غزل شمارهٔ ۱۰۶
خمار گشت مرا ساقیا شراب کجاست
نکرد چارهٔ این درد دُرد ناب کجاست
شکیب و صبر مفرما نماند صبر و شکیب
مزن زتاب و توان دم توان و تاب کجاست
چو نام او شنوم دل در اضطراب آید
دلست مضطرب آن جان اضطراب کجاست
شباب عمر بود وصل یار و هجران شیب
زشیب هجر بجان آمدم شباب کجاست
دلم گرفت درین خاکدان تیره و تنک
کجاست روزنه این باب حجره را و کجاست
گرفت لشکر غم ملک دل بیا مطرب
نی و کمانچه چه شد عود کور باب کجاست
بیار فیض بخوان از کتاب خود غزلی
مگر دلم بگشاید بیا کتاب کجاست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۱۰۷
دل که ویران اوست آباد است
جان چو غمناک از او بود شاد است
موبمو خویش را بدو بندم
هر که در بند اوست آزاد است
این سعادت بسعی می نشود
غم او روزی خداداد است
در خرابی بود عمارت دل
خانهٔ دل زعشق آباد است
عشق استاد کار خانهٔ ماست
کوشش از ما زعشق ارشاد است
هیچ کاری نمیکنیم بخود
همه او میکند که استاد است
کار کن کار و گفتگو بگذار
فیض بنیاد حرف برباد است
غزل شمارهٔ ۱۰۸
جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
بزیر زلف و خط و خال پرده دار خود است
هم اوست عاشق و معشوق و طالب و مطلوب
براه خویش نشسته در انتظار خود است
برای خود بود و عندلیب گلشن خود
هوای کس نکند سبزه و بهار خود است
بکام کس نشود هرگز آنکه خود کامست
بحال غیر نپردازد آنکه یار خود است
بگوی فیض سخنها که کس نمی فهمد
بقدر دانش خود هر کسی بکار خود است
مدام خون جگر میخورد زپهلوی خود
چو لاله این دل سرگشته داغدار خود است
غزل شمارهٔ ۱۰۹
چراغ کلبه عاشق خیال دلدار است
سری که عشق درونیست خانه تار است
هزار خرمن شادی به نیم جو نخرد
بجان دلی که غم عشق را خریدار است
بعشق زنده بود هر چه هست در عالم
جهان نئیست درو جان عشق درکار است
چو همتی طلبی از جناب عشق طلب
که هر دو کون جنودند و عشق سردار است
حوالی دل عاشق نه بگذرد غفلت
که عشق بر سر او پاسبان بیدار است
رسد چو شادی بیجا براندش شه عشق
سپاه غم چو کند زور عشق غمخوار است
اگر زپای درائیم عشق گیرد دست
اگر خطای برائیم عشق ستار است
تو و حماقت و انکارحرف هر یاری
من و معارف این کار جمله در کار است
تو ای فلان و ریاست که هر کس و کاری
مرا بخاک ره او بشمرند بسیار است
فکندگی بتو دشوار و بر من آسانست
قلندری بمن آسان و برتو دشوار است
کسی که راه ندارد بچارهٔ دردش
زبهر چاره دگر چاره ایش ناچار است
زاختیار کم از اضطرار آزاد است
چوفیض هر که بفرمان عشق قهار است
غزل شمارهٔ ۱۱۰
بیابیا که دلم در هوات بیمار است
بخور غمم که سراپایم از غمت زار است
برس برس که زغمزه نماند جز نفسی
بوصل خویش بمن زس که عمر بسیار است
مرا زنور حضورت دمی ممان با من
که بیرخت نفسی گر برآورم نار است
بغیر تو چو نشینم دمی شوم تیره
زپیش تو روم از یکنفس دلم تار است
شوم صبور چو از تو سزای من هجران
اگر شوم زدرت دور جای من داراست
بغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه است
بغیر کاری تو کاری اگر کنم بار است
بغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوان
بغیر نام تو نامی اگر برم عار است
تو ای که کار نداری جمال خوبان بین
مرا مهم تر ازین کار و بار بسیار است
سپاه دیو نشسته است در کمینگه عمر
دلا مخسب که چشم حریف بیدار است
مجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره است
شفا مخواه زچشمی که مست و بیمار است
بهر چه مینگری روی حق در آن می بین
که از پرستش اغیار یار بیزار است
نوید چارهٔ بیچارگان بفیض رسان
که تا بچاره رسیدن حیات ناچار است
غزل شمارهٔ ۱۱۱
ذره ذره نور حق را جلوه گاهی دیگر است
یک بیک بر وحدت ذاتش گواهی دیگر است
اهل دل ببنند در هر ذره از حق جلوه
هر دم ایشانرا برخسارش نگاهی دیگر است
دیده حق بین نه بیند غیر حق در هر چه هست
لاجرم او را بهر جا سجده گاهی دیگر است
عاقلان جویند حق را در برون خویشتن
عاشقانرا از درون با دوست راهی دیگر است
مینماید جلوه او در هر چه دارد هستیئی
لیک او را پیش خوبان جلوه گاهی دیگر است
آنچه مطلوبست یکچیزست نزد هر که هست
لیک هر کس را بهرچیزی نگاهی دیگر است
عاشقانرا در درون جان زشوقش نالهاست
هر نفس کایشان زنند آن دود آهی دیگر است
صبر برهجران آن آرام جان باشد گناه
زنده بودن در فراق او گناهی دیگر است
نیست کس را غیرظل حق پناهی در جهان
گر چه جاهل را گمان کورا پناهی دیگراست
گر غنی را از متاع اینجهان عزاست و جاه
بینوا را روز محشر عزوجاهی دیگراست
پادشاه صورت ار دارد سپاه بیکران
از ملک درویش آگه را سپاهی دیگراست
فیض را یکسو و یکرویست تا باشد نظر
گر چه هر سویش بهر رو قبله گاهی دیگر است
غزل شمارهٔ ۱۱۲
ما را زباغ حسن تو حسرت ثمر بس است
از قلزم غم تو محبت گهر بس است
گلزار وصل نبود اگر خار غم خوش است
از کشت عمر حاصل ما اینقدر بس است
دوزخ چه حاجتست چو یک آه برکشم
سوزیم پاک سوخته را یک شرر بس است
میزان چه میکنیم حساب از چه میدهیم
قانون عشق و کرده ما درنظر بس است
ساقی بیار باده شکستیم توبه را
آمد بهار خوردن غم این قدر بس است
تا کی دریم پردهٔ ناموس زیر دلق
یکباره پرده برفکنیم از حذر بس است
آسوده باش فیض که در محشرت شفیع
سودای عشق در سرو آه سحر بس است
غزل شمارهٔ ۱۱۳
یار ما گر میل صحرا میکند صحرا خوش است
میل دریا گر کند در چشم ما دریا خوش است
گر نماید روی او خود رفتن دلها نکوست
وربپوشد رخ زحسرت شور در سرها خوش است
در وصالش چون نوازد مستی ما خوش بود
در فراقش گر گدازد نالهای ما خوش است
هر چه خواهد خاطرش ما آن شویم و آن کنیم
هر کجا ما را دهد جا جای ما آنجا خوش است
زاهدانرا زهد و تقوی عاقلانرا ننگ و نام
عاشقانرا غمزهای یار بی پروا خوش است
عاشقانرا باغ و بستان عارض جانان بود
داغ سوداشان بجای لاله حمرا خوش است
ای که خواهی شور دریا آب چشم ما به بین
درّو لعل از خون دل در قعر این دریا خوش است
ای که هستی میفروشی در جهان جای تو خوش
بی سر و پایان کوی نیستی را جا خوش است
هر کرا چون فیض وحشت باشد از ابنای دهر
گوش بسته لب خموش و چشم نابینا خوش است
غزل شمارهٔ ۱۱۴
دل بوفای تو نهادن خوش است
جان بتمنای تو دادن خوش است
گر سرعاشق برود رفته باش
بر قدم عشق ستادن خوش است
پای کشیدن زهمه کارها
سربسر عشق نهادن خوش است
یکسره بر خواستن از هر دو کون
بر قدم دوست فتادن خوش است
دل زجهان کندن جان کندنست
روز ازل دل ننهادن خوش است
پای برین توده غبرا زدن
روسوی فردوس نهادن خوش است
نیست خوشی فیض درین خاکدان
از عدم آباد نزادن خوش است
غزل شمارهٔ ۱۱۵
مرا زجام خیالش شراب در پیش است
بهر کجا نگرم آفتاب در پیش است
زتوبه دم نتوان زد مدام زان لب لعل
بهر کجا که نشستم شراب در پیش است
مرا که سینه کبابست و لعل یار شراب
زخوان حق نعم بی حساب در پیش است
اصول دین چکنم با فروع آن چه مرا
زخط و خال بتان صد کتاب در پیش است
اگرنه دل بسر زلف او گرفت قرار
چرا همیشه مرا اضطراب در پیش است
زعشق مستم و ناصح فتاده در پی من
بلاست در پس و حال خراب در پیش است
بهر بتی که به بینم سبک زجای روم
گر آن بروز برم انقلاب در پیش است
کجا روم که بدورم محیط گشت سرشک
بهر کجا که کنم روی آب در پیش است
گذشتی از چه زتقوی و علم و زهد و ادب
هنوز فیض تراصد حجاب در پیش است
مرا زجام خیالش شراب در پیش است بهر کجا نگرم آفتاب در پیش است زتوبه دم نتوان زد مدام زان لب لعل بهر ک
غزل شمارهٔ ۱۱۷
رازها با اهل گفتن زاهل عرفان خوش نماست
یار یکدیگر شدن از قوم و خویشان خوش نماست
نصرت دین حق و در درد بودن متفق
زاهل علم و پیشوایان و فقیهان خوش نماست
این فقیهان مجادل از کجا حکمت کجا
درس وبحث وعلم وحکمت ازحکیمان خوش نماست
خواندن قرآن و فهمیدن به آواز حزین
با خضوع جان و تن از اهل قرآن خوش نماست
چون نمازی در جماعت میشود کوته بهست
ترک تطویل و ریا از مقتدیان خوش نماست
گز مزاحی میکند مومن بحق نیکوست آن
تقوی از باطل نمودن زاهل ایمان خوش نماست
مرد چون بالغ شود باید بحق رو آورد
خنده و بازی و خوش طبعی زطفلان خوش نماست
ژندة پاکیزه بر بالای درویشان نکو
و آن قبای تار در بر قد خوبان خوش نماست
سهل باشد گر کنند افتادگان افتادگی
مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست
اقتصار سایلان بر قوت از روی سکوت
بخشش بی من و ایذا از کریمان خوش نماست
هر کسی را حق تعالی بهر کاری آفرید
هر که کار خویش را نیکو کند آن خوش نماست
عاقلان را عاقلی خوش عاشقان را عاشقی
مستی و شوریدگی از می پرستان خوش نماست
زاهد ار از زهد گوید عابد از صوم و صلوه
عاشقانرا حرف وصل یار و هجران خوش نماست
واعظ ار آرد حدیثی از کلام انبیا
عارفان را سیر در اسرار قرآن خوش نماست
فیض میکن جهد تا سنجیده تر آید سخن
گفتن شعر از دم سنجیده گویان خوش نماست
غزل شمارهٔ ۱۱۸
بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماست
دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست
عاشقان را زاری و مسکینی و افتادگی
دلبران را پرسش احوال ایشان خوش نماست
خوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیست
امتناع و شرم و تمکین از نکویان خوش نماست
هر جفائی کز نکو رویان رسد باید کشید
صبر بر آزار یار از مهر کیشان خوش نماست
از لب شیرین عتاب تلخ شیرینست و خوش
تیر زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماست
هر چه با هر کس کنند این قوم ایشان را رسد
از نگاهی عالمی سازند ویران خوش نماست
تا نظر افکنده چندین عابد از ره برده اند
دلربائی اینچنین از دلربایان خوش نماست
بر درت افتاده ام خواهی بکش خواهی ببخش
هرچه باعاشق کنی در کیش عشق آن خوش نماست
هر چه میخواهی بگو کآید سخن زان لب نکو
تلخ و دشنام از لب شیرین دهانان خوش نماست
ساعتی برخیز و بخرام و قیامت راست کن
جلوهای قامت سرو خرامان خوش نماست
عاقلان گر چشم پوشند از نکویان عیب نیست
از خردمند این و از صاحب نظران خوش نماست
فیض ازین پس گر نگوئی شعر در طور مجاز
نسپری الا طریق اهل عرفان خوش نماست
غزل شمارهٔ ۱۱۹
گنجیست معرفت که طلسمش نهفتن است
راهش غبار شرکت ز ادراک رفتن است
گر بحر معرفت بکف آید بکش سخن
کان موسم جواهر اسرار شفتن است
خشگی اگر دوچار شود خشک شو مگو
اهل دلی چو بینی آن جای گفتن است
بیمار دل زمعرفت از شمهٔ برد
بیماریش فزون شود اولی نهفتن است
درهم کشیده روی ور آید چو غنچه باش
با گفتگو بگوی که هنگام خفتن است
خونین دلی چو غنچه به بینی صباش باش
گل گل شگفته شو که محل شگفتن است
گربرخوری بسوخته جان دل شکستة
غم از دلش بروب که محراب رفتن است
دانائی ار بدست تو افتد کند حدیث
رو جمله گوش باش که جای شنفتن است
چون با کجی بمجلسی افتی مزن نفس
کان خامشی سرای زاغیار رفتن است
بدگوئی راز وصف نگوئی زبان به بند
پرگوی را علاج بترک شنفتن است
شبها چو از عشا و عشا یافتی فراغ
لب از سمر به بند که آن وقت خفتن است
اشعار فیض حکمت محض است شعر نیست
کی لایق طریقه او شعر گفتن است
غزل شمارهٔ ۱۲۱
بادهٔ عشق در کدوی من است
مستی چرخ از سبوی من است
هفت دریا اگر شود پر می
کمترین جرعهٔ گلوی من است
ماه بهر منست لاغر و زرد
مهر هم گرم جست و جوی من است
بهر من میدود سپهر برین
انجمش هم نثار کوی من است
الف قامتم چو برخیزد
تا شود ظاهر آنچه خوی من است
شق شود آسمان زتنگی جا
ریزد انجم که روز طوی من است
هر چه جز حق بمن بود محتاج
گر محبست و گر عدوی من است
نفس کلی و عقل اول را
گردش آسیا زجوی من است
عشق مشاطه است حسنم را
کون آینه دار روی من است
پاسبانیست عقل بر در من
و هم مسکین گدای کوی من است
هست چو گان عشق در دستم
هم نه و هم چهار کوی من است
بهر من ساختند هشت بهشت
نار هم بهر شست و شوی من است
کون را فی الحقیقه قبله منم
روی هر دو جهان بسوی من است
دم رحمانم آمده زیمن
همه عالم گرفته بوی من است
هر حدیثی که بوی درد کند
تو یقین دان که گفتگوی من است
خوش در آغوش آورم روزی
قامت آنکه آرزوی من است
فیض بالا روی بس است ارچه
شعر معراج های هوی من است