غزل
تیری، ای دوست، برکش از ترکش
پس به آبروی چون کمان درکش
هان! دلم گر نشانه میخواهی
زدن از توست و از من آهی خوش
کی ز تیرت الم رسد؟ که مرا
دیده در حیرت است و دل در غش
یابم از دیدن تو آب حیات
ور بسوزانیم تو در آتش
خواه نوش است و خواه زهرآلود
شربت از دست دوست خوش درکش
ور دهد غیر شربت نوشت
نیش دان و به خاک ریز و مچش
به عراقی مگو: بیا بر من
خویشتن را بگوی، ای دلکش
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
حکایت
پیر شیراز، شیخ روزبهان
آن به صدق و صفا فرید جهان
اولیا را نگین خاتم بود
عالم جان و جان عالم بود
شاه عشاق و عارفان بود او
سرور جمله واصلان بود او
چون به ایوان عاشقی بر شد
روز به بود و روز بهتر شد
سالها با جمال جانافروز
روز شب کرده بود و شبها روز
داشت او دلبری فرشته نهاد
که رخش دیده را جلا میداد
اتفاقا مگر سفیهی دید
کان پری پای شیخ میمالید
رفت تا درگه اتابک سعد
تیز روتر ز سیر برق از رعد
گفت: ای پادشاه دین، فریاد!
پای خود شیخ دین به امرد داد
سعد زنگی، ز اعتقاد که داشت
در حق شیخ افترا انگاشت
کرد روزی مگر عیادت شیخ
دید حالی که بود عادت شیخ
دلبری دید، همچو بدر منیر
چیست در بر گرفته پای فقیر
چون اتابک به چشم خویش بدید
از حیا زیر لب همی خندید
بود نزدیک شیخ سوزنده
منقلی پر ز آتش آکنده
پایها از کنار آن مهوش
چست در زد به منقل آتش
گفت: چشمم اگر چه حیران است
پای را پیش هر دو یکسان است
آتش از تن نصیب خود طلبد
سوزش مغز بیخرد طلبد
گل آتش به پیش ابراهیم
وز تجلی نسوخت جسم کلیم
نظر ما به چشم تو جانی است
میل دل را نتیجه روحانی است
نظری ، کز سر صفا آید
به طبیعت مگر نیالاید
گر تو را نیست با غمش کاری
دایما من مقیدم، باری
نیست کاری به آنم و اینم
صنع پروردگار میبینم
حیرتم غالب است و دل واله
نیست پروای عقل، یا دینم
سخنی کز تو بشنود گوشم
خوشتر آید ز جان شیرینم
در جهان، گر دل از تو بردارم
خود که بینم؟ که بر تو بگزینم؟
کرمی کن، گرم نخواهی کشت
هم بدان ساعدان سیمینم
در جهان غیر عشق نپرستم
عشقبازی است رسم و آیینم
با عراقی، که عاجز غم توست
خردهگیری مکن، که مسکینم
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست میدارمت به بانگ بلند
دلم از جان خویش دست بشست
بعد از آن دیده بر رخ تو فکند
عاشقان تو نیک معذورند
زان که نبود کسی تو را مانند
دیدهای کو رخ تو دیده بود
به خیال تو کی شود خرسند؟
روی بنما، نظر تو باز مگیر
از من مستمند زار نژند
بر تن ما تو حاکمی، ای دوست
خواه راحت رسان و خواه گزند
ای ملامت کنان مرا در عشق
گوش مینشنود ازینسان پند
گرچه من دور ماندهام ز برت
با خیال تو کردهام پیوند
آن چنان در دلی، که پندارم
ناظرم در تو دایم، ای دلبند
تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!
ای عراقی، خیال خیره مبند
سر آغاز
عاشقان در کمین معشوقند
ساکنان زمین معشوقند
عاشقان را ز دوست نگزیرد
بلبل اندر هوای گل میرد
اندرین ره، اگر مقامی هست
هس ماوای عاشقان الست
چون که حسن آمد از عدم به وجود
عشق در نور او ملازم بود
جان، چو مامور شد به امر احد
منتظر یافت عشق بر سر حد
گر تو از عشق فارغی، باری
من ندارم به غیر ازین کاری
هست جانم چنان به عشق غریق
که ندارد گذر به هیچ طریق
ای ربوده دلم به رعنایی
این چه لطف است و این چه زیبایی؟
بیم آن است کز غم عشقت
سر برآرد دلم به شیدایی
از جمالت خجل شود خورشید
گر تو برقع ز روی بگشایی
زیر برقع، چو آفتاب منیر
اندر ابر لطیف پیدایی
در جمالت لطافتی است، که آن
در نیابد کمال بینایی
آن ملاحت، که حسن روی تو راست
کس نبیند، مگر تو بنمایی
منقطع میشود زبان مرا
پیش وصف رخ تو، گویایی
روز و شب جان به عاشقان دادن
از برای تو و تو خود رایی
نیست بیروی تو عراقی را
بیش ازین طاقت شکیبایی
شیخ السلام امام غزالی
آن صفا بخش حالی و قالی
واله حسن خوبرویان بود
در ره عشق دوست جویان بود
بود چشم صفای آن صادق
برنگاری، به جان، چنان عاشق
که همی شد سوار اندر ری
وز مریدان فزون ز صد در پی
دلبری دید همچو بدر تمام
که برون آمد از یکی حمام
کرده از لطف و صنع ربانی
تاب حسنش جهان نورانی
شیخ را چون نظر برو افتاد
صورت دوست دید، باز استاد
از دل و جان درو همی نگرید
هر نظر او به روی دیگر دید
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در روی آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک پیری، که بود غاشیهدار
شیخ را گفت: بگذر و بگذار
تبع صورت از تو لایق نیست
شرمت ازین همه خلایق نیست؟
شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن
«ریة الحسن راحة الاعین»
گر نیفتادمی به صورت زار
بودیم جیرئیل غاشیهدار
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جام عشق مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
روی لیلی به چشم مجنون بین
حسن صورت چو آلت است تو را
پس به کاری حوالت است تو را
مغز خود ز اندرون پوست ببین
زان شعاعی ز نور دوست ببین
گر تو بی مغز نام دوست بری
باشی از عشق روی دوست بری
هر که از دوست دوست میخواهد
جوهرش را عرض نمیکاهد
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
هست آرام جان من مهرش
هست سود و زیان من مهرش
دلم از حسن او لقا خواهد
دیدهام دید، دل چرا خواهد؟
پای دل را به دام او بستم
وز می اشتیاق او مستم
فارغ است او ز ما و ما جویان
ز اشتیاق رخش غزل گویان:
مثنوی
جز حدیث تو من نمیدانم
خامشی از سخن نمیدانم
در کمند غم تو پا بستم
وز می اشتیاق تو مستم
دیدهٔ ما، اگر چه بینور است
لیک نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم
لیک جویان درد عشق توایم
طالبان را ره طلب بگشای
راه مقصود را به ما بنمای
دل و دنیای خویش در کویت
همه دادم به دیدن رویت
یارب، این دولتم میسر باد
که به دیدار دوست گردم شاد
دل دیوانه باز بر در عشق
به دمی درکشید ساغر عشق
باز جانم به مهر دربند است
مهره گرد آمده به ششدر عشق
کرد بازم مشام جان خوشبو
نکهتی از بخور مجمر عشق
وه! که ناگه بسر برآید باز
دیگ سودای ما بر آذر عشق
نامهٔ دوست زیر پر دارد
در هوای دلم کبوتر عشق
حسن روی تو میرباید دل
ورنه دل را نبود خود سر عشق
گر عراقی بدی خریدارت
لایق وصل بود و در خور عشق
سهل گفتی به ترک جان گفتن
من بدیدم، نمیتوان گفتن
جان فرهاد خسته شیرین است
کی تواند به ترک جان گفتن؟
تا کی آهسته و نهان گفتن؟
وصف حسن جمال خود خود گو
حیف باشد به هر زبان گفتن
تا به حدی است شکر دهنت
که نشاید سخن در آن گفتن
گر نبودی کمر، میانت را
کی توانستمی نشان گفتن؟
ز آرزوی لبت عراقی را
شد مسلم حدیث جان گفتن
اگر، ای آرزوی جان که تویی
باز بینم تو را چنان که تویی
شوم از قید جسم و جان فارغ
به تو مشغول وز جهان فارغ
گر تو روزی به گفتن سخنی
التفاتی کنی به مثل منی
چون حدیث تو بشنود گوشم
رود از حال خویشتن هوشم
دیده را دیدن تو میباید
دیدنت گرچه شوق افزاید
بستهٔ عقل و هوش را زین پس
چشم جادو و خال شوخ تو بس
هر نفس چشم شوخت، از پی ناز
شیوهٔ تازه میکند آغاز
لبت آب حیات جان من است
شوق پیدا غم نهان من است
با لبت، کو حیات شد جان را
قدر نبود خود آب حیوان را
مشکن دل، چنان که عادت توست
که دلم مخزن محبت توست
نه فراغت به حسب حال منت
نه مجالی که بشنوم سخنت
گر به سالیت نوبتی بینم
بود احیای جان مسکینم
با تو بینم رقیب و من گذران
دیده بر هم نهاده، دل نگران
جان ما را تعلقی که به توست
با خود آوردهایم، آن ز نخست
هر چه دل را بدان نباشد آز
دیده فارغ بود ز دیدن باز
دل بخواهد که دیده را بیند
دیده حیران، که تا کجا بیند؟
اندران ره کزو نشان جویند
سر فدا کرده، ترک جان گویند
سر آغاز خاتمةالکتاب
مرحبا! مرحبا! نسیم صبا
خبر از دوست چیست؟ باز نما
حال ما بین درین پریشانی
باز گو تا ازو چه میدانی؟
این چنینم هنوز بگذارد؟
یا عزیمت بدین طرف دارد؟
گوییا تخم مهر ما کارد
یا خود از ما فراغتی دارد
سخن بیدلان به یاد آرد؟
یا خود او این سرود نشمارد؟
باشدش هیچ میل و رغبت ما؟
یا فراموش کرده صحبت ما؟
گوییا در دلش وفا با ماست
یا هنوزش سر جفا با ماست
خاطرش هیچ سوی ما نگرد؟
یا دگر نام بیدلان نبرد؟
هیچ داند که حال ما چون است؟
یا ز ما خود دلش دگرگون است؟
دوری از ما هنوز میجوید؟
یا ز ما خود سخن نمیگوید؟
از جمالش اگرچه محرومم
هر چه خواهد کند، که مظلومم
جز مرادش مرا مرادی نیست
غیر او خاطری و یادی نیست
هست جانم چنان بدو مشغول
که ندانم فراق را ز وصول
خود ندانم که در چه کارم من؟
با وی از خود خبر ندارم من
در کمندش چنان گرفتارم
که خلاصی طمع نمیدارم
گرچه او خود نمیبرد نامم
تا برفت او، برفت آرامم
هرکه جانش ز روی دوست بود
میل جانش به سوی دوست بود
دیده، کو طالب جمال تو شد
باعثش قوت خیال تو شد
حکایت ماضیه
چون درآمد به شهر دوست فقیر
کرد اوصاف حسن او تقریر
اندر آمد به مسجد جامع
زو کرامات اولیا لامع
بعد از آن چون نماز جمعه بکرد
با جماعت، فقیر صاحب درد
از مصلی فراز منبر شد
مجلس عاشقان منور شد
بر زبان سری از حقیقت راند
که از آن فهم خلق عاجز ماند
گفت: کافهام اگرچه در ماند
آخر این چوب پاره میداند
منبر از جای خویشتن برخاست
وز زمین در هوا همی شد راست
شیخ گفتش: ادب نگه میدار
حرکت را به عاشقان بگذار
منبر، آنجا که بود، باز استاد
قریب پنجاه مجلسی جان داد
شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست
چون به مجلس نیامده است کجاست؟
مجلسم بیلقاش تاریک است
سخن عشق نیز باریک است
عذر دارد هرآنکه باریکی
در نیابد میان تاریکی
صحن جان را چراغ پیدا نیست
مگر آن دل شکار اینجا نیست؟
چون نیامد به مجلس عشاق
جان بدادند عاشقان ز فراق
یاد او بر زبان با برکت
چون نبخشد جماد را حرکت؟
داند آن کس کزو نشان دارد
که ز شوقش جماد جان دارد
عاشقانش چو در حدیث آیند
در و دیوار گوش بگشایند
عاشق از هجر او همی میرد
چوب منبر هوا همی گیرد
گر ندانی تو این سخن به یقین
رو سریرش به صحن مسجد بین
ای خوش و فارغ، از غم ما پرس
عاشقان ضعیف را واپرس
عجز من بین، دعای من بپذیر
میتوانی، به لطف دستم گیر
داری از عاشقان خویش ملال
خون ایشان چراست بر تو حلال؟
به کسی التفات کن نفسی
که ندارد به جز تو هیچ کسی
فارغی از درون صاحب درد
مکن، ای دوست، هرچه بتوان کرد
گر تو خوبی و ما ضعیف و فقیر
تابت، ای خور، ز ذره باز مگیر
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل ریش عاشقان میبخش