غزل شمارهٔ ۷۳
گرد محنت به طوف منزل ماست
زهر غم تشنه ی لب ماست
برق آتش فروز جوهز کل
دود اندیشه های باطل ماست
در مبندید بر رخ رضوان
که ز عهد الست سائل ماست
هر چه روید ز کشتزار ملال
ریشه ی آن دویده در گل ماست
تا قیامت غبار ناکامی
پرده باف دریچه ی دل ماست
عرفی از موج غم ترا چه غم است
موج خیز ملال ساحل ماست
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۷۹
نوشیم شربتی که شکرها درو گم است
داریم عزلتی که سفرها درو گم است
صد روشنی است در تتق تیره روزنم
فیروز شام من که سحرها درو گم است
در طبع صد کرشمه و تحریک جلوه نیست
این نخل خشک بین که ثمرها درو گم است
طالع ببین که بر اثر یاس می رود
این ناله ی حزین که اثرها درو گم است
خیز ای شمال بخت که زورق برون بریم
زین موج خیز فتنه که سرها درو گم است
کی مرد ماست هر که نهد داغ بر جگر
داغی است داغ ما که جگرها درو گم است
عرفی به عیب دوستی ار شهره ای چه غم
عیب است دوستی که هنرها درو گم است
غزل شمارهٔ ۷۵
ما تشنه لب و چشمه ی حیوان نفس ماست
درویش جهانیم و هما در قفس ماست
آن زهر پرستی که بود در شکرستان
بیگانه ز خاییدن شکر مگس ماست
آن کعبه روانیم که در بادیه ی راز
خاموشی جاوید فغان جرس ماست
از لذت امید تماشای تو مردن
در باغ تمنا ثمر پیش رس ماست
مرغان اجابت همه بریان و کبابند
در باغ دعایی که نسیمش نفس ماست
عرفی کس ما هر که بود حیله فروش است
در بی کسی آویز که بی گفت کس ماست
غزل شمارهٔ ۷۸
کوی عشق است این که در هر گام صد عاقل گم است
تا قیامت جان فراموش است و این جا دل گم است
خود چه راه است این که در صد سال یک منزل نیافت
آن که در هر نیم گامش طی صد منزل گم است
لذت جان دادنم بنگر که در روز جزا
ننک قتلم در هجوم لذت قاتل گم است
یار در دل هست اگر دل نیست ایمن گو مباش
کعبه گر محمل نشینم نیست از محمل گم است
این که می گویند دریا می گشاید دست بخت
تا در دل می شنو اما کلید دل گم است
در هجوم چاره اندیشی عرفی گشته گم
عقل رهبر هم درین اندیشه ی هایل گم است
غزل شمارهٔ ۷۰
دریا فراخ و کشتی ما بی معلم است
این درد زان زیاده که پایان موسم است
آنان که لاف مرتبه ی قرب می زنند
پهلو تهی کنند ز امکان که ملزم است
مردم اگر چه نقل ز فیض خرد کنند
ما دشمنیم با خرد، اندیشه حاکم است
هر نکته ای که هست به وجهی توان شناخت
تاوان جهل بی خردان بر معلم است
ما خود ز کبر تکیه به همت زدیم، لیک
درویش را معامله با جود منعم است
هر چند شرم دوست خلافش قبول کرد
معلوم شد ز کوشش عرفی که مجرم است
غزل شمارهٔ ۸۰
رسید مژده ای و قاصد مقیم خرگه ماست
که بر گزیده ی توفیق، جان آگه ماست
کسی که چاه ملامت به راه می کندی
به ریسمان خود اکنون فتاده در چه ماست
ز شیخ شهر شنو درس و علم ما آموز
که هر چه رد مشایخ بود موجه ماست
خروش و ولوله ی عالمان شهرآشوب
گناه حوصله ی تنگ ظرف بی ته ماست
ز طرف درگه دارا نتیجه ای مطلب
که آستانه ی جانان دل مرفه ماست
مقیم شهپر عنقاست محمل عشاق
از این چه باک که صد کوه فتنه در ره ماست
مباش عمزده عرفی که زلف قامت دوست
جزای همت عالی و دست کوته ماست
غزل شمارهٔ ۸۱
پیر کعنان چمنی گوشه ی بیت الحزن است
هر کجا بوی گلی باد رساند چمن است
هر که از بندگی خویش مرا باز خرد
بنده ی اویم اگر زاهد و گر برهمن است
حد حسن تو به ادراک نشاید دانست
این سخن نیز به اندازه ی ادراک من است
هر کسی را قدم ما نبود در ره عشق
هر که در جامه ی ما بود گدای کفن است
عشق از آدم و حوا متولد شده است
تازه بر خاسته این شعله آتش کهن است
صله شعر به عرفی شکر آرد طوطی
خبرش نیست که او طوطی شکر شکن است
غزل شمارهٔ ۸۲
کسی که بر اثر مدعای خویشتن است
کشیده تیغ ستم در قفای خویشتن است
کسی که مایه ی امکان و شأن مطلب دید
اگر ملول نشیند به جای خویشتن است
چنان ز فیض قناعت به عیش مشغولم
که نفس کام طلب در غذای خویشتن است
هزار معجزه بنمود عشق و عقل جهول
هنوز امت اندیشه های خویشتن است
عدیل فطرت عرفی است همت ساقی
که حاتم دگران و گدای خویشتن است
غزل شمارهٔ ۸۳
از بس که جور کرد به دل غم که آشناست
داغم بهشت صحبت مرهم که آشناست
تا طی کنند بی ادبان وادی غرور
بیگانگی نموده به محرم که آشناست
گر آشنا کسی است که اهلیت اش نیست
بنما یکی ز مردم عالم که آشناست
از بس که وارمیده ز بیگانگان بود
بیگانگه وار می رمد آن هم که آشناست
زحمت مکش طبیب که بیمار عشق را
دارو نداد عیسی مریم که آشناست
از بس که زخم هاست در این سینه، ای اجل
ره تا ابد به جان نبرد غم که آشناست
عرفی تو آشنا نشناسی، طرب مجوی
محکم بگیر دامن ماتم که آشناست
غزل شمارهٔ ۸۴
از نور یار چون نفسم خانه روشن است
بیرون برید شمع که کاشانه روشن است
نازم به فیض عشق که در خانقاه و دیر
چشم و چراغ شمع به پروانه روشن است
از حسن دوست دم به دم اسرار گفتن است
هر چند قدر گوهر یکدانه روشن است
صد شمع سوختم که خرد پیش بر دمد
پنداشتم که دیده ی فرزانه روشن است
ای شیخ شهر تیره دلان را چراغ باش
دل های ما ز گریه ی مستانه روشن است
محرم چه آگه از الم بی نصیبی است
داغی است این که بر دل دیوانه روشن است
گفتی ز عشق غیب دلت روشن است، ولی
آتش به خان و مان زده و خانه روشن است
عرفی خطای ما و تو محتاج عذر نیست
عذر خطای مردم دیوانه روشن است
غزل شمارهٔ ۸۵
نگفتن و نشنودن زبان و گوش من است
هزار نغمه گره در لب خاموش من است
می ای که می رود امروز در گلوی دو کون
کمینه جرعه ی ته شیشه های دوش من است
به محفلی که اسیران کشند خون جگر
سرود انجمن افغان نوش نوش من است
نوای صور که گویند مرده زنده کند
حکایتی است وگر هست هم نوای من است
نهم جنازه ی عرفی به دوش، می نازم
که ساق عرش محبت به دوش من است
غزل شمارهٔ ۸۶
منم که طاعت بت لازم سرشت من است
اگر به کعبه عبادت کنم کنشت من است
اگر چه حسن عمل نیست اجر آن هم نیست
که چشم اهل مروت به زشت من است
روم به دوزخ و شکر بهشت می گویم
که این به نزد مکافات من بهشت من است
کنار کشت و لب جو به غم زبان دارد
میان دایره ی غم کنار کشت من است
بگیر آیینه عرفی ببین سر انجامم
که هر چه صورت حال تو سرنوشت من است
غزل شمارهٔ ۸۷
گو ز من دل جمع دار آن کس که با من دشمن است
هر که خود را دوست می دارد به دشمن دشمن است
در حصار عافیت بی ذوق را آرام نیست
آن که ذوق فتنه یابد به آهن دشمن است
گوش معزول است در خلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان به روزن دشمن است
بس که دیدم جور دشمن، دشمنم با جور دوست
آن که در آتش بود با نار ایمن دشمن است
دوستی با دشمنم بی بهره مهر انگیزی است
دوستی دوست دارم ور نه دشمن دشمن است
بس که در کامم اثر کرده است ذوق اتفاق
باورم باید که زاهد با برهمن دشمن است
بس که لذت می برم از دشمنی های غمت
هم چو جانش دوست دارم هر که با من دشمن است
در پذیرم صد غم و نگشایم از ناموس لب
دل به ماتم دوست اما لب به شیون دشمن است
درد عشق است ای طبیب و در دوا زحمت مکش
هر که این خارش خلد در پا به سوزن دشمن است
در نگیرد صحبت عرفی به شیخ صومعه
کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است
غزل شمارهٔ ۸۸
درد نایافت ز بی دردی اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
غزل شمارهٔ ۸۹
ممنون ترکتازی گردون دل من است
آماده ی هزار شبیخون دل من است
هرگز نیامدش به غلط محملی به سر
بیهوده گرد وادی مجنون دل من است
صد لاله زار داغ شکفته است بر دلم
برگ چمن ز صد افزون دل من است
هر دل ترا نکرد به آهنگ آشنا
در مانده ی فسانه و افسون دل من است
در دور دهر سینه ی عرفی و جام زهر
در بزم شوق شیشه ی پر خون دل من است