0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۴۹۹

گر جلوه‌گر به عرصهٔ محشر گذرکنی

هر گوشه محشر دگری جلوه‌گر کنی

کاش آن‌قدر به خواب رود چشم روزگار

تا یک نظر به مردم صاحب نظر کنی

جان در بهای بوسهٔ شیرین توان گرفت

گیرم درین معامله قدری ضرر کنی

تا کی به بزم غیر می لاله گون کشی

تا چند خون ز رشک مرا در جگر کنی

گفتم به روی خوب تو خواهم نظر کنم

گفتا که باید از همه قطع نظر کنی

غیر از وصال نیست خیال دگر مرا

ترسم خدا نکرده خیال دگر کنی

شبها بباید از مژه خون در کنار کرد

تا در کنار دوست شبی را سحر کنی

هرگز کسی به دشمن خونخوار خود نکرد

با دوست هر ستم که تو بیداد گر کنی

هر چند تو به قتل فروغی مخیری

باید ز انتقام شهنشه حذر کنی

جم دستگاه فتحعلی شاه تاجدار

باید که سجده بر در او هر سحر کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۰

چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی

سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی

تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش

کاش برداری و بر گردن دلها فکنی

عقده‌هایی که بدان طرهٔ پرچین زده‌ای

کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی

چون به هم برفکنی طرهٔ مشک افشان را

آتشی در جگر عنبر سارا فکنی

گر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزی

کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی

وقتی ار سایهٔ بالای تو بر خاک افتد

خاک را در طلب عالم بالا فکنی

گفتی امروز دهم کام دل ناکامت

آه اگر وعدهٔ امروز به فردا فکنی

گر تو یوسف صفت از خانه به بازار آیی

دل شهری همه بر آتش سودا فکنی

تیغ ابروی تو را این همه پرداخته‌اند

که سر دشمن دارای صف آرا فکنی

ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید

باش تا روزی زمین گیری و اعدا فکنی

چارهٔ آن دل بی رحم فروغی نکنی

گر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۱

گر تو زان تنگ شکر خنده مکرر نکنی

کار را از همه سو تنگ به شکر نکنی

نقد جان تا ندهی کام تو جانان ندهد

ترک سر تا نکنی، وصل میسر نکنی

گر ببینی به خم زلف درازش دل من

یاد سر پنجهٔ شاهین کبوتر نکنی

چرخ مینا شکند شیشهٔ عمر تو به سنگ

گر ز مینا گل رنگ به ساغر نکنی

پیر خمار تو را خشت سر خم نکند

تا گل قالبت از باده مخمر نکنی

چشم دارم ز لب لعل تو من ای ساقی

که براتم به لب چشمهٔ کوثر نکنی

عالم بی خبری را به دو عالم ندهم

تا مرا با خبر از عالم دیگر نکنی

مجلس نیست که بنشینی و غوغا نشود

محفلی نیست که برخیزی و محشر نکنی

همه کاشانه پر از عنبر سارا نشود

گر شبی شانه بر آن جعد معنبر نکنی

شکر کز سلسلهٔ موی تو دیوانگیم

به مقامی نرسیده‌ست که باور نکنی

دست از دامنت ای ترک نخواهم برداشت

تا به خون ریزی من دست، به خنجر نکنی

خون من ریخت دو چشم تو و عین ستم است

دعوی خونم اگر زین دو ستمگر نکنی

تو بدین لعل گهربار که داری حیف است

که ثنای کف بخشندهٔ داور نکنی

آفتاب فلکت سجده فروغی نکند

تا شبی سجدهٔ آن ماه منور نکنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
shayesteh2000
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۲

جنس گران بهای خود ارزان نمی‌کنی

یعنی بهای بوسه به صد جان نمی‌کنی

روزی نمی‌شود که برغم شکرفروش

از خنده شره را شکرستان نمی‌کنی

برکس نمی‌کنی نظر ای ترک شوخ چشم

کاو را هلاک خنجر مژگان نمی‌کنی

ای یوسف عزیز سفر کرده تا به کی

از مصر رو به جانب کنعان نمی‌کنی

گر بنگری به چشمهٔ نوشین خویشتن

دیگر خیال چشمهٔ حیوان نمی‌کنی

دستی نمی‌کشی به سر زلف خود چرا

عنبر به جیب و مشک به دامان نمی‌کنی

یارب چه قاتلی تو که فردای رستخیز

تعیین خون بهای شهیدان نمی‌کنی

با خط چون بنفشه و رخسار چون سمن

جایی نمی‌روی که گلستان نمی‌کنی

تا کی فروغی از غم او جان نمی‌دهی

دشوار خویشتن ز چه آسان نمی‌کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۳

گر چشم سیاهش را از چشم صفا بینی

آهوی خطایی را در عین خطا بینی

اطوار تطاول را در طرهٔ او یابی

زنجیر محبت را بر گردن ما بینی

بر طرهٔ او بگذر تا مشک ختن یابی

در چهرهٔ او بنگر تا نور خدا بینی

در راه طلب بنشین چندان که خطر یابی

از کوی وفا بگذر چندان که جفا بینی

با هجر شکیبا شو تا وصل بدست آری

با درد تحمل کن تا فیض دوا بینی

شب گر ز غمش میری، چون نوبت صبح آید

اعجاز مسیحا را ز انفاس صبا بینی

آن حور بهشتی رو گر حلقه کند گیسو

مرغان بهشتی را در دام بلا بینی

مطرب سخنی سر کن زان لعل لب شیرین

تا شور حریفان را در بزم به پا بینی

افتد دلت ای ناصح چون سایه به دنبالش

گر سرو فروغی را سنبل به قفا بینی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۴

به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی

بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی

چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی

چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی

هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی

هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی

تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی

تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی

به بزمت می‌نشینم گر فلک می‌داد امدادی

به وصلت می‌رسیدم گر قضا می‌کرد تمکینی

چنان از عشق می‌نالم که مجنونی به زنجیری

چنان از درد می‌غلتم که رنجوری به بالینی

تویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثر

که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی

مرا تا می‌دهد چشم تو جام باده، می‌نوشم

تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی

در افتاده‌ست مرغ دل به چین زلف مشکینت

چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی

چنان بر گریه‌ام لعل می‌آلود تو می‌خندد

که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی

الا ای طرهٔ جانان، من از چین تو در بندم

که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی

فروغی تا صبا دم می‌زند از خاک پای او

سر مویی نمی‌ارزد وجود نافهٔ چینی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:58 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۵

اولین گام ار سمند عقل را پی می‌کنی

وادی بی منتهای عشق را طی می‌کنی

ما به دور چشم مستت فارغ از می‌خانه‌ایم

کز نگاهی کار صد پیمانهٔ می می‌کنی

روز محشر هم نمی‌آیی به دیوان حساب

پس حساب کشتگان عشق را کی می‌کنی

هر کسی را وعده‌ای در وعده گاهی داده‌ای

وعدهٔ قتل مرا نی می‌دهی نی می‌کنی

نقد جان را در بهای بوسه می‌گیری ز غیر

کاش با ما می شد این سودا که با وی می‌کنی

گر تو ای عیسی نفس می‌ریزی از مینا به جام

زنده را جان می فزایی، مرده را حی می‌کنی

گاه ساقی گاه مطرب می‌شوی در انجمن

دل نوازی گاهی از می گاهی از نی می‌کنی

دشمنان را هی به کف جام دمادم می‌دهد

دوستان را هی به دل خون پیاپی می‌کنی

کشور چین و ختا را زلف و مژگانت گرفت

حالیا لشکر کشی بر روم و بر ری می‌کنی

گر تو را تاج نمد بر سر نهد سلطان عشق

کی به سر دیگر هوای افسر می‌کنی

وصل آن معشوق باقی را فروغی کس نیافت

تا به کی از عشق او هو می‌زنی، هی می‌کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۶

ز وصل و هجر خود آسایش و عذاب منی

تویی که مایهٔ تسکین و اضطراب منی

دو هفته ماه و فروزنده آفتاب منی

ز دفتر دو جهان فرد انتخاب منی

شکستگیت مباد ای نهال باغ مراد

چرا که خواستهٔ دیدهٔ پر آب منی

ز سیل حادثه یارب خرابیت مرساد

که گنج خانهٔ کنج دل خراب منی

من از بلای محبت چگونه پوشم چشم

که از دو چشم فسونگر بلای خواب منی

اگر درنگ نداری به بزم من نه عجب

از آن که تندتر از عمر پرشتاب منی

ز دستت ای غم هجران مرا خلاصی هست

مگر که کیفر اعمال ناصواب منی

گسستگیت مباد ای شکسته زلف نگار

اگر چه آفت کالای صبر و تاب منی

حسابت ای شب هجران به سر نمی‌آید

که روزنامهٔ اندوه بی حساب منی

جز از لب تو فروغی حکایت نکند

که زیب دفتر و آرایش کتاب منی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۷

مو به مو دام فریب دل دانای منی

پای تا سر پی تسخیر سراپای منی

من همان روز که چشمان تو دیدم گفتم

که ز مژگان سیه فتنهٔ فردای منی

می خورم زهر به شیرینی شکر تا تو

بت شیرین دهن و شوخ و شکرخای منی

من و شور تو که از سلسلهٔ زلف بلند

همه جا سلسله دار دل شیدای منی

با سر زلف پراکنده بیا در مجمع

تا بدانند که سرمایهٔ سودای منی

چشم بد دور که از صف زده مژگان سیه

رهزن دانش و غارتگر کالای منی

گفتم از عشق تو رسوای جهانم تا چند

گفت رسوای منی تا به تماشای منی

سر جنگ است تو را همه عشاق مگر

دست پروردهٔ دارای صف آرای منی

زاده عبدالله فرزانه فروغی که به بحر

گوید اندوختهٔ طبع گوهر زای منی

نیک‌بختی که بدو خسرو خاور گوید

که منم چاکر دیرین و تو مولای منی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۸

دلم که بسته تعلق به زلف پرچینی

کبوتری است معلق به چنگ شاهینی

ز ماه چاردهی روزگار من سیه است

که آفتاب فلک را نکرده تمکینی

مرا نهایت شادی است با تو ای غم دوست

که دوستدار قدیم و ندیم دیرینی

سپهر با همه بی مهریش به مهر آمد

هنوز با من بی دل تو بر سر کینی

غمت کشیده به خون کافر و مسلمان را

تو جور پیشه ندانم که در چه آیینی

بلای مردم دانا ز چشم فتانی

کمند گردن دلها ز جعد مشکینی

مگر ز شام فراق تو اطلاعی داشت

که دل به صبح وصالت نداشت تسکینی

چگونه نیش تو عشاق تنگ دل نخورند

که صاحب دهن تنگ و لعل نوشینی

همه فدای تو کردند جان شیرین را

چه شاهدی تو که بهتر ز جان شیرینی

معاشر تو ز گل گشت باغ مستغنی است

که بوستان گل و نوبهار نسرینی

به سرکشی تو ای گلبن شکفته خوشم

که بر گلت نرسد دست هیچ گل چینی

شمایل تو به حدی رسید در خوبی

که قابل نظر شاه ناصرالدینی

سر ملوک عجم مالک خزاین جم

که زر دریغ ندارد ز هیچ مسکینی

قبای سلطنتش را چنان بریده خدای

که هست اطلس گردون ز دامنش چینی

فروغی این همه شیرین کلام بهر چه شد

مگر که از لب خسرو شنیده تحسینی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۰۹

گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی

رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی

گریهٔ ابر سیه خیمه نگر دشت به دشت

خندهٔ برق درخشنده ببین کوی به کوی

ژاله بر لاله فرو می‌چکد از دامن ابر

خیز و با لاله رخی ساحت گل‌زار ببوی

تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش

بادهٔ کهنه بی آشام و گل تازه ببوی

تا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاک

رخت در پای خم انداز و می افکن به سبوی

در می‌خانه برو بادهٔ دیرینه بنوش

لب دریا بنشین دامن سجده بشوی

صورت حال مرا سرو چمن می‌داند

که کشیدن نتوان پای به گل رفته فروی

گفتم از گریه مگر باز شود عقدهٔ دل

آن هم از طالع برگشته گره شد به گلوی

همه تدبیر من این است که دیوانه شوم

کودکان در پیم افتند به صد هایا هوی

راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن

جز حدیث دم شمشیر شه معرکه جوی

شرزه شیر صفت ناورد ملک ناصردین

که به او می نشود شیر فلک روی به روی

کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان

که خبر دارد از اوضاع جهان موی به موی

خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش

شاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خوی

خسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشت

پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۰

تا سراسیمهٔ آن طرهٔ پیچان نشوی

آگه از حالت هر بی‌سروسامان نشوی

جمعی از صورت حال تو پریشان نشوند

تا ز جمعیت آن زلف پریشان نشوی

دستگیرت نشود حلقهٔ مشکین رسنش

تا نگون سار در آن چاه زنخدان نشوی

بخت برگشته‌ات از خواب نخواهد برخاست

تا که افتادهٔ آن صف زده مژگان نشوی

داخل سلسله اهل جنون نتوان شد

تا که از سلسله عقل گریزان نشوی

قابل خنجر قاتل نشود خنجر تو

تا به مردانگی آمادهٔ میدان نشوی

تا پی نقطهٔ خالش نروی چون پرگار

مالک دایرهٔ عالم امکان نشوی

تا نیاید به لبت جان گرامی همه عمر

کامیاب از لب جان پرور جانان نشوی

من که واله شدم از دیدن آن صورت خوب

تو برو دیده نگه‌دار که حیران نشوی

گر تو را خواجه به خلوتگه خاصش خواند

بندگی را مده از دست که شیطان نشوی

تیره‌بختی سکندر به تو روشن نشود

تا که محروم ز سرچشمهٔ حیوان نشوی

هرگز انگشت تو شایسته خاتم نشود

تا ز سر پنجهٔ اقبال سلیمان نشوی

گر شوی ماه فروزان به فروغی نرسی

تا قبول نظر انور سلطان نشوی

نور بخشندهٔ ابصار ملک ناصردین

که به او تا نرسی مهر درخشان نشوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۱

گر به دنبال دل آن زلف رود هیچ مگوی

که به چوگان نتوان گفت مرو در پی گوی

گر ز بیخم بکند، دل نکنم زان خم زلف

ور به خونم بکشد، پا نکشم زان سر کوی

دل به سختی نتوان کند از آن زلف بلند

دیده هرگز نتوان دوخت از آن روی نکوی

یا به تیغ کج او گردن تسلیم بنه

یا ز خاک در او پای بکش، دست بشوی

غنچه گو با دهنش لاف مزن، هیچ مخند

لاله گو با رخ او ناز مکن هیچ مروی

نوبهار آمد و تعجیل به رفتن دارد

کو مجالی که بریزند می از خم به سبوی

بامدادان همه کس راز مرا می‌بیند

بس که شب می‌رودم خون دل از دیده به روی

دانهٔ اشک بده درگران مایه بگیر

غوطه در بحر بزن گوهر گم گشته بجوی

آن چنان دست جنون گشت گریبان گیرم

که گرفتم همه جا دامن آن سلسله موی

راستی گر بچمد سرو فروغی به چمن

باغبان سرو سهی را بکند از لب جوی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۲

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی

مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد

که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی

چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد

چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی

مده به دست سپاه فراق ملک دلم را

به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی

بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان

تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی

چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم

که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی

به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر

شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی

اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت

جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی

رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید

کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت

گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی

فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی

چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۵۱۳

ای سر زلف تو سر رشتهٔ هر سودایی

خاری از سوزن سودای تو در هر پایی

از رخ و زلف تو در دیر و حرم آشوبی

از خط و خال تو در کون و مکان غوغایی

سرو بالای تو پیرایهٔ هر بستانی

تن زیبای تو آرایش هر دیبایی

هیچ نقاش نبسته‌ست چنان تصویری

هیچ بازار ندیده‌ست چنین کالایی

دل ما و شکن جعد عبیرافشانی

سر ما و قدم سرو سهی بالایی

من و شور تو اگر تلخ و اگر شیرینی

من و ذوق تو اگر زهر و اگر حلوایی

آه عشاق جگر خسته به جایی نرسد

که به قد سرو و به‌بر سیم و به دل خارایی

شعلهٔ شمع رخت بر همه کس روشن کرد

کآتش خرمن پروانهٔ بی‌پروائی

به سر زلف تو دستی به جنون خواهم زد

تا بدانند که زنجیر دل شیدایی

تیره شد مهر و مه از جلوهٔ روی تو مگر

حلقه در گوش مهین خواجهٔ روشن رایی

گر به کویت نکند جای، فروغی چه کند

که ندارد به جهان خوش تر از اینجا جایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  1:59 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها