پاسخ به:رباعیهای عرفی شیرازی
راهم ندهد سوی حرم زاهد زشت
راند ز کنشت راهب نیک سرشت
گر لذت خواریم بدانند، از رشک
هم آن کشد به کعبه، هم این به کنشت
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
هر کس که سرش نه در گریبان فناست
تا گردنش از فرق همه زخم جفاست
زآنروی که تا فوق گریبان عدم
آمد شد سیل غم و سنگ بلاست
عرفی منم آن که دوزخم بت شکن است
روزم ز هجوم تیره گی شب شکن است
امیدم اگر حاملهٔ حرمان زاست
بپذیرم اگر سپاه مطلب شکن است
عشق آمد و گوید رسولم نام است
در حسن به آسمان صدم پیغام است
حکم است که دل و دین فروشید به درد
وین سهل ترین جمله احکام است
عرفی من و دل نه خوب دانیم و نه زشت
هم خادم کعبه ایم و هم پیر کنشت
همدوش مصیبتیم و همزاد نشاط
همخوابهٔ دوزخیم و هم شیر بهشت
ای عشق که مدح تو همین عشق بس است
برقی ست که موسی اش یک مشت خس است
نی نی در مستی نزنم، گلزارست
کش موسی عمرا ن گل مشکین نفس است
دستی دارم که در گریبان غم است
پایی دارم که وقف دامان غم است
چشمی دارم که باغ و بستان بلا است
جانی دارم که دین و ایمان غم است
ای کعبه رو این طرف که بی سازی نیست
طوفی و خروشی و تک و تازی نیست
سر تا سر کوچهٔ خرابات مغان
آشفته و مست رو، که طنازی نیست
ای آن که برت سفال و یاقوت یکی است
اعجاز مسیح و سحر هاروت یکی است
گر معرفت روح مجرد داری
زیب تن و آرایش تابوت یکی است
عرفی دل ما تا به در عشق گریخت
خون گله با شراب نسیان آمیخت
این خون نه به تیغ آشنا شد نه به خاک
این گل نشکفت، از نفس باد بریخت
ای شوق لبت ز صبر من برده ثبات
تلخ از شکرین تبسمت کام نبات
مشتاق لبت را چو اجل خون ریزد
از تیغ اجل فرو چکد آب حیات
آگه نیم از عیش که شهد چه گلوست
راحت نشناسم که چه می، در چه سبو ست
زخمی دانم که سینه گوید عشق است
وین دل فدای او که نمک خوردهٔ او ست
دل دشمن شادی ست و در کار غم است
از عافیت آسوده و بیمار غم است
بیماری دل مایهٔ او، زردی ماست
رو زردی ما بهار گلزار غم است
از گریهٔ گرم دیده آتشناک است
آلوده به خون و از تماشا پاک است
از بس که شکسته ام ز بیم تو نگاه
گویی که مرا دیده پر از خاشاک است
دل در هوس وصل تسلی طلب است
در پردهٔ صورت است و معنی طلب است
گفتم که به یأس دل تسلی یابد
فریاد که یأس هم تسلی طلب است