غزل شمارهٔ ۳۴۷
عشق استفاده از قلم و لوح حق کند
در مکتب خدا رخ خوبان سبق کند
عز قبول و رفعت اخلاص عشق راست
کو هر چه میکند همه از بهر حق کند
هر کس که از حرارت عشقش عرق نریخت
در ورطه کشاکش دنیا عرق کند
افلاک و انجمند اسیر امیر عشق
گه روشنایی آرد و گاهی غسق کند
گاهی طلوع و گاه زوال و گهی غروب
گاهی سحر گهی فلق و گه شفق کند
آنکس که چار عنصر تن را بعشق سوخت
سلطان جانش حکم بر این نه طبق کند
از حکم آنکه ماه تواند شکافتن
گردن اگر کشد سر خورشید شق کند
علم از خدا چه کرد پی مکتب و کتاب
گه شرح ماسیاتی و گه ما سبق کند
در دفتر سیه نبود نور عشق فیض
با مولوی بگوی که ترک ورق کند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۳۴۸
آنکه باشد مست زهد او عیب مستان چون کند
خود بت خود گشته منع بتپرستان چون کند
از چنین روئی مکن بیهوده منعم زاهدا
هر که دارد چشم با این گوش با آن چون کند
طاعت حق بهر کام خود کنی گوئی مرا
روز و شب گرد بتان گشتن مسلمان چون کند
قبله من گرچه اینانند مقصودم خداست
ور نه مرد ره دل اندر بند طفلان چون کند
تو خدا را میپرستی بهر شیر و انگبین
بندگی از بهر خوردن اهل ایمان چون کند
من خدا می بینم اندر روی شاهد خط گواه
زانکه نا پاینده نور خویش رخشان چون کند
تو خدا را بهر خود خواهی من اینان بهر او
زاهدا انصاف خواهم منع این آن چون کند
میکنم دعوی حق بینی ولی اثبات آن
شاهد نابالغ و خط پریشان چون کند
فیض بس کن گفتگو شعر تر مستانه گو
شاعر صوفی سخن با خشک مغزان چون کند
غزل شمارهٔ ۳۴۹
ای خنک آن نیستی کو دعوی هستی کند
با کمال عجز اظهار زبردستی کند
چون در آید از ره معنی بر اوج معرفت
در حضیض جهل معنی افتد و پستی کند
هستی آن دارد که هستیبخش هر هستیست او
غیر او را کی رسد کو دعوی هستی کند
نیست هستی در حقیقت جز خدای فرد را
مستش ار دعوی کند هستی ز سر مستی کند
آن زیر دستست کو قوت نهد در دستها
آنکه زور از خود ندارد چون زبردستی کند
رفعت آن دارد که جز او جمله در فرمان اوست
هرکه فرمان بر بود ناچار او پستی کند
جاهلست آنمست غفلت کو کند دعوی هوش
دعوی هوش آن کند کز عشق او مستی کند
آن نفس هشیار میگردم که گردم هست او
مست حق در یکنفس هشیاری و مستی کند
مست مست حق بود هشیار هشیار خدا
غیر این دو گر کند دعوی بد مستی کند
میروم با پای دل تا دست در زلفش زنم
این دل من بهر من پایی کند دستی کند
غیر زلف دلبران کس دیده چیزی را که آن
مو بمو و تا بتا با دانگی سستی کند
در کف فیض آید ار آن مایهٔ هر عقل و هوش
از نشاط و خرمی ناخورده می مستی کند
غزل شمارهٔ ۳۵۰
بادهای خواهم بدن مستی کند
چون بجام آید بدن مستی کند
چون رسد بر لب نرفته در دهن
مو بمویم جان و تن مستی کند
بادهای خواهم که جان بیخود کند
سهل باشد گر بدن مستی کند
بادهای خواهم که از بوی خوشش
عشق حق در جان من مستی کند
از سرم بیرون کند ما و منی
ما و من بیما و من مستی کند
کفر و ایمان هر دو گردد مست از آن
هم یقین هم شک و ظن مستی کند
بادهای کان بیخ غم را بر کند
حزن در بیتالحزن مستی کند
غلغل آن چون فتد در آسمان
هم زمین و هم زمن مستی کند
گر ملک نوشد فلک بیخود شود
عرش و کرسی بیبدن مستی کند
جرعهٔ بر خلق اگر قسمت کنند
پیر و برنا مرد و زن مستی کند
زاهد و عابد اگر نوشند از آن
هر دو را سر و علن مستی کند
در چمن گر نفخهٔ زان بگذرد
بلبل و گل در چمن مستی کند
گر بدریا قطرهٔ افتد از آن
در صدف دُر عدن مستی کند
گر وزد بوئی از آن بر کوه قاف
جان عنقا در بدن مستی کند
جرعهٔ زان می اگر روزی شود
فیض را بیما و من مستی کند
غزل شمارهٔ ۳۵۱
هر که دارد درد عشقی یاد درمان کی کند
هیچ عاقل عیش خود را ماتمستان کی کند
هر کسی در عشق تازد عشق او را سر شود
وانکه عشقش شد بسامان فکر سامان کی کند
دل نمیخواهد مرا با عاقلان هم صحبتی
مؤمن آئین عشق آهنگ کفران کی کند
هر ک ذوق بادهٔ عشق پریروئی چشد
آرزوی جوی و خم و حور و غلمان کی کند
ناصح ارمنع از چنین روئی کند بیهوده است
هرکه دارد چشم با این، گوش با آن کی کند
حرف خوبان ترک کن چون زاهدی بینی تو فیض
مرد زیرک نزد آنان ذکر اینان کی کند
غزل شمارهٔ ۳۵۲
گر زنم لاف از سخن شعر این تقاضا میکند
نیست لاف از خوی من شعر این تقاضا میکند
جای لافست آنسخن کان وقت را خوش میکند
شعر را اینست فن شعر این تقاضا میکند
دعوی عرفان و عسق و حرف هجران و وصال
برتر است از حد من شعر این تقاضا میکند
هرچه دل کرد آرزو و جان از آن ذوقی گرفت
آرم آنرا در سخن شعر این تقاضا میکند
گه مجاز آرم حقیقت مطلبم باشد از آن
گرچه دارم هر دو فن شعر این تقاضا میکند
گاه قصدم زینت دنیاست از حسن بتان
کان بتست و راهزن شعر این تقاضا میکند
خط و خال و چشم و ابرو زلف و رخسار و دهان
هست رمزی از فتن شعر این تقاضا میکند
هست حق عقبای من حسن بتان دنیای من
گویم از هر دو سخن شعر این تقاضا میکند
نیست نیکو رد شعر فیض از صاحبدلان
گوید او گر ما و من شعر این تقاضا میکند
غزل شمارهٔ ۳۵۳
عاقل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
غافل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در فکر اویم صبح و شام در ذکر خیر او مدام
کاهل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
حقم سراپا حقپرست بر من ندارد دیو دست
باطل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
میلم همیشهسوی اوستسوئی بغیر ازسوی دوست
مایل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در کار آن خورشیدوش چشمم چو تیر غمزهاش
برداشتم خود را ز پیش دیگر میان او و خویش
حایل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
در عشق تا گشتم علم علمم فزاید دم بدم
جاهل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
هر چه او کند من راضیم هر چه او دهد من قانعم
سایل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
عشقش بود در جان چو تن جز عشق او را فیض من
قابل نمیباشم دمی عشق این تقاضا میکند
غزل شمارهٔ ۳۵۴
در کار دینم مرد مرد عقل این تقاضا میکند
وز شغل دنیا فرد فرد عقل این تقاضا میکند
تقویست زاد ره مرا علم است چشم و زهد پا
ره شاهراه مصطفی عقل این تقاضا میکند
دنیا نمیخواهم مگر باشد تنم را ما حضر
تن مر کبستم در سفر عقل این تقاضا میکند
حرفی نخواهم زد جز آه اسرار میدارم نگاه
دارم ز کتمان صد پناه عقل این تقاضا میکند
صد گون مدارا میکنم تا در دلی جا میکنم
دشمن ز سر وا میکنم عقل این تقاضا میکند
احکام دین را چاکرم راه مبین را یاورم
بر خویشتن خود داورم عقل این تقاضا میکند
با اهل علمم گتفگوست و ز سرکارم جستجوست
با جاهلانم خلق و خوست عقل این تقاضا میکند
چون غایت هرره خداست هرره که میپویمرواست
لیکن من و این راه راست عقل این تقاضا میکند
من بعد فیض و عاقلی ترک هوا و جاهلی
فرمانبری بیکاهلی عقل این تقاضا میکند
غزل شمارهٔ ۳۵۵
حق را نمیگویم بعام علم این تقاضا میکند
آرم برای خام خام علم این تقاضا میکند
عامی اگر پرسد ز من عامی شوم من در سخن
گویم چرائی ناتمام علم این تقاضا میکند
برهان چو آرد پیش من برهان بود هم کیش من
حق را باو گویم تمام علم این تقاضا میکند
آید چو از راه جدل باشد مرا هم این عمل
برهان نیارم در کلام علم این تقاضا میکند
از نور مصباح یقین تا ره نه بینم مستبین
حاشا نهم در راه گام علم این تقاضا میکند
حرفی نیارم بر زبان از روی تخمین و گمان
مجزوم را سازم امام علم این تقاضا میکند
از عمر تا دارم نفس از ره نخواهم کرد بس
تا در جنان گیرم مقام علم این تقاضا میکند
سایل شوم بر هر دری پرسم زهر واپستری
شاید شوم از فیض عام علم این تقاضا میکند
فیض و ره افتادگی تحصیل علم و سادگی
بر ساده نقش آید تمام علم این تقاضا میکند
غزل شمارهٔ ۳۵۶
افلاک را جلالت تو پست میکند
املاک را مهابت تو پست میکند
هر جا دلی که عشق تو در وی کند نزول
هوشش رباید و خردش مست میکند
مر پست را عبادت تو میکند بلند
مر نیست را ارادت تو هست میکند
جان را ز آسمان بزمین لطفت آورد
لطف خفی شمارهٔ هر مست میکند
علم رسا احاطه ذرات کاینات
تا قدر او بلند شود پست میکند
سازد ز نطفه قدرت تو صورت عجب
تا جان کند شکار ز تن شست میکند
تا دیدهاش گشاید در ظلمت افکند
تا سر بلند گردد پا پست میکند
بر اهل خیر چون بگشاید دری بهشت
بر دوزخ آن گشاد دری بست میکند
آزاری ارچه میرسد از گردش سپهر
لیکن تلافی چو دلی خست میکند
جای حوادث است جهان بلند و پست
گاهی کند بلند و گهی پست میکند
بیماریی چو دست دهد یا عدو دعا
سعی طبیب و کار زبر دست میکند
هر دم که فیض میل جهان دگر کند
دستش گرفته است تو پا پست میکند
غزل شمارهٔ ۳۵۷
گاهی بغمزهٔ دلی آباد میکند
گاهی بلطف غمزدهٔ شاد میکند
آنکو زیاد می نرود یکنفس مرا
شادم اگر مرا نفسی یاد میکند
بیچاره و شکست اسیر بلای عشق
دلرا درین قضیه که امداد میکند
گم گشتگان وادی خونخوار عشق را
سوی جناب دوست که ارشاد میکند
غم بر سر غم آمد و جای نفس نماند
دل تنگ شد که ناله و فریاد میکند
در چشم من سراسر آفاق تیره شد
شام فراق بین که چه بیداد میکند
باد صبا بیار نسیمی ز کوی دوست
کاین بوی دوست عالمی آباد میکند
بر من هر آنچه میرود از محنت و بلا
جرم تو نیست حسن خدا داد میکند
باداست نزد او سخن فیض و شعر او
کی او بدین وسیله مرا یاد میکند
غزل شمارهٔ ۳۵۸
زور بازوی یقینش رفع هر شک میکند
هر که اواز لوح هستی خویش را حک میکند
طرقه العینی بمعراج حقایق میرسد
هر که خود را با براق عشق هم تک میکند
اهل وحدت در جهان جز یک نمیبیند دلش
مشرکست آنکو بعقل خود دو را یک میکند
صیقلی کن لوح دلرا از ریاضات بدن
صیقل دل چشم جانرا کار عینک میکند
ناخن غیرت مزن بر دل که زخم ناخنش
چار دیوار حصار جان مشبک میکند
عقل خودبین افکند در دل ز فکرت عقدها
عشق را نازم که دستش عقدها فک میکند
عشق اگر بر موسی جانت تجلی آورد
صد چو طور هستی موهوم مندک میکند
عشق اگر الملک لی گوید و گر خامش شود
مو بموی عاشقان فریاد لک لک میکند
کور و کر را عشق چشم و گوش باقی میدهد
کودن و افسرده را هم گرم و زیرک میکند
من ندانم تیر مژگان بر دلم چون میزند
اینقدر دانم که زخم سینه کاوک میکند
میزنم خود را به تیغ عشق بادا هر چه باد
یا ظفر با قتل کارم را بدو یک میکند
با کسی کو خالی از عشق است پر صحبت مدار
همنشین تأثیر بسیار اندک اندک میکند
چون درشتی میکند دشمن تو نرمی پیشه کن
نرمی از دل کینها بیرون یکایک میکند
حاشلله حاسدان را از من آزاری رسد
لیک حرف دل نشستم کار ناوک میکند
دوستانرا بر درخت دوستی میپرورد
لطف ایزد دشمنان را یک بیک چک میکند
نیست فیض از تازه گویان و نه هم از شاعران
لیک کار تازه گویان اندک اندک میکند
غزل شمارهٔ ۳۵۹
غمزهٔ چشم پرفنت سحر حلال میکند
بیسخن آن لب و دهان وصف جمال میکند
بسکه ز معنی جمال یافته صورتت کمال
جلوهات از جمال خود سلب کمال میکند
زینهمه حسن و دلبری بستن چشم چون توان
زاهد بی بصر عبث جنگ و جدال میکند
کندن دل چه سان توان از رخ و زلف دلبران
صنع جمال آفرین عرض جمال میکند
بیخبری ز حسن خود ورنه ز خویش میشدی
کار تو نیست، دیگری غنج و دلال میکند
بر دل هر که بگذری روح رون کند گذر
بر دلت آنکه بگذرد یاد جبال میکند
آن ستمی که میکنی هر نفسی بجان فیض
دشمن اگر کند بکس در مه و سال میکند
غزل شمارهٔ ۳۶۰
سوی این دون گدا آنشاه کی رو میکند
التفاتی از سگش میخواهم او کی میکند
میتوانستم کز او احوال دل گیرم ولی
گفتگو آن تند خوبا چون منی کی میکند
در شب تاریک زلفش صد هزاران همچو من
گم کند گر دل یکی را جستوجو کی میکند
از سر کویش کجا من میتوانم پا کشید
این سر سودا پرستم ترک او کی میکند
مردم از غم ایمسلمانان مرا آگه کنید
با من آخر آشتی آن جنگجو کی میکند
هر که خورشید رخش را دیده باشد یکنظر
دیدن غلمان و حوران آرزو کی میکند
فیض در روی بتان میبیند آیات خدا
ور نه در وصف بتان این گفتگو کی میکند
غزل شمارهٔ ۳۶۱
این دل سرگشته خود را جستجو کی میکند
عمر شد سوی صراط الله رو کی میکند
گر نباشد لطف حق یا بنده ره بین کی شود
گمرهانرا غیر لطفش جستجو کی میکند
کیست با طاعت بدل سازد گنه را غیر او
خون آهو را به جز او مشکبو کی میکند
اغنیا محتاج او، شاهان گدایان درش
اهل حاجت را نوازش غیر او کی میکند
صرصر قهرش غباری بر دلم افکنده است
ابر لطف او ندانم شست و شو کی میکند
دوست در دل میکند منزل، گر از خاشاک غیر
روبی، اما هر خسی این رفت و رو کی میکند
هر که او را رُفتن خاک درش روزی شود
تکیه بر ایوان جنت آرزو کی میکند
هر که بوئی از نسیم عشق بر جانش وزید
طیب انفاس ملک با حور بو کی میکند
فیض تا عاشق شد از لذت عقبا هم گذشت
با کسی از بهر دنیا گفتوگو کی میکند
در دل دنیا طلب کی عشق سازد آشیان
طایر گلزار جان با خار خو کی میکند