صبر دیده فرودوختن

خرمن ما را نماند حیله به جز سوختن

گر نظر صدق را نام گنه می‌نهند

حاصل ما هیچ نیست جز گنه اندوختن

چند به شب در سماع جامه دریدن ز شوق

روز دگر بامداد پاره بر او دوختن

زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق

شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختن

تا به کدام آبروی ذکر وصالت کنیم

شکر خیالت هنوز می‌نتوان توختن

لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست

در نظر آفتاب مشعله افروختن

منطق سعدی شنید حاسد و حیران بماند

چاره او خامشیست یا سخن آموختن

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:14 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

با شهد می‌رود ز دهانت به در سخن

گر من نگویمت که تو شیرین عالمی

تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن

واجب بود که بر سخنت آفرین کنند

لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن

در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست

بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن

هرگز شنیده‌ای ز بن سرو بوی مشک

یا گوش کرده‌ای ز دهان قمر سخن

انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش

من عهد می‌کنم که نگویم دگر سخن

چشمان دلبرت به نظر سحر می‌کنند

من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن

ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود

در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن

وصفی چنان که لایق حسنت نمی‌رود

آشفته حال را نبود معتبر سخن

در می‌چکد ز منطق سعدی به جای شعر

گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن

دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود

هر گه که در سفینه ببینند ترسخن

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  10:14 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها