0

غزلیات فیض کاشانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۶۲

اهل معنی همه جان هم و جانان همند

عین هم قبله هم دین هم ایمان همند

در ره حق همگی هم سفر و همراهمند

زاد هم مرکب هم آب هم و نان همند

همه بگذشته ز دنیا به خدا رو کرده

هم عنان در ره فردوس رفیقان همند

همه از ظاهر و از باطن هم آگاهند

آشکارای هم و واقف اسرار همند

عقل کلشان پدر و مادرشان نفس کلست

همه ماننده بهم نادر و اخوان همند

همه آئینهٔ هم صورت هم معنی هم

همه هم آینه هم آینه‌داران همند

مرهم زخم همند و غم هم را غمخوار

چارهٔ درد هم و مایهٔ درمان همند

یکدیگر را همه آگاهی و نیکوخواهی

در ره صدق و صفا قوت ایمان همند

همه چون حلقهٔ زنجیر بهم پیوسته

دم بدم در ره حق سلسله جنبان همند

بر کسی بار نه و بارکش یکدیگرند

خار جان و دل خویشند و گلستان همند

یکدیگر را سپرند و جگر خود را تیر

بدل خوش همه دشوار خود آسان همند

همه بر خویش ستادند و ستاد اخوان را

ماتم خویش و خرمی جان همند

دل هم دلبر هم یار وفا پیشه هم

چشم و گوش هم و دلدار و نگهبان همند

گر بصورت نگری بی‌سر و بی‌سامانند

ور بمعنی نظر آری سر و سامان همند

هریکی در دگری روی خدا می‌بیند

همچو آئینه همه واله و حیران همند

حسن و احسان یکی از دیگری بتوان دید

مظهر حسن هم و مشهد احسان همند

همه در روی هم آیات الهی خوانند

همه قرآن هم و قاری قرآن همند

طرب افزای هم و چاره هم در هر گاه

مایهٔ شادی هم کلبهٔ احزان همند

غزل دیگر اگر فیض بگوید بد نیست

شرح حال دگران را که غم جان همند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۶۳

این فقیهان که بظاهر همه اخوان همند

گر به باطن نگری دشمن ایمان همند

جگر خویش و دل هم ز حسد می‌خایند

پوستین بره پوشیده و گرگان همند

تا که باشند در اقلیم ریاست کامل

در شکست هم و جوینده نقصان همند

واعظان گرچه بلیغند و سخندان لیکن

گفتن و کردن این قوم کجا آن همند

آه ازین صومعه‌داران تهی از اخلاص

کز حسد رهزن اخلاص مریدان همند

ساده‌لوحان که ندارند زادراک نصیب

رسته‌اند از همه آفات و محبان همند

زاهد و عارف و عابد همه بر درگه حق

خواجه شأنان هم و بنده و سلطان همند

خوب رویان جهان مظهر لطفند ولی

مست چشمان هم و خسته مژگان همند

دردمندان مجازی که جگر سوخته‌اند

چون نشستند بهم شمع شبستان همند

گاه سازند بهم گاه ز هم می‌سوزند

همد مانند گهی گاه رقیبان همند

اهل صورت که ندارند ز معنی خبری

همه در رشک زر و سیم فراوان همند

خویش با خویش چرا شور کند در تلخی

پنج روزی که برین مائده مهمان همند

مجلسی را که نه از بهر خدا آرایند

تا نشستند بهم رهزن ایمان همند

اهل بزمی که در آن حضرت دانائی نیست

بملاهی و مناهی همه شیطان همند

فیض خاموش ازین حرف سخن کوته کن

از گروهی که در ایمان همه اخوان همند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۶۴

خوش آنکه کشتگان غمش را ندا کنند

تا وعده‌های وفا را وفا کنند

آندم که دوست گوید ای کشتگان من

از لذت خطاب ندانم چها کنند

در شور و وجد و رقص درآیند عاشقان

از شوق دوست جامه جان را قبا کنند

آندم که دوست پرسش بیمار خود کند

دردش یکان یکان همه کار دوا کنند

سر گر بپای دوست فشانند عاشقان

هر دم برای دادن جان جان فدا کنند

عشاق اگر الست دگر بشنوند ازو

بیخود شوند و تا بقیامت بلی کنند

گر فیض محو دوست شود حالت نماز

کروبیان قدس باو اقتدا کنند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۶۵

شاهدان گر جلوه بر ایمان کنند

کفر و ایمان هر دو را یکسان کنند

عارفان از عشق اگر گردند مست

رازها در سینه کی پنهان کنند

عاشقان را دوست هر دم جان نو

بخشد ایشان باز جان قربان کنند

زاهدان گر زان جهان هم بگذرند

این جهان را روضهٔ رضوان کنند

عابدان گر بهر جانان جان کنند

عیش‌های نقد با جانان کنند

اهل دنیا گر ز صورت بگذرند

عیش را صافی و جاویدان کنند

عاقلان گر بگذرند از ننگ و نام

دردشان را عاشقان درمان کنند

گر مریدان پند پیران بشنوند

کار را بر خویشتن آسان کنند

واصلان از راه اگر گویند باز

سالکان را گیج و سرگردان کنند

آنچه با حکمت کنند اهل نظر

عاشقان با گفتهٔ فیض آن کنند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۶۶

دل عالم حسن تو کی رنج و تعب بیند

گر عالم عقل آید صد عیش و طرب بیند

در عالم عقل آنکو چشم و دل او وا شد

گلهای طرب چیند اسرار عجب بیند

از عقل اگر آرد رو سوی جناب عشق

از جلوهٔ هر مربوب رخساره رب بیند

آیات کلام حق آن خواند و این فهمد

این لذت لب یابد آن صورت لب بیند

ماند بکسی دانا کو روز ببیند حسن

خوانندهٔ بی دانش آنرا که بشب بیند

اسرار طلب می کن چون داد طرب میکن

ور نه دهدت اجری چون صدق طلب بیند

سرباز درین نعمت تن ده بغم و محنت

در تربیت جان کوش تن گرچه تعب بیند

عارف که بود گم نام از جاه و حسب ناکام

معروف شود آنجا صد نام و لقب بیند

گر رنج برد حاجی صد گنج برد حاجی

سهلست اگر در ره یغمای عرب بیند

گر فیض بود خشنود از هرچه ز حق آید

حق باشد از او راضی پاداش ادب بیند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۶۷

آنان که ره عالم ارواح بپویند

مردانه ز آلایش تن دست بشویند

بر فوق فلک رفته به جنات بر آیند

پویند گل از غیب و گل از خویش برویند

این طایفه نورند و حیاتند و وجودند

با هر که نشستند چو جان در تن اویند

و آنان که بود بسته تن پای خردشان

هرگز گلی از عالم ارواح نبویند

زنگ تنشان ز آینه جان نزداید

دل را ز گل عالم اجسام نشویند

این طایفه موتند و عدم ظلمت و جهلند

بر بی خردیشان سزد ارواح بمویند

و آنان که نه اینند و نه آن مثل من و تو

در کش مکش این دو نه پشتند نه رویند

چوگان قضا سوی زبرشان ببرد که

افتند گهی زیر سراسیمه چو گویند

رفتن نتوانند و بمقصد نگرانند

نصف دلشان شاد که از راه بکویند

عزمی که دو جا بستن کار زنانست

مردان خدا فیض چنین راه نپویند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۶۸

یار را با تو کار خواهد بود

کارها را شمار خواهد بود

هر چه پنهان بود شود پیدا

لیل جانرا نهار خواهد بود

آنکه خفته است شب چه روز شود

آگه و هوشیار خواهد بود

هر که کاری نمیکند امروز

حال فرداش زار خواهد بود

کار اگر زار باشدت فردا

با خودت کار زار خواهد بود

بی‌حسابی که میکنی یک یک

در حساب و شمار خواهد بود

هر که با نفس خود جهاد نکرد

حسرتش بی‌شمار خواهد بود

هر که در کارهای خود نرسید

سخرهٔ انتظار خواهد بود

هر که میران کار خود سنجید

خاطرش را قرار خواهد بود

هر که مست شراب دنیا شد

تا ابد در خمار خواهد بود

هر که مشتاق آخرت باشد

رحمت او را نثار خواهد بود

اختیار ار بحق سپرد اینجا

مالک اختیار خواهد بود

ور بود اختیار را مالک

سخرهٔ اختیار خواهد بود

در ازل شرم اگر نشد روزیش

تا ابد شرمسار خواهد بود

این غزل در جواب مولانا

فیض را یادگار خواهد بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۶۹

غم فراق تو ای دوست بی‌شمار بود

بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود

نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت

که تا دلم بدرون شمع این مزار بود

به هیچ چیز به جز وصل یار خوش نشود

دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود

خوشا دلی که به جز حق بکس نگیرد انس

اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود

ز سینه می نگذارم که غم برون آید

چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود

درون سینه بدل راز خویش می‌گویم

دمست پرده در او سینه رازدار بود

بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی

بمعنی آتش و در صورت آبدار بود

مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب

بدر گهی که سر سروران بدار بود

شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت

نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود

چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود

اگر صیام و قیامش یکی هزار بود

دعا اثر نکند تا عنایتت نبود

هزار اختر سعد ارچه در گذار بود

اگر نخواسته باشی نجات عاصی را

شفاعت شفعا را چه اعتبار بود

بدست خواهش تست اختیار مختار است

چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود

دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت

ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود

بمجلسی که شمارند اهل عرفان را

ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۷۰

بی تو یکدم نمی‌توانم بود

خستهٔ غم نمی‌توانم بود

ذرهٔ تا ز من بود باقی

با تو همدم نمی‌توانم بود

بی‌لقایت نمی‌توانم زیست

با لقا هم نمی‌توانم بود

نظری کن مرا ز من بستان

همدم غم نمی‌توانم بود

بنگاهی بلند کن قدرم

بیش ازین کم نمی‌توانم بود

تا بکی غم خورم که غم نخورم

در غم غم نمی‌توانم بود

جام گیتی نمای عشقم ده

کمتر از جم نمی‌توانم بود

عشق سورست و عقل ماتم من

زار ماتم نمی‌توانم بود

فیض میگوید مزن دم سرد

واقف دم نمی‌توانم بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۷۱

سر چو بی عشقست ننک جان بود

دل که بی دردست نام آن بود

دل که در وی درد نبود کی دلست

جان چه سوزی نبودش کی جان بود

دل ندارد جان ندارد هیچ نیست

هر کسی که بیغم جانان بود

جان ندارد غیر آن کو روز و شب

آتش عشقیش اندر جان بود

دل ندارد غیر آنکو همچو من

داغ عشقی در دلش پنهان بود

دردها را عشق درمان میکند

گرچه درد عشق بیدرمان بود

داغها را عشق مرهم می‌نهد

زانکه داغ عشق مرهم‌دان بود

عشق باشد مرد را سامان و سر

خود اگرچه بیسر و سامان بود

عشق اگرچه خود ندارد خان و مان

عاشقانرا عشق خان و مان بود

آخر از عاشق جنون طاهر شود

دود آتش فیض چون پنهان بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۷۲

تا چند بزنجیر خرد بند توان بود

بی بال و پر شور جنون چند توان بود

با بی‌خبران بی‌بصران چند توان زیست

در زمرهٔ کوران و کران چند توان بود

گر چشم تماشای جمال تو نداریم

با حسرت دیدار تو خرسند توان بود

گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما

خود موی توان گشت و در آن بند توان بود

با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد

دیوانه توان ز بست خردمند توان بود

ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم

پا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بود

حیفست که جز بندگی نفس کند کس

چون بر سر ارواح خداوند توان بود

گر فیض جنون شامل حال تو شود فیض

با عیب سرا پای هنرمند توان بود

با موج محیط غمش آرام توان داشت

با شورش سوداش خردمند توان بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۷۳

چون غم غم عشق تو بود زار توان بود

چون عز همه عزّ تو بود خوار توان بود

بازار جهان را چو غمت نیست متاعی

هرچند فروشند خریدار توان بود

گر عافیت اینست که این پنجه آن راست

شکرانه بیماری بیمار توان بود

یکذره گر از مهر تو ناید بدل و جان

بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود

یکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان برد

عمری دو جهان را همه عطار توان بود

در میکده لطف تو بی‌خویش توان زیست

در مصطبهٔ قهر تو هشیار توان بود

در حضرت قهر تو خطائی نتوان کرد

در مشهد عفو تو خطاکار توان بود

گر باغ تماشای ترا در نگشاید

در حسرت آن در پس دیوار توان بود

گر روی تو در خواب نمایند بعشاق

حاشا دمی از شوق تو بیدار توان بود

چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشی

منصور توان بودن و بردار توان بود

ای فیض طلب کن که طلب چون طلب اوست

گر بیهده باشد که طلب کار توان بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۷۴

عید است و هرکس از غلط غیری گرفته یار خود

مائیم و در خود عالمی دار خود و دیار خود

داریم با خود گفتگو داریم در خود جستجو

خود بیدل و در خویشتن جویندهٔ دلدار خود

گم کردهٔ خویشیم ما از خلق در پیشیم ما

از ما ببر تعلیم کار آنگاه شو سر کار خود

گفتی که دشوار است کار دشوار کار خود خودی

خود را مبین حق را ببین آسان کن این دشوار خود

از خود علم افراشتی خود را کسی پنداشتی

کس اوست تو خود تا کسی بگذر ازین پندار خود

دل را خودی بارست بار جانرا خودی عارست عار

ما بیخودان وارسته‌ایم از بار خود از عار خود

ما بار بر کس کی شویم بار کسان هم میکشیم

بار دو عالم را بدوش برداشته با بار خود

نوروز و هرکس هر طرف با دلبری و چنگ و دف

فیض و غم و شبهای تار با نالهای زار خود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۷۵

در سر بوالهوس نگر چون شر و شور میرود

در دل ماست یار دل بر ره دور میرود

در سر چون درا درا نالهٔ عاشقان شنو

قافله خیال بین سوی صدور میرود

عشق بهر که داد جان رست ز خاک و خاکدان

زاهد مرده دل ز گور هم سوی گور میرود

هر که ز عشق یافت جان یافت حیات جاودان

او نه بمیرد ار بمرد زنده بگور می‌رود

نی غلطم کجا چو کور از پی نور حق شتافت

موسی وقت خویش شد جانب طور میرود

هیچ نیافت آنکه او لذت عاشقی نیافت

گر همه در بهشت یا در بر حورد میرود

این دل پختگان عشق جانب حق همی رود

وان دل زاهدان خام سخت صبور میرود

آتش عشق مرد را پخته و سرخ رو کند

خام فسرده را صلا گربه تنور میرود

هست بهر خم فلک باده و نشأه دگر

هرکه نه مست عشق شد مست غرور میرود

فیض چو دل بعشق داد بر سر غصه پا نهاد

شاد شد از سرور باز سوی سرور میرود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۳۷۶

در سر شوریده سودا میرود

کز کجا آمد کجاها میرود

و آنکه عاقل خوانیش در کارها

در خیالش سود و سودا میرود

گه در آتش میرود گاهی در آب

خاک بر سر در هواها میرود

هیچ در پیش و پس خود ننگرد

در بلاهایی محابا می‌رود

خواجه باهوش آی و کاریار بین

حرف سوق و سود و سودا میرود

خواجه بیهوشست و کارش در زیان

عمر رفت و خواجه رسوا میرود

دی برفت امروز هم باقی نماند

جان بفردا می‌رسد یا میرود

این نفس را پاس باید داشتن

کاین نفس از کیسهٔ ما میرود

جان بجانان تازه میکردم بدم

ور نه جان بی‌جان ز دنیا میرود

گوشها بسته است فیضا لب ببند

کاین سخنهای تو بی جا می‌رود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها