0

غزلیات فیض کاشانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۸

مگو که چهره او را نقاب در پیشست

ترا زهستی و همی حجاب در پیشست

حجاب دیدن آن روی شرک و خودبینی است

زهستی تو رخش را نقاب در پیشست

وجود او بمثل همچو آب و تو ماهی

خبر زآب نداری و آب در پیشست

گهی به پرده دنیی دری گهی عقبی

بسی زظلمت و نورت حجاب در پیشست

نماید آنکه بود او نه اوست غره مشو

تو تا به آب رسی بس سراب در پیشست

نظر باو نتوان کرد چون زعکس رخش

بدور باش هزار آفتاب در پیشست

نگه باو نتواند رسید چون برهش

زتار زلف بسی پیچ و تاب در پیشست

کتاب حسن بتان صورت است و او معنی

بهوش باش گرت این کتاب در پیشست

چو هوش ماند چون جلوه کرد اینمعنی

اگر محیط شوی اضطراب در پیشست

بس است فیض زاین فن سخن که سامع را

ز شبهه صد سخن بیحساب در پیشست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۷

عشق بیچون تو یارب در دل من چون نشست

گوهر روحی پاکی بین چه سان در خون نشست

گشت عالم را سراپا جای گنجایش نیافت

غیرصحرای دل من زان درین هامون نشست

اینقدر دانم که جا کرده است در ویرانه ام

می ندانم چون درآمد از کجا و چون نشست

پادشاه عشق بر ملک خرد تا دست یافت

ملک را بگرفت سرتا سر خرد بیرون نشست

هر خردمندی که بوئی از می عشقش شنید

سر بصحرا داد عقل و پهلوی مجنون نشست

جویها از چشم خونبارم روان شد هر طرف

هر که نزدیک من آمد لاجرم در خون نشست

اشک تا سر کرد از چشمم بدورم شد محیط

تیره آه از سینه ام برخواست برگردون نشست

چرخ هر چند از ترحم مهربانی بیش کرد

گرد محنت بر سر و روی دلم افزون نشست

در غزل فکری نباید کرد چندان فیض را

معنی برخاست تا از خاطرش موزون نشست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۹

باز آمدم با نقل و می سرمست از جام الست

باز آمدم با چنگ و نی سرمست از جام الست

باز آمدم طوفان کنم کونین را ویران کنم

میخانه را عمران کنم سرمست از جام الست

باز آمدم جولان کنم جولان درین میدان کنم

سرها چوکوغلطان کنم سرمست ازجام الست

بی باده مستیها کنم بیخویش هستیها کنم

در اوج پستیها کنم سرمست از جام الست

درپیش او رقصان شوم در کیش او قربان شوم

درخون خودغلطان شوم سرمست ازجام الست

خود را زخود غافل کنم نقش خودی زایل کنم

لوح سوی باطل کنم سرمست از جام الست

افسانها را طی کنم اسب خرد را پی کنم

تجدید عهد وی کنم سرمست از جام الست

دلرا فدای جان کنم جان در ره جانان کنم

این قطره را عمان کنم سرمست از جام الست

در بحر عشق بیکران چون فیض گردم بی نشان

خود را نه بینم در میان سرمست از جام الست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۳۱

دلم دیگر جنون از سرگرفته است

خیال شاهدی در بر گرفتست

زسوز آتش عشق نگاری

سراپای وجودم در گرفتست

زآه آتشینم در حذر باش

که دودش در همه کشور گرفتست

سوی میخانه ام راهی نمائید

که دل از مسجد و منبر گرفتست

اگر شیخم خبر پرسد بگوئید

که آن شیدا ره دیگر گرفتست

صلاح و زهد و تقوی و ورع سوخت

زسر تا پایم آتش درگرفتست

غلامت همت آنم که چون فیض

بیک پیمانه نرک سرگرفتست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۱

آن ملاحت که تو داری گهر حسن آنست

ببهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست

ما نداریم متاعی که بود در خور وصلت

تو گران قیمتی و هر چه ترا هست گرانست

با تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی تو

کانچه ما رابه ازآن نه همه چیزت به از آنست

بوسهٔ گر برباید زلبت سوخته جانی

شود او زنده و جاوید و لب لعل همانست

سهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکین

کز عطای تو ترا هیچ نه نقصان نه زیانست

میزند بر لب من دست ادب قفل خموشی

ورنه بسیار سخن هست که محتاج بیانست

حرف سودا سخن سود و زیان هیچ مگو فیض

کاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۲

عشق در راه طلب راهبر مردانست

وقت مستی و طرب بال و پر مردانست

سفر آن نیست که از مصر ببغداد روی

رفتن از جان سوی جانان سفر مردانست

ظفر آن نیست که در معرکه غالب گردی

از سرخویش گذشتن ظفر مردانست

هنر آن نیست که در کسب و فضایل گوشی

به پر عشق پریدن هنر مردانست

همه دلهاست فسرده همه جانها تیره

گرم و افروخته آه سحر مردانست

چشمهٔ کوثر و سرسبزی بستان بهشت

خبری از اثر چشم تر مردانست

گهر اشک ندامت بقیامت ریزد

هر که در فکر شکست گهر مردانست

فیض اگر آب حیات از گهر نظم چکاند

هم از آنروست که او خاک در مردانست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۰

زاهدا قدح بردار این چه غیرت خام است

زهد خشک را بگذار رحمت خدا عامست

خویش را چه میسوزی زهد را بر آتش ریز

کیسها چه میدوزی نقدها ترا رامست

ذوق می چه نشناسی شعله گر شوی خامی

آنکه مست جانان نیست عارف اربود عامست

عشق کهنه صیادیست ما چو مرغ نو پرواز

خال مهوشان دانه ، زلف دلبران دامست

جوش باده مارانه خم فلک تنگست

پیش ناله مستان غلغل فلک خامست

هرزه پوید اسکندر در میان تاریکی

آب زندگی باده چشمه خضر جامست

چون چشیدی این باده عیشهاست آماده

جان چو محو جانان شد در بهشت آرامست

پای برسر خود نه دوست را در آغوش آر

تا بکعبهٔ وصلش دوری تو یک گامست

چون زخویشتن رستی با حبیب پیوستی

ورنه تا ابد میسوز کار و بار تو خامست

مستی من شیدا نیست کار امروزی

تا الست شد ساقی فیض دردی آشامست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۵

در صدف جان دردی نیست به جز دوست دوست

آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست

نغز درین نه طبق نیست به جز عشق حق

هر چه به جز عشق او نیست به جز پوست پوست

قدسهی قامتان زان چمن آراست راست

روی پری پیکران زان گل رو روست روست

عشق مرا پیشه شد در رک و در ریشه شد

نیست منی در میان من نه منم اوست اوست

مهر رخ دوست را سینه من جاست جاست

بر سرخاک رهش دیده من جوست جوست

چون رخ مه طلعتان جان من افروختند

چون کمر دلبران این تن من موست موست

اوست همه عز و نازما همه دل و نیاز

خواری ما بهر ما عزت ما زوست زوست

او همه احسان وجود ما همه جرم و جحود

اوست چنان ما چنین کس چکند خوست خوست

بوی خدا میوزد از نفس اهل دل

نیست سخن شعرفیض عطر از آن بوست بوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۶

نیست از ما غیر نامی اوست خود را دوست دوست

نیست ما را مائی اگر مائی هست اوست اوست

هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستی

مغز او معلای او و صورت او پوست پوست

صورت ار چه شد هویدا لیک سرتا پا قفاست

معنی ار چه شد نهان لیکن سراسر روست روست

معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او

صورت او پرده او سر معنی اوست اوست

با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه

نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست

عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز

جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست

من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان

ازکف بحر معانی روزی من جوست جوست

چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی

چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست

فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف

گفتمش دریافتی گفتا نصیب بوست بوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۴

هر چه در عالم بود او راست مغز و پوستی

مغز او معلای او صورت او پوست پوست

صورت ار چه شد هویدا لیک سر تا پا قفاست

معنی ارچه شد نهان لیکن سراسر روست روست

معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او

صورت آن پردة او سر معنی اوست اوست

با زبان فطرت اصلی است تسبیح همه

نیست تکلیفی برایشان طبعشانرا خوست خوست

عارفانند اهل معنی مغز می بینند مغز

جاهلانند اهل صورت ناظران پوست پوست

من نیم از عارفان و نیستم از جاهلان

از کف بحر معانی روزی من جوست جوست

چون ندارم ره بدریا کرده ام با جوی خوی

چون ندارم ره بمجلس مسکن من کوست کوست

فیض را دیدم بگلزار حقیقت در طواف

گفتمش ره یافتی گفتا نصیبم بوست بوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۷

مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوست

جان باستقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست

مژدگانی ده قدومش را که اینک میرسد

آنکه جان مست شراب عشق روح افزای اوست

اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند

آنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوست

اینک آمد آنکه هر جا سرو قدی ماهروی

هر چه دارد از نکوئی جمله از بالای اوست

اینک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کرد

آنکه دلها خسته مژگان بی پروای اوست

اینک آمد تا نوازد خاطر هر خستهٔ

کو دلش صفرای او در سرش سودای اوست

اینک آمد تا بریزد جام می در جان و دل

آنکه در سرها خمار از ساغر و مبنای اوست

اینک آمد ساقی راواق صهبای الست

آنکه هر جا مستی ازنشأه صهبای اوست

در دل هر عاشقی تابی زمهر روی او

در سر هر بیدلی شوری ز استغنای اوست

نالهای زار ما بر بوی گلزار ویست

داغهای سینهٔ ما سایهٔ گلهای اوست

خیز و استقبال کن بس جان و دل درپای ریز

آنکه را جان و دل و تن منزل و ماوای اوست

فیض خامش کن که نتوانی زوصفش دم مزن

آنچه گفتی هم کفی از موجه دریای اوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۸

ای که سرمیکشی زخدمت دوست

چون کنی دعوی محبت دوست

منفعل نیستی ازین دعوی

شرم ناید ترا زطلعت دوست

نبری امر دوست را فرمان

دم زنی آنگه از مودت دوست

دعوی دوستی کنی وانگاه

نشوی تابع ارادت دوست

دوستی را کجا سزاواری

نیستی چون سزای خدمت دوست

دوست از دوستیت بی زارست

که نهٔ جز سزای لعنت دوست

بر درش بین هزار فرمان بر

سرنهاده برای طاعت دوست

عاشقان بین نهاده جان برکف

از برای نثار حضرت دوست

ما عبدناک گوی بین بی حد

صف زده بر در عبادت دوست

ما عرفناک گو نگر بی عد

وآله کبریا و رفعت دوست

جمع کر و بیان قدس نگر

بر درش می زنند نوبت دوست

فیض اگر میکند مخالفتی

سر نمی پیچد از مشیت دوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۰

سرشته اند در گلم الا هوای دوست

سرتا بپای من همه هست از برای دوست

تن از برای آنکه کشم بار او بجان

جان از برای آنکه فشانم بپای دوست

دل از برای آنکه به بندم بعشق او

سر از برای آنکه دهم در هوای دوست

چشم از برای آنکه به بینم جمال او

لب از برای آنکه بگویم ثنای دوست

دست از برای آنکه بدامان او زنم

پای از برای آنکه روم در رضای دوست

گوش از برای حلقه و گردن برای طوف

یعنی اسیر و بنده ام و مبتلای دوست

در سر خیال و مهر بدل سینه بهر راز

در لب دعا، ثنا بزبان، دیده جای دوست

خوش آنکه مدعای من از وی شود روا

لیکن بشرط آنکه بود مدعای دوست

گر دوست را بجای من مبتلا بسی است

بی او شوم اگر بودم کس بجای دوست

ای فیض نوش باد ترا هر چه میکشی

از جام عشق و باده مهر و وفای دوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۹

زار و نزار و خسته ام و بی قرار دوست

از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست

گو یاد کن زحال جگر خستگان هجر

آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست

کی در خور غمست و فراق آنکه سالها

بوده است در نعیم وصال و جوار دوست

قطع امید کرده زدنیا و آخرت

نومید از دو عالم و امیدوار دوست

بر رهگذار دوست نشسته است منتظر

بر کف گرفته جان ز برای نثار دوست

درگردنت صبا چو تنم خاک ره شود

در کوی دوست ریزش و در رهگذار دوست

ای آنکه واقفی زدرون و برون کار

رمزی بما بگوی ز اسرار کار دوست

جز کار و بار دوست ندانیم کار و بار دگر

مائیم جانی و دلی و کار و بار دوست

صبر و وفا نیاز وفنا فیض کار ماست

جور و جفا و غنچ و دلالست کار دوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:50 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۳

یار را روی دل بسوی منست

منبع لطف رو بروی منست

نظر لطف هر کجا فکند

گوشه چشم او بسوی منست

چشم او ساغر و نگاهش می

لطف و قهرش می و سبوی منست

در لبش آب و شیر و خمر و عسل

آندهان اصل چارجوی منست

وصل او منتهای مقصد ما

جلوه حسنش آرزوی منست

کار من جست جوی او دایم

کار او نیز جستجوی منست

سخنم گفتگوی اوست مدام

سخنش نیز گفتگوی منست

هر کجا فتنهٔ و آشوبیست

شرح احوال تو بتوی منست

ناله گر زخستهٔ شنوی

آن صدائی زهای و هوی منست

هر کجا هر چه هر که میگوید

بیگمان فیض گفتگوی منست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  3:50 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها