غزل شمارهٔ ۲۹
دادیم به یک جلوهٔ رویت دل و دین را
تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را
من سر نخواهم شدن از وصل تو آری
لب تشنه قناعت نکند ماء معین را
میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان
میداد در اول نظر از دست نگین را
بر خاک رهی تا ننشینی همهٔ عمر
واقف نشوی حال من خاک نشین را
بر زخم دلم تازه فشاند نمکی عشق
وقتی که گشایی لب لعل نمکین را
گر چین سر زلف تو مشاطه گشاید
عطار به یک جو نخرد نافهٔ چین را
هر بوالهوسی تا نکند دعوی مهرت
ای کاش بر آری زکمر خنجر کین را
در دایرهٔ تاجوران راه ندارد
هر سر که به پای تو نسایید جبین را
چون باز شود پنجهٔ شاهین محبت
درهم شکند شه پر جبریل امین را
روزی که کند دوست قبولم به غلامی
آن روز کنم خواجگی روی زمین را
گر ساکن آن کوی شود جان فروغی
بیرون کند از سر هوس خلد برین را
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۳۱
بوسه آخر نزدم آن دهن نوشین را
لب فرهاد نبوسید لب شیرین را
صدهزاران دل دیوانه به زنجیر کشم
گر به چنگ آورم آن سلسله پرچین را
گر شبی حلقهٔ آن طره مشکین گیرم
مو به مو عرضه دهم حال دل مسکین را
سیم اگر بر زبر سنگ ندیدی هرگز
بنگر آن سینهٔ سیمین و دل سنگین را
ره به سر چشمه خورشید حقیقت بردم
تا گشودم به رخش چشم حقیقت بین را
کسی از خاک سر کوی تو بستر سازد
که سرش هیچ ندیدهست سر بالین را
گر به رخ اشک مرا در دل شب راه دهی
بشکنی رونق بازار مه و پروین را
گر تو در باغ قدم رنجه کنی فصل بهار
برکنی ریشهٔ سرو و سمن و نسرین را
گر تو در بتکده با زلف چو زنار آیی
بت پرستان نپرستند بت سیمین را
کفر زلف تو چنان زد ره دین و دل من
که مسلمان نتوان گفت من بی دین را
ترسم از تیرگی بخت فروغی آخر
گرد خورشید کشی دایرهٔ مشکین را
غزل شمارهٔ ۳۲
من گرفتهام بر کف نقد جان شیرین را
تو نهفته ای در لب خندههای شیرین را
من فکندهام در دل عقدههای بیحاصل
تو گشودهای بر رخ طرههای پرچین را
من ز دیده میریزم قطرههای گوناگون
تو زشیشه می نوشی بادههای رنگین را
تا نشاندهام در دل ساق سرو و سیمینت
چیدهام به هر دستی میوههای سیمین را
چون به چهر فشانی چین زلف مشک افشان
کس به هیچ نستاند بار نافهٔ چین را
تا به گوشهٔ چشمت یک نظر کنم روزی
شب ز گریه تر کردم گوشههای بالین را
آتش هوای دل شعله زد ز هر مویم
تا بر آتش افکندی موی عنبر آگین را
از رخ عرقناکت پرده را به دور افکن
تا فلک بپوشاند روی ماه و پروین را
کارخانهٔ مانی در زمانه گم گردد
گر ز پرده بنمایی زلف و خال مشکین را
با کدام بیگانه تازه آشنا گشتی
کز همین سبب کشتی آشنای دیرین را
کشتهٔ تو در محشر خونبها نمیخواهد
گر به خونش آلایی ساعد بلورین را
ای که بر سر از عنبر افسر شهی داری
التفات کن گاهی عاشقان مسکین را
گفتهٔ فروغی را مطرب از نکو خواند
بر سر نشاط آرد شاه ناصرالدین را
آن شهی که بگشوده بر سخنوران یک سر
هم سرای احسان را هم لسان تحسین را
غزل شمارهٔ ۳۳
چنان بر صید مرغ دل فکند آن زلف پرچین را
که شاهی افکند بر صعوهٔ بیچاره شاهین را
گهی زلفش پریشان میکند یک دشت سنبل را
گهی رخسارش آتش میزند یک باغ نسرین را
گر از رخ آن بت زیبا گشاید پردهٔ دیبا
فرو بندند نقاشان، در بت خانهٔ چین را
کسی کاندر جهان آن روی زیبا را نمیبیند
همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بین را
گذشتم بر در میخانه از مسجد به امیدی
که ساقی بر سر چشمم گذارد ساق سیمین را
به شکر این که واعظ غافل است از رحمت ایزد
فدای دستت ای ساقی بده صهبای رنگین را
دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستی
که بهر بوسه یزدان آفرید آن لعل نوشین را
سبوی باده نوشیدم ، نگار ساده بوسیدم
ندانم پیش فضلش در شمار آرم کدامین را
گر آن شیرین دهن لب را به شکر خنده بگشاید
کف خسرو به خاک تیره ریزد خون شیرین را
دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن
در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدین را
شهنشاه بلند اختر ، فلک فر و ملک منظر
که بر خاک درش بینی همه روی سلاطین را
فروغی قطره خون مرا کی در حساب آرد
سیه چشمی که هر دم خون کند دلهای مسکین را
غزل شمارهٔ ۳۴
جستیم راه میکده و خانقاه را
لیکن به سوی دوست نجستیم راه را
تا کی کشیم خرقهٔ تزویر را به دوش
نتوان کشیدن این همه بار گناه را
کی بنده پا نهاد به سر منزل یقین
زنهار خواجه هر مکن این اشتباه را
بیچاره آن گروه که از اضطراب عشق
دیدند راه را و ندیدند چاه را
هر جا که آن سوار پری چهره بگذرد
نتوان نگاهداشت عنان نگاه را
دانی که عاشقان ز چه در خون طپیدهاند
بینی گر آن کرشمه بیگاه وگاه را
زین آرزو که با تو صبوحی توان زدن
بر هم زدیم خواب خوش صبحگاه را
دور از رخ تو گریه مجالی نمیدهد
کز تنگنای سینه برآریم آه را
اول ز آستان توام راند پاسبان
آخر پناه داد من بیپناه را
اهل نظر ز عارض و زلف تو کردهاند
تفسیر صبح روشن و شام سیاه را
دیگر نظر نکرد فروغی به آفتاب
تادید فر طلعت ظل الله را
شمس الملوک ناصر الدین شه که تیغ او
از هم شکافت مغفر چندین سپاه را
آن آسمان همت و خورشید معدلت
کز دل شنید نالهٔ هر دادخواه را
یا رب به حق قائم آل محمدی
دائم بدار دولت این پادشاه را
غزل شمارهٔ ۳۵
غرق مهر شاه دیدم آفتاب و ماه را
دوست دارند این دو کوکب ناصرالدین شاه را
آن شهنشاهی که نیکی کرد با خلق زمین
تا به طاق آسمان زد قبه خرگاه را
گوهر درج سعادت اختر برج شرف
آن که اقبالش بلندی میدهد کوتاه را
ناگهان از خدمتش قومی به دولت میرسند
کی به هر کس میدهند این دولت ناگاه را
قصدش از شاهی به غیر ز نیکخواهی هیچ نیست
چون نخواهند اهل دل این شاه نیکو خواه را
دوستان شاه را در عین شادی دیدهام
چرخ تا برکنده بهر دشمنانش چاه را
تیغ کج بر دست او دادهست قهر ذوالجلال
تا به راه راست آرد مردم گمراه را
پادشاهان از جلال و جاه دارند افتخار
مفتخر از شخص او بنگر جلال و جاه را
تاجداران از سریر و گاه دارند اعتبار
معتبر از ذات او بنگر سریر و گاه را
کی به ایوان رفیعش دست کیوان میرسد
تا نبوسد پای کمتر حاجب درگاه را
ظل یزدانش نمیخواندندی ابنای زمان
گر به او یزدان نمیدادی دل آگاه را
تا فروغی چشمش از نور الهی روشن است
کی رها سازد ز کف دامان ظل الله را
غزل شمارهٔ ۳۶
هر جا کشند صورت زیبای شاه را
خورشید سجده میکند آن جایگاه را
شمس الملوک ناصرالدین شه که صورتش
معنی نمود آیت خورشید و ماه را
شاهنشهی که حاجب دولتسرای او
بر خسروان گشوده در بارگاه را
فرماندهی که لشکر کشورگشای او
برداشتند از سر شاهان کلاه را
شاهی که از سعادت پای مبارکش
بر چشم خود فرشته کشد خاک راه را
سروی است قد شاه که در بوستان سحاب
شوید به آب چشمه مهرش گیاه را
بر مهر شاه باش وز کینش کناره گیر
گر خواندهای کتاب ثواب و گناه را
جز شاه کیست سایهٔ پایندهٔ اله
زین سایه سر مپیچ و مرنجان اله را
در دور او نبرده فلک نام ظلم را
در عهد او ندیده جهان دود آه را
هم حضرتش مراد دهد نامراد را
هم درگهش پناه دهد بیپناه را
هم حلم او قوام زمین کرده کوه را
هم عزم او به کاهکشان برده کاه را
هم زرفشانده دامن هر تنگدست را
هم گوش داده نامه هر دادخواه را
گر در شاهوار شود بس عجب مدار
بر سنگ اگر کند ز عنایت نگاه را
تا بست نقش صورت او صورت آفرین
در هم شکست دایرهٔ کارگاه را
تا در دعای شاه فروغی قدم زدیم
در یافتیم فیض دم صبحگاه را
غزل شمارهٔ ۳۷
دی به رهش فکندهام طفل سرشک دیده را
در کف دایه دادهام کودک نورسیده را
بخت رمیده رام شد وحشت من تمام شد
کان سر زلف دام شد پای دل رمیده را
از لب شکرین او بوسه به جان خریدهام
زان که حلاوتی بود جنس گران خریده را
گر به سر من آن پری از سر ناز بگذرد
بر سر راهش افکنم پیرهن دریده را
پرده ز رخ گشادهای ، داد کرشمه دادهای
داغ دگر نهادهای لالهٔ داغ دیده را
دل به نگاه اولین گشت شکار چشم تو
زخم دگر چه میزنی صید به خون تپیده را
چشم سیاه خود نگر هیچ ندیدهای اگر
مست کمین گشاده را، ترک کمان کشیده را
زهر اجل چشیدهام تلخی مرگ دیدهام
تا ز لبت شنیدهام قصهٔ ناشنیده را
هیچ نصیب من نشد از دهنش فروغیا
چون به مذاق بسپرم شربت ناچشیده را
غزل شمارهٔ ۳۸
آن که نهاده در دلم حسرت یک نظاره را
بر لب من کجا نهد لعل شرابخواره را
رشتهٔ عمر پاره شد بس که ز دست جور او
دوختهام به یکدگر سینهٔ پاره پاره را
کشتهٔ عشق را لبش داده حیات تازهای
ورنه کسی نیافتی زندگی دوباره را
با همه بیترحمی باز به رحمت آمدی
لختی اگر شمردمی زحمت بی شماره را
ز آه شررفشان من نرم نمیشود دلش
آتش من نمیکند چارهٔ سنگ خاره را
تا ننهی وجود خود بر سر کار بندگی
خواجه ما نمیخرد بندهٔ هیچکاره را
خنجر خونفشان بکش، آنگه استخاره کن
از پی قتل من ببین خوبی استخاره را
چند ز دود آه خود، شب همه شب، فروغیا
تیره کنم رخ فلک، خیر کنم ستاره را
غزل شمارهٔ ۴۰
کاش آن صنم آماده شدی جلوهگری را
در پرده نشاندی صنم کاشغری را
گر جعد تو مویی فکند بر سر آتش
احضار کند روح هوا فوج پری را
از منظر خورشید تو گر پرده برافتد
هر ذره کند دعوی صاحبنظری را
هر گه که چو طاوس خرامی عجبی نیست
گر طوق به گردن فکنی کبک دری را
تا خط تو بر صفحهٔ رخسار ندیدم
واقف نشدم فتنهٔ دور قمری را
گر پای نهی از سر رحمت به گلستان
درهم شکنی رونق گلبرگ طری را
چون سرو قباپوش تو در جلوه درآید
البته پری شیوه کند جامه دری را
کحال صبا از اثر گرد قدومت
از نرگس شهلا ببرد بیبصری را
هر کس که دم از حور زند عین قصور است
گفتن نتوان با تو حدیث دگری را
پیغام فروغی نرسد بر سر کویت
که آنجا گذری نیست نسیم سحری را
غزل شمارهٔ ۳۹
آشنا خواهی گر ای دل با خود آن بیگانه را
اول از بیگانه باید کرد خالی خانه را
آشناییهای آن بیگانه پرور بین، که من
میخورم در آشنایی حسرت بیگانه را
چشم از آن چشم فسونگر بستن از نامردمیست
واعظ کوته نظر کوته کن این افسانه را
گر گریزد عاشق از زاهد عجب نبود، که نیست
الفتی با یکدگر دیوانه و فرزانه را
کاش میآمد شبی آن شمع در کاشانهام
تا بسوزانم ز غیرت شمع هر کاشانه را
نیم جو شادی در آب و دانهٔ صیاد نیست
شادمان مرغی که گوید ترک آب و دانه را
تا درون آمد غمش، از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
در اشکم را عجب نبود اگر لعلش خرید
جوهری داند بهای گوهر یکدانه را
بس که دارد نسبتی با گردش چشمان دوست
زان فروغی دوست دارد گردش پیمانه را
غزل شمارهٔ ۴۱
نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را
فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را
گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را
ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بیپناهی را
به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را
چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشستهست خاک راهی را
بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را
نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریختهای خون بیگناهی را
به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
غزل شمارهٔ ۴۲
هر چه کردم به ره عشق وفا بود، وفا
وانچه دیدم به مکافات جفا بود ، جفا
شربت من ز کف یار الم بود، الم
قسمت من ز در دوست بلا بود، بلا
سکه عشق زدن محض غلط بود ، غلط
عاشق ترک شدن عین خطا بود، خطا
یار خوبان ستم پیشه گران بود ، گران
کار عشاق جگر خسته دعا بود، دعا
همه شب حاصل احباب فغان بود، فغان
همه جا شاهد احوال خدا بود، خدا
اشک ما نسخهٔ صد رشته گهر بود، گهر
درد ما مایهٔ صد گونه دوا بود، دوا
نفس ما از مدد عشق قوی بود، قوی
سر ما در ره معشوق فدا بود، فدا
دعوی پیر خرابات به حق بود، به حق
عمل شیخ مناجات ریا بود، ریا
هر که جز مهر تو اندوخت هوس بود، هوس
آن که جز عشق تو ورزید هوا بود، هوا
هر ستم کز تو کشیدیم کرم بود،کرم
هر خطا کز تو به ما رفت عطا بود، عطا
زخم کاری زفراق تو به جان بود، به جان
جان سپاری به وصال تو به جا بود، بجا
در همه عمر فروغی به طلب بود، طلب
در همه حال وجودش به رجا بود، رجا
غزل شمارهٔ ۴۳
تا به مستی نرسد بر لب ساقی لب ما
بر نیاید ز خرابات مغان مطلب ما
عشق پیری است که ساغر زدهایم از کف او
عقل طفلی است که دانا شده در مکتب ما
تو به از شرب دمادم نتوانیم نمود
که جز این شیوهٔ شیرین نبود مشرب ما
ملتی نیست به جز کفر محبت ما را
هیچ کیشی نتوان جست به از مطلب ما
یا رب ما اثری در تو ندارد ورنه
لرزه بر عرش فتاد از اثر یا رب ما
کس مبادا به سیهروزی ما در ره عشق
که فلک تیره شد از تیرگی کوکب ما
دی سحر داد به ما وعدهٔ دیدار ولی
ترسم از بخت سیه، روز نگردد شب ما
تا نزد عشق به سر خط سعادت ما را
خدمت حضرت معشوق نشد منصب ما
گر ره وادی مقصود فروغی این است
لنگ خواهد شدن اینجا قدم مرکب ما
غزل شمارهٔ ۴۴
آمد به جلوه شاهد بالا بلند ما
آماده شد بلای دل دردمند ما
ما مهر از آن پسر سر مویی نمیبریم
برند اگر به خنجر کین بندبند ما
تا چشم خود به دورهٔ ساقی گشادهایم
دور زمانه چشم ببست از گزند ما
گفتم که نوشداروی عشاق خسته چیست
گفتا تبسمی ز لب نوشخند ما
شیرین لبان به خون دل خود تپیدهاند
در صیدگاه خسرو گلگون سمند ما
تسبیح شیخ حلقهٔ زنار میشود
گر جلوهگر شود بت مشکین کمند ما
یا رب مباد چشم بد آن چشم مست را
کز دست برد هوش دل هوشمند ما
از چشم روزگار ستانیم داد خویش
گر دانههای خاک تو گردد سپند ما
بگشا به خنده غنچه میگون خویش را
تا مدعی خموش نشیند ز پندما
ما را پسند کرده فروغی ز بهر جود
تا شد پسند خاطر مشکل پسند ما