پاسخ به: رباعیات عراقی
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند
خود را به میان ما در انداختهاند
خود گویند راز و خود میشنوند
زین آب و گلی بهانه بر ساختهاند
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد
با دیدهٔ کور باد در سر دارد
در دست عصایی ز زمرد دارد
کوری به نشاط شب مکرر دارد
در سابقه چون قرار عالم دادند
مانا که نه بر مراد آدم دادند
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد
نی بیش به کس دهند و نی کم دادند
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟
بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است
انصاف بده، به مستی مل چه کند؟
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند
در پردهٔ اسرار شدن نتوانند
صندوقچهٔ سر قدم بس عجب است
در بند و گشادش همه سرگردانند
زان پیش که این چرخ معلا کردند
وز آب و گل این نقش معما کردند
جامی ز می عشق تو بر ما کردند
صبر و خرد ما همه یغما کردند
قومی هستند، کز کله موزه کنند
قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند
قومی دگرند ازین عجبتر ما را
هر شب به فلک روند و دریوزه کنند
در کوی تو عاشقان درآیند و روند
خون جگر از دیده گشایند و روند
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم
ورنه دگران چو باد آیند و روند
ملک دو جهان را به طلبکار دهند
وین سود و زیان را به خریدار دهند
بویی که صبا ز کوی جانان آورد
وقت سحر آن را به من زار دهند
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند
جان جز به دو لعل آبدارش ندهند
در بارگه وصل، جلالش میگفت:
این سر که نه عاشق است بارش ندهند
مازار کسی، کز تو گزیرش نبود
جز بندگی تو در ضمیرش نبود
بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز
جز آب دو دیده دستگیرش نبود
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟
در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟
جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است
اندیشهٔ چیز دگرت نیست، چه سود؟
حاشا! که دل از خاک درت دور شود
یا جان ز سر کوی تو مهجور شود
این دیدهٔ تاریک من آخر روزی
از خاک قدمهای تو پر نور شود
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید
وز رحمت تو به بندگان داده نوید
شد موی سفید و من رها کرده نیم
در نامهٔ خود بجای یک موی سفید
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید
گر ناز کند و گر نوازد شاید
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل
کز روی نکو به جز نکویی ناید