0

عشاق‌نامه عراقی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل

هر دلی کان به عشق مایل نیست

حجرهٔ دیو دان، که آن دل نیست

زاغ، گو: بی‌خبر بمیر از عشق

که ز گل، عندلیب غافل نیست

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است

خود ببین حاجب دلایل نیست

بی‌دلان را جز آستانهٔ عشق

در ره کوی دوست منزل نیست

هر که مجنون شود درین سودا

ای عراقی، مگو که عاقل نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مثنوی

آن پری، بعد از آنکه تیر انداخت

گلخنی زخم خورده را بشناخت

اندر آمد ز اسب پیشش شد

مرهم اندورن ریشش شد

نفسی راه لطف پیش گرفت

سر او برکنار خویش گرفت

عاشقان را به لطف بنوازند

دلبران، بعد از آنکه اندازند

تا خدنگی ندوختش بر جان

نگرفتش به ناز بر سر ران

تاب وصلش نداشت آن پر درد

جان بداد و وداع جانان کرد

گر تو از عاشقان قلاشی

کم از آن گلخنی چرا باشی؟

عاشقی با بلاکشی باشد

کار مجنون مشوشی باشد

چون که توی تو شد بدل به صفا

خواه تیر جفا و خواه وفا

هدفی را که بیم سر نبود

خوردن تیر را خطر نبود

تیر معشوق را هدف شایی

از دل و جان اگر برون آیی

همگی روی تا نیارد دوست

به تو تیری نمی‌زند بر پوست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مثنوی

هر که را نیست عیش خوش بی‌دوست

این مناجات می‌کند: کاری دوست

جان ما گوهری است بیش بها

کالبدهای ما چو مزبل‌ها

اندرین مزبله چه می‌پاییم؟

روی بنمای، تا برون آییم

گرچه از تو به بوی خرسندیم

هم به دیدارت آرزومندیم

عاشقا، راز عاشقان بشنو

هم ز بی‌دل حدیث جان بشنو

گوش کن سر این فسانه ز من

گلخنی جان توست و گلخن تن

گرچه در جان توست کان علوم

در تنت هست گلخنی ز ظلوم

آنکه در جان تو را اصول نهاد

لقب جسم تو جهول نهاد

تا تو از خویشتن برون نایی

دیدهٔ دل به دوست نگشایی

چون برون آمدی، فدا کن جان

تا ببینی مگر رخ جانان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل

دل و جانی است با من مشتاق

به تو نزدیک و تن اسیر فراق

روی زیبا ز من چرا پوشی؟

«این تحریمه علی‌العشاق»؟

تو طبیبی و ما چنین بیمار

تو ملولی و ما چنین مشتاق

بر دلم ساحران غمزهٔ تو

«رامیات با سهم الاماق»

مست شوق توایم و بادهٔ وصل

نرسیده است هم چنان به مذاق

از محیط غم تو جان نبرند

غوطه خوران بحر استغراق

در بیابان عشق تو دل ما

«صار حیران مشرق الاشراق»

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مثنوی

آنکه ایشان برو نظر کردند

اولش عاشقی خبر کردند

عشق در هر دلی که جای گرفت

دست برد اندرون و پای گرفت

عشق در هر دلی که سر بر زد

خیمه از عقل و علم برتر زد

هر دلی کو به عشق بینا شد

منزلش زیر بود و بالا شد

هر دلی را که عشق روی نمود

هر زمانی ارادتش افزود

هر ارادت که عشق را شاید

از رضا و موافقت زاید

هر ارادت که از محبت شد

یا ز انعام یا ز رایت شد

اولش عام و آخرش خاص است

محض لطف است و عین اخلاص است

در کلام خدای می‌خوانی

که: «علیک محبت منی»

چون محبت رسد به عین کمال

در دل و جان و الهان جمال

عشق نامش نهند اولوالاشواق

چون رسد آن به حد استغراق

اندرین بحر اگر غریق شوی

تو خود استاد این طریق شوی

گر شنیدی و شد تو را معلوم

رو بخوان تا نکو شود مفهوم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

پسری داشت شحنهٔ تبریز

حسن او دلفریب و شورانگیز

خلعت ذات او، ز موزونی

صورت لطف و صنع بیچونی

شیخ عالم، امام غزالی

آن جهان علوم را والی

گشت آگاه زان گزیده خصال

صفتش فهم کرد از استدلال

خبر حسن او به شیخ رسید

صبر و آرام از دلش برمید

اسب عزم از زمین ری زین کرد

میل دیدار آن نگارین کرد

از می اشتیاق او شد مست

پای در ره نهاد و دل بردست

چون به نزدیک شهر رفت فقیر

عرضه کردند حال او به امیر

گفت شحنه که: باشد آن سالوس

به امید آمد و شود مایوس

شیخ صورت پرست و زراق است

شهرهٔ شید اندر آفاق است

مگذارید اندرین شهرش

تا رود باز پس، کشد زهرش

قاصدی شد ز شهر بر سر راه

کرد از آن حال شیخ را آگاه

چون که بشنید شیخ صاحب درد

در دو فرسنگ شهر منزل کرد

چون به جیب افق فرو شد هور

روشنی شد ز صحن عالم دور

شد به خرگه، هوای بستر کرد

دامن خیمه پر ز گوهر کرد

شحنه را نیز خواب در پیچید

گوش کن تا که او به خواب چه دید:

دید در خواب، کش رسول خدا

داد مشتی مویز و گفت او را:

بستان این مویز و رو حالی

خود ببر پیش شیخ غزالی

چون درآمد به صبح شحنه ز خواب

بر گرفت آن مویز و کرد شتاب

شیخ چون دید شحنه را از دور

در پی افتاده آن سرشته ز نور

پیش از آن کش به نزد خویش آورد

طبق پر مویز پیش آورد

کانچه امشب نبی بر تو گذاشت

هان! نشانش ازین طبق برداشت

متاله روان راه اله

به مویزی جهان برند از راه

حسن را صورتی مبین و مدان

به مویزی ز راه باز ممان

باصره، چون که با کمال بود

لذتش راتب جمال بود

گر طبیعت چشیدنش خواهد

بیند و هم رسیدنش خواهد

سیب سیمین برای چیدن نیست

زو نصیب تو غیر دیدن نیست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سر آغاز

ساقیا، بادهٔ صبوح بده

عاشقان را غذای روح بده

بادهٔ عشق ده به ما مستان

می بده «مای» ما ز ما بستان

در دلم نه حلاوت مستی

تا شود نیستی من هستی

زان صراحی، که جام رضوان است

باده‌ای ده، که جرعه‌اش جان است

ای که بر یاد لعل دلجویت

باده ناخورده، مستم از بویت

نفسی بازپرس مستان را

راحتی بخش می‌پرستان را

سوختم، سوختم، در آتش شوق

بیخودم کن دمی به بادهٔ ذوق

عجب آید مرا ز باده‌پرست

بادهٔ عشاق ناچشیده و مست

در بیابان، به فصل تابستان

چون ببارد به تشنه ای باران

گرچه یک لحظه زآن بیاساید

هم به آب اشتیاقش افزاید

می بیفزا ، چو شوقم افزودی

روی پنهان مکن ، چو بنمودی

باز مخمور عشق را می ده

چون مدامم دهی، پیاپی ده

تا دگربار مستی آغازم

وین غزل را انیس خود سازم:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مثنوی

«انما العاشقون مذبوحون»

«عندباب الحبیب مطروحون»

عاشقان کشتگان زنده دلند

ز آتش عشق دوست مشتعلند

عاشقان را نه دود و نه عود است

نالهٔ عشق لحن داود است

دل عاشق ز عشق بیمار است

نالهٔ زیر عاشقان زار است

وصف معشوق را ز عاشق پرس

حسن عذرا ز چشم وامق پرس

وصف شیرین به نزد خسرو گوی

مهر لیلی ز طبع مجنون جوی

سوز پروانه شوق پروین دان

اصل سودای ویس و رامین دان

همه عالم، اگر پر از هوس است

بشر را اشتیاق هند بس است

جان فرهاد، اگر چه شیرین بود

عاقبت هم برای شیرین بود

هر که او را دلی بود، باری

ناگزیرش بود ز دلداری

ای که عاشق نه‌ای، حرامت باد

زندگانی، که می‌دهی بر باد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مثنوی

نکند جز که شوق دیدارت

خانهٔ صبر عاشقان غارت

آرزوی تو هردم از دل ریش

راتبی می‌برد به عادت خویش

نه فراغی به حسب حال منت

نه مجالی که بشنوم سخنت

سخنی کان از آن لب دلجوست

باد جانش فدا ، که جان داروست

عالم عاشقان ز حیرت او

در بدر می‌روند و کوی به کو

گرچه دردی است، عشق، بی‌درمان

هست درمان درد ما جانان

راه تو موضع سرم گردد

طالبم، گر میسرم گردد

تا به سودای تو گرفتارم

کافرم، گر ز خود خبر دارم

تا به گوشم حکایت تو رسید

دیگر از دیگران سخن نشنید

حسنت آوازه در جهان افکند

هردلی، کان شنید، جان افکند

خیل حسن تو ملک جان بگرفت

صیت حسنت همه جهان بگرفت

آرزوی تو آشکار و نهان

می‌دواند مرا به گرد جهان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

سر آغاز

ای هوای تو مونس جانم

مایهٔ درد و اصل درمانم

مرغ جان تا بیافت دیدهٔ باز

در هوای تو می‌کند پرواز

گفت و گوی تو روز و شب یارم

جست و جوی تو حاصل کارم

دلم از عشق توست دیوانه

تا تو شمعی، تو راست پروانه

نیک در کار خویش حیرانم

درد خود را دوا نمی‌دانم

در غم دوستان مهر گسل

دشمنان را بسوخت بر من دل

ما همه مشتری بی‌پایه

او و کالای او گران‌مایه

ای ز سوداییان درین بازار

فارغ از مثل من هزار هزار

خواب خواهم من از خدا به دعا

تا ببینم مگر به خواب تو را

نکند خود به خاطرت گذری

که کنی سوی بیدلی نظری

چون سرماست خاک سودایت

فرصتی، تا نهیم در پایت

می‌سزد جز به وقت دل بردن

التفاتی به بی‌دلی کردن

به تلطف ز ما ربودی دل

به تکبر کنون زیاد مهل

تو به خود عاشقی، زهی مشکل!

که ز ما بگذرد تو را در دل

تو سبق برده‌ای ز نیکویان

ما ز عشق تو این غزل گویان:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مثنوی

ای غم تو مجاور دل من

وز زمانه غم تو حاصل من

تا دلم باد، مبتلای تو باد

دایما بستهٔ بلای تو باد

دیده را دیدن تو می‌باید

وگرم قصد جان کنی شاید

دل ما را فراغت از جان است

زندگانی ما به جانان است

عشق، روزی که درد من بفزود

شد حقیقتی اگر مجازی بود

در ترقی است کار ما در عشق

بلکه اخلاص شد ریا در عشق

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل

در هوای تو جان و تن بارست

جان فدا کرد عاشق و وارست

صید خود را چرا زنی تو به تیر؟

کو به دام تو خود گرفتار است

در هلاک دلم چه می‌کوشی؟

چون که بیچاره خود درین کار است

دل بسی در غمت به خون غلتید

لیکن این بار خود سبکبار است

ای شبم روز با تو، بی‌رخ تو

روز روشن مرا شب تار است

عاشقان پیش چون تو صیادی

جان فدا می‌کنند و ناچار است

من ز تیرت امان نمی‌طلبم

لیکنم آرزوی دیدار است

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

مثنوی

عاشق بی‌قرار، از سر درد

به ریا مدتی چو طاعت کرد

از ریا دور بود اخلاصش

برد سوی عبادت خاصش

بوی تحقیق از آن مجاز شنود

دری از عاشقی برو بگشود

دایما مشتغل به ذکر خدای

نه به شه راه داد و نی به گدای

نه شنید از کسی، نه با کس گفت

در عبادت به آشکار و نهفت

هم رعیت مرید و هم شاهش

همه از ساکنان درگاهش

شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت

زد در شیخ و در جوابش گفت:

آنکه معشوق توست؟ گفت: آری

گر تو آنی من آن نیم، باری

زد بسی در ولیک سود نداشت

نگشود و بر خودش نگذاشت

شاه خوبان، چو دید آن حالت

متاثر شد از چنان حالت

در خود از درد عشق دردی دید

باز گردید و جای می نگزید

چون که در قصر خویش منزل کرد

با هزاران هزار انده و درد

سینه پر سوز ازو و دل بریان

جان به دریا غریق و تن به کران

گشت بیمار، چو نخورد و نخفت

دایما با خود این سخن می‌گفت:

طالبم را نگر، که شد مطلوب

یا محب مرا، که شد محبوب

ای پدر، بهر من طبیب مجوی

رو، ز بیمار خویش دست بشوی

کو نداند دوا عنای مرا

چاره مردن بود بلای مرا

درد دل را مجو دوا ز طبیب

به نگردد، مگر به بوی حبیب

چون که درد من از طبیب افزود

هیچ دارو مرا ندارد سود

نیست در دل ز زهر غم آن درد

که به تریاق دفع شاید کرد

من خود این درد را دوا دانم

لیکن از شرم گفت نتوانم

چون به یکبارگی برفت از کار

به اتابک رسید این گفتار

گفت اتابک که: محرم او کیست؟

باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟

سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟

زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟

چون بپرسید محرمش، به نهفت

راز خود را، چنان که بود، بگفت

عشق نقلی و چاره‌سازی او

بر غم خویش و بی‌نیازی او

وآنکه آن شب برفت و وا گردید

که چه بی‌التفاتی از وی دید

به تنی خسته و دلی پر غم

همه تقریر کرد با محرم

چون که محرم شنید ازو این راز

گفت در خدمت اتابک باز

گفت، اتابک چو این سخن بشنید:

باید این درد را دوا طلبید

با بزرگان عهد او بر شیخ

به تضرع بخواست از در شیخ

تا گشاید برو طریق وصول

کند از راه خادمیش قبول

زین نمط پیش او بسی راندند

قصهٔ راز پس فرو خواندند

رقتی در میانه پیدا شد

اثر عشق او هویدا شد

شیخ، از راه حق، فراغت را

به رضا گفت آن جماعت را:

این بنا بر مراد من منهید

لیک او را مراد او بدهید

پس اتابک گرفت او را دست

پیر عقد نکاح او در بست

پیش دختر از آن خبر بردند

همدمش ساعتی بیاوردند

یار محبوب و پس محب مرید

چون که در آستان شیخ رسید

زد سرانگشت بر درش در حال

بار دادش، کنون که بود حلال

عفت عشق و صدق یار نگر

حسن تدبیر و ختم کار نگر

نیست دل را، به هیچ نوع، از دوست

آن صفا کز معاملات نکوست

چون که بنیاد را بر اصل نهاد

بر دل خود در مراد گشاد

عشق او را چو خانه روشن کرد

خاندانش جهان مزین کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

حکایت

بود صاحبدلی به دانش و هوش

در نواحی فارس تره‌فروش

از قضای خدا و صنع اله

می‌گذشت او به راه خود ناگاه

پیش قصری رسید و در نگرید

صورت دختر اتابک دید

صورتی خوب دید و حیران شد

دل مجموع او پریشان شد

قرب سالی ز عشق می‌نالید

که رخ خوب دوست باز ندید

دایم از گریه دیده پرخون داشت

چشمها چشمه‌های جیحون داشت

بجز اوصاف او نخواند و نگفت

دایم از حسرتش نخورد و نخفت

با سگ کوی او همی گردید

سگ کویش بر آدمی بگزید

تا بدو خادمی پیام آورد

کین گذشت از حکایت آن کرد

سر خود گیر و گوش کن سخنی

چون تویی را کجا رسد چو منی؟

گر تو سودای عاشقی داری

شاید ار قصر شاه بگذاری

تو کجایی و ما کجا؟ هیهات!

در بیابان و آرزوی فرات؟

لیک اگر صادقی درین معنی

راه برگیر و بگذر از دعوی

به فلان کوه رو، مقامی ساز

کنج گیر و مگوی با کس راز

طاعت کردگار عادت کن

صانع خویش را عبادت کن

روزگاری بدین صفت می‌باش

خود شود طاعت نهانی فاش

در تو مردم ارادت افزایند

به تبرک به خدمتت آیند

هیچ چیزی ز کس قبول مکن

نیز با هیچ کس مگوی سخن

چون شوی در میان خلق علم

به اتابک رسد حدیث تو هم

چون اتابک تو را مرید شود

اندهت را فرح پدید شود

چون که عاشق پیام دوست شنید

امر او را به جان و دل بگزید

شد به کوهی که او اشارت کرد

چار دیوارکی عمارت کرد

وندر آنجا، چنان که دختر گفت

از عبادت نیارمید و نخفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:15 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل

ای شده چشم جان من به تو باز

از تو در دل نیاز و در جان آز

شب اندوه من نگردد روز

تا نبینم جمال روی تو باز

تو ز فارغی و ما داریم

بر درت سر بر آستان نیاز

در دلم آرزوی عشق تو را

نیست انجام، اگر بود آغاز

مرغ جانم ز آشیانهٔ تن

جز به کویت کجا کند پرواز؟

بیش ازینم ز خویش دور مدار

تا نگردد دریده پردهٔ راز

آخر، ای آفتاب جان افروز

سایه‌ای بر من ضعیف انداز

از تو ما را گذر نخواهد بود

گر اهانت کنی وگر اعزاز

در غمت هر نفس عراقی را

با خیالت حکایتی است دراز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  2:15 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها