0

غزلیات سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

خوشست درد که باشد امید درمانش

دراز نیست بیابان که هست پایانش

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

عدیم را که تمنای بوستان باشد

ضرورتست تحمل ز بوستانبانش

وصال جان جهان یافتن حرامش باد

که التفات بود بر جهان و بر جانش

ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت

کمینه آن که بمیریم در بیابانش

اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم

که آبگینه من نیست مرد سندانش

ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز

کنند چون نکنند احتمال هجرانش

گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا

جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش

حریف را که غم جان خویشتن باشد

هنوز لاف دروغست عشق جانانش

حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای

سر صلاح توقع مدار و سامانش

گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق

نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:36 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

زینهار از دهان خندانش

و آتش لعل و آب دندانش

مگر آن دایه کاین صنم پرورد

شهد بودست شیر پستانش

باغبان گر ببیند این رفتار

سرو بیرون کند ز بستانش

ور چنین حور در بهشت آید

همه خادم شوند غلمانش

چاهی اندر ره مسلمانان

نیست الا چه زنخدانش

چند خواهی چو من بر این لب چاه

متعطش بر آب حیوانش

شاید این روی اگر سبیل کند

بر تماشاکنان حیرانش

ساربانا جمال کعبه کجاست

که بمردیم در بیابانش

بس که در خاک می‌طپند چو گوی

از خم زلف همچو چوگانش

لاجرم عقل منهزم شد و صبر

که نبودند مرد میدانش

ما دگر بی تو صبر نتوانیم

که همین بود حد امکانش

از ملامت چه غم خورد سعدی

مرده از نیشتر مترسانش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هر که هست التفات بر جانش

گو مزن لاف مهر جانانش

درد من بر من از طبیب منست

از که جویم دوا و درمانش

آن که سر در کمند وی دارد

نتوان رفت جز به فرمانش

چه کند بنده حقیر فقیر

که نباشد به امر سلطانش

ناگزیرست یار عاشق را

که ملامت کنند یارانش

وان که در بحر قلزمست غریق

چه تفاوت کند ز بارانش

گل به غایت رسید بگذارید

تا بنالد هزاردستانش

عقل را گر هزار حجت هست

عشق دعوی کند به بطلانش

هر که را نوبتی زدند این تیر

در جراحت بماند پیکانش

ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل

که ندانند درد پنهانش

سخن عشق زینهار مگوی

یا چو گفتی بیار برهانش

نرود هوشمند در آبی

تا نبیند نخست پایانش

سعدیا گر به یک دمت بی دوست

هر دو عالم دهند مستانش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

هر که بی دوست می‌برد خوابش

همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت

که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته عشق

دیگری می‌برد به قلابش

چه کند پای بند مهر کسی

که نبیند جفای اصحابش

هر که حاجت به درگهی دارد

لازمست احتمال بوابش

ناگزیرست تلخ و شیرینش

خار و خرما و زهر و جلابش

سایرست این مثل که مستسقی

نکند رود دجله سیرابش

شب هجران دوست ظلمانیست

ور برآید هزار مهتابش

برود جان مستمند از تن

نرود مهر مهر احبابش

سعدیا گوسفند قربانی

به که نالد ز دست قصابش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

خطا کردی به قول دشمنان گوش

که عهد دوستان کردی فراموش

که گفت آن روی شهرآرای بنمای

دگربارش که بنمودی فراپوش

دل سنگینت آگاهی ندارد

که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش

نمی‌بینم خلاص از دست فکرت

مگر کافتاده باشم مست و مدهوش

به ظاهر پند مردم می‌نیوشم

نهانم عشق می‌گوید که منیوش

مگر ساقی که بستانم ز دستش

مگر مطرب که بر قولش کنم گوش

مرا جامی بده وین جامه بستان

مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش

نشستم تا برون آیی خرامان

تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی

مرا هرگز کجا گنجی در آغوش

خردمندان نصیحت می‌کنندم

که سعدی چون دهل بیهوده مخروش

ولیکن تا به چوگان می‌زنندش

دهل هرگز نخواهد بود خاموش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:37 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

قیامت باشد آن قامت در آغوش

شراب سلسبیل از چشمه نوش

غلام کیست آن لعبت که ما را

غلام خویش کرد و حلقه در گوش

پری پیکر بتی کز سحر چشمش

نیامد خواب در چشمان من دوش

نه هر وقتم به یاد خاطر آید

که خود هرگز نمی‌گردد فراموش

حلالش باد اگر خونم بریزد

که سر در پای او خوشتر که بر دوش

نصیحتگوی ما عقلی ندارد

بر او گو در صلاح خویشتن کوش

دهل زیر گلیم از خلق پنهان

نشاید کرد و آتش زیر سرپوش

بیا ای دوست ور دشمن ببیند

چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش

تو از ما فارغ و ما با تو همراه

ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

حدیث حسن خویش از دیگری پرس

که سعدی در تو حیرانست و مدهوش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

یکی را دست حسرت بر بناگوش

یکی با آن که می‌خواهد در آغوش

نداند دوش بر دوش حریفان

که تنها مانده چون خفت از غمش دوش

نکوگویان نصیحت می‌کنندم

ز من فریاد می‌آید که خاموش

ز بانگ رود و آوای سرودم

دگر جای نصیحت نیست در گوش

مرا گویند چشم از وی بپوشان

ورا گو برقعی بر خویشتن پوش

نشانی زان پری تا در خیالست

نیاید هرگز این دیوانه با هوش

نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم

که دریای درون می‌آورد جوش

بیا تا هر چه هست از دست محبوب

بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش

مرا در خاک راه دوست بگذار

بر او گو دشمن اندر خون من کوش

نه یاری سست پیمانست سعدی

که در سختی کند یاری فراموش

چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:38 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

رفتی و نمی‌شوی فراموش

می‌آیی و می‌روم من از هوش

سحرست کمان ابروانت

پیوسته کشیده تا بناگوش

پایت بگذار تا ببوسم

چون دست نمی‌رسد به آغوش

جور از قبلت مقام عدلست

نیش سخنت مقابل نوش

بی‌کار بود که در بهاران

گویند به عندلیب مخروش

دوش آن غم دل که می‌نهفتم

باد سحرش ببرد سرپوش

آن سیل که دوش تا کمر بود

امشب بگذشت خواهد از دوش

شهری متحدثان حسنت

الا متحیران خاموش

بنشین که هزار فتنه برخاست

از حلقه عارفان مدهوش

آتش که تو می‌کنی محالست

کاین دیگ فرونشیند از جوش

بلبل که به دست شاهد افتاد

یاران چمن کند فراموش

ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش

گر توبه دهد کسی ز عشقت

از من بنیوش و پند منیوش

سعدی همه ساله پند مردم

می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:43 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

گر یکی از عشق برآرد خروش

بر سر آتش نه غریبست جوش

پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق

دامن عفوش به گنه بربپوش

بوی گل آورد نسیم صبا

بلبل بی‌دل ننشیند خموش

مطرب اگر پرده از این رهزند

بازنیایند حریفان به هوش

ساقی اگر باده از این خم دهد

خرقه صوفی ببرد می فروش

زهر بیاور که ز اجزای من

بانگ برآید به ارادت که نوش

از تو نپرسند درازای شب

آن کس داند که نخفته‌ست دوش

حیف بود مردن بی عاشقی

تا نفسی داری و نفسی بکوش

سر که نه در راه عزیزان رود

بار گرانست کشیدن به دوش

سعدی اگر خاک شود همچنان

ناله زاریدنش آید به گوش

هر که دلی دارد از انفاس او

می‌شنود تا به قیامت خروش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:43 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

دلی که دید که غایب شدست از این درویش

گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش

به دست آن که فتادست اگر مسلمانست

مگر حلال ندارد مظالم درویش

دل شکسته مروت بود که بازدهند

که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش

مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد

دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش

رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد

نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش

به شادکامی دشمن کسی سزاوارست

که نشنود سخن دوستان نیک اندیش

کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت

که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش

دگر به یار جفاکار دل منه سعدی

نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:43 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

 

گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش

کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

عمرها بوده‌ام اندر طلبت چاره کنان

سال‌ها گشته‌ام از دست تو دستان اندیش

پایم امروز فرورفت به گنجینه کام

کامم امروز برآمد به مراد دل خویش

چون میسر شدی ای در ز دریا برتر

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود

خیمه سلطان وان گاه فضای درویش

سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب

سال‌ها خورده ز زنبور سخن‌های تو نیش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:43 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

چنان که در دلت آید به رای انور خویش

نظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب

غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش

اگر برابر خویش به حکم نگذاری

خیال روی تو نگذاردم از برابر خویش

مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند

که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش

حدیث صبر من از روی تو همان مثلست

که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش

رواست گر همه خلق از نظر بیندازی

که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش

به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم

دگر به شرم درافتادم از محقر خویش

تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات

زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش

چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی

همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خویش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:43 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع

لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش

من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو

شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش

درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد

از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش

صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق

ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش

یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست

یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش

حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن

ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش

عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود

من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش

هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی

ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش

روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس

من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش

سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن

هر متاعی را خریداریست در بازار خویش

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:43 AM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:غزلیات سعدی

به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم

نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ

تو را فراغت ما گر بود و گر نبود

مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ

ز درد عشق تو امید رستگاری نیست

گریختن نتوانند بندگان به داغ

تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند

چه التفات بود بر ادای منکر زاغ

دلیل روی تو هم روی توست سعدی را

چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ

 
 
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395  12:44 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها