0

غزلیات فیض کاشانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۶

کشد هر جنس جنس خود سخن گرد سخن گردد

دل از خود چون بتنک آید بگرد آن دهن گردد

چو گردم تشنهٔ معنی دلم ز آن لب سخن گوید

چو آب زندگی جویم در آن خط و ذقن گردد

می و مستی اگر خواهم ز چشمانش دهد ساغر

ز حال دل خبر گیرم در آن زلف و شکن گردد

که از ضد دل بضد آید که ضد گردد بضد پیدا

ز قد راستش پرسم بدور قد من گردد

اگر در انجمن باشم کشد دل جانب خلوت

چو در خلوت نشینم دل بگرد انجمن گردد

روم سوی چمن گر من ز آهم میشود صحرا

بصحرا گر روم صحرا ز اشک من چمن گردد

چنانم از پریشانی که گر خواهم بلب آرم

زبان از حرف جمعیت پریشان در دهن گردد

دلم گم کرده چیزی را نمیداند چه چیز است آن

اگر بوئی برد از خود بگرد خویشتن گردد

دلی کو در جهان گل نباشد وصل را قابل

بیاد صاحب منزل بر اطلال و دمن گردد

حجابش ما و من باشد چو بشناسد من و ما را

شناسد گر من و ما را بگرد ما و من گردد

بود حب وطن ز ایمان وطن جان را بود جانان

وطن را گر شناسد جان بقربان وطن گردد

ز یاران فیض میخواهد جوابی چون غزل گوید

دهن گرد سخن گردد سخن گرد دهن گردد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۷

جان جز خیال رویت نقشی دگر نبندد

دل جز بعزم کویت رخت سفر نبندد

بوی تو تا نیاید جان ننگرد گلی را

روی تو تا نبیند بر بت نظر نبندد

مهر تو تا نتابد یک جان ز جا نخیزد

گر خدمتت نباشد یک دل کمر نبندد

ز آن روح کایزد پاک در جسم تو نهان کرد

چشم قضا نبیند دست قدر نه نبندد

در گلشن حقایق یک گل چو تو نروید

در روضهٔ خلایق چون تو ثمر نه بندد

ننمائی از رخانرا نگشائی ار لبانرا

از خار گل نروید در نی شکر نبندد

آنکسکه دید رویت می‌خورد از سبویت

غیر تو در ضمیرش صورت دگر نه بندد

رو از تو بر نتابم تا کام خود بیابم

دانم یقین خداوند بر بنده در نبندد

سودای شعر گفتن از تست در سر فیض

آنرا که درد سر نیست چیزی بسر نبندد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۸

مرغ خیال کس را کس بال و پر نه بندد

هر جا پرد بر و کس راه گذر نه بندد

عاشق چو هست صادق یکلحظه نیست بی‌وصل

معشوق بر خیالش راه نظر نه بندد

یاری که دل‌نشین شد با جان چو جان قرین شد

بر هجر ره به بندد بر وصل در نبندد

عارف ز حسن خوبان بیند جمال یزدان

لیکن به عشق صورت پای نظر نبندد

از عشق حق نصیبی زهاد را نباشد

نقش خیال جانان هر بی‌بصر نبندد

بهر بهشت بندد زاهد کمر بطاعت

جز بهر خدمت دوست عاشق کمر نبندد

خواهی ز راه مقصود نومید بر نگردی

حاجت بنزد او بر کو بر تو در نبندد

از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان

تا در صدف نیاید باران گهر نبندد

اشکار خشک آرند با وصف بت نگارند

چون فیض در حقیقت کس شعر تر نبندد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۹

دل از ادنی کند آن کس که بر اعلی نظر بندد

شکوفه برگ افشاند که تا بادام تر بندد

ترا رفعت اگر باید ره افتادگی بسپر

ز بالا قطره می‌بندد که در پائین گهر بندد

نسوزد تا دل از عشقی به سر شوری نمی‌افتد

ندارد درد سر چون کس چرا چیزی به سر بندد

نمیگنجد بیکدل غیر یک معشوق، ممکن نیست

نه بندد تا بمعشوقی ز معشوقی نظر بندد

سر اندر راه آن بازو کمر در خدمت آن بند

که فرقت را نهد تاج و میانت را کمر بندد

نهی سر بر درش بخشد ترا از معرفت تاجی

بفرمانش کمر بندی ترا مهرش کمر بندد

یدالله دست جان گیرد یحب‌الله دهد جانش

اگر بعد از قل الله همتی بر ثم در بندد

دلی با حق به پیوندد که اخلاصی در آن باشد

کسی مخلص تواند شد که خود را بر خطر بندد

بیا ای فیض دست از خویشتن بردار یکباره

که تا دست خدا بر رویت ازاغبار در بندد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۰

نمی‌بینم در این میدان یکی مرد

زنانند این سبک عقلان بیدرد

ندیدم مرد حق هر چند بردم

بگرد این جهان چشم جهان کرد

گرفته گرد گرداگرد عالم

نمی‌بینم سواری زیر آن کرد

سواری هست پنهان از نظرها

زنا محرم زنان پنهان بود مرد

بود مرد آنکه حق را بنده باشد

به داغ بندگی بر دست هر مرد

بود مرد آنکه او زد بر هوا پای

رگ و ریشه هوس از سربدر کرد

بود مرد آنکه دل کند از دو عالم

بیکجا داد و گشت از خویشتن فرد

بود مردآنکه با حق انس بگرفت

باو پیوست و ترک ما سوا کرد

بود مرد آنکه اورست از من و ما

برآورد از نهاد خویشتن گرد

بود مرد آنکه فانی گشت از خود

ز تشریف بقای حق قبا کرد

گرافشانی ز گرد خویش خود را

بگردش کی رسی تا برخوری گرد

ز گرد خود برا در گرد اورس

سراغی یابی ازگرد چنین مرد

خداوندا بفضل خود مدد کن

که ره یابم بمردی تا شوم مرد

بمردی میرسی ای فیض و مردی

بشرط آنکه کردی از خودی فرد

خودی گردیست بر آینهٔ دل

بمردی وارهان خود را ازین گرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۱

مرا دردیست در دل نه چو هر درد

دوای آن نه در گرمست و نه سرد

دوای درد من دردیست سوزان

که آتش در زند در گرم و در سرد

دوای درد من درد رسائیست

که از هر درد بیرون آورد گرد

دوای درد من دردیست شافی

که روبد از دل و جان گرد هر درد

طبیبی مشفقی ربانیی کو

که دردم را تواند چارهٔ کرد

دوایی خواهم از دست طبیبی

که تا گردم سراپا جملگی درد

نمی‌بینم بعالم سرخ روئی

نهم تا بر در او چهرهٔ زرد

بسوی اولیای حق نشانی

بنزد کیست یا رب از زن و مرد

بسی گشتم بسی جستم ندیدم

کسی کو باشدش یکذره زین درد

همه عمرم درین سودا بسر شد

نه مقصودم بدست آمد نه هم درد

بنه دل فیض بر دردی که داری

خوشا حال کسی کو دارد این درد

طبیب حق دوا جز درد حق نیست

بدرد او شفا یابی ز هر درد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۲

بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد

تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد

میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن

گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد

مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد

مرد چو گرم درد شد شد دلش از دو کون سرد

درد دواست مرد را مرد دواست درد را

رد بود آنکه نبودش بیگه و گاه رنج و درد

درد بود غذای روح مایهٔ شادی و فتوح

هر که بدرد گشت جفت شد ز غم زمانه فرد

علت و سقم آب و گل هست شفای جان و دل

سرخی روی جان بود روی تنت چو گشت زرد

کرد تن و سوار جان این شده پردهٔ بر آن

در طلب سوار تاز یاوه مگرد گرد گرد

درد چو در تو نیست هیچ بیهده در سخن مپیچ

گرم سخن شدی تو فیض هست سخن ولیک سرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۳

حاشا که مداوای من از پند توان کرد

دیوانه به افسانه خردمند توان کرد

شور از سر مجنون به نصیحت نشود کم

ای لیلیش افزون بشکر خند توان کرد

پنهان نتوان داشت جنون در دل عاشق

در سوخته آتش بچه سان بند توان کرد

واعظ سخن بیهده تا چند توان گفت

یا گوش به افسانه تو چند توان کرد

خود چشم ندارد که دهد توبه از آنروی

با چشم چسان گوش باین پند توان کرد

با موج محیط غمش آرام توان داشت

شوریده بصحرای جنون بند توان کرد

ای هم نفسان حال دل زار مپرسید

نوعی نشکسته است که پیوند توان کرد

از شهد سخن‌های شکر بار تو ای فیض

عالم همه پرشکر و پرقند توان کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:11 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۶

سرم ز مستی عشق تو های و هو دارد

دل از خیال تو با خویش گفت‌وگو دارد

شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست

طهور باد که طعم سقا همو دارد

چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست

چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد

ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی

از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد

پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان

خمی بدست و بدست دگر سبو دارد

بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو

فرا خور می عشقت دلم گلو دارد

چه لطفهاست که آن یار می‌کند با ما

تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد

چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم

که آسمان و زمین گفت‌وگوی او دارد

نظر بلاله ستان کن بداغ‌ها بنگر

گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد

بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی

بجان خویش نگر بین چه جست‌وجو دارد

ازوست باده پرست آنکه را بود جانی

ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد

جواب آن غزل مولویست فیض که گفت

میان باغ گل سرخ‌ های و هو دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۴

خنگ آنکو دلش شد از جهان سرد

روانش یافت از برد الیقین برد

تعلقها بدل خاریست یک یک

خوش آنکو از دلش خاری بر آورد

نمیدانم چسان می‌بایدم زیست

شود تا ما سوی الله بر دلم سرد

نمی‌دانم چه حلیت باید اندوخت

بر آرم تا ز خارستان دل و درد

نمی‌دانم که خواهم باخت یا برد

بریزم رو برو بر تخته نرد

نمی‌دانم چه می‌باید مرا گفت

نمی‌دانم چه می‌باید مرا کرد

ز گرمیهای خامان سوخت جانم

دلم افسرد از گفتار دم سرد

خداوندا مرا بینائیی ده

ندانم که چه باید گفت و چون کرد

نمیسازد ترا جز نیستی فیض

بر آور از نهاد خویشتن گرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۵

تا جان نشود ز این و آن فرد

بر دل نشود غم جهان فرد

تا دل نشود بعشق او جفت

جان کی گردد در این و آن فرد

در آتش عشق تا نجوشی

جان می نتوان فدای آن کرد

بیدردی از آن تمام دردی

در دست دوای مرد بیدرد

درد است دوای هر فسرده

بفروش متاع جان بخردرد

تا مرد زنان و رهزنانی

در راه خدای نیستی فرد

بزدای ز دل غبار کثرت

بنگر بجمال واحد فرد

کی فیض رسد بگرد مردان

تا زو باقیست ذرهٔ گرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۹

کسی کو چشم دل بیدار دارد

زهر مو دیده دیدار دارد

وصالش هر کرا گردد میسر

سرمست و دل هشیار دارد

کجا بیند رخش آنگوز پستی

نظر پیوسته با اغیار دارد

کسی کو بار هستی بسته بر دوش

کجا در بزم رندان بار دارد

ترا زاهد گل بیخار جنت

که گلهای محبت خار دارد

تنی خواهد سراپا چشم باشد

که در سردیدن دلدار دارد

روان من سوی جانان روانست

گهی شبگیر و گه انوار دارد

گهی فکر و گهی ذکر و گهی سوز

گهی جان سیر در اسرار دارد

نباشد لذتی از عشق خوشتر

اگر چه محنت بسیار دارد

شب آبستن شد از املاح امروز

چه غم تا فیض را دربار دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۴۰

کسی کو چشم دل بیدار دارد

نظر پیوسته با دلدار دارد

بهر جا بنگرد چشم خدا بین

تماشای جمال یار دارد

تماشا در تماشا باشد آن را

که در دل دیده بیدار دارد

دل هشیار هر جا افکند چشم

روان چشم را بیدار دارد

تماشا باشدش پیوسته آنکو

سرمست و دل هشیار دارد

دلی کو میتواند عشق ورزید

نشاید خویش را بیکار دارد

درون شادست و خرم عاشقانرا

برونشان گرچه حال زار دارد

دلش با دوست تن با غیر عاشق

دل خرم تن بیمار دارد

چه پروا دارد از تاریکی زلف

که از شمع رخش انوار دارد

دو روزی فیض را مهلت ده ای عمر

دلش با عشقبازی کار دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۷

در سرم عشق تو غوفا دارد

عشق تو قصد سر ما دارد

بی‌خودم کرد نگاه مستت

چشم تو نشاه صهبا دارد

میکند عارض تو عرض خطی

با دل ما سر سودا دارد

دانهٔ خال تو بهر صیدم

دامی از زلف چلیپا دارد

زمره سرو قدان را پیشت

قد شمشاد تو بر پا دارد

پیش روی تو قمر را چه محل

کی قمر لعل شکر خا دارد

رشک خال و خطت از خور چه عجب

رخ خورشید کی اینها دارد

چه عجب گر بردم مجنون رشک

این صفا کی رخ لیلا دارد

چه عجب گر دل من روز ندید

زلف تو صد شب یلدا دارد

تیر مژگان تو گر هر لحظه

جا کند در دل من جا دارد

می نداند که چه با ما کردی

زاهد از ما گله بیجا دارد

نمکیدست لب شیرینت

تلخ گوئی که غم ما دارد

الحذر ای که سر دین داری

غمزه‌اش روی بیغما دارد

وصف آن یار مکن دیگر فیض

زاهد ما سر تقوی دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:12 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۳۸

غرور خشکی زهد ار دماغ تر دارد

بیا که مستی ما نشأه دیگر دارد

بهشت و خلد و نعیمش کی التفات افتد

کسی که حسن رخ دوست در نظر دارد

بهشت یکطرف و عشق یک طرف چو نهند

غلام همت آنم که باده بر دارد

بسنگلاخ نگردیم همچو زاهد خشک

به بحر عشق در آئیم کان گهر دارد

نهال زهد اگر سدره گردد و طوبی

درخت عشق جمال حبیب بر دارد

ز زهد خشک لقای حبیب نتوان چید

درخت عشق بود آنکه این ثمر دارد

درا بحلقهٔ ما فیض و زهد را بگذار

که ذوق صحبت ما لذت دگر دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  4:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها