غزل شمارهٔ ۹۳۱
سوی من ای خجسته خو روی چرا نمیکنی
با همه لطف میکنی با دل ما نمیکنی
با همه کس ز روی مهر همدم و همنشین شوی
دست بدست و روبرو روی بما نمیکنی
با همه دست در کمر از گل و خور شکفتهتر
در دل خستهام به جز خار جفا نمیکنی
گفتی اگر تو جان دهی سوی تو میکنم نظر
جان بلبم رسید و تو وعده وفا نمیکنی
آهم از آسمان گذشت ناله ز لامکان گذشت
سوختم از غم تو من رحم چرا نمیکنی
خون دلم ز دیده شد کار دل رمیده شد
جان ز تنم پریده شد های چها نمیکنی
فیض گذشت عمر و هیچ کار خدا نکردهٔ
وین دو سه روزه مانده را صرف قضا نمیکنی
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۹۳۲
گفتم بعشق غارت دلها چه میکنی
دستی دراز کرده به یغما چه میکنی
چندین هزار خانهٔ دل شد خراب تو
ای خانمان خراب بدلها چه میکنی
دادی بآب و رنگ بتان آبروی ما
با گلرخان چه کردی و با ما چه میکنی
گفتم بدلبر از بر من دل چه میبری
گفتا که من بر تو تو دلرا چه میکنی
بگشای چشم و نور رخ ما عیان ببین
در پردهٔ خیال تماشا چه میکنی
من جلوه نا نموده تو از خویش میروی
گر بر تو جلوهٔ کنم آیا چه میکنی
چیزی از ما مخواه بغیر از لقای ما
از دوست غیر دوست تمنا چه میکنی
از خود بشوی دست بدریای ما درا
بردار دل ز خویش محابا چه میکنی
بردار دل ز خویش و در این بحر غوطهور
بر ساحل ایستاده تماشا چه میکنی
ای فیض عقل و هوش و دل و دین و جان بده
چون وصل دوست یافتی اینها چه میکنی
غزل شمارهٔ ۹۳۳
میکشی ما را بزاری هر چه خواهی میکنی
اختیار ما تو داری هر چه خواهی میکنی
با همه سوز درون در ره میان خاک و خون
میکشی ما را بخواری هر چه خواهی میکنی
بر سر ما صد بلا در هر نفس میآوری
گه بری دل گاه آری هر چه خواهی میکنی
گاه جان میبخشی و گاهی دل از ما میبری
کس نداند در چه کاری هر چه خواهی میکنی
جان ما از تست جانا و دل ما هم ز تست
هر دو را ایجان تو داری هر چه خواهی میکنی
داغ بر دل مینهی آتش بجان میافکنی
هر دو را انواع یاری هر چه خواهی میکنی
نقش ما الواح ما ارواح ما در دست تست
هر چه خواهی مینگاری هر چه خواهی میکنی
پیش چوگان غمت ما گوی دل افکندهایم
تو در این میدان سواری هر چه خواهی میکنی
افکنی از دست گاه و گاه بر گیری ز راه
میزنی که زخم کاری هر چه خواهی میکنی
افکنی، رانی، زنی، از پیش خود دورم کنی
باز پیش خویشم آری هر چه خواهی میکنی
گیری و داری و بخشائی و بخشی سر دهی
یا بجلادم سپاری هر چه خواهی میکنی
میپزی چون خام بینی سوزی ارشد نیم پخت
با دلم از پخته کاری هر چه خواهی میکنی
دورم از خود افکنی و نام عمخواری کنی
حق یاری میگذاری هر چه خواهی میکنی
گه بهجران مبتلا گاهی بحرمانم اسیر
رحم بر ضعفم نیاری هر چه خواهی میکنی
میکنی دیوانه گاهی سر بصحرا میدهی
میدهی گه هوشیاری هر چه خواهی میکنی
در محیط عشق خونخوار خودم افکندهٔ
گه بتک گه بر سر آری هر چه خواهی میکنی
گه گدازی گه نوازی گاه سوز و گاه ساز
گه عزیزی گاه خواری هر چه خواهی میکنی
گه در اوج عصمتم گه در حضیض شر و شور
گاه داری گه گدازی هر چه خواهی میکنی
گه پریشان گه پشیمان گه گرانم گه سبک
گاه خواری گاه یاری هر چه خواهی میکنی
گاه میپوشی و گاهی پردهٔ ما میدری
خویشتن را پرده داری هر چه خواهی میکنی
فیض را در تابهٔ سودای خود افکندهٔ
داریش در بیقراری هر چه خواهی میکنی
غزل شمارهٔ ۹۳۴
دلا بگذر ز دنیا تا ز عقبی عیش جان بینی
در این عالم بچشم دل بهشت جاودان بینی
چه از دنیا گذر کردی و در عقبی نظر کردی
بیا گامی فراتر نه که اسرار نهان بینی
دو منزل را چه طی کردی سمند عقل پی کردی
بیا با ما به میخانه که تا پیر مغان بینی
بروی پیر ما بنگر که تا چشمت شود روشن
ز دست پیر ساغر گیر تا خود را جوان بینی
چهچشمتگشتازاو بینا وشد سرمست ازآن صهبا
قدم نه در ره عشاق تا جان جهان بینی
جهانرا جان شوی آنگه شوی اقلیم جانرا سر
شوی از جان جان آگه حقیقت را عیان بینی
شود عرشازبرایت فرش و گردد جسم بهرت جان
شود ظلمت همه نور و زمین را آسمان بینی
شوی در عشق حق فانی بمانی جاودان باقی
چه فیض از ما سوای حق نه این بینی نه آن بینی
غزل شمارهٔ ۹۳۵
روی جانان مگر از دیدهٔ جانان بینی
یا مگر ز آینهٔ طلعت خوبان بینی
آن جمالی که فروغش کمر کوه شکست
کی توان از نظر موسی عمران بینی
باجابت نرسد تا تو تو باشی «ارنی»
«لن ترانی» شنوی موسی و حرمان بینی
گر تو در هستی او هستی خود در بازی
مشگل خویش در اینره همه آسان بینی
گم شو ای ذره در آن مهر که تا سر نهان
مو بمو فاش در آن زلف پریشان بینی
نیستی گیر و بمان طنطنه و هستی را
اولیا وار که تا دولت ایشان بینی
دل چه در باختی ای فیض ز جان هم بگذر
کز سر جان چه گذشتی همه جانان بینی
غزل شمارهٔ ۹۳۶
مرحبا ای نسیم عنبر بوی
خبری از دیار یار بگوی
صبر دیدیم در مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی
تشنهٔ وصل راست بیم هلاک
پیش از آن کاید آب رفته بجوی
هجر را هم نهایتی باید
یار با یار کی کند یکروی
کرده طغرای بیوفائی ختم
برده از خیل بیوفایان گوی
در دل از آتش غمش صد داغ
بررخ از آب دیدهام صدجوی
من سرا پای درد و او فارغ
بوده هرگز محبت از یکسوی
گر سرا پا ز غم شوم موئی
ندهم زو بعالمی یکموی
فیض بگذر ز وادی وصلش
بنشین کنجی و زغم می موی
غزل شمارهٔ ۹۳۷
مست و بی پروا بیغما میروی
لا اوحش الله خوب و زیبا میروی
غارت جانهاست مقصود دلت
تا بعزم صید دلها میروی
میروی و همرهت دلهای ما
تا نه نپنداری که بی پا میروی
میروی و صد هزاران دل ز پی
در خیالت آنکه تنها میروی
میروی و شهر ویران میشود
شهر صحرا میشود تا میروی
شهر صحرا گشت و صحرا شهر شد
تا ز منزل سوی صحرا میروی
هم تماشای خودت خوشتر بود
گر بسیری یا تماشا میروی
جان و دل خواهم بقربانت کنم
یکنفس میایستی یا میروی
فیض در گرد رهت مشگل رسد
تند و تلخ و چست و زیبا میروی
غزل شمارهٔ ۹۳۸
خوشا فال آن کو دوچارش شوی
خوشا حال آنکو نگارش شوی
خوش آن بیدلیرا که پرسش کنی
خوش آن بی کسیرا که یارش شوی
خوش آشفتهایرا که آئی برش
قرار دل بیقرارش شوی
شفا یابد آن دردمندی که تو
انیس دل سوگوارش شوی
خوشا روز آن عاشق زار، تو
شبی آئی و در کنارش شوی
چه بیخود شود از لب و چشم تو
تو هوش دل هوشیارش شوی
شوی گاه خورشید روز خوشش
گهی شمع شبهای تارش شوی
کند فیض چون جان بقربان تو را
خوش آنکو تو شمع مزارش شوی
چه میآئی ایجان درین خاکدان
خوشا حال تو گر نثارش شوی
غزل شمارهٔ ۹۳۹
دورم از خویش مکن هان پشیمان نشوی
نوش من نیش مکن هان پشیمان نشوی
دل ما ریش مکن جور ازین بیش مکن
ای جفا کیش من هان پشیمان نشوی
غیر را یار مکن یار را خوار مکن
مکن این کار مکن هان پشیمان نشوی
یار اغیار مشو دشمن یار مشو
پی آزار مشو هان پشیمان نشوی
ترک اغیار بگو ترک آزار بگو
ترک این کار بگو هان پشیمان نشوی
از خودم دور مکن دیدهام کور مکن
در جفا شور مکن هان پشیمان نشوی
نور چشم تر فیض مونس و غم خور فیض
نروی از بر فیض هان پشیمان نشوی
غزل شمارهٔ ۹۴۰
روی بنمای ای پری رخسار هی
عقل را دیوانه کن دلدار هی
بلبلانت در ترنم آمدند
جلوهٔ کن ای گل بیخار هی
دل بجان آمد مرا از هجر تو
یکدمک بنشین برم ای یار هی
جان باستقبال آمد تا بلب
بوسهٔ زان لعل شکر بار هی
بادهٔ عشق تو دارد جام دل
مشگنش دلدار هی دلدار هی
لطف کن از چشم مستت ساغری
فیض را مگذار در غم زارهی
شد دلم دیوانه در زنجیر غم
صبر تا کی ای پری رخسار هی
غزل شمارهٔ ۹۴۱
ساقیا پیمانهٔ سرشار هی
ای مغنی ناخنی بر تار هی
تارهائی یابم از زنجیر عقل
مطرب دیوانگان بردار هی
میکشد دلرا ز هر سو دلبری
بر دلم دستی نزد دلدار هی
جان بلب آمد مریض عشقرا
شربتی زان لعل شکربار هی
وه چه کرد این عشق با دلهای ما
الحذر زین قلزم ز خار هی
نیست آگه در جهان جز مست عشق
با تو دارم اینسخن هشیار هی
تا بکی اینخواب غفلتهای های
یکدمک بیدار شو بیدار هی
زاهدا تا کی کنی انکار عشق
پند من بشنو مکن انکار هی
تا بکی از هر هواسازی بتی
محو شو در واحد قهار هی
شکر آن در گوشها کوشندفیض
هان مکن اسرار را اظهار هی
غزل شمارهٔ ۹۴۲
باده خواهم که کشم ز آن لب و غبغب هله هی
بوسه خواهم که زنم مست بر آن لب هله هی
بادهٔ لعل از آن دست بلورین دو سه جام
پرپر خواهم و سرشار و لبالب هله هی
تنگ خواهم که در آغوش کشم آن بر دوش
چه شود در بزم آئی تو یک امشب هله هی
داردم چشم تو در آرزوی بیماری
نظری کن که بتاب آیم و در تب هله هی
سوخت جانم ز فراقت صنما رحمی کن
تا بکی در دل شب یارب و یارب هله هی
مطلبم نیست به جز آنکه فدای تو شوم
چه شود گر برسم از تو بمطلب هله هی
جان خدا دوست بود فیض ندارد سر تن
برهانم ز صنم خانه قالب هله هی
غزل شمارهٔ ۹۴۳
صبر از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
عشق همچنان برجاست ساقیا بیا هی هی
دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید
عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی
هی بر آتشم آبی درد باده با تابی
شعله از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
سر شد از نگاهی مست دین و دل برفت از دست
فتنه هم ز ما بر ماست ساقیا بیا هی هی
گر فزون دهی گر کم میفزاید از دل غم
هر چه میکنی زیباست ساقیا بیا هی هی
هی بیار پی در پی یکدمم ممان بی می
باده تو روح افزاست ساقیا بیا هی هی
فیض دل ز کف داده بهر ساقی و باده
مجلس طرب آراست ساقیا بیا هی هی
غزل شمارهٔ ۹۴۴
ز تو کی توان جدائی چو تو هست و بود مائی
تو چو هست و بود مائی ز تو کی توان جدائی
دل خلق میربائی بکرشمهای پنهان
بکرشمهای پنهان دل خلق میربائی
مه روی اگر نمائی ز جهان اثر نماند
ز جهان اثر نماند مه روی اگر نمائی
خم زلف اگر گشائی دو جهان بهم برآید
دو جهان بهم برآید خم زلف اگر گشائی
چه شود اگر درآئی بدل شکستهٔ من
بدل شکستهٔ من چه شود اگر درآئی
بخیال اگر در آئی چو تو در جهان نگنجی
چو تو در جهان نگنجی بخیال کی درآئی
ز تو میکنم گدائی چو تراست پادشاهی
چو تراست پادشاهی ز تو میکنم گدائی
چو تو منبع عطائی ز تو فیض فیض جوید
ز تو فیض فیض جوید چو تو منبع عطائی
غزل شمارهٔ ۹۴۵
ای نسخهٔ اصل خوبی و رعنائی
سر چشمهٔ آبروی هر زیبائی
روشن بود از جمال تو هر دو جهان
پنهانی تو ز غایت پیدائی
ای حسن تو مجموعهٔ هر نیکوئی
وی هر دو جهان ز عشق تو شیدائی
خورشید سراسیمهٔ شوق رویت
سرگشته کویت فلک مینائی
بدر از غم تو هلال گردد هر مه
کیوان کندت چه چاکران لالائی
تیرو ناهید و مشتری و بهرام
جویای تو اندر فلک پیمائی
آب و باد و زمین و آتش هریک
سر کرده قدم ترا کند جویائی
هرجا نوری غمت بجان بگزیده
واندر طلب تو باشدش پویائی
مرغ سحر از درد تو دارد افغان
وز عشق تو عندلیب شد شیدائی
از فرقت تو فاخته گوید کو کو
وز بهر تو میزند نوا مامائی
از درد تو غنچه را بود تنگدلی
داغ تو بلاله داده خون یالائی
خون در دل نافه بوی زلفت کرده
از چشم تو آهوان شده صحرائی
نگذاشته داغ تو دلی را بیدرد
سودای تو کرده عالمی سودائی
فیض از غم عشقت همه شب نالانست
روزی بود از دلش گره گشائی