پاسخ به:رباعیهای عرفی شیرازی
شاهی که فلک هم گهر او نشود
سنجیدن او به سعی بازو نشود
هم سایهٔ او نهند در کفه مگر
ور نه دو جهانش هم ترازو نشود
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
در دیدهٔ هجر خواب پژمرده شود
دل بی لبت از شراب پژمرده شود
بی روی تو چون گل ز دم سرد خزان
از آه من آفتاب پژمرده شود
ایوب به صبر خویشتن می نازد
یعقوب به بوی پیرهن می نازد
داوود به لحن خویشتن می نازد
این عشق به ناله های من می نازد
با معصیتم که کرده ای امن کنشت
با عاطفتت که می برد آب بهشت
دوزخ همه عافیت چو دلسوزی خصم
جنت همه زخم چون عشوهٔ زشت
عرفی دل و طبع تو ستمگار مباد
نیش تو به سینهٔ کس کار مباد
شیرین منشان جلوه کنندت به ضمیر
این چشمهٔ نوش نیشتر زار مباد
شاها نفسم باغ ثنا خواهد شد
عمر تو گلستان بقا خواهد شد
حیف از لب آستانهٔ دولت تو
کالوده به بوس لب ما خواهد شد
دردا که اجل رسید و درمان نرسید
توفیق به غور شور بختان نرسید
مرگ آیت یأس خواند در شهر دلم
کفر آمده ساخت دیر، ایمان نرسید
در سردی یخ بند که لرزد خورشید
خون بسته شود چون بقم در رگ بید
گل دسته ای از دود شرر بسته شود
کاندر کف روزگار ماند جاوید
عرفی چه خروشی که فلان گمره شد
ملزم کنمش که بایدش آگه شد
چون ما و تو بسیار تعصب کیشان
ملزم نشدند و گفت و گو کوته شد
عرفی منم آن که کوششم بی اثر است
هستم همه عیب و مو به مویم هنر است
آن عابد برهمن سرشتم که مرا
طاعت ز گنه به توبه محتاج تر است
فردا که معاملان هر فن طلبند
حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند
زان ها که دروده ای جوی نستانند
آن ها که نکشته ای به خرمن طلبند
مردیم که آه ما دل شب نگزد
در جام رود می ای که مشرب نگزد
مردیم ولی نه زود مردیم، نه شاد
غم دست به هم ساید و هم لب نگزد
عرفی دل ما کیش دگرگون نکند
دریوزه جز از درون پر خون نکند
سامان بهشت اگر در این کوچه کشید
امید سر از دریچه بیرون نکند
بر ساغر من که عشق از او نشأه برد
حد نیست کسی را که به دعوی نگرد
از جرعهٔ خویش اگر به خاک افشانم
دریای محیط از او به کشنی گذرد
عشق آمد و از مژدهٔ غم شادم کرد
وز بندگی عافیت آزادم کرد
هر موی مرا به یک جهان درد آراست
چندان که خراب بودم آبادم کرد