غزل شمارهٔ ۳۷۷
چون سخن از دلبر ما میرود
شاهدان را رنگ سیما میرود
چون حدیث یار بیپروا کنید
این دل شوریده از جا میرود
در دل ما آ تماشا کن به بین
تا چه شور و تا چه غوغا میرود
وین سر شوریده ما را نگر
دم بدم تا در چه سودا میرود
دل هنوز از هیبت روز الست
میتپد هر لحظه از جا میرود
چون بلی گفتیم در روز نخست
بر سر ما این بلاها میرود
یکنظر آن لعل میگون دیدهام
خون هنوز از دیده ما میرود
یار آمد گفتگو را بس کنیم
صحبتش از کیسه ما میرود
نی غلط کی یار آید سوی ما
در سر دیوانه سودا میرود
ز آتش هجران جانان هر سحر
دود آه فیض بالا میرود
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۳۷۸
هر کجا آن ماه سیما میرود
بس دل و بس دین بیغما میرود
گر بصحرا رفت دریا میشود
ز آب چشمی کان بصحرا میرود
ور بدریا میرود خون میشود
بس که خون دل بدریا میرود
سرو آزادی نخواهد بعد از این
گر بباغ آنسرو بالا میرود
میشود گل رنگ رنگ از شرم اگر
در چمن بهر تماشا میرود
زلف و گیسو چون پریشان میکند
در سر شوریده سودا میرود
نشنود دل پند واعظ لب ببند
این سخنهای تو بیجا میرود
از می لعل شکر ریز لبش
بر زبان فیض اینها میرود
غزل شمارهٔ ۳۷۹
زنده دل از چه رو بدن عالم نور میرود
جاهل مرده دل ز گور هم سوی گور میرود
طالب نشأه بقا سوی خدا روان شود
دستهٔ نشأه فنا سوی ثبور میرود
هرکه درین سرا بدید نشأه آخرت، بدید
در ره او ز پیش و پس رایت نور میرود
وانکه ز نشأه دگر کور بود درین سرا
چون برود ازین سرا هم کر و کور میرود
هر که ز تقویش لباس افسر علم بر سرش
وانکه بمعصیت تنید ناقص و عور میرود
هرکه ز کینه و حسد آتش خشم بر فروخت
او ز تنور آتشی سوی تنور میرود
سوی بهشت میرود هرکه باختیار مرد
قعر جحیم جا کند آنکه بزور میرود
هرکه بخشم مبتلا راست چو مار میشود
و آنکه اسیر حرص شد خوار چو مور میرود
غفلت فیض بین که چون غره گفتگو شده
ماتم خود گذاشته در پی سور میرود
غزل شمارهٔ ۳۸۱
اگر سوی شام ار بری میرود
اجل آدمی را ز پی میرود
دلا سازره کن که معلوم نیست
کزین خاکدان روح کی میرود
دی عمر آمد بهاران گذشت
بهاران گذشتند و دی میرود
بهر جا دلت رفت آنجاست جان
سرا پای دل را ز پی میرود
دل تو چه شخص و تنت سایه است
بهر جا رود شخص فی میرود
دل اندر خدا بند و بگسل ز خلق
که آخر همه سوی وی میرود
از آن روی دل در خدا کرد فیض
که لاشیء دنبال شیء میرود
غزل شمارهٔ ۳۸۰
زحمت مکش طبیب که این تب نمیرود
بی شربت بنفشهٔ آن لب نمیرود
تا بی ز مهر در دلم آنمه فکنده است
تا تاب او ز دل نرود تب نمیرود
بیمار عشق به نشود جز به وصل دوست
این درد دل بناله یا رب نمیرود
تا چند در فراق برم انتظار وصل
آن روز خود نیامد و این شب نمیرود
بار فراق چند تواند کشید دل
این جان سخت بین که ز قالب نمیرود
ساقی بیا و لب به لبم نه که این خمار
از سر بغیر جام لبالب نمیرود
عشق بتان وسیله عشق خداست لیک
فیض از وسیله جانب مطلب نمیرود
غزل شمارهٔ ۳۸۲
کجا میرود روح و کی میرود
کجا و کی از پیش وی میرود
کجا و کی و کی بود روح را
که این هر دو تن راز پی میرود
زامر خدایست روح و خدا
کی آید بجائی و کی میرود
چو بیخود شوی دانی این راز را
که در بیخودی دل بوی میرود
می عشق آگاه سازد ترا
که غفلت بدین گونه می میرود
بجز مستی و عشق و شور جنون
ز پیش تو این کار کی میرود
دمی سوی ما آ تماشای را
ببین تا چه غوغای می میرود
چنین بر زمین ریخت خم می ز خویش
چنان بر فلکهای و هی میرود
که تا پشت ماهی رسیده است می
که تا زهره آواز نی میرود
دمی فیض را چون برآید چنین
خرد را دگر کی ز پی میرود
غزل شمارهٔ ۳۸۴
من در او میزنم امروز، باشد وا شود
گر تو داری صبر زاهد، باش تا فردا شود
میزنم بر شمع رویش خویش را پروانهوار
تا بسوزم در جمالش لای من الا شود
آب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوی دوست
قطره قطره جمع گردد عاقبت دریا شود
پرتوی از مهر رویت گر بتابد بر زمین
بگذرد از آسمان عرش برینش جا شود
زلف اگر از روی چون خورشید یکسو افکنی
از فروغ نور رویت هر دو عالم لا شود
گر صبا از زلف مشگینت نسیمی آورد
عاشقان را مو بمو آشفته و شیدا شود
گر بمیدان دست آری سوی چوگان در زمان
صد هزاران گوی سر از هر طرف پیدا شود
از غلاف مهر تیغ قهر چون بیرون کشی
بهر سبقت در میان عاشقان غوغا شود
چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکند
دیدهٔ نرگس ز فیض آن نظر بینا شود
در وجودش کی تواند کرد شک دیگر کسی
آن دهان نیست هستت گر بحرفی وا شود
ناصحا عیب من بیدل برسوائی مکن
هر کسی کو عشق ورزد لاجرم دانا شود
جان بخواهی داد فیض آخر تو در سودای او
آری آری اهل دلرا سر درین سودا شود
غزل شمارهٔ ۳۸۳
بر درگه تو حاجت خلقان روا شود
آنرا که تو برانی ازین در کجا شود
خود را چو حلقه بر در لطف تو میزنم
باشد بروی من در لطف تو وا شود
آنرا که رد کنی زدر خویش بولهب
وانگو تواش قبول کنی مصطفی شود
امر ترا کسی نتواند خلاف کرد
هر کو سر از قضای تو پیچد کجا شود
بیچاره گمرهیکه کشد سر ز طاعتت
گردد دلش سیاه و اسیر غمی شود
فرخنده رهروی که اطاعت کند ترا
چشم دلش بعالم انوار وا شود
در بندگیت هر که ره صبر میرود
او از حضیض صبر بر اوج رضا شود
درهای خیر روز نخستین گشودهٔ
امید هست روز پسین نیز وا شود
از ماندهٔ مواهب تو خورده چاشنی
نومید کی شود دل غمگین چرا شود
از فیض بحر جود بسیار بردهایم
داریم چشم آنکه دگر هم عطا شود
هر نعمتیکه لطف کنی از ره کرم
توفیق ده که شکر یکایک عطا شود
ما گرچه نیستیم سزای کرامتی
لیک از تو تا سزای سزد گر سزا شود
گر هرچه آوریم بدین در همان بریم
ای وای ما که روز قیامت چها شود
ما بندهٔ در تو و شرمنده توایم
داری روا که عاقبت ما هبا شود
فیض است و در گه تو از این در رود کجا
کام حوایج همه زین در روا شود
غزل شمارهٔ ۳۸۵
ای خوش آن صبحی که چشمم بر جمالت وا شود
یا شب قدری که در کوی توام ماوا شود
بیش ازین ایجان نیارم صبر کردن در برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
هم در امروز از وصالم شربتی در کام ریز
نیست آرام و شگیبائیم تا فردا شود
من بخود کی راه یابم سوی آن عالیجناب
هم مگر لطف تو پر گردد عنایت پا شود
گر کشم در دیده خاک پای مردان رهت
کام و کام منزل این راه را بینا شود
گر در آتش بایدم رفتن در این ره میروم
تا چو ابراهیم آن آتش گلستان ها شود
موسی جانرا اگر گردن نهد فرعون نفس
چشمهای حکمت از سنگ دلش پیدا شود
بی تعلق چون مسیحا زی تو در روی زمین
تا فراز آسمان چارمینت جا شود
گر عنان اختیار خود نهی در دست او
لقمهٔ سازد ترا این نفس و اژدرها شود
گر ز بهر شهوت دنیا در آئی در غضب
نفس فرعونت در آتش از ره دریا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه فیض
گر همی خواهی که در بزم وصالت جا شود
غزل شمارهٔ ۳۸۷
تا بکی این نفس کافر کیش کافرتر شود
تا بچند این دیدهٔ بی شرم ننگ سر شود
بس فسون خواندم برین نفس دغا فرمان نبرد
بس نصیحت کردمش شاید بحق رهبر شود
عمر خودرا صرف کردم درفنون علم وفضل
تا بود چشم دلم از علم روشن تر شود
بر من این علم و هنردرهای رحمت را ببست
دیده هرگز کس کلید قفل قفل در شود
گفتم آخر میکنم کاری که بهتر باشد آن
من چه دانستم که آخر کار من بدتر شود
ای خدا رحمی بکن بر بنده بیچاره ات
بد بود نیکوش کن نیکوست نیکوتر شود
بنده را ارشاد کن شاید رسد در دولتی
هر کرا مرشد تو باشی زآسمان برتر شود
آنکه قابل نیست زار شاد تو قابل می شود
ور بود قابل زارشاد تو قابل تر شود
دانشی را لطف کن کزوی محبت سرزند
شاید از اکسیر عشقت این مس من زر شود
عزم و اخلاصی بده تا معرفت گیرد کمال
معرفت کامل چوشد اخلاص کاملتر شود
چو نشود اخلاص کاملتر رسد سلطان عشق
آنچه بود افسار درسربعد از این افسر شود
سهل وآسان کی دهددست اینچنین گنجی مگر
پای تا سر زاری و افغان چشم تر شود
تا نباشد بندهٔ را عزم و اخلاص علی
کی امیرالمومنین و نفس پیغمبر شود
سالها باید بگردد آفتاب و مشتری
تا که در برج سعادت نطفه حیدر شود
در زمین دل بکار ای فیض تخم معرفت
پس زچشمش آب ده تا ریشه محکمتر شود
پس بچین از شاخسارش میوه های گونه گون
کز لطافت رشک باغ و جنت و کوثر شود
غزل شمارهٔ ۳۸۶
رخ برافروزی دل من شعله اخگر شود
وربپوشانی زمن این هر دوخاکستر شود
طاعتش ناقص بماند هر که ابرویت ندید
هر که بسم الله نخواند کار او ابتر شود
هر که بنید روی میمون ترا هر بامداد
تا ابد هر روز و هر دم کار او بهتر شود
دیدهٔ دل هر کرا افتد بخط سبز تو
از طراوت سربسر بوم دلش اخضر شود
باغ رویت هر که دید ایمان بجنت آورد
ور بود مؤمن بفردوس برین رهبر شود
هر که در هجرت فتد ایمان بدوزخ آورد
ور بود مؤمن بنار ایمانش محکمتر شود
هر که بیند لعل نوشین ترا وقت سخن
در حلاوت غرق گردد سربسر شکر شود
هر که بیند چشم و ابروی ترا وقت نگاه
خسته و مست اوفتد هم آب و هم آذر شود
دل که در بند غمت افتاد شد درّ یتیم
قطرهٔ باران چو افتد در صدف گوهر شود
بهر دانش عاشقان را حاجت استاد نیست
هر که ورزد عشق بی استاد دانشور شود
ای خوش آنروزی که بازم درره عشق توسر
هر که در عشق خدابی سر شود سرورشود
من نمیدانم چه باید کرد تا برخاک فیض
کیمیای پرتو لطف تو افتد زر شود
غزل شمارهٔ ۳۸۹
دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود
بیگانه کشتم از دو کون تا آشنای من شود
مهرش بجان میکاشتم تا بر دهد مهر و وفا
دردش بدل می داشتم کاخر دوای من شود
او را سرا پا من نخست مهر و وفا پنداشتم
کی گفتمی کان بیوفا جور و جفای من شود
پروردم آن بالا بناز تا کش شبی در بر کشم
کی این گمان بردم که او روزی بلای من شود
گفتم نخواهد کرد او بر من کسی را اختیار
کی گفتم او را مدعی آخر بجای من شود
گشتم بدل خار غمش کارد گل شادی ببار
در خاطرم کی میخلید کو غم فزای من شود
گفتم تواند بود فیض در خدمتت بندد کمر
گفتا شود تاج سران گر خاک پای من شود
غزل شمارهٔ ۳۹۰
یار اگر آشنا شود چه شود
بخت اگر یار ما شود چه شود
گر ز خمخانهٔ می وصلش
جرعهٔ قسم ما شود چه شود
گر دل خستهٔ مرا ای جان
غمزهات غمزدا شود چه شود
نفسی گر بر آورم با تو
تا دل از غصه وا شود چه شود
در ره چون تو غمگساری اگر
دل و جانم فدا شود چه شود
مرغ روحم که طایر قدس است
زین قفس گر رها شود چه شود
چون حجاب من از منست اگر
این من از من جدا شود چه شود
این سبو بشکند درین دریا
بحر بیمنتها شود چه شود
فیض از هر دو کون بیگانه
با تو گر آشنا شود چه شود
غزل شمارهٔ ۳۸۸
بتاب عارض تا مهر جان بهار شود
بتاب زلفان تا لیل دل نهار شود
تمام روی تو نتوان بیک نظر دیدن
اگرچه بهر نظر چشم کس چهار شود
ستارهٔ بنما یا هلالی از رویت
که قرص بدر خجل آفتاب خوار شود
بکف نهاده سر خود وصال میخواهم
کدام تا بر تو زیندو اختیار شود
برای دوست بود جانکه در تنست مرا
براه دوست فتم چون تنم غبار شود
بیا که تا غم شبهای هجر عرض کنم
که گر بسینه بماند یکی هزار شود
بیا و درد دل من یکی یکی بشنو
تو چون نهی بلبم گوش خوشگوار شود
دمی چو شاد شوم ان یکاد میخوانم
ز شش جهت که مبادا غمی دچار شود
من و غمیم بهم دشمنان یکدیگر
ز کار زار مبادا که کارزار شود
اگر بوصف در آرم غم فراق ترا
ز بان وصف شود شعله دم شرار شود
رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد
درون خانهٔ تن شمع این مزار شود
بنزد دوست روای فیض یک بیک بشمر
شمرده گر نشود غصه بیشمار شود
غزل شمارهٔ ۳۹۱
؟عشق توبه شکستیم تا دگر چه شود
دلی بعهد تو بستیم تا دگر چه شود
شدیم باز گرفتار دانهٔ خالی
ز دام توبه بجستیم تا دگر چه شود
بیک نگاه که کردی ز خویشتن رفتم
ز چشم مست تو مستیم تا دگر چه شود
گرفته ساغر می ترک زاهدی کردیم
شراب خانه نشستیم تا دگر چه شود
عنان به مستی دادیم تا چه پیش آید
ز هوشیاری رستیم تا دگر چه شود
فکنده سبحه ز دست در هوای مغبچکان
بسو منات نشستیم تا دگر چه شود
برای آنکه مگر با خدای پیوندیم
ز هر دو کون گسستیم تا دگر چه شود
نبود غیر دلی فیض را و آنرا هم
بشست زلف تو بستیم تا دگر چه شود