غزل شمارهٔ ۴۵
هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالها
افکند تن اثقالها بگشود جانرا بالها
افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین
گشتند مست اینچنین انداختند احمالها
بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه
دست از رضاعت بازداشت بیخود شد از اهوالها
انسان چو دید این حالها گفت از تعجب مالها
گفتند از ارض بدن بیرون فتاد اثقالها
گفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارها
از ربک اوحی لها کرد او عیان احوالها
درامتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
تن را حیاه از جان بود جان زنده از جانان بود
جان او بدن عریان شود تا گستراند بالها
ابدان زجان عمران شود وز رفتنش ویران شود
جان از بدن عریان شود تا گستراند بالها
زآمدشد این جسم و جان نگسست یکدم کاروان
افتاد شوری در جهان زین حلّ و زین ترحالها
پرشد دل فیض از انین زان میکند چندان چنین
تا از دلش چون از زمین بیرون فتد اثقالها
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۴۶
لذات نماند و المها
شادی گذرد جو برق و غمها
غمناک مباش ازآن و زین خوش
چون هردو رود سوی عدمها
هر حادثهٔ که برسرآید
هم سوی عدم کشد قدمها
هر پسریر است عسر در پی
هر عسریرا ز پی کرمها
آخر همه خواب با خیالیست
الا بنوشتهٔ قلمها
کز بهر جزای زشت و نیکو
ماند بصحیفها رقمها
لذات نماند و بماند
از پیروی هوا ندمها
هر محنت و هر بلا که بینی
کفّاره شمار بر ستمها
اندوه چو ما حی گناهست
خوشتر که در آن کشیم دمها
آن کن که بعاقبت بود خیر
فیض است و امید بر کرمها
غزل شمارهٔ ۴۸
ای لال زوصف تو زبانها
کوته زثنای تو بیانها
با آنکه تو در میان جانی
جویای تو ایم در کرانها
هر گوشه فکنده نیر فکرت
زهر کرده بهر کمان کمانها
گاهی ببتی شویم مفتون
جوئیم جمالت از نشانها
گاهی از چشم و گاه ابرو
گاهی از لب گهی دهانها
گاهی از لطف و گاه از قهر
گاهی پیدا گهی نهانها
گه سیر کنیم در خط و خال
جوئیم ترا در آن میان ها
گاه از سخنان توی برتوی
گاهی زکتاب و گه بیان ها
القصه بهر طریق یوئیم
با بال دل و پر روانها
گیریم سراغت از که و مه
گاه از پیران گه از جوانها
ما را با تو سری و سرّیست
پنهان زتن و دل و روانها
سودای تو هر کر است چون فیض
دارد بس سود در زیانها
غزل شمارهٔ ۴۷
ای کوی تو برتر از مکانها
وی گم شده در رهت نشانها
سرگشته ببرّ و بحر گردند
اندر طلب تو کاروان ها
ای غرقهٔ بحر بی نشانی
وان گمره وادی نشانها
هر غمزده ایست از تو محزون
وز تست نشان شادمانها
از تست زمین فتاده بیخود
وز شوق تو شور آسمانها
راهی بتو نیست جز ره عشق
خاصان کردند امتحانها
در عالم عشق سیر کردیم
دیدیم یکان یکان نشانها
دل بر سر دل فتاده مدهوش
تن بر سرتن سپرده جانها
نزد دلدار رفته دلها
سوی جانان روان روانها
جانها همه پاکشیده از تن
دلها همه کنده دل زجانها
سر بر سر نیزهای حسرت
تن ها بر خاک جان فشانها
هرکو از عشق گفت حرفی
افتاد چو فیض بر زبانها
غزل شمارهٔ ۴۹
تو و آرام و پخته کاریها
من و خامی و بی قراریها
پرسشم گر بخاطرت گذرد
دل بیمار و جان سپاریها
غیر را روزهای عیش و طرب
من و شبهای تار و زاریها
بی نکوئی چه بر سرش آمد
کو مراعات حق گذاریها
پای تا سر بمهر تو بستم
یاد ایام رستگاریها
شکوه بگذرام و بنالم زار
تا کند دوست غمگساریها
از در عجز و مسکنت آرم
بندگیها و اشگباریها
شاید از رحم در دلش آرد
آه آتش فشان و زاریها
شکوه از بخت و مهر او دردل
چه شد آرزم و شرمساریها
دعوی دوستی و عرض گله
روی سخت و امید واریها
گفتی ای دلفکار از کهٔ
زار تو زار تو بزاریها
فیض را نیست غیرتو یاری
یاریش کن بحق یاریها
غزل شمارهٔ ۵۰
پژمرده شد دل زآلودگیها
کاری نکردم ز افسردگیها
دل برد از من گه این و گه آن
عمرم هبا شد از سادگیها
هر چند شستم دامان تقوی
زایل نگردید آلودگیها
از پا فتادم و از غم نرستم
نگرفت دستم افتادگیها
زین آشنایان خیری ندیدم
خوش باد وقت بیگانگیها
سامان نخواهم ایوان نخواهم
بیچارگی ها آوارگیها
ای فیض بگسل از عقل و تدبیر
بر عشق تن جان آشفتگیها
ای جمله تقصیر در بندگیها
رو آّب شو از شرمندگیها
شد حق منادی قل یا عبادی
تو جان ندادی کوبندگیها
در راه یوسف کفها بریدند
ای در رهش گم زان پردگیها
آمدقیامت کو استقامت
زین بندگی ها شرمندگیها
صوری دمیدند موتی شنیدند
مرگست خوشتر زین زندگیها
کو عشق و زورش کوشر و شورش
طرفی نبستم ز آسودگیها
از خود بدر شو شوریده سر شو
صحرای پهنیست شوریدگیها
ای آنکه داری در سر غم عشق
ارزانیت باد آشفتگیها
یا رب کجا شد عیش جوانی
خوش عالمی بود آن کودگیها
ای فیض برخیز خاکی بسرریز
در ماتم آن آسودگیها
غزل شمارهٔ ۵۱
نکردیم کاری درین بندگیها
ندیدیم خیری از این زندگیها
از این زندگیها نشد کام حاصل
درین بندگیهاست شرمندگیها
بیا عشق ویران کن صبر و طاقت
که آسوده گردیم ز آسودگیها
اگر هست خیری در آشفتگیهاست
که آشفته تر باد آشفتگیها
ززنگار عقل آئینه دل سیه شد
خوشا سادگیها و دیوانگیها
رهی گر بحق هست شوریدگیهاست
خوشا عیش سودای شوریدگیها
پریشان شو از زلفهای پریشان
مجو خاطر جمع ز آسودگیها
بیا تا تلافی کنیم آنچه بگذشت
که داریم از عمر شرمندگیها
بیا بعد از این فیض بیدار باشیم
که مرگست بهتر ازین خفتگیها
غزل شمارهٔ ۵۲
این چه چشمست و چه ابرو و چه لب
این چه قدست و چه رفتار عجب
این چه خطست و چه خالست و چه حسن
این چه تمکین چه جا و چه ادب
هر یکی از دگری شیرین تر
لب و دندان و دهان و غبغب
جلوههایت همه آرایش ناز
غمزههایت همه اسباب و طرب
حرکاتت همه موزون و بجا
سکناتت همه مطبوع و عجب
پای تا سر همه شیرین و لطیف
این چه نخلست سراپای رطب
شب هجران تو غم بر سر غم
روز وصلت همه شادی و طرب
شب اغیار زدیدار تو روز
روز من از غم هجران تو شب
شب اغیار ز تو روز و چه روز
روز فیض از تو شب آنگاه چه شب
غزل شمارهٔ ۵۳
براوج خوبی دیدم مهی شب
گفتم زمهرش در تاب و در تب
گفتم چه باشد نزد من آئی
در خدمت تو باشم یک امشب
گفتا چه مطلب از خدمت من
گفتم چه باشد غیر از تو مطلب
گفتا بیایم منزل کدامست
گفتی که شد روز در چشمم آن شب
گفتم ثنایش کردم دعایش
در حفظ دارش از چشم یا رب
آمد بمنزل بنشست در دل
گفتی که جانی آمد بقالب
گفتا چه خواهی ؟ گفتم جمالت
گه مست از چشم گه بیخود از لب
از زلف گاهی خاطر پریشان
از غمزه گاهی در تاب و در تب
گفتا که چشمم مستیست خونخوار
وین زلف و غمزه مار است و عقرب
چون تو گرفتار داریم بسیار
در دام زلف و در چاه غبغب
میگفت سرخوش شیرین و دلکش
گفتی که شکر میبارد از لب
گفتم لبت را یعنی ببوسم
شد در حیا زد انگشت بر لب
گفتم دهانت گفتا که حرفیست
بی جام و باده و آنگه لبالب
گفتم که بالات گفتا بلائیست
بگذر بخیری زین گونه مطلب
این گفت و برخواست صد فتنه شد راست
روز قیامت دیدم من آن شب
چون بنگریدم کس را ندیدم
نی پیش و نی پس نه راست و نه چپ
در سوز دل ماند از حسرتش فیض
با آه و ناله با بانگ یا رب
دل بکن جانا از این دیر خراب
کاسمان در رفتنت دارد شتاب
غزل شمارهٔ ۵۴
آنکه را هستی همیشه در طلب
در تو پنهان است از خود می طلب
زانچه میجوئی بروز و شب نشان
در بر تو حاضر است او روز و شب
تار و پود هیکلت او می تند
در دلت از وی فتد شور و شغب
از فراق او تن تو در گداز
رشتهٔ جانت از او در تاب و تب
روی او سوی تو ای غافل زخود
چشم بگشا هان چه شدپاس ادب
مایهٔ شادی درون جان تست
از چه غم داری تو ای کان طرب
یکنفس از دیدنش فارغ مباش
در لقا یکدم میاسا از طلب
حاضر و غایب بغیر از وی که دید
من هرب منه الیه قد رغب
حکمت او بس غرایب را مناط
قدرت او بس عجایب را سبب
ای زسر تا پا همه خلقت غریب
ای ز پا تا سر همه امرت عجب
جامع اضداد جز حق نیست فیض
ره بحق بنمودمت زین ره طلب
هر کسی در غور این کم میرسد
گر رسیدی تو بدین مگشای لب
غزل شمارهٔ ۵۵
در وصل تو میزنند احباب
افتتح یا مفتح الابواب
چه شود گر بر تو ره یابند
کم بقوا ناظرین خلف الباب
تا کی ازحضرت تو صبر و شکیب
طال تطوا فهم وراء حجاب
در پس پرده تا بکی حسرت
ارحم نظرة بلا جلباب
از توشان جز تو مدعائی نیست
ما لدیهم سوی لقاک ثواب
خود حساب کتاب خود کرده
انهم قسطهم بغیر حساب
وجنوا قل موتهم ثمرات
و اوتوا قبل نقلهم بشراب
سکروا فی هواک ثم ضحوا
ما لهم فی سواک هواک مناب
از سببها گذاشته اند و حجب
خرقوا الحجب ارتقوا الاسباب
کرده بانفس و با هواغزوات
هزموا الجند قاتلوا الاحزاب
فیض از خود اگر بپرهیزی
انّ للمتّقین حسن مآب
غزل شمارهٔ ۵۶
تاب هجران نماندشان بشتاب
بی تو جان تا بکی تواند زیست
دل بیچاره چند آرد تاب
بنماآفتابرا بسی ابر
بگشا از جمال خویش نقاب
تا بمانند عاقلان حیران
خشک مغزان شوند اولواالالباب
پیشوایان شوند تازه مرید
شیب را نو کنند عهد شباب
بنده و خواجه در هم آمیزند
یتفانی العبید فی الارباب
باخودآیند بیخودان هوا
هوشیاران شوند مست و خراب
نه بصر ماند از اولوا الابصار
نه ادب آید از اولوا الالباب
اینچنین روزی ار شود روزی
لیس فیض یری والااصجاب
غزل شمارهٔ ۵۸
ای که چون عمر میروی بشتاب
خستگانرا به غمزهٔ دریاب
گروفا میکنی بوعده قتل
کارم از دست میرود بشتاب
غم تو راحت دل غمگین
عشقت آرام سینهای کباب
بی خودم کن از آن لب میگون
تشنهٔ را به جرعهٔ دریاب
شب نشستم بیاد ابرویت
پشت بر خواب و روی در محراب
عاشقانرا سر غنودن نیست
دیدهٔ بی دلان ندارد خواب
خواب در چشم من چه سان آید
چون دمی نیست خالی از سیلاب
بر رخم بسته تا بکی در وصل
فیض آندم بدوست پیوندی
که نباشی تو در میانه حجاب
غزل شمارهٔ ۵۹
زان دو چشمم مدام مست و خراب
میکشم لحظه لحظه جام شراب
میشوی از فورغ حسن آتش
میشوم از نگاه حسرت آب
غمزهٔ شوخ چشم فتّانت
میبرباید دل از اولوا الالباب
هوشمندان زنرگس مستت
بیخود افتاده اند مست و خراب
قامتی خواهد آمدم در بر
دوش دیدم قیامتی در خواب
خون دل تا بکی بدیده برم
چون کنم در جگر ندارم آب
در وصلت چو بستهٔ بر فیض
افتح یا مفتح الابواب
غزل شمارهٔ ۶۰
گرنکندی بسته ماند اینجا دلت
تو بمانی بیدل آنجا در عذاب
حسرتی ماند بدل آنرا که داد
دل بچیزی گر نشد زان کامیاب
هست دنیا چون سرابی تشنه را
تشنه کی سیراب گردد از سراب
آیدت هر دم سرابی در نظر
سوی آن رانی بتعجیل و شتاب
آن نباشد آب و دیگر همچنین
هرگز از دنیا نگردی کامیاب
خل غیرالله اقبل نحوه
هر چه بینی غر حق زان رو بتاب
ددر را بگذار و صافی را بگیر
بگذر از قشر ای دل و بستان لباب
تا شوی با جان عالم متصل
تا شوی از روح عالم کامیاب
گفت با تو فیض اسرار سخن
فهم کن والله اعلم بالصواب