سر آغاز
بود در کنج خانه صبح دمی
خاطر من بخود فتاده دمی
غزلی دلپذیر میگفتم
درر از عشق دوست میسفتم
نفسی وصف یار میراندم
ساعتی لوح دوست میخواندم
دل ز احوال نیک و بد آزاد
هر زمانم نتیجهای میداد
عقل گردون نورد گردنکش
جمع کرده دل از چهار وز شش
فکر عالم نمای معنی خوان
در دماغ خیال سرگردان
ذوق لذت شناس شاهد باز
کرده در عشق نغمهها آغاز
طبع رعناگرای شیرین کار
کرده حسن عروس فکر نگار
کلک نقاش خوی معنی جوی
کرده معنی روان، چو آب به جوی
خامهٔ نقشبند چابک دست
بتکی چند را صور میبست
آمد از عالم خفا به ظهور
یک یک از دل معانی مستور
در چنان حالتی که جان لرزد
دوست ناگاه حلقه بر در زد
صوت بر در زنان، ز قرع هوا
از ره گوش هوش گفت مرا:
خیز و بگشای در، که یار آمد
میوه از شاخ عمر بار آمد
بی خبر گشت عقل سرمستم
بیخود از جای خود برون جستم
بگشودم درش، چو رخ بنمود
در جنت به روی من بگشود
اندر آمد، ز ماه تابانتر
ز سهی سرو بس خرامانتر
سایهٔ غم برفت از سر من
کافتاب اندر آمد از در من
بر رخش همچو موی آشفتم
مست و حیران شدم بدو گفتم:
وه! که بس خوب و دلکش آمدهای
مرحبا! مرحبا! خوش آمدهای
بس لطیفی و نیک زیبایی
حوری و از بهشت میآیی
آدمی را چنین نباشد نور
ملکی؟ یا پری؟ بتی؟ یا حور؟
تا جهان است، مثل تو قمری
در نیامد به دلبری ز دری
چه ملک پیکری! بنام ایزد
کآفریدت ز روح تام ایزد
ماه رویی و آفتاب جبین
آدمیزاده کسی ندید چنین
لب لعلش، کزو زنم لبیک
کرد اشارت که: «السلام علیک»
گفتمش: صد دلت فدای سلام
«و علیک السلام و الاکرام»
از شراب غرور خوبی مست
موزه بر کند و ساعتی بنشست
سوی اشعار گفته مینگرید
این غزل بر ورق نوشته بدید:
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
مثنوی
عاشقان ره به عشق میپویند
درس تنزیل عشق میگویند
از می عشق اگر چه بیخبرند
راه جانان به جان همی سپرند
از شراب الست مستانند
تا ابد جمله می پرستانند
از می شرق دوست مست شدند
همه در پای عشق پست شدند
خویشتن را ز دست از آن دادند
کاندر آن کوی رخت بنهادند
از می نیستی چو بیخبرند
راه عشقش بسر چگونه برند؟
عشق را رهگذر دل و جان است
اولش طعنه در دل و جان است
دلم این مستی از الست آورد
این طلب زان هوا به دست آورد
دوست آنجا نظر چو بر ما کرد
اثر آن ظهور پیدا کرد
این صفا زان نظر پدید آمد
عشق را آنجا مگر پدید آمد
آرزومند آن نظر ماییم
روز و شب اندرین تمناییم
شده در هر دلیش پیوندی
کرده در پای هر یکی بندی
غزل
ای ملامت کنان بیحاصل
سعی کمتر کنید در باطل
هستم آشفته بر رخی، که برو
شد پری واله و ملک مایل
هست وصف جمال و نعت لبش
برتر از فکر سامع و قایل
دل دیوانه در سر زلفش
کی به زنجیرها شود عاقل؟
هرکه یکبار در همه عمرش
التفاتی کند، شود مقبل
از خیالش چه شاکرم! کو نیز
نیست از حال عاشقان غافل
ای صبا، ای صبا، غلام توام
گر گذاری کنی بدان منزل
حال بیچارگان بادیه را
برسانی بیار در محمل
گو: عراقی در آرزوی رخت
جان همی داد و حسرت اندر دل
دل من، چون به عشق مایل شد
عشق در گردنش حمایل شد
چون دل و عشق متفق گشتند
دل من عشق گشت و او دل شد
گاه بر رست چون نبات از گل
از دلم عشق و گاه نازل شد
روی بنمود و دل ببرد و نشست
کار من در فراق مشکل شد
من نمیدانم این بلا، دل را
از چه افتاده وز چه حاصل شد؟
ای عراقی، مکن شکایت دل
این بس او را که عشق منزل شد
آن غزال این غزل چو زیبا دید
به کرشمه به سوی من نگرید
زد چو طوطی یکی شکرخنده
گفت: ذوقت مزید و پاینده
کاندر آماج نطق معنی جوی
تیر فکر تو میشکافد موی
گرچه بسیار مینواختمت
به حقیقت کنون شناختمت
انعمالله نعمت عشقت
به چنین شعر و حکمت عشقت
زین صفت درها که طبع تو سفت
خوب گفتی و نیک خواهی گفت
گفتمش: مثل این نگفته کسی
گفت: ازین نوع گفتهاند بسی
شعر، در عالمی که مردانند
بازی کودکان همی خوانند
شاعری منقطع کند نورت
خاصه دعوی گری درین صورت
نشنیدی تو این حدیث صواب؟
از نبی: «کل مدع کذاب»
شعر آن به که خود ندانندش
زانکه «حیض الرجال» خوانندش
رو به تحصیل علم شو مشغول
که جز آن جمله فاضل است و فضول
ورنه، دعوی مکن، به معنی کوش
رو به کنجی درون نشین، خاموش
در مقامات عاشقان مست آی
ورنه بنشین و خویشتن مستای
خود ستوده است هر که اهل بود
خودستایی نشان جهل بود
یا سوار آی در سخنرانی
یا خطی باز ده به نادانی
یا درون شو بتاب خانهٔ عشق
یا برون نه قدم ز خانهٔ عشق
بس که گفتند هر یک از هوسی
غزل و قطعه و قصیده بسی
گر تو پر مایهای درین بازار
نمطی تازه و غریب بیار
گفتم: ای نور چشم ناخفته
همه گفتند، چیست ناگفته؟
ای به بوی تو زنده جان و تنم
من کیم؟ تا کجا رسد سخنم؟
گفت هی هی، نه این چنین، نه چنان
خویشتن را حقیر مایه مدان
سخن دل ز شاعری دور است
نثر منظوم و نظم منثور است
منشا این سخن هم از جایی است
موجب عشق حسن زیبایی است
در جهان هیچ کس مشوش عشق
نشد، الا ز سوز آتش عشق
هر زبانی سخن نداند گفت
هر بصیری گهر نداند سفت
همه را نیست، گر چه جان و تن است
جان معنی، که در تن سخن است
مرد، اگر بر فلک رسانندش
تا نگوید سخن، ندانندش
سخنی کز سر صفا گویند
آن نکوتر که برملا گویند
تو نه آنی کز اصل دیده نهای
شربت وصل را چشیده نهای
از صفا خاطر تو دارد نور
هستی از «حب ماسوی الله» دور
باز مانده نهای به صورت و بس
فرق دانی میان عشق و هوس
باز دانستهای حقیقت عشق
زانکه ورزیدهای طریقت عشق
اندرین شیوه تحفهای بردار
نزد عشاق یادگار بیار
پای در نه به جادهٔ تحقیق
از تو آغاز و از خدا توفیق
از عراقی سلام بر عشاق
از جگر خستگان درد فراق
ای ز روی تو آفتاب خجل
وز لبت آب زندگی حاصل
عاشقان را خیال عارض تو
در شب تیره نور دیده و دل
زانکه روی تو را ز غایت لطف
برگ گل شرمسار و لاله خجل
ز آرزوی قد تو سرو سهی
خشک بر جای مانده پا در گل
ای لبت را اسیر آب حیات
وی رخت را غلام شمع چگل
از برای کمند گیسویت
رشتهٔ جان عاشقان مگسل
رمقی بود باقی از جانم
که تو ناگه بدو شدی واصل
وای اگر خاطرت به جانب ما
لحظهای دیرتر شدی مایل
اتفاقی عجب: عراقی و وصل!
زانکه آشفته گم کند منزل
جنت قرب جای ایشان است
نور رضوان صفای ایشان است
جان من در هوای ایشان است
تن من خاک پای ایشان است
عقل کل هست گنگ و لایعقل
هر کجا ماجرای ایشان است
آفتابی، که عرش ذرهٔ اوست
مطلعش بر سمای ایشان است
به ازل، چون قبول یافتهاند
ابد اندر بقای ایشان است
همه در عشق خود فنا طلبند
که بقا در فنای ایشان است
حلم و ترک و حیا نشانهٔشان
علم و تقوی لوای ایشان است
از جناب خدای در دو جهان
این مراتب برای ایشان است
این مراتب به ذات ایشان نیست
کین کرم از خدای ایشان است
هرچه اندر جهان عراقی یافت
اثری از عطای ایشان است
دل ما، چون چراغ عشق افروخت
خرمن خویشتن به عشق بسوخت
انجم افروز اندرون عشق است
علت حکم کاف و نون عشق است
چون ز قوت سوی کمال آمد
کرسی تخت لایزال آمد
عشق معنی صراط عشاق است
عشق صورت رباط عشاق است
تا ازین راه بر کران نشوی
در خور خیل صادقان نشوی
چون تویی صورت و تویی معنی
مکن از عشق خویشتن دعوی
خویشتن را مبین، چو عشق آمد
شربت عشق بیخود آشامد
هر که زین باده جرعهای بخورد
به تن و جان خویش کی نگرد؟
اندرونی که درد او دارد
هرگز او را زیاد نگذارد
هر محبت، که در دلی پیداست
بی شک آن انقطاع غیر خداست
ابجد عشق، هر که خواهند نخست
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست
چون دلت تخته را فرو شوید
با تو این راز خود دلت گوید
ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی
طفل را هست شیر و دایه تویی
جای عشقی و جای معشوقی
همگی از برای معشوقی
میروی در سرای خستهدلان
این کرم بین تو با شکستهدلان
منزلش دل شد و هوایش عشق
دوستش دل شد، آشنایش عشق
آن غریبان منزل دنیی
آن عزیزان جنتالماوی
محرمان سراچهٔ قدسی
لوح خوانان سر نه کرسی
سالکان طریقهٔ علیا
راهداران جادهٔ سفلا
زنده جانان مرده در غم یار
مست حالان جان و دل هشیار
پادشاهان تخت روحانی
غوطهخواران بحر نورانی
شاهبازان در قفس مانده
پیش بینان بازپس مانده
از حدود وجود گم گشته
وز عقول و نفوس بگذشته
به کسی شان، ز دوست پروا، نه
سوخته، چون ز شمع، پروانه
همچو پروانه ز اشتیاق رخش
خویشتن را فگنده در آتش
در ره دوست پا ز سر کرده
ابجد عشق را ز بر کرده
چون ز کتاب دهر جیفه شده
بر سریر صفا خلیفه شده
یار خود دیده در پس پرده
تن به جان مانده، جان فدا کرده
می نخورده شده به بویی مست
دوست نادیده دل بداده ز دست
بر ره یار منتظر مانده
نمک شوق بر دل افشانده
بار محنت کشیده چون ایوب
زهر فرقت چشیده چون یعقوب
نظر جان ز جسم بگسسته
صدق «میعاد» باز دانسته
کرده از جان بسوی کوش چوروی
«لیس فی جبتی سوی الله» گوی
جان «اناالحق» زنان و تن بردار
فارغ از جنت و گذشته ز نار
علم اتحاد بر بسته
لشکر خشم و آز بشکسته
بن و بیخ خیال برکنده
گشته آزاد و هم چنان بنده
حکایت
بود معروف زادهای عاقل
مستعد و محصل و فاضل
کرده تحصیل علم حکمت و شرع
طالب اصل کار و تارک فرع
مرد سالک، جوان صاحب درد
رخ سوی خانقاه شبلی کرد
به ارادت درآمد از در او
تا رهاند ز بار خود سر او
شیخ شبلی ز عالم تجرید
عشق فرمود اولا به مرید
گفتش: اول به حسن عاشق شو
وندر آن عشق نیک صادق شو
پس بیا، چون صفات شد حاصل
تا رسانم تو را به عالم دل
چون مرید آن سخن شنید از شیخ
این اشارت به جان خرید از شیخ
امر شیخش چو آن چنان آمد
به خرابات عاشقان آمد
گوش کن تا:، چها مقدر فرد
در کرامات شیخ تعبیه کرد
چون که از خانقه برون آمد
بوی شوقش به اندرون آمد
در گذرگه کسی که اول دید
دل بدو داد و عشق او بخرید
حسن او را به چشم عشق بدید
عشق او بر وجود خویش گزید
زو دماغ دلش معطر شد
در دلش عشق او مقرر شد
گشت ناگاه از هوای دلش
بسته در دام عشق پای دلش
وان که بربود ناگهان دل وی
به خرابات رفت و او در پی
بخرابات رفت و سر بنهاد
با خراباتیان خراب افتاد
قرب سالی مرید عاشق مست
در خرابات بود باده به دست
ز آتش عشق دوست میجوشید
بادهٔ عشق او همی نوشید
چون خودی خودش ز یاد برفت
خرمنش جملگی به باد برفت
عشق «اویی» او ازو بربود
او نه معدوم ماند و نه موجود
شیخ شبلی به چشم حال بدید
که به غایت رسید کار مرید
از خراباتیش طلب فرمود
نقد آن عشق را عیار افزود
زان مجازش حقیقی بنمود
قفل غم از در دلش بگشود
زان میانش به خلوتی بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
مرد عاشق چو پیر خلوت شد
از می مهر مست حضرت شد
چون که در راه عشق صادق شد
مقتدای هزار عاشق شد
چون بدید این غزل بدین سان خوب
ملتفت شد به طالب آن مطلوب
دست یازید و بر گرفت و بخواند
در بد و نیک این سخن میراند
چون به آخر رسید خوش بگریست
گفت: بیچاره این عراقی کیست؟
گفتم: ای جان جان، من مسکین
در بیابان عشق گفتهام این
گفت: آنگه شود مرا باور
که بدین قافیت یکی دیگر
بر بدیهه بگویی اندر حال
باشد این در فراق و آن ز وصال
آن غزل در فراق جانان بود
وین یکی در وصال باید زود
گفتم: ای مایهٔ سخن گفتن
از تو بنوشتن و ز من گفتن
گفت: کو کاغذ و دوات و قلم؟
دادمش: تا نوشت این غزلم:
مطربا، نغمهٔ حزین بر دار
یک زمانم دماغ جان تر دار
از نه آهنگ خردهٔ عشاق
نغمهای گو، ز پردهٔ عشاق
مردم از هجر دوست، یک دمهای
دل من زنده کن به زمزمهای
تا من اندر سماع عشق آیم
مجلس عاشقان بیارایم
نفسی بگذرم ازین پس و پیش
ساعتی بنگرم به هستی خویش
چون که پی گم کنم ازین هستی
راه یابم به عالم مستی
همچو مستان سماع برگیرم
نعرهٔ شوق دوست درگیرم
ساعتی همچو آرزومندان
ز اشتیاق حبیب در میدان
مرغ بسمل صفت، زنم پر و بال
وآیم از روزگار حال به قال
شرح عشق محب و حسن حبیب
بدهم یک به یک علیالترتیب:
روز اول، چو جوهر انسان
مایل عشق بود و خالی از آن
واهب اصل آلتی بخشید
که بدو نیک را ز بد بگزید
در زمانه بدید تو بر تو
حسن با قبح و زشت با نیکو
گشت ناظر به صورت هر دو
ز صفا و کدورت هر دو
چون شد اندر دلش صفا غالب
نشد او جز جمال را طالب
روی زیبا ز روی بد بگزید
بد نخواهد کسی، چو نیکو دید
هر کجا حسن دلربایی دید
چشم جانش همی درو نگرید
هر دمش کسوتی لطیف نمود
هر زمانش ارادتی افزود
هر که عاشق به دیدهٔ جان شد
گلخنی وار پیش سلطان شد:
آن شنیدی که عاشقی جانباز
وعظ گفتی به خطهٔ شیراز؟
سخنش منبع حقایق بود
خاطرش کاشف دقایق بود
روزی آغاز کرد بر منبر
سخنی دلفریب و جان پرور
بود عاشق، زد از نخست سخن
سکهٔ عشق بر درست سخن
مستمع عاشقان گرم انفاس
همه مستان عشق بی می و کاس
گرم تازان عرصهٔ تجرید
پاکبازان عالم توحید
عارفی زان میان بپا برخاست
گفت: عشاق را مقام کجاست؟
پیر عاشق، که در معنی سفت
از سر سوز عشق با او گفت:
نشنیدی که ایزد وهاب
گفت: «طوبی لهم و حسن مب»؟
این بگفت و براند از سر شوق
سخن اندر میان به غایت ذوق
ناگهان روستاییی نادان
خالی از نور، دیدهٔ دل و جان
ناتراشیده هیکلی ناراست
همچو غولی از آن میان برخاست
لب شده خشک و دیدهتر گشته
پا ز کار اوفتاد، سر گشته
گفت: کای مقتدای اهل سخن
غم کارم بخور، که امشب من
خرکی داشتم، چگونه خری؟
خری آراسته به هر هنری
خانهزاد و جوان و فربه و نغز
استخوانش، ز فربهی، همه مغز
من و او چون برادران شفیق
روز و شب همنشین و یار و رفیق
یک دم آوردم آن سبک رفتار
به تفرج میانهٔ بازار
ناگهانش ز من بدزدیدند
از جماعت بپرس: اگر دیدند؟
مجلس گرم و غرقه در اسرار
چون در آن معرض آمد این گفتار
حاضران خواستندش آزردن
خر ز مسجد بپا گه آوردن
پیر گفتا بدو که: ای خرجو
بنشین یک زمان و هیچ مگو
نطق دربند و گوش باش دمی
بنشین و خموش باش دمی
پس ندا کرد سوی مجلسیان:
کاندرین طایفه، ز پیر و جوان
هرکه با عشق در نیامیزد
زین میانه به پای برخیزد
ابلهی، همچو خر، کریه لقا
چست برخاست، از خری، برپا
پیر گفتا: تویی که در یاری
دل نبستی به عشق؟ گفت: آری
بانگ بر زد، بگفت: ای خر دار
هان! خرت یافتم بیار افسار
ویحک! ای بیخبر ز عالم عشق
ناچشیده حلاوت غم عشق
خر صفت، بار کاه و جو برده
بیخبر زاده، بیخبر مرده
از صفاهای عشق روحانی
بیخبر در جهان، چو حیوانی
طرفه دون همتی و بیخبری
که ندارد به دلبری نظری
هر حرارت، که عقل شیدا کرد
نور خورشید عشق پیدا کرد
هر لطافت، که در جمال افزود
اثر عشق پاکبازان بود
گر تو پاکی، نظر به پاکی کن
منقطع از طباع خاکی کن
سوز اهل صفا به بازی نیست
عشقبازی خیالبازی نیست
رو، در عشق آن نگارین زن
که تو از عشق او شدی احسن
هر که عشقش نپخت و خام بماند
مرغ جانش اسیر دام بماند
عشق ذوقی است، همنشین حیات
بلکه چشم است بر جبین حیات
عشق افزون ز جان و دل جانی است
بلکه در ملک روح سلطانی است
گاه باشد که عشق جان گردد
گاه در جان جان نهان گردد
گاه جان زنده شد، حیاتش عشق
گاه شد چون زمین، نباتش عشق
آب در میوهٔ خرد عشق است
بلکه آب حیات خود عشق است
لذت عشق عاشقان دانند
پاکبازان جان فشان دانند
هر که بر خوان این هوس خام است
نیست معنی درو، همه نام است
هر که از عشق بیخبر باشد
اندرین ره بسان خر باشد
بیخبر در بریدن منزل
قند بر دوش و کاه و جو در دل
روز و شب، سال و ماه آواره
در بیابان نفس اماره
هر که عاشق نگشت در معنی
آدمی صورت است و خر معنی
بود مردی همیشه در گلخن
گلخنش بود سال و مه گلشن
گرد حمام نفس میگردید
گلخن جسم را همی تابید
زان مقامش ملال پیدا شد
به تفرج به سوی صحرا شد
یک دم از گلخن بدن بپرید
گرد صحرای روح می گردید
دید آب روان و سبزه و گل
مرده در پای حسن گل، بلبل
گرد آن مرغزار میگردید
باز دانست پاک را ز پلید
گفت با خویشتن که: این گلشن
هست بسیار خوشتر از گلخن
ناگهان دلبری فرشته لقا
اندر آن مرغزار شد پیدا
مرکب حسن را سوار شده
صد چو یوسف رکابدار شده
از رخ خوب و عارض پر نور
رشک صد آفتاب و منظر حور
صد دل شاهد شکر گفتار
برده از ره به طرهٔ طرار
صد ستاره مهش عرق کرده
آفتابی ز نو برآورده
صد هزاران دلی به غم خسته
برده، در دام زلفها بسته
چشم مستش چو ابروی دلکش
خوب با خوب دیده خوش با خوش
قطرهٔ ژاله بر گل خندان
نسبتی دان بدان لب و دندان
تن و جانش چنان مطهر و پاک
که تو گفتی نداشت بهره ز خاک
عزم نخجیرگاه کرده و مست
تیرش اندر کمان، کمان در دست
راست گویی مگر به غمزهٔ خود
عاشقان را به تیر خواهد زد
گلخنی بینوا و ناموزون
از بن گلخن آمده بیرون
عارضی آن چنان منور دید
شاهزاده چو سوی او نگرید
زورش از پا برفت و دل از دست
شد درو، از شراب حیرت، مست
خون ز سودای دل ز چشمان ریخت
بس به غربال چشم خون میبیخت
جامهٔ گلخنی ز تن بدرید
در پی آن پسر همی گردید
بوی عشقش ز خون دل بشنید
از تعجب به حال او نگران
بادپا را فروگذاشت عنان
سوی نخجیر گاه شد به شتاب
گلخنی اوفتاده مست و خراب
ناوک فرقتش جگر خسته
وز ملاقات امید بگسسته
دل بداده ز دست و شوریده
از تن و جان امید ببریده
با دلی خسته و درونی ریش
غرقه در خون ز اشک دیدهٔ خویش
روز دیگر، چو شاه وا گردید
گلخنی را هنوز در خون دید
مست مست اندرو نگاهی کرد
گلخنی دوست دید و آهی کرد
آن نگارین ره حرم برداشت
گلخنی را بدان صفت بگذاشت
وامقی گشته در پی عذرا
گاه در شهر و گاه در صحرا
گاه سودای آن پری پختی
گاه با خویشتن همی گفتی:
چه خیال است؟ پادشاهی را
به گدایی کجا بود پروا؟
گر بپرسد کسی ز من حالم
من چه گویم که از که مینالم؟
نیست یارای گفتنم با کس
که دلم را به وصل کیست هوس؟
منزلم دور و بس گرانبارم
چون کنم؟ چیست چارهٔ کارم؟
جگرش سوخته، دلش بریان
سال و مه خسته، روز و شب گریان
باطنش مست و ظاهرش هشیار
در پی یار و بیخبر ز اغیار
گر به شهر آمدی، به هر ایام
نزدی جز به کوی دلبر گام
پیش هیچ آفریده ندریده
پردهٔ راز آن پسندیده
با نم چشم و اشک چون باران
راز یاران نهفته ز اغیاران
با سگ کوی دوست همدم شد
به چنین فرصتی چه خرم شد؟
کرده در چشم جان، به بوی حبیب
خاک پای سگان کوی حبیب
مدتی با دل ز غم به دو نیم
بود در کوی آن نگار مقیم
تا غلامی برو شبیخون کرد
زان مقامش به زور بیرون کرد
بیدل و جان همی دوید بسر
تا به جای سگان آن دلبر
چون دو هفته برآمد از ایام
آن نگارین، دو هفته ماه تمام
صفت نخجیر را مطول کرد
عزم نخجیر گاه اول کرد
عاشق مستمند بیچاره
بود در کوه و دشت آواره
دیده پر خون، دماغ پر سودا
جان ز آشوب عشق در غوغا
غم هجران تنش چو مو کرده
در میان وحوش خو کرده
در بیابان عشق سرگردان
همچو مجنون مشوش و عریان
گشته فارغ ز گلخن و حمام
آشنایی گرفته با دد و دام
ناکهان دل فگار شد آگاه
که به نخجیر خواهد آمد شاه
آهویی دید کشته، بخروشید
پوست برکند ازو و در پوشید
پوست در سر کشید آهووار
تا به تیرش مگر زند دلدار
شاهزاده، چو در رسید از راه
کرد گرد شکارگاه نگاه
صورتی دید همچو آهویی
غافل از عادت تگ و پویی
گفت: غافل نشسته است این دد
اندر آورد تیر و بر وی زد
گلخنی زخم تیر در دل خورد
جان و تن نیز در سردل کرد
بیخود آن پوست دور کرد ز تن
گفت: دستت درست باد، بزن!
تیر کز شست دلبران آید
هدفش جان عاشقان آید
چشمهٔ خون روانش از دل ریش
رقص میکرد از طرب، بیخویش
ذره چون آفتاب را بیند
در هوایش ز رقص ننشیند
در رگش چون نماند خون برجا
سست شد، اندر اوفتاد ز پا
بر گذرگاه دوست بر خون خفت
جان همی داد و این غزل میگفت: