0

غزلیات فروغی بسطامی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۴۹

در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد

بس دل که از این سلسله در پای تو افتاد

تنها نه من افتادهٔ سر پنجهٔ عشقم

بس تن که ز بازوی توانای تو افتاد

هرگز نشود مشتری یوسف مصری

شوریده سری کز پی سودای تو افتاد

در دیدهٔ عشاق نه کم ز آب حیات است

خاکی که بر آن سایهٔ بالای تو افتاد

آسوده شد از شورش صحرای قیامت

هر چشم که بر قامت رعنای تو افتاد

آگاه شد از معنی حیرانی عشاق

هر دیده که بر صورت زیبای تو افتاد

هر دل که خبردار شد از عیش دو عالم

در فکر خریداری غم های تو افتاد

از دامن شیرین‌دهنان دست کشیدم

تا بر سر من شور تمنای تو افتاد

خورشید فتاد از نظر پاک فروغی

تا پرده ز رخسار دلا رای تو افتاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۰

در پای تو تا زلف چلیپای تو افتاد

دلها به تظلم همه در پای تو افتاد

دل در طلب خندهٔ شیرین تو خون شد

جان در طمع لعل شکرخای تو افتاد

کوثر به خیال لب میگون تو دم زد

طوبی به هوای قد رعنای تو افتاد

یک طایفه هر صبح به امید تو برخاست

یک سلسله هر شام به سودای تو افتاد

سودازده‌ای را که به جان دسترسی بود

در فکر خریداری کالای تو افتاد

یارب چه جوانی تو که پای دل پیران

در بند سر زلف سمن‌سای تو افتاد

خون همه عشاق وفاکیش جفاکش

در گردن بازوی توانای تو افتاد

بایست که از هیچ بلایی نگریزد

هر خسته‌دلی کز پی بالای تو افتاد

ارباب هوس گرد لب نوش تو جمعند

غوغای مگس بر سر حلوای تو افتاد

آن دل که به هر معرکه‌ای دادرسم بود

فریاد که اندر صف غوغای تو افتاد

داد دل بیچاره‌ام امروز ندادی

دردا که مرا کار به فردای تو افتاد

در مملکت حسن بزن سکه شاهی

کاین قرعه به نام رخ زیبای تو افتاد

آگه ز صف‌آرایی دارای جهان شد

چشمی که به مژگان صف‌آرای تو افتاد

سر حلقهٔ شاهان جهان ناصردین شاه

کز حلقهٔ خوبان به تمنای تو افتاد

یک شهر درآمد به تماشای فروغی

تا بر سر او شور تماشای تو افتاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۱

تا سوی من آن چشم سیه را نگه افتاد

از یک نگهش دل به بلایی سیه افتاد

من بندهٔ آن خواجه که با مژدهٔ عفوش

هر بنده که بر خواست به فکر گنه افتاد

گردید امید دلم از ذوق فراموش

هرگه که مرا دیده به امیدگه افتاد

صد بار دل افتاد در آن چاه زنخدان

یک بار اگر یوسف کنعان به چه افتاد

از دست جفای تو شکایت نتوان کرد

مسکین چه کند کار چو با پادشه افتاد

دل از صف مژگان تو بیرون نبرد جان

مانند شکاری که بر جرگ سپه افتاد

در مرحلهٔ عشق تو ای سرو قباپوش

چندان بدویدیم که از سر کله افتاد

ز امید نگاهی که به حالش نفکندی

دردا که مریض تو به حال تبه افتاد

آنجا که فروغ مه من یافت فروغی

خورشید فروغی است که بر خاک ره افتاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۲

دل به ابروی تو ای تازه جوان باید داد

بوسه بر تیغ تو باید زد و جان باید داد

شمه‌ای از خط سبز تو بیان باید کرد

گوشمالی به همه سبزخطان باید داد

یا نباید خم ابروی تو شمشیر کشد

یا به یاران همه سر خط امان باید داد

به هوای دهنت نقد روان باید باخت

در بهای سخنت جان جهان باید داد

چشم بیمار تو با زلف پریشان می‌گفت

که به آشفته دلان تاب و توان باید داد

خون مردم همه گر چشم تو ریزد شاید

در کف مرد چرا تیر و کمان باید داد

گر نمودم به همه روی تو را معذورم

قبله را بر همهٔ خلق نشان باید داد

به زیان کاری عشاق اگر خرسندی

هر چه دارند سراسر به زیان باید داد

پنجه در چنبر آن زلف دوتا باید زد

تکیه بر حلقهٔ آن موی‌میان باید داد

همه جا دیده بدان چاه ذقن باید دوخت

همه دم بوسه بر آن کنج دهان باید داد

آخر ای ساقی گل‌چهره فروغی را چند

می ز خون مژه و لعل بتان باید داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:39 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۴

روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد

کام دل تنگ من از آن تنگ‌دهان داد

گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند

خندید که از هیچ که را بهره توان داد

خرم دل مستی که گه باده‌پرستی

با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد

المنة لله که سبک‌بار نشستم

تا ساقی می‌خانه به من رطل گران داد

چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها

کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد

سودای نیاز من و ناز تو محال است

نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد

در راه طلب جان عزیزم به لب آمد

خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد

گر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیست

زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد

آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت

فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد

آن روز ملائک همه در سجده فتادند

کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد

هر اسم معظم که خدا داشت فروغی

در خاتم انگشت سلیمان زمان داد

فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه

کز روی کرم داد دل اهل جهان داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۳

لعل تو به سر چشمهٔ زمزم نتوان داد

این مهر خدا داده به خاتم نتوان داد

عشاق تو را زجر پیاپی نتوان کرد

مستان تو را جام دمادم نتوان داد

بر چشم تو نتوان نظر از عین هوس کرد

آهوی حرم را به خطا رم نتوان داد

هر کس خم ابروی تو را دید به دل گفت

در هیچ کمانی به از این خم نتوان داد

نقد دل و دین بر سر سودای تو دادیم

جنسی است محبت که جوی کم نتوان داد

ماییم و جهانی که به خاطر نتوان گفت

ماییم و پیامی که به محرم نتوان داد

سری که میان من و میگون لب ساقی است

کیفیت آن را به دو عالم نتوان داد

جانان مرا بار خدا داده ز رحمت

جسمی که به صد جان مکرم نتوان داد

آن معجزه کز لعل تو دیده‌ست فروغی

هرگز به دم عیسی مریم نتوان داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:40 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۵

مصوری که تو را چین زلف مشکین داد

ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد

فدای خامهٔ صورت گری توان گشتن

که زیب عارضت از خط عنبرآگین باد

گره‌گشایی کارم کسی تواند کرد

که تار زلف خم اندر تو را چین داد

من از دو زلف پراکندهٔ تو حیرانم

که جمع دل شدگان را چگونه تسکین داد

همان که سکهٔ شاهی به نام حسن تو زد

صلای عشق تو بر عاشقان مسکین داد

ز تلخ کامی فرهاد کی خبر دارد

کسی که بوسه دمادم به لعل شیرین داد

مهی ز مهر می از شیشه ریخت در جامم

که خوشهٔ عرقش گوش مال پروین داد

چنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینم

که در حضور رقیبم شراب رنگین داد

کمر به کشتن من نازنین نگاری بست

که خون بهای مرا از کف نگارین داد

ببین چه می‌کشم از دست پاسبان درش

که می‌برم به در شاه ناصرالدین داد

خدیو روی زمین آفتاب دولت و دین

که کمترین خدمش حکم بر سلاطین داد

شکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخ

که تخت را قدمش صدهزار تمکین داد

کدام اهل دل امشب دعای شه می‌کرد

که جبرئیل امین را زبان آیین داد

شها برای فروغی همین سعادت بس

که پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۶

همان که چشم تو را طرز دل‌ربایی داد

دل مرا به نگاه تو آشنایی داد

پس از شکستن دل کام دادی‌ام آری

به تن درست نباید که مومیایی داد

به یاد شمع رخت آهی از دلم سر زد

که در دل شب تاریک روشنایی داد

نهاد عمر من آن روز زد به کوتاهی

که کام بوالهوسان زلفت از رسایی داد

چه شاهدی تو که زاهد به یک کرشمهٔ تو

متاع تقوی و کالای پارسایی داد

کجا به شاهی کونین سر فرود آرد

کسی که عشق تواش منصب گدایی داد

اگر نه با تو یک پرده‌اش فلک پرورد

پس از برای چه گل بوی بی وفایی داد

چنان ز زلف تو مرغ دلم به دام افتاد

که گر بمیرد نتوانمش رهایی داد

سزای من که دمی خرم از وصال شدم

هزار مرتبه عشق از غم جدایی داد

به صیدگاه محبت دل فروغی را

غزال چشم تو ذوق غزل سرایی داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۷

مشاطه تا به روی تو زلف دوتا نهاد

بس مرغ دل که پای به دام بلا نهاد

بی چون اگر گناه شمارد نگاه را

پس در رخ تو این همه خوبی چرا نهاد

نوشینی لبت ز ظلمت خط گشت آشکار

خضرش لقب به چشمهٔ آب بقا نهاد

از جان برید هر که به زلفت کشید دست

وز سر گذشت آن که در این حلقه پا نهاد

تا داد کام خاطر بیگانه لعل تو

صد داغ رشک بر جگر آشنا نهاد

هر کس که خواست زان لب شیرین مراد دل

جان عزیز بر سر این مدعا نهاد

تا از وفای خویش ندیدیم هیچ خیر

خیرش مباد آن که بنای وفا نهاد

تا آرزوی دیدن او را برم به خاک

تیغ جفا به گردن من از قفا نهاد

تا بوی او به ما نرساند ز تاب زلف

چندین هزار بند به پای صبا نهاد

روزی که در جهان غم و شادی نهاد پای

شادی به سوی او شد و غم رو به ما نهاد

آخر فروغی از ستم پاسبان او

زان خاک آستان شد و دل را به جا نهاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۸

ای کاش پی قتل من آن سیم تن افتد

شاید که نگاهش گه کشتن به من افتد

صد تیشه بباید زدنش بر دل هر سنگ

تا سایهٔ شیرین به سر کوه کن افتد

واقف شود از حالت دل‌های شکسته

هر دل که در آن جعد شکن بر شکن افتد

خمیازه گشاید دهن زخم دلم باز

چون دیده بدان غمزهٔ ناوک فکن افتد

ترسم که ز زندان سر زلف توام دل

آزاد نگردیده به چاه ذقن افتد

جان دادم و بوسی ز دهان تو گرفتم

فریاد گر این قصه دهن بر دهن افتد

کو بخت بلندی که بر زلف تو یک چند

من بر سر حرف آیم و غیر از سخن افتد

برخیزد و جان در قدمت بازفشاند

گر چشم تو بر کشتهٔ خونین‌کفن افتاد

صاحب نظری را که به چشم توفتد چشم

حاشا که به دنبال غزال ختن افتد

بگذار که بیند قد و روی تو فروغی

تا از نظرش جلوهٔ سرو و سمن افتد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۵۹

هر سر که به سودای خط و خال تو افتد

چون سایه همه عمر به دنبال تو افتد

واقف شده از حال شهیدان تو در حشر

هر دیده که بر نامهٔ اعمال تو افتد

آن چشم که بندد نظر از منظر خورشید

چشمی است که بر جلوهٔ تمثال تو افتد

آن کار که جز دادن جان چاره ندارد

کاری است که با غمزهٔ قتال تو افتد

هر کس که خبر شد ز گرفتاری من گفت

بیچاره اسیری که به احوال تو افتد

ای مرغ دل ار باخبر از لذت دامی

می‌کوش به حدی که پر و بال تو افتد

ای خواجه گر این است طبیب دل عشاق

مشکل که به فکر دل بدحال تو افتد

فالی بزن ای دل ز پی دولت وصلش

باشد که خود این قرعه به اقبال تو افتد

از شعلهٔ آه تو فلک سوخت فروغی

آتش به سراپردهٔ آمال تو افتد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۶۰

فرخنده شکاری که ز پیکان تو افتد

در خون خود از جنبش مژگان تو افتد

داند که چرا چاک زدم جیب صبوری

هر دیده که بر چاک گریبان تو افتد

مرغ دلم از سینه کند قصد پریدن

مرغی ز قفس چون به گلستان تو افتد

هر تن که شود با خبر از فیض شهادت

خواهد که سرش بر سر میدان تو افتد

خون گریه کند غنچه به دامان گلستان

هر گه که به یاد لب خندان تو افتد

تا دید زنخدان و سر زلف تو، دل گفت

نازم سر گویی که به چوگان تو افتد

مجموع نگردد دل صیدی که همه عمر

دربند سر زلف پریشان تو افتد

بر صبح بناگوش منه طرهٔ شب رنگ

بگذار فروغی به شبستان تو افتد

بر پای شود روز جزا محشر دیگر

چون چشم ملائک به شهیدان تو افتد

منزل کن ای مه به دل گرم فروغی

می‌ترسم از این شعله که بر جان تو افتد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۶۱

نظر ز روی تو صاحب نظر نمی‌بندد

که هیچ کس به چنین روی در نمی‌بندد

دلم ز صورت خوب تو پی به معنی برد

که چرخ نقشی ازین خوب تر نمی‌بندد

زمانه زان لب شیرین اگر خبر گردد

به راستی کمر نیشکر نمی‌بندد

به خاک کوی تو شب نیست کاب دیدهٔ من

ره گذرگه باد سحر نمی‌بندد

ز قامت تو چنان پایمال شد طوبی

که تا به روز قیامت کمر نمی‌بندد

کبوتران حرم را به جز تو کافرکیش

پس از هلاک کسی بال و پر نمی‌بندد

جز آن پسر که منش دوست چون پدر دارم

کسی میان پی قتل پدر نمی‌بندد

وفا نمودم و پاداش آن جفا دیدم

که گفت نخل محبت ثمر نمی‌بندد

هزار بار به خون گر کشی فروغی را

ز آستان تو بار سفر نمی‌بندد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۶۲

کسی به زیر فلک دست بر قضا دارد

که اعتکاف به سر منزل رضا دارد

مریض شوق کی اندیشهٔ دوا دارد

شهید عشق کجا فکر خون بها دارد

به دور لعل می‌آلود دوست دانستم

که باده این همه کیفیت از کجا دارد

ز خاک میکده در عین بی خودی دیدم

همان خواص که سرچشمهٔ بقا دارد

من و صراحی من بعد ازین و نغمهٔ نی

که هم نشینی صافی‌دلان صفا دارد

سزای آن که زدم لاف عاشقی همه عمر

اگر که تیغ زنندم به فرق جا دارد

حکایت غم جانان بپرس از دل من

که آشنا خبر از حال آشنا دارد

مرا دلی است که از درد عشق رنجور است

ترا لبی است که سرمایهٔ شفا دارد

یکی ز جمع پراکندگان عشق منم

که عقده بر دل از آن جعد مشکسا دارد

یکی ز خیل ستم پیشگان حسن تویی

که نامرادی عشاق را روا دارد

به راه عشق بنازم دل فروغی را

که با وجود جفایت سر وفا دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۶۳

آخر این نالهٔ سوزنده اثرها دارد

شب تاریک، فروزنده سحرها دارد

غافل از حال جگر سوخته عشق مباش

که در آتشکدهٔ سینه شررها دارد

مهر او تازه نهالی است به بستان وجود

که به جز خون دل و دیده ثمرها دارد

قابل ناوک آن ترک کمان ابرو کیست

آن که از سینهٔ صد پاره سپرها دارد

گاهی از لعل می‌گوید و گاه از لب جام

ساقی بی خبران از طرفه خبرها دارد

ناله سر می‌زند از هر بن مویم چون نی

به امیدی که دهان تو شکرها دارد

تو پسند دل صاحب نظرانی ورنه

مادر دهر به هر گوشه پسرها دارد

تو در آیینه نظر داری و زین بی‌خبری

که به دیدار تو آیینه نظرها دارد

تیره شد روز فروغی به ره مهر مهی

که نهان در شکن طره قمرها دارد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

سه شنبه 7 اردیبهشت 1395  12:42 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها