پاسخ به:اشعار دفاع مقدس
به یاد بسیجی چهارده ساله شهید محمدرسول بردبار
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدیم
- با همان شور شیرین گونه
که کودکی اش را در قنداق می پیچیدیم
حماسه ی چهارده ساله ی من
با پای شوق خویش رفته بود و اینک
با شانه های شهر
برایم بازش آورده بودند
صبور و ساکت
سر بر زانوانم نهاده بود
و دستان پرپرشده اش را
بر گردنم نمی آویخت
از زخم فراخ حنجره اش
دیگر بار، باران کلام مهربانش
بر من نمی بارید.
بر زخم بسیار پیکرش
عطر آسمانی شهادت موج
می خورد
و لبان درخون نشسته اش
- مرا تا موج موج خنده های زلال
کودکی اش می کشاند
تا عطر نجیب شور و شوق کودکانه اش
تا شب های بیدار گاهواره
و تا قصه های ی که راز روشن فردا را
در آن ها جستجو می کرد
مظلوم کوچک من
کودکی اش را بر اسبی چوبین
می نشست
و با شمشیری چوبین
در گستره ی رؤیاهایش
به ستیز با ظلم برمی خاست
مظلوم کوچک من
با نان بیات شبانه
چاشت می کرد
و با گیوه خیس
زمستان سنگین شهر را به مدرسه می رفت
و در سرمای استخوان سوز بازگشت مدرسه
پاهای کوچکش، چنان بر پایه های کرسی گره می خورد
که غمی نابه هنگام تمام دلم را در خود می فشرد
اندوهم باد!
که انگشتان کوچکش را
بیش از آن که سپیده دیده باشم
کبود دیده بودم
مظلوم کوچک من
هر روز نارنجک قلبش را
از خانه به مدرسه می برد
و مشق هایش را
بر دیوار کوچه های شهر می نوشت
مظلوم کوچک من
راز دریا را در چشمانش پنهان کرده بود
و
- رمز توفان را در دلش
مظلوم کوچک من
در رنج، ورق می خورد و بزرگ می شد
و هر روز بار اندوه غریبی
بر شانه های کوچکش
سنگین تر می شد
ریشه های زلال اندیشه اش
در چشمه سار نور جریان داشت
و دلش را در نی لبک نیلگون آسمان می نواخت
راز بزرگش را با کس در میان نمی نهاد
که راز بزرگش
از زمین بر فرازتر بود و
از ستاره و خورشید نیز
دیوارهای کوچه ی «دوآبه»
حماسه چهارده ساله ی مرا
از یاد نخواهد برد
آن چنان که دیوارهای چشم به راه شهر «مندلی»
در آن شبیخون شگفت شبانه
دستان کوچک حماسه ی چهارده ساله من
چه نامی را بر دیوارهای شهر «مندلی» نوشت؟
و عطر چه رازی را در کوچه های شهر «مندلی» پراکند؟
که به یکباره، هزار ستون دشمن به هم لرزید
و از هزار سوی
هزار گلوله سربی
قلب کوچک حماسه چهارده ساله ی مرا نشانه رفتند
در ستاره باران آن شب
نماز خونین حماسه چهارده ساله مرا
وسعت وسیع کدام سجّاده گسترده شد؟
که عطر آسمانی آن
از هزار فرسنگ فاصله
در عطشناکی انتظارم پیچید
مظلوم کوچک من
در ستاره باران آن شب
چگونه پرپر زد
و چگونه پرپر شد
که فریاد رسای رسولش
از هزار فرسنگ فاصله
تمام دلم را به آتش کشید
با تمام دلم
تمام چهارده سالگی اش را در کفن پیچیدم
- با همان شور شیرین گونه
- که کودکی اش را در قنداق می پیچیدم
حماسه چهارده ساله من
بر شانه های شهر می رفت
- در کوچه ی قدیمی «دوآبه»
عطر آسمانی شهادت موج می خورد
تمام شهر می گریست
تمام شهر، خورشید چهارده ساله ی مرا
به سمت سحرگاه آسمان می بردند
و تنها برادر کوچک حماسه چهارده ساله ی من
پسر کوچک شش ساله ام
مبهوت و اندیشناک
در چهار چوبه در ایستاده بود
با نارنجکی پنهان در چهارچوب
سینه اش
از شانه ی شهر چشم برنمی گرفت
در عمق نگاهش
دستی کوچک تکان می خورد
و شهادت برادر چهارده ساله اش را
بدرود می گفت
و من به روشنی می دیدم
که در چشمانِ مظلوم کودک شش ساله ام
طرح دیگری از حماسه چهارده ساله
- به سمت سحرگاه آسمان
- قد می کشد.
سه شنبه 14 اردیبهشت 1395 7:05 PM
تشکرات از این پست