غزل شمارهٔ ۴۷۰
شب چارده غلامی ز مه تمام داری
تو چه خواجهٔ تمامی که چنین غلام داری
مگر از سیاه روزی تو مرا نجات بخشی
که طلوع صبح روشن ز سواد شام داری
حشم کرشمه از پیش و سپاه غمزه از پس
پس و پیش خویش بنگر که چه احتشام داری
اگر آن قیامتی را که شنیدهام بیاید
نرسد بدین قیامت که تو در قیام داری
ز تو صاحب جراحت نرسد به هیچ راحت
که علاوه بر ملاحت خط مشک فام داری
صنمت چرا نگویم، صمدت چرا نخوانم
که تو منحصر به فردی و هزار نام داری
به درستی از مقامت کسی آگهی ندارد
مگر آن شکسته قلبی که در آن مقام داری
سخنی به مرده بر گو که دوباره زنده گردد
تو که معجزات عیسی همه در کلام داری
نظری به حال من کن چو قدح به دست گیری
گذری به خاک جم کن چو به دست جام داری
چه عقوبت از جدایی بتر است عاشقان را
به کدام قدرت از ما سر انتقام داری
سزد ار کبوتر دل پی خال و زلفت افتاد
که چه دانههای دل کش به کنار دام داری
به فدای چشم مستت کنم آهوی حرم را
که تو در حریم سلطان بسی احترام داری
سر حلقهٔ سلاطین شه راد ناصرالدین
که می عنایتش را به قدح مدام داری
به چه رو تو را نسوزد غم مهوشان فروغی
که هنوز در محبت حرکات خام داری
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۴۷۱
تا از مژهٔ دلکش تیری به کمان داری
هر گوشه شکاری را حسرت نگران داری
فرخنده پر آن مرغی کش غرقه به خون سازی
آسوده دل آن صیدی کش بهر نشان داری
هم بادهگساران را بشکسته قدح خواهی
هم شاهسواران را بگسسته عنان داری
در حلقهٔ مشکینت سر رشتهٔ آزادی
در حلقهٔ مرجانت سرمایهٔ جان داری
از جعد پریشانت جمعی به پریشانی
وز چشم سیه مستت شهری به امان داری
ترسم گسلد مویت از کشمکش دلها
زنهار سبک میرو کاین بار گران داری
کس طاقت دیدارت زین دیده نمیآرد
آن به که جمالت را در پرده نهان داری
هیچ از دهن تنگت مفهوم نمیگردد
یعنی که در این معنی خلقی به گمان داری
هر لحظه جهان دارد از حسن تو آشوبی
بر چهره نقابی کش، کآشوب جهان داری
زان رو لب میگون را آلوده به می کردی
تا خون فروغی را از دیده روان داری
غزل شمارهٔ ۴۷۲
چو در میناست می، یاقوت رخشان است پنداری
چو در ساغر چکد، لعل بدخشان است پنداری
چو افتد در بلورین کاسه عکس طلعت ساقی
پری در خانهٔ آیینه پنهان است پنداری
عبیر آمیز و عنبربیز و عطرانگیز میآید
گذرگاه نسیم از جعد جانان است پنداری
گل آتش زد چاک سینهاش دامان گلشن را
گریبان، چاک آن چاک گریبان است پنداری
ز کویش دوش میآمد خروش حسرت انگیزی
دل از کف دادهای در دادن جان است پنداری
کسی نشنیده هرگز داد دلهای مسلمانان
سر کوی نکویان کافرستان است پنداری
رسنهای رسا از هر طرف تابیده گیسویش
گرفتاری در آن چاه زنخدان است پنداری
ز تقریری که واعظ میکند بر عرشهٔ منبر
طلوع صبح محشر شام هجران است پنداری
نمیگردد زمانی خاطرم جمع از پریشانی
هنوز آن طرهٔ مشکین پریشان است پنداری
مرا تا چند گویی بگذر از جانان به آسانی
گذشت از سر جان کاری آسان است پنداری
گرفت از من بهای بوسه لعلش جان شیرین را
ولی بسیار از این سودا پشیمان است پنداری
فروغی از مه رخسار ساقی بزم شد روشن
فروغش از ادیب المک سلطان است پنداری
خدیو ذرهپرور ناصرالدین شاه نیک اختر
که در ایوان رخش مهر درخشان است پنداری
شه بخشندهٔ عادل، گهر بخشای دریادل
که دست همتش ابر درافشان است پنداری
غزل شمارهٔ ۴۶۹
دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندی
علاقهٔ تو خلاصم نمود از هر بندی
غمی نمانده مرا با وجود زلف تو آری
گزیده مار نلرزد دلش به هیچ گزندی
سری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیری
دلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندی
کدام دام نهادی که طایری نگرفتی
کدام تیر گشادی که خستهای نفکندی
گهی ز غمزهٔ چشمت چه خانهها که نرفتی
گهی ز تیشهٔ نازت چه ریشهها که نکندی
ز شرم طلعت رخشان خسوف ماه تمامی
ز رشک قامت موزون شکست سرو بلندی
چنین روش که تو داری چرا به سرو ننازی
چنین دهن که تو داری چرا به غنچه نخندی
علاج چشم بد اندیش کرده دانهٔ خالت
چه احتیاج که بر آتش افکنند سپندی
ببند دست فلک را، به ریز خون ملک را
همه اسیر کمندند و تو سوار سمندی
فروغی از ستمت چون به شهریار ننالد
کز آستان تو نومید رفت از پس چندی
ستوده ناصردین شه خدایگان مکرم
که غیر بحر ز دستش ندیدهام گلهمندی
غزل شمارهٔ ۴۷۳
تو شکر لب که با خسرو بسی شیرین سخن داری
کجا آگاهی از شوریده حال کوه کن داری
مرا از انجمن در گوشهٔ خلوت نشانیدی
ولی با مدعی خوش خلوتی در انجمن داری
من آن شهرم که سیلاب محبت ساخت ویرانم
تو آن گنجی که در ویرانهٔ دلها وطن داری
نخواهی بر سر خاک من آمد روز محشر هم
که از هر سو هزاران کشتهٔ خونین کفن داری
گرفتار کمندت تازه گردیدم به امیدی
که لطف بی نهایت با اسیران کهن داری
اگر از پرده رازم آشکارا شد چه غم دارم
که پنهان از همه عالم نگاهی سوی من داری
هم از موی تو پا بستم هم از بوی تو سر مستم
که سنبل در سمن داری و گل در پیرهن داری
تو هم یوسف کنی در چاه و هم از چه کشی بیرون
که هم چاه ذقن داری و هم مشکین رسن داری
کمان داری ندیدم در کمین گاه نظر چون تو
که دلها را نشان غمزهٔ ناوک فکن داری
سزد گر قدر قیمت بشکنی عنبر فروشان را
که خط عنبرین و طره عنبر شکن داری
نجات از تلخ کامی میتوان دادن فروغی را
که هم شکر فشان یاقوت و هم شیرین دهن داری
غزل شمارهٔ ۴۷۴
این چه دامی است که از سنبل مشکین داری
که به هر حلقهٔ آن صد دل مسکین داری
همه را نیش محبت زدهای بر دل ریش
این چه نوشی است که در چشمهٔ نوشین داری
خون بها از تو همین بس که ز خون دل من
دست رنگین و کف پای نگارین داری
عرقت خوشهٔ پروین و رخت خرمن ماه
وه که بر خرمن مه خوشهٔ پروین داری
همه صاحب نظران بر سر راهت جمعند
خیز و بخرام اگر قصد دل و دین داری
به چمن گر نچمی بهر تماشا نه عجب
گر خط و عارض خود سبزه و نسرین داری
من اگر سنگ تو بر سینه زنم عیب مکن
زان که در سینهٔ سیمین دل سنگین داری
از شکرپاشی کلک تو فروغی پیداست
که به خاطر هوس آن لب شیرین داری
غزل شمارهٔ ۴۷۵
گرد مه خط سیهکار نداری، داری
روز روشن به شب تار نداری، داری
صنعت دلکش داود ندانی، دانی
زره از طرهٔ طرار نداری، داری
زلف رام دام دلآویز نسازی، سازی
فکر دلهای گرفتار نداری، داری
صف دلها همه از تیر ندوزی، دوزی
خم ابروی کمان دار نداری، داری
خون مردم همه بر خاک نریزی، ریزی
چشم سر مست دل آزار نداری، داری
بی دلان را همه رنجور نخواهی، خواهی
عاشقان را همه بیمار نداری، داری
چشم صاحب نظر از سحر نبندی، بندی
چشم افسونگر سحار نداری، داری
پی خون ریزی عشاق نکوشی، کوشی
سپه غمزه خونخوار نداری، داری
بر فلک توسن اقبال نتازی، تازی
بر قمر عقرب جرار نداری، داری
جام می از کف اغیار ننوشی، نوشی
سر خونخواریم ای یار نداری، داری
بر فروغی ز جفا تیغ نیازی، یازی
قصد یاران وفادار نداری، داری
غزل شمارهٔ ۴۷۸
من به غیر از تو کسی یار نگیرم، آری
همت آن است که الا تو نگیرد یاری
ای سر زلف قمرپوش عجب طراری
عقربی، میرشبی، بلعجبی، جراری
دوش یک نکته ز بوی تو حکایت کردم
تا صبا مهر کند خانهٔ هر عطاری
طبلهٔ مشک تتاری همه آتش گیرد
گر تو بر باد دهی زان خم گیسو تاری
هم از آن موی سیه مایهٔ هر سودایی
هم از آن روی نکو یوسف هر بازاری
از خط نافه گشا مرهم هر مجروحی
وز لب شهدفشان شربت هر بیماری
تو به خواب خوش و من شب همه شب بیدارم
که مباد از پی این خفته بود بیداری
به که بر جان بکشم منت آزار تو را
من که تن دادهام از چرخ به هر آزاری
مستی ما همه این است که در مجلس دوست
با خبر نیست ز کیفیت ما هشیاری
عارف آن است که جز دوست نبیند چیزی
عاشق آن است که جز عشق نداند کاری
از فروغ نظر پاک فروغی پیداست
که ندارد به جز از نیر اعظم یاری
غزل شمارهٔ ۴۷۷
دیدم جمال قاتل در وقت جان سپاری
دادم تسلی دل در عین بی قراری
خواری کشان حسنش گلهای بوستانی
شوریدگان عشقش مرغان شاخساری
شاخ گلی که آبش از جوی دیده دادم
دورم ز خویشتن کرد با صد هزار خواری
دوش آن مهم به تندی میزد به تیغ و می گفت
کاین است دوستان را پاداش دوستاری
خون آبه جگر بود کز چشم تر فشاندم
نقشی که بر درش ماند از من به یادگاری
گیرم طبیب وقتی احوال من بپرسد
کی در شمارش آید دردم ز بی شماری
نومیدیم به حدی است در عالم محبت
کز ایزدم نماندهست چشم امیدواری
باد صبا رسانید خاکسترم به کویش
بر کام خود رسیدم اما ز خاکساری
دادیم جان ولیکن آسودگی ندیدیم
ما را به هیچ حالت فارغ نمیگذاری
تا خار او خلیده ست در پای دل فروغی
چشمم گرو کشیدهست با ابر نوبهاری
غزل شمارهٔ ۴۷۹
ای طلعت نکوی تو نیکوتر از پری
نیکو نگاهدار دلی را که میبری
معشوق پردهپوشی و منظور پردهدر
هم پرده میگذاری و هم پرده میدری
دلهای برده را همه آوردهای به دست
هم دلبری به عشوهگری هم دلاوری
میرانیم ز مجلس و میخوانیم ز در
هم بنده میفروشی و هم بنده میخری
من در کمند عشق اسیر ستم کشم
تو بر سریر حسن امیر ستم گری
کار من است دادن جان زیر تیغ تو
من کار خود چگونه گذارم به دیگری
تیغی نمیکشی که فقیری نمیکشی
جایی نمیروی که اسیری نمیبری
چشمت نظر به هیچ مسلمان نمیکند
این ظلم سر نمیزند از هیچ کافری
هر تشنه را که لعل تو آب حیات داد
نتوان برید حنجرش از هیچ خنجری
پیکان آه من به تو کاری نمیکند
تا در نظام لشکر آه مظفری
کشورگشای ناصردین شاه جنگ جوی
کز لشکرش ندیده امان هیچ لشکری
آن ماه بر سر تو فروغی گذر نکرد
در رهگذار او مگر از خاک کمتری
غزل شمارهٔ ۴۷۶
زان فشانم اشک در هر رهگذاری
تا به دامان تو ننشیند غباری
زلفت از هر حلقه میبندد اسیری
چشمت از هر گوشه میگیرد شکاری
از برای بی قراران محبت
آه اگر زلف تو نگذارد قراری
اختیاری آید اندر دست ما را
گر گذارد عشق در دست اختیاری
چشم تو گر گوشهٔ کارم نگیرد
پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری
رنج عشقت راحت هر دردمندی
زخم تیغت مرهم هر دل فکاری
از کنارم رفته تا آن سرو بالا
جوی اشکم میرود از هر کناری
گوشهای خواهم نهان از چشم مردم
تا به کام دل بگیریم روزگاری
تا گره بگشاید از کارم فروغی
بستهام دل را به زلف تاب داری
غزل شمارهٔ ۴۸۱
گفتی که وقت سحر سویت کنم گذری
ترسم ز پی نرسد این شام را سحری
خواهم که با تو شبی در پرده باده خورم
گر خون من بخوری ور پردهام بدری
آغاز هر طربی انجام هر طلبی
هم ماه نوش لبی و هم سر و سیمبری
سرچشمهٔ نمکی خورشید نه فلکی
هم فتنهٔ ملکی هم آفت بشری
دل بند و دل گسلی، در دلبری مثلی
هم در حضور دلی هم غایت از نظری
بی پرده گر قدمی سوی چمن بچمی
هم جیب غنچه دری هم آب گل ببری
بگشا به بذله دهن نرخ شکر بشکن
زیرا که وقت سخن شیرینتر از شکری
در شاه راه طلب جانم رسید به لب
لیکن ز سر لبت هیچم نشد خبری
در عین خسرویم مملوک خویش بخوان
افزوده کن ز کرم بر قدر من قدری
یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد
کز بهر کشتن من خوش بستهای کمری
هر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلی
هر سو ز دست غمت در پا فتاده سری
تا کی خبر نشوی از حال خستهدلان
گویا ز عدل ملک یک باره بی خبری
سلطان روی زمین بخشنده ناصردین
کز جود متصلش رفت آب هر گهری
ماهی که تیره نمود روز فروغی خود
از وی ندیده فلک تا بندهتر قمری
غزل شمارهٔ ۴۸۲
تو پری چهره اگر دست به آیینه بری
آنچنان شیفته گردی که گریبان بدری
با وجودت دو جهان بیخبر از خویشتنند
تو چنان واله خود کز دو جهان بی خبری
آسمان با قمری این همه نازش دارد
چون ننازی تو که دارندهٔ چندین قمری
شاید ار تنگ دلان تنگی شکر نکشند
تا تو ای تنگ دهان صاحب تنگ شکری
هیچ کس را ز تو امکان شکیبایی نیست
که توان تن و کام دل و نور بصری
من ملول از غم و غیر از تو به سر حد نشاط
ای دریغا که به نام من و کام دگری
تو به جز ابروی خونخواره نداری تیغی
من به جز سینهٔ صدپاره ندارم سپری
من ز رخسار تو آیینهٔ پرستم زیرا
که هم آیین و هم آیینه صاحب نظری
از سر خون خود آن روز گذشتم در عشق
که تو سرمست خرامنده به هر ره گذری
نه عجب طبع فروغی به تو گر شد مایل
زان که در خیل بتان از همه مطبوعتری
غزل شمارهٔ ۴۸۳
خوشا شبی که به آرامگاه من باشی
من آسمان تو باشم، تو ماه من باشی
کمان نهم به کمان زلف ز نیروی عشق
تو گر نشانهٔ تیر نگاه من باشی
تو را دو زلف شب آسا برای آن دادند
که واقف از من و روز سیاه من باشی
من از دو نرگس مست تو چشم آن دارم
که آگه از نگه گاه گاه من باشی
به حکم عشق و تقاضای حسن میباید
که من گدای تو باشم، تو شاه من باشی
پس از هلاک به خاکم بیا که میترسم
علی الصباح جزا عذرخواه من باشی
اگر چه هیچ امید از تو بر نمیآید
همین بس است که امیدگاه من باشی
بتان کج کله آنجا که در میان آیند
تو در میان بت کج کلاه من باشی
چو نیست قسمت من عافیت همان بهتر
که آفت من و حال تباه من باشی
از آن به چشم خود ای اشک مسکنت دادم
که در بیان محبت گواه من باشی
به گریه گفتمش آیا گذر کنی بر من
به خنده گفت اگر خاک راه من باشی
فروغی از پی آن زلف و چهره تا نروی
چگونه با خبر از اشک و آه من باشی
غزل شمارهٔ ۴۸۴
زندگی بی او ندارد حاصلی
وقت را دریاب اگر صاحب دلی
عشق لیلی موجب دیوانگی است
طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی
هر کجا کز لعل جانان دم زنند
جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی
تا به آسانی نمیری پیش دوست
بر تو کی آسان شود هر مشکلی
واقف از سیل سرشکم میشدی
گر فرو میرفت پایت بر گلی
ناله تاثیری ندارد در دلت
یعنی از درد محبت غافلی
گر کمال هر دو عالم در تو هست
تا پی طفلی نگیری جاهلی
دولت وصل بتان دانی که چیست
خواهش خامی، خیال باطلی
کوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی
بر درش دانی فروغی چیستم
پادشاهی در لباس سائلی