غزل شمارهٔ ۹۰
مگر زمانه اسیر کمند آه من است
که باز بالش امید تکیه گاه من است
ز دیدن هوس، پاک بین شود چون عشق
دمی که حسن تو آلوده ی نگاه من است
صحیفه ای که نگردد به آب رحمت پاک
گمان برم که سیه نامه ی گناه من است
دو عالم از اثر شعله ی جمالت سوخت
به جر شعاع محبت که در پناه من است
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۹۱
اندوه هجر پیشه و شادی من است
جویای آفتابم و شب هادی من است
زود آ ، که توتیا شود، این بیستون هجر
زین سان که زیر تیشه ی فرهادی من است
تا خوانده ام که هیچ گره بی گشاد نیست
تلخی فروش هجر تو قنادی من است
خضرم به چشم خوانده و ترسم خجل شود
این خاک چشمه خیز که در وادی من است
آزادگی نه کام شناسای بندگی است
نشو و نمای بندگی، آزادی من است
طغیان شوق بین که کجا زد به کشتنم
اندوه را که فخر به همزادی من است
بلبل سرشت را غزل شوق بی نواست
عرفی تو گوش باش که این وادی من است
غزل شمارهٔ ۹۲
من بلبل آن گل که گلابش همه خون است
مرغابی آن بحر که آبش همه خون است
خونم به گلو ریز که بیمار محبت
آشوب نشانست و به آبش همه خون است
دیوانه ی عشقیم که این شاهد سرمست
عشقش همه زخم است و حجابش هم خون است
کوثر لب خشک و جگر تشنه فرستد
در بادیه ی عشق که آبش همه خون است
از صید به خون گشته مپرهیز که صیاد
آرایش فتراک و رکابش همه خون است
آتش چه و سرچشمه کدامست؟ مپرسید
صحرای محبت که سرابش همه خون است
عرفی غم دل باز نپرسی که دل ما
مستی است که در جام جوابش همه خون است
غزل شمارهٔ ۹۳
تنها نه دلم باده ی نابش همه خون است
مغز قلم و مغز کتابش همه خون است
دل ها شکند وز دل من یاد نیارد
چون بشکند این خم که شرابش همه خون است
از سوز دل ما مشکن توبه که این نیست
آن می که چنین کرده خرابش همه خون است
عرفی نکنی ترک دل ریش چکیدن
کاین میوه ی طوبی است که آبش همه خون است
غزل شمارهٔ ۹۴
خوناب آتشین ز سر من گذشته است
وین سیل آتش از جگر من گذشته است
مرغ هوای خلدم و تا پر گشوده ام
صد تیر غم ز بال و پر من گذشته است
من داده ام به عشق تو دل، در زبان خلق
دایم حکایت از خطر من گذشته است
دل صید گشته، کنون، کار با قضاست
کار از فغان و الحذر من گذشته است
بر عیش تلخ من مبر ای مدعی حسد
سیلاب زهر بر شکن من گذشته است
هر گه که دیده ام گل روی خیال دوست
در رنگ دشمن از نظر من گذشته است
از من کجا به صحبت عرفی سزد که او
عیبش ز پایه ی هنر من گذشته است
غزل شمارهٔ ۹۵
وه که از دوختن، این چاک گریبان رفته است
این شکافی است که تا دامن ایمان رفته است
به حوالی تن از شرم نیاید فردا
جان آن کس که ز هجران تو آسان رفته است
لذتی یافته کام دلم از ناوک او
کز گلوی هوسم چاشنی جان رفته است
رفت آن آفت دین از برم ای هوش بیا
تا ببینم که چه ها بر سر ایمان رفته است
همت آن بود که لب تشنه بمیرد عرفی
ور نه صد بار به سر چشمه ی حیوان رفته است
غزل شمارهٔ ۹۶
دلم به قبله ی اسلام مایل افتاده است
صنم تراش من از کفر غافل افتاده است
مرا معامله در کوچه ایست با مرهم
که صد مسیح به یک زخم بسمل افتاده است
به دیر می رود ای کعبه رو رهت ، فریاد
که مست خوابی و آتش به محمل افتاده است
طواف کعبه مبادا که نا امید شوم
مدد کنید که جمازه در گل افتاده است
من از فریب عمارت گدا شدم ور نه
هزار گنج به ویرانه ی دل افتاده است
چگونه گریه بجوشد که چشم حیرانم
به آفتاب قیامت مقابل افتاده است
ز بار درد سبک مایه دان شهیدان را
که در محیط محبت به ساحل افتاده است
ز بحر جود کریمی که تشته در طلب است
هزار پایه گداتر ز سایل افتاده است
به آستان محبت شهید شد عرفی
برهمنی به در کعبه بسمل افتاده است
غزل شمارهٔ ۹۷
کسی که دیده به حسن تو آشنا کرده است
هزار گنج صرف توتیا کرده است
ببین چه آفت جانی که هر که دید تو را
نه از برای تو، از بهر خود دعا کرده است
بیار باده و آماده ساز مجلس عیش
که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده است
کسی که روی وی از قبله گشت در دم مرگ
بدان که در ره دل روی در قفا کرده است
کسی که بهر جفای تو خو کرد به ستم
بر او مشور که بر خویشتن جفا کرده است
اگر چه کشته ی لطفم، مساز معذورم
که هر چه با مس من کرد، کیمیا کرده است
چو دل شناخت سر رشته، گشت معلومش
که دم به دم به کف آورده و رها کرده است
گرت نحوست جغذ افکند به درویشی
غمین مشو که ستم، سایه ی هما کرده است
ز نور زاده مرا چشم و طلعت خورشید
به کوی سرمه فروشان رها کرده است
دلیل جوهر عرفی همین دقیقه بس است
که اختراع سخن های آشنا کرده است
غزل شمارهٔ ۹۸
خوش می تپم به خون دل و به تیرم چنین زده است
باز این چه ناوک است که از عشق، از کمین زده است
مشکل که مرگ روی به میدان ما نهد
از بس که فتنه به یسار و یمین زده است
نیشی است زهر داده ی معشوق کاوکاو
مهری که عشق بر لب جان حزین زده است
ناقوس عشق می زنم و رقص می کنم
بوی کدام مغبچه بر مغز دین زده است
عرفی نماند هیچ به درویشی اش سری
از بس که باده با من خلوت نشین زده است
غزل شمارهٔ ۹۹
هم صومعه را فیض به دستور نمانده است
هم گوشه ی آتشکده را نور نمانده است
بی نشأ ذوقی نبود خفته و بیدار
در صومعه و میکده مخمور نمانده است
بیمار تو کش زندگی از شدت درد است
امید هلاکش به دم صور نمانده است
باور نکنم گر چه اناالحق زده از عشق
صد راز دگر در دل زنجور نمانده است
نام تو، چه پست و چه بلندش، چه مراد است
بس شهره ی آفاق که مشهور نمانده است
عرفی ارنی گو شنوای است، نه موسی
دیر است که این قاعده در طور نمانده است
غزل شمارهٔ ۱۰۰
از تو کس زمزمه ی مهر و وفا نشنیده است
بلکه گوش تو همین زمزمه ها نشنیده است
باورم نیست که همسایه ی حسن است و هنوز
چستی و دل بردن آن غمزه حیا نشنیده است
جذبه ی شوق نسیم تو رساند به مشام
ور نه کس بوی تو از باد صبا نشنیده است
غم دل آتش دل سوختگان است، فغان
که طرب آمده، آوازه ی ما نشنیده است
عزتم بین که بر آرنده ی حاجات هنوز
از لبم نام تو هنگام دعا نشنیده است
بد گمان گر شده باشم، مشو رنجه، که کسی
مهربان، شوخ ستمکاره نما، نشنیده است
برد از صومعه وز دیر مغان چون عرفی
که در آن روضه کسی بوی وفا نشنیده است
غزل شمارهٔ ۱۰۱
تا چشم عشوه ساز تو مهمان فتنه است
شیرین تبسمت نمک خوان فتنه است
یا رب چه فتنه ای که به عهد تو روزگار
در گوشه ای نشسته و حیران فتنه است
ناز آفت و کرشمه بلا، عشوه دل فریب
یاران حذر کنید که توفان فتنه است
از فتنه ی غمش به که نالیم، چون مدام
دیوان شاه حسن در ایوان فتنه است
گل گل فتاده پرتو رویت در انجمن
این بزم عیش نیست، گلستان فتنه است
اسباب دلبری همه حسنش به فتنه داد
در عهد حسن او که به سامان فتنه است
چون راز فتنه فاش نگردد که چشم او
در خواب هم سرش به گریبان فتنه است
عرفی چه گونه حفظ دل خود کند، که باز
چشم کرشمه ساز تو دوران فتنه است
غزل شمارهٔ ۱۰۲
مدار صحبت ما بر حدیث زیر لبی است
که اهل هوش عوام اند و گفتگو عربی است
قبول خاطر معشوق شرط دیدار است
به حکم شوق تماشا مکن که بی ادبی است
نکاح دختر رز بود دوش با عرفی
هنوز قاضی شهرش در رطبی است
غزل شمارهٔ ۱۰۳
غمگساری در لباس دشمنی محبوبی است
خشم و ناز آرایش بیرون و بزم خوبی است
گر به سختی درد من ظاهر شود کاین اضطراب
هم ترازوی متاع طاقت ایوبی است
از هوس آزادم اما آن چه دل را می گزد
اشتیاق یوسفی و گریه ی یعقوبی است
سدره ی آب و گلم پژمرده می گردد، ولی
در نهادم شعله را نشو نمای طوبی است
شرح درد ما نباشد گفتن، ای عرفی خموش
زحمت قاصد مده کاین داستان مکتوبی است
غزل شمارهٔ ۱۰۴
حیرت ملازم گل رخسارهٔ کسی است
دیوانه گی نتیجه نظارهٔ کسی است
از جام کینه ام چو رود مست و خون چکان
می بارد از رخش که ستمگارهٔ کسی است
غمخوار نیست هر که بود غمگسارجوی
بیچاره آن که منتظر چارهٔ کسی است
از خاک گشتگان تو هر گل که می دمد
معلوم می شود که دل پارهٔ کسی است
فارغ ز خیرگی نگر در روی آفتاب
این دیده آزمودهٔ نظارهٔ کسی است
عرفی در آب و آتش اگر می رود روا است
بازش میاورید که آوارهٔ کسی است