0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۰۷

تا خیل غمش در دل ناشاد من آمد

هر جا که دلی بود به امداد من آمد

سودای سر زلف کمندافکن ساقی

سیلی است که در کندن بنیاد من آمد

هر سیل که برخاست ز کهسار محبت

اول به در خانهٔ آباد من آمد

هر جا که بیان کرد کسی قصهٔ یوسف

حال دل گم گشته خود یاد من آمد

هر شب که فلک زان مه بی مهر سخن گفت

یک شهر به فریاد ز فریاد من آمد

زلفش به عدم گر کشدم هیچ غمی نیست

کاین سلسله سرمایهٔ ایجاد من آمد

از چنگل شاهین اجل باک ندارد

هر صید که در پنجهٔ صیاد من آمد

پیداست که از آب بقا خضر ندیده‌ست

آن فیض که از خنجر جلاد من آمد

فریاد که داد از ستمش می‌نتوان زد

بیدادگری کز پی بیداد من آمد

یک آدم عاقل نتوان یافت فروغی

شهری که در آن شوخ پری زاد من آمد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:47 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۱

هیچم آرام دل از زلف دل آرام نماند

نازم این حلقه کزو هیچ دل آرام نماند

بس که مرغ دلم از ذوق اسیری پر زد

غیر مشتی پر ازو در شکن دام نماند

سروقدی دلم از طرز خرامیدن برد

که مرا در پی او قوت رفتار نماند

گر بت من ز در دیر درآید سرمست

از حرم بانگ برآرند که اسلام نماند

نام نیک ار طلبی گرد خرابات مگرد

که در این کوچه کسی نیست که بدنام نماند

جهد کن تا اثر خیر تو ماند باقی

که درین میکده جم را به جز از جام نماند

خلوت خاص تو مخصوص دل خاصان است

خاصه وقتی که در آن رهگذر عام نماند

آن چنان آتش سودای تو افروخته شد

که دل سوخته‌ام در طمع خام نماند

با وجود تو لب و چشم نظربازان را

هوس شکر و اندیشهٔ بادام نماند

فصل گل فارغی از عیش فروغی تا چند

در پی شاهد و می کوش که ایام نماند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۵

مستان بزم عشق شرابی نداشتند

در عین بی خودی می نابی نداشتند

هرگز به غیر خون دل و پارهٔ جگر

شوریدگان شراب و کبابی نداشتند

قربان قاتلی که شهیدان عشق او

جز آب تیغ حسرت آبی نداشتند

با قاتل از غرور ندارد سر حساب

با کشتگان عشق حسابی نداشتند

قومی به فیض پیر خرابات کی رسند

کز جام باده حال خرابی نداشتند

آنان که داغ و درد تو بردند زیر خاک

خوف جحیم و بیم عذابی نداشتند

تمکین حسن بین که به کوی تو اهل عشق

بعد از سؤال چشم جوابی نداشتند

ز آشفتگی به حلقهٔ جمعی رسیده‌ام

کز حلقه‌های زلف تو تابی نداشتند

تا چشم بند مردم صاحب نظر شدی

شب ها ز سحر چشم تو خوابی نداشتند

در مکتب محبت آن مه فروغیا

الا کتاب مهر کتابی نداشتند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۳

قتل ما ای دل به تیغ او مقدر کرده‌اند

غم مخور زیرا که روزی را مقرر کرده‌اند

هر کجا ذکری از آن جعد معنبر کرده‌اند

مشک چین را از خجالت خاک بر سر کرده‌اند

تا ز خونت نگذری، مگذار پا در کوی عشق

زان که اینجا خاک را با خون مخمر کرده‌اند

عاشقانش را به محشر وعدهٔ دیدار داد

ساده لوحی بین که این افسانه باور کرده‌اند

با لب لعل بتان هیچ از کرامت دم مزن

زان که اینان معجز عیسی مکرر کرده‌اند

هر سر موی مرا در دیدهٔ بدبین او

گاه نوک خنجر و گه نیش نشتر کرده‌اند

تا شب هجرانش آمد روشنم شد مو به مو

آن چه با تقصیرکاران روز محشر کرده‌اند

تا به بازار تو جان دادم نکو شد کار من

سودمندان کی ازین سودا نکوتر کرده‌اند

تو به ابرو کرده‌ای تسخیر دلها گر مدام

خسروان از تیغ عالم را مسخر کرده‌اند

تو ز مژگان کرده‌ای با قلب مشتاقان خویش

آن چه جلادان سنگین دل ز خنجر کرده‌اند

صورتی را کاو ز کف دین فروغی را ربود

معنیش در پردهٔ خاطر مصور کرده‌اند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۶

تا به دل خورده‌ام از عشق گلی خاری چند

باز گردیده به رویم در گل‌زاری چند

دست همت به سر زلف بلندی زده‌ام

که به هر تار وی افتاده گرفتاری چند

تا مرا دیده بر آن نرگس بیمار افتاد

هر سر مو شدم آمادهٔ آزاری چند

مست خواب سحر از بهر همین شد چشمش

که به گوشش نرسد نالهٔ بیداری چند

ای که هر گوشه مسیحا نفسی خستهٔ تست

چند غفلت کنی از حالت بیماری چند

بهتر آن است که از درد تو بسپارم جان

که به جان آمدم از رنج پرستاری چند

پس چرا در طلبت کار من از کار گذشت

گر نه هر عضو مرا با تو بود کاری چند

آه اگر بر سر سودای تو سودی نکنم

زان که رسوا شده‌ام بر سر بازاری چند

مست هشیار ندیده‌ست کسی جز چشمت

خاصه وقتی که شود رهزن هشیاری چند

کس به سر منزل مقصود فروغی نرسد

تا نیفتد ز پی قافله‌ساری چند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۲

تا حریفان بر در می‌خانه ماوا کرده‌اند

خانه غم را خراب از سیل صهبا کرده‌اند

میگساران چنگ تا در گردن مینا زدند

دعوی گردن کشی با چرخ مینا کرده‌اند

تا به یادش ساقی از مینا به ساغر ریخت می

میکشان از بی خودی صدگونه غوغا کرده‌اند

می به کشتی نوش کن کز فیض پیر می‌فروش

قطره می از خجالت بخش دریا کرده‌اند

تا ز مستی شکرافشان شد دهان تنگ او

آرزوی تنگ‌عیشان را مهیا کرده‌اند

موی او تا با میان نازکش الفت گرفت

تا صف دیوانگانش را تماشا کرده‌اند

پیر کنعان را قرار از حسن یوسف داده‌اند

شیخ صنعان را طرب از عشق ترسا کرده‌اند

سودها بردند تجاری که در بازار عشق

نقد جان را با متاع بوسه سودا کرده‌اند

صحبت نوشین لبان دل مردگان را زنده کرد

کز دم جان بخش اعجاز مسیحا کرده‌اند

ساختند از بهر جانان خانه‌ای در کفر و دین

گاه نامش را حرم، گاهی کلیسا کرده‌اند

دانهٔ تسبیح از آن خال معنبر ساختند

حلقهٔ زنار از آن زلف چلیپا کرده‌اند

گرم شد بازار استغنای یوسف طلعتان

تا تماشای خود از چشم زلیخا کرده‌اند

التفاتی نیست خوبان را به حال عاشقان

تا مثال خویش در آیینه پیدا کرده‌اند

گر بتان خوردند خون ما، فروغی دم مزن

کانچه با ما کرده‌اند این قوم، زیبا کرده‌اند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۰۹

گر بدین گونه سر زلف تو افشان ماند

هر چه مجموعه دل هاست پریشان ماند

چو درآیم خم زلف تو به چوگان بازی

ای بسا گوی که در حسرت چوگان ماند

واقف از معنی خورشید ازل دانی کیست

آن که در صورت زیبای تو حیران ماند

حال در ماندهٔ عشق تو نمی‌داند چیست

دردمندی که در اندیشهٔ درمان ماند

هر نظرباز که بیند لب خندان تو را

تا قیامت سرانگشت به دندان ماند

یک سحر کاش که در دامن گل‌زار آیی

تا گل از شرم رخت سر به گریبان ماند

بی تو از هیچ دلی صبر نمی‌باید ساخت

کاین محال است که در عالم امکان ماند

گفتم آباد توان ساخت دلم را گفتا

حسن این خانه همین است که ویران ماند

جز ندامت ثمری عشق ندارد آری

هر که شد در پی این کار پشیمان ماند

کف بزن کام بجو باده بخور ساده بخواه

کادمیزاده دریغ است که حیوان ماند

گر به تحقیق تویی قاتل صاحب نظران

نیک بخت آن که سرش بر سر میدان ماند

راستی جز خم ابروی تو شمشیری نیست

که به شمشیر شهنشاه سخن دان ماند

ظل حق ناصردین ماه فلک، شاه زمین

آن که در بزم به خورشید درخشان ماند

مدحت خسرو اسلام فروغی بسرای

تا همی نام تو بر صفحه دوران ماند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۹

ای به دل ها زده مژگان تو پیکانی چند

منت ناوک دل‌دوز تو بر جانی چند

گوشه چاک گریبانت اگر بگشایی

بشکنی رونق بازار گلستانی چند

تا بریدند بر اندام تو پیراهن ناز

بر دریدند ز هر گوشه گریبانی چند

جمع کن سلسلهٔ زلف پریشانت را

تا مگر جمع کنی حال پریشانی چند

یوسف دل که شد از چاه زنخدانت خلاص

از خم زلف تو افتاد به زندانی چند

تنگ شد جای ز بسیاری مرغان قفس

بودی ای کاش مرا قوت افغانی چند

ناصحا منع فروغی ز محبت تا کی

گو به آن مه نکند عشوهٔ پنهانی چند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:48 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۰

دادن باده حرام است به نادانی چند

کآب حیوان نتوان داد به حیوانی چند

گذر افتاد به هر حلقهٔ غم دوران را

مگر آن حلقه که ساقی زده دورانی چند

خون دل چند خوری زین فلک مینایی

ساغری چند بزن با لب خندانی چند

ایمن از فتنهٔ این گنبد مینا منشین

خیز و با دور قدح تازه کن ایمانی چند

راه در حلقهٔ پیمانه کشانت ندهند

تا سرت را ننهی بر سر پیمانی چند

کرم خواجه بهر بنده مشخص نشود

تا نباشد به کفش نامهٔ عصیانی چند

پای مجنون به در خیمهٔ لیلی نرسد

تا به سر طی نکند راه بیابانی چند

تشنه شو تا بخوری شربت آن چشمهٔ نوش

خسته شو تا ببری لذت درمانی چند

قصهٔ یوسف افتاده به چه دانی چیست

گر فتد راه تو در چاه زنخدانی چند

تا در آیینه تماشای جمالت نکنی

کی شوی با خبر از حالت حیرانی چند

بر سر زلف تو دیوانه دلم تنها نیست

که در این سلسله جمعند پریشانی چند

به تمنای تو ای سرو خرامان تا کی

سر هر کوچه زنم دست به دامانی چند

ترسم از چشم مسلمان‌کش کافرکیشت

بر در شاه فروغی کشد افغانی چند

دادگر داور بخشنده ملک ناصردین

که رسیده‌ست به فریاد مسلمانی چند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۸

کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند

تا به گام تو می‌کردم قربانی چند

چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت

حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند

چه غم از کشمکش گردش دوران دارد

هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند

ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد

هر که بشکست در این میکده پیمانی چند

کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر

کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند

آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست

خستگانی که دریدند گریبانی چند

از سر زلف پریشان تو معلومم گشت

که چرا جمع نشد حال پریشانی چند

بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایهٔ خویش

که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند

ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید

با وجودی که زدم دست به دامانی چند

مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز

از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند

تا فروغی هوس چهرهٔ نیر دارد

پای تا سر شده آمادهٔ نیرانی چند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۷

ای بندهٔ بالای تو زرین کمری چند

منت کش خاک قدمت تاجوری چند

سر منزل عشاق تو جا نیست که آن جا

بالای هم افتاده تنی چند و سری چند

هم از سر عشاق و هم از سینهٔ مشتاق

عشق از پی شمشیر تو دارد سپری چند

بر روی کسی بخت گشاید در دولت

کو منظر زیبای تو بیند نظری چند

مست آمدم از میکدهٔ عشق تو بیرون

تا واقف از این نکته شود بی خبری چند

تا بر غم روی تو گشادم در دل را

بر روی من از عیش گشادند دری چند

فریاد که شد از دل سنگین تو نومید

آهی که در آن بود امید اثری چند

یا تلخ مکن کام من از زهر تغافل

یا آن که بیار از لب شیرین شکری چند

اکنون که تر و خشک جهان قسمت برق است

آن به که فراهم نکنی خشک و تری چند

بیداد بتان خون مرا ریخت فروغی

افغان که شدم کشتهٔ بیدادگری چند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۱۴

می فروشان آن چه از صهبای گلگون کرده‌اند

شاهدان شهر ما از لعل میگون کرده‌اند

می‌پرستان ماجرا از حسن ساقی کرده‌اند

تنگ دستان داستان از گنج قارون کرده‌اند

در جنون عاشقی مردان عاقل، دیده‌اند

حالتی از من که صد رحمت به مجنون کرده‌اند

از بلای ناگهان آسوده خاطر گشته‌ام

تا مرا آگاه از آن بالای موزون کرده‌اند

من نه تنها بر سر سودای او افسانه‌ام

هوشمندان را از این افسانه افسون کرده‌اند

جوی خون از چشم مردم می‌رود بی‌اختیار

بس که دل را در غمش سرچشمهٔ خون کرده‌اند

حال من داند غلامی کاو به جرم بندگی

خواجگانش از سرای خویش بیرون کرده‌اند

خلق را از لعل میگون تو مستی داده‌اند

عقل را از چشم فتان تو مفتون کرده‌اند

مرغ دل در سینه‌ام امشب فروغی می‌تپد

لشکر ترکان مگر قصد شبیخون کرده‌اند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۳

خاکم به ره آن بت چالاک نکردند

فریاد که کشتندم و در خاک نکردند

من طایفه‌ای بر سر آن کوی ندیدم

کز دست غمش جامهٔ جان چاک نکردند

من باک ندارم مگر از بی بصرانی

کاندیشه از آن غمزهٔ بی‌باک نکردند

قومی به وصالش نتوانند رسیدن

کز تیر دعا رخنه در افلاک نکردند

فردای قیامت به چه رو سر زند از خاک

خلقی که در آن حلقهٔ فتراک نکردند

شستند به دریای محبت تن ما را

لیک از رخ ما گرد غمش پاک نکردند

المنة لله که بمردند گروهی

کز عشق تو جان دادم، ادراک نکردند

غم دست برآورد مگر باده‌فروشان

امشب به قدح آب طربناک نکردند

کاری که غمش با دل من کرد فروغی

از برق فروزنده به خاشاک نکردند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۲

کام من از آن کنج دهان هیچ ندادند

جز رنجم از این گنج نهان هیچ ندادند

در وصف دهانش همه را ناطقه لال است

اینجاست که تقریر زبان هیچ ندادند

آتش زدگان ستم یار خموشند

اینجاست که یارای فغان هیچ ندادند

باریک تر از موی شدند اهل دل اما

آگاهی از آن موی میان هیچ ندادند

از بوالهوسان مسالهٔ عشق مپرسید

زیرا که در این مرحله جان هیچ ندادند

یک باره سبک‌بار شد از غصهٔ دوران

آن را که به جز رطل گران هیچ ندادند

آسایشی از مغبچگان هیچ ندیدم

آسایشم از دیر مغان هیچ ندادند

رفتم به سراغ دل گم گشته به کویش

زین یوسف گم گشته نشان هیچ ندادند

چون شاد نباشم که دل غمزده‌ام را

غیر از غم آن سرو روان هیچ ندادند

در مردن آن شمع برافروخته ما را

الا نفس شعله‌فشان هیچ ندادند

تیری به نشان دل ما هیچ نینداخت

انصاف بدان سخت کمان هیچ ندادند

از خوان قضا قسمت ابنای جهان را

بی همت دارای جهان هیچ ندادند

بخشنده ملک ناصردین آن که به خصمش

آسودگی از دور زمان هیچ ندادند

فریاد که ترکان ستم‌پیشه فروغی

در کشتن عشاق امان هیچ ندادند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۲۱

عید آمد و مرغان ره گل‌زار گرفتند

وز شاخه گل داد دل زار گرفتند

از رنگ چمن پردهٔ بزاز دریدند

وز بوی سمن طاقت عطار گرفتند

پیران کهن بر لب انهار نشستند

مستان جوان دامن کهسار گرفتند

زهاد ز کف رشتهٔ تسبیح فکندند

عباد ز سر دستهٔ دستار گرفتند

یک قوم قدم از سر سجاده کشیدند

یک جمع سراغ از در خمار گرفتند

یک زمره به شوخی لب معشوق گزیدند

یک فرقه به شادی می گلنار گرفتند

یک طایفه شکر ز لب دوست مزیدند

یک سلسله ساغر ز کف یار گرفتند

یک جرگه بی چشم سیه مست فتادند

یک حلقه خم طرهٔ طرار گرفتند

نوروز همایون شد و روز می گلگون

پیمانه‌کشان ساغر سرشار گرفتند

شیرین دهنی بوسه به من داد در این عید

کز شکر او قند به خروار گرفتند

میران و وزیران و مشیران و دلیران

دربارگه شاه جهان بار گرفتند

در پای سریر ملک مملکت آرا

بر کف شعرا دفتر اشعار گرفتند

خدام در دولت دارای گهربخش

بر سر طبق درهم و دینار گرفتند

ابنای جهان عیدی هر سالهٔ خود را

از شاه جوان بخت جهان‌دار گرفتند

اسکندر جمشیدسیر ناصردین شاه

کز ابر کفش گوهر شه وار گرفتند

فرخنده شد از فر شهی عید فروغی

کز وی همه شاهان سبق کار گرفتند

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها