غزل شمارهٔ ۳۳۰
به جان خسته ندانیم که آن بلا چه کند
عنان به دشمن جان داده ایم تا چه کند
به دوستان نظرش نیست، مهر دشمن بس
کسی که دشمن مهر است، دوست را چه کند
تبسم تو که ناسور را بود مرهم
به سینه نیش زند، نیش غمره را چه کند
هزار گونه مراد محال می طلبی
تو خود بگو، که اجابت به این دعا چه کند
مجو سعادت طالع، که فرصت رفت
چو سر بریده شود، سایهٔ هما را چه کند
بگو وفا نکند دوست با منش، عرفی
نمی شود به وفا آشنا، وفا چه کند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۳۳۳
چنانکه در چمن روضه خس نمی گنجد
به باغ عشق گیاه هوس نمی گنجد
ز زخم ناوک درد تو لذتی گیرم
که آن به حوصلهٔ ذوق کس نمی گنجد
از آن دلم ترکان جنگجو طلبد
که در حوالی آتش مگس نمی گنجد
در آ به سینه و صد کوه غم نه بر دل
چنین که دردل تنگم نفس نمی گنجد
بگو به باغ بهشت آ و دلگشایی بین
که بلبل دل من در قفس نمی گنجد
صباح و شام در آن کوچه مِی کشد عرفی
که ترس شحنه و بیم عسس نمی گنجد
غزل شمارهٔ ۳۳۵
سرم ز وصل نهانی بلند خواهد شد
زمانه از گل و خس نخلبند خواهد شد
کسی که نوحه نکردی به ماتم دل تنگ
حریص زمزمه و هرزه خند خواهد شد
مراد بر اثر غیر کو، مران شتاب
که باز طالع ما ارجمند خواهد شد
به حیرتم ز غزال رمیدهٔ مقصود
که صید این دل کوته کمند خواهد شد
به کوی غیر نماند وداع شربت کام
که ناگوارتر از زهرخند خواهد شد
لبم دهد مگسان امید را مژده
که زهرخند با نوشخند خواهد شد
ز عود قافیه غم نیست در میان غزل
که یار چون پسندد پسند خواهد شد
بیا کلیم که آن آتشی که می طلبی
کنون ز سینهٔ عرفی بلند خواهد شد
غزل شمارهٔ ۳۳۶
از مرگ من آن عشوه نما را که خبر کرد
آن فتنهٔ ماتم زده ها را که خبر کرد
افسانهٔ غم های تو گویند به نوحه
از درد دلم اهل عزا که خبر کرد
گویند که آشفتگئی هست درآن زلف
زین غم، که فزون باد، صبا را که خبر کرد
بودند به هم گرم نگاه من و معشوق
بیگانگی آموز حیا را که خبر کرد
خلد از تو نگیرند شهیدان محبت
از جود تو این مشت گدا را که خبرکرد
در صومعه زهاد نهان باده گسارند
از شیوهٔ ما اهل ریا را که خبر کرد
عرفی به تو رندان ته خم لطف نمودند
از تیرگی ات اهل صفا را که خبر کرد
غزل شمارهٔ ۳۳۴
گر نیم قطره ز دهان سبو چکد
بال فرشته فرش کنم که بر او چکد
امید را بکُش، به نهانی، که تا ابد
اشگ مصیبت از مژهٔ آرزو چکد
بعد از هلاک گر بفشارند خاک من
هم خون دل تراود و هم آبرو چکد
آن تشنگی به عشق فروشم که تا ابد
آب حیات از دم شمشیر او چکد
عرفی درآ به نوحه که بسیار بی غمم
باشد ز دیده قطرهٔ اشکی فرو چکد
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به باغ عشق تذرو طرب حزین میرد
چو میوه خیز شود شاخ، میوه چین میرد
به کیش برهمنان آن کس از شهیدان است
که در عبادت بت روی بر زمین میرد
ز زخم کفر محبت نمی برد لذت
همان به است که زاهد به درد دین میرد
اجل نیامده مُردم، که خستهٔ غم عشق
دو روز پیشتر از روز واپسین میرد
چراغ بزم یقینم نه شمع اهل دلیل
که از دمیدن افسون آن و این میرد
عبیر طرهٔ حورش غبار آئینه است
کسی که گرد ره دوست بر جبین میرد
مزن ترانهٔ تحسین به شعر من عرفی
که شمع طبع من از باد آفرین میرد
غزل شمارهٔ ۳۳۷
گَرَم دعای مَلَک خاک رهگذر باشد
به هر کجا نهم پا نیشتر باشد
در آفتاب طلب گشت بخت ما همه عمر
نیافت سایهٔ نخلی که بارور باشد
امید عافیت از مردن است و می ترسم
که مرگ دیگر و آسودگی دگر باشد
به بال خویش منال ای هما، به گلشن عشق
در این چمن، قفس مرغ بال و پر باشد
بده بشارت طوبی که مرغ همت ما
بر آن درخت ننشیند که بی ثمر باشد
به آتش جگرتشنگان نگردد خشک
ز آب دیدهٔ ما، دامنی که تر باشد
تمام آتشم و نالهٔ بی اثر، عرفی
فغان که دوزخیان را کجا اثر باشد
غزل شمارهٔ ۳۳۸
بگو که نغمه سرایان عشق خاموشند
که نغمه نازک و اصحاب پنبه در گوشند
شکست شیشه و در پا خلید و بی خبران
هنوز میکده آشوب و عافیت کوشند
اگر ز دیر برندت به طوف کعبه، مباد
امید و یاس در این کوچه دوش بر دوش اند
هزار شیشه تهی گشت و تنگ حوصله گان
هنوز بی خبر از ته پیالهٔ دوشند
چه محنت آورد آن جمع را به ناله که تو
به ریشهٔ دلشان می خلی و خاموشند
فغان ز عادت عرفی که تا تو دشمن جان
رهش زدی، ز دلش دوستان فراموشند
غزل شمارهٔ ۳۳۹
به کیش اهل وفا مدعا نمی گنجد
امید در دل و در سر هوا نمی گنجد
میان حسن و محبت یگانگی است، چنان
که در میانه به غیر از حیا نمی گنجد
ز بس تنگ شد از مستی کرشمه و ناز
به نرگسش نگه آشنا نمی گنجد
چنان ربوده سرم را هوای درویشی
که در سعادت بال هما نمی گنجد
خراب روضهٔ عشقم که با فضای دو کون
تذرو عافیتش در هوا نمی گنجد
از آن به کعبهٔ اسلام می رود عرفی
که در صنمکدهٔ شید و ریا نمی گنجد
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا ای بخت سرگردان نشینید
به زیر سایهٔ سرو و گل و بید
که در باغی فروچیدیم محفل
که در وی عندلیبی کرد ناهید
کدامین باغ؟ باغ وصل دلدار
که آبش می رود در جام جمشید
زهی باغی که برگ لالهٔ او
زند سیلی به حسن ماه و خورشید
از آن دم کآستین زد بر دماغم
نسیم این بهشت عیش جاوید
دل و جان هر دم از هم می ربایند
قبول منت و تاثیر امید
غزل شمارهٔ ۳۴۲
ز کوی عشق مَلَک دل شکسته می آید
مسیح می رود آن جا و خسته می آید
شهید ناوک آنم که چون رود به شکار
غزال قدس به فتراک بسته می آید
زمانه گلشن عیش که را به یغما داد
که گل به دامن ما دسته دسته می آید
هجوم درد بدان گونه بسته راه نفس
که بر لبم ز درون خسته خسته می آید
هوس به همت عرفی مگر شبیخون زد
که زخم دار و به محمل نشسته می آید
غزل شمارهٔ ۳۴۴
هر جا که مست و غمزه زن، آن عشوه آئین می رود
دل می چکد، جان می دهد، سر می برد، دین می رود
از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام
آرام در خون می تپد، امید غمگین می رود
گویا ز عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای
کز خون دل گل می دمد، وز روی غم چین می رود
گر یار شادی نیست دل، هر گه که نامش می برد
بهر چه غم را بر زبان، صد گونه نفرین می رود
خیزد دعایی از لبم، کز معبد ناقوسیان
تا خلوت حسن قبول، آشوب آمین می رود
غزل شمارهٔ ۳۴۵
بازم به طوف کعبه احرام تازه شد
ذوقم به بوسه های لب جام تازه شد
گشتیم باز می کش و ارباب شید را
آئین طعن وشیوهٔ دشنام تازه شد
ذوقم نمانده بود ز خونابه های تلخ
اینک حلاوت همه در کام تازه شد
زنار را نیابت تسبیج می دهم
ای اهل شرع، مژده، که اسلام تازه شد
می جوشد از درون دلم چشمه چشمه خون
توفان نوح را دگر ایام تازه شد
عرفی بسی به تشنه لبی عمر باختیم
کز دُرد و صاف ساقی ام انعام تازه شد
غزل شمارهٔ ۳۴۷
خوشا کسی دم آب بی شراب نخورد
دمی که جام شراب نداشت، آب نخورد
ز نقص تشنه لبی دان، به عقل خویش مناز
دلت فریب گر از جلوهٔ شراب نخورد
کسی ارادهٔ جولان عافیت ننمود
که زخم تیر بلا پای در رکاب نخورد
رود به چشمهٔ حیوان و تشنه لب باز آید
کسی که از دم عشق تو آفتاب نخورد
چه روستایی بی مشربی است این عرفی
که توبه کرد و می از دست آفتاب نخورد
غزل شمارهٔ ۳۴۳
گشود زلف معنبر شمال، تا چه کند
نهفته چهرهٔ عاشق خیال، تا چه کند
به یک دو روزه وصالش، زمانه خونم خورد
هنوز دشمنی ماه و سال، تا چه کند
به صد کرشمه مرا سوخت تا خطش ندمید
هنوز کشمکش خط و خال، تا چه کند
شراب حاضر و شمشیر و طول عمر
پس دو جام دگر این ملال، تا چه کند
مجال حرف سپارش نبود و بلبل بود
کنون که یافته عرفی مجال، تا چه کند