غزل شمارهٔ ۱۱۹
دل در گره زلف تو بستیم دگر بار
وز هر دو جهان مهر گسستیم دگربار
جام دو جهان پر ز می عشق تو دیدیم
خوردیم می و جام شکستیم دگربار
شاید که دگر نعرهٔ مستانه برآریم
کز جام می عشق تو مستیم دگربار
المنة لله که پس از محنت بسیار
با تو نفسی خوش بنشستیم دگربار
چون طرهٔ تو شیفتهٔ روی تو گشتیم
هیهات! که خورشید پرستیم دگربار
ما ترک مراد دل خودکام گرفتیم
تا هرچه کند دوست خوشستیم دگربار
با عشق تو ما راه خرابات گرفتیم
از صومعه و زهد برستیم دگربار
در بندگی زلف چلیپات بماندیم
زنار هم از زلف تو بستیم دگربار
تا راز دل ما نکند فاش عراقی
اینک دهن از گفت ببستیم دگربار
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۱۲۰
دل در گره زلف تو بستیم دگربار
در دام سر زلف تو شستیم دگربار
از نرگس مخمور تو مخمور بماندیم
وز جام می لعل تو مستیم دگربار
از بادهٔ عشق تو یکی جرعه چشیدیم
صد توبه به یک جرعه شکستیم دگربار
ما قبلهٔ خود روی چو خورشید تو کردیم
دل در گره زلف تو بستیم و برآنیم
جویای سر زلف چو شستیم دگربار
کان جان که نسیم سر زلف تو به ما داد
هم با سر زلف تو فرستیم دگربار
از پیشگه وصل چو برخاست عراقی
با تو دمکی خوش بنشستیم دگربار
غزل شمارهٔ ۱۲۱
رخ سوی خرابات نهادیم دگربار
در دام خرابات فتادیم دگربار
از بهر یکی جرعه دو صد توبه شکستیم
در دیر مغان روزه گشادیم دگربار
در کنج خرابات یکی مغبچه دیدیم
در پیش رخش سر بنهادیم دگربار
آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم
در دست یکی مغبچه دادیم دگربار
یک بار ندیدیم رخش وز غم عشقش
صدبار بمردیم و بزادیم دگربار
دیدیم که بیعشق رخش زندگیی نیست
بیعشق رخش زنده مبادیم دگربار
غم بر دل ما تاختن آورد ز عشقش
با این همه غم، بین که چه شادیم دگربار
شد در سر سودای رخش دین و دل ما
بنگر، دل و دین داده به بادیم دگربار
عشقش به زیان برد صلاح و ورع ما
اینک همه در عین فسادیم دگربار
با نیستی خود همه با قیمت و قدریم
با هستی خود جمله کسادیم دگربار
تا هست عراقی همه هستیم مریدش
چون نیست شود، جمله مرادیم دگربار
غزل شمارهٔ ۱۲۲
نظر ز حال من ناتوان دریغ مدار
نظارهٔ رخت از عاشقان دریغ مدار
اگر سزای جمال تو نیست دیده رواست
خیال روی تو باری ز جان دریغ مدار
به پرسش من رنجور اگر نمیآیی
عنایتی ز من ناتوان دریغ مدار
ز خوان وصل تو چون قانعم به دیداری
تو نیز این قدر از میهمان دریغ مدار
به من، که گرد درت چون سگان همی گردم
نواله گر ندهی، استخوان دریغ مدار
چو دوستان را بر تخت وصل بنشانی
ز من، که خاک توام، آستان دریغ مدار
چو با ندیمان جام شراب نوش کنی
نصیب جرعهای از خاکیان دریغ مدار
غزل شمارهٔ ۱۲۴
مرا از هر چه میبینم رخ دلدار اولیتر
نظر چون میکنم باری بدان رخسار اولیتر
تماشای رخ خوبان خوش است، آری، ولی ما را
تماشای رخ دلدار از آن بسیار اولیتر
بیا، ای چشم من، جان و جمال روی جانان بین
چو عاشق میشوم باری، بدان رخسار اولیتر
ز رویش هرچه بگشایم نقاب روی او اولی
ز زلفش هر چه بر بندم، مرا زنار اولیتر
کسی کاهل مناجات است او را کنج مسجد به
مرا، کاهل خراباتم، در خمار اولیتر
فریب غمزهٔ ساقی چو بستاند مرا از من
لبش با جان من در کار و من بیکار اولیتر
چو زان می درکشم جامی، جهان را جرعهای بخشم
جهان از جرعهٔ من مست و من هشیار اولیتر
به یک ساغر در آشامم همه دریای مستی را
چو ساغر میکشم، باری، قلندروار اولیتر
خرد گفتا: به پیران سر چه گردی گرد میخانه؟
ازین رندی و قلاشی شوی بیزار اولیتر
نهان از چشم خود ساقی مرا گفتا: فلان، می خور
که عاشق در همه حالی چو من میخوار اولیتر
عراقی را به خود بگذار و بیخود در خرابات آی
که این جا یک خراباتی ز صد دیندار اولیتر
غزل شمارهٔ ۱۲۳
غلام روی توام، ای غلام، باده بیار
که فارغ آمدم از ننگ و نام، باده بیار
کرشمههای خوش تو شراب ناب من است
درآ به مجلس و پیش از طعام باده بیار
به غمزهای چو مرا مست میتوانی کرد
چه حاجت است صراحی و جام؟ باده بیار
به مستی از لب تو وام کردهام بوسی
گر آمدی به تقاضای وام، باده بیار
مگر که مرغ طرب درفتد به دام مرا
شده است تن همه دیده چو دام، باده بیار
کجاست دانهٔ مرغان؟ که طوطی روحم
فتاد از پی دانه به دام، باده بیار
نظام بزم طرب از می است، مجلس ما
چو می نگیرد بی می نظام، باده بیار
عنان ربود ز من توسن طرب، ساقی
مگر زبون شود این بدلگام، باده بیار
ز انتظار چو ساغر دلم پر از خون شد
مدار منتظرم بر دوام، باده بیار
اگر چه روز فروشد، صبوح فوت مکن
که آفتاب برآید ز جام، باده بیار
درین مقام که خونم حلال میداری
مدار خون صراحی حرام، باده بیار
به وقت شام، بیا تا قضای صبح کنیم
اگر چه صبح خوش آید، به شام باده بیار
نمیپزد تف غم آرزوی خام مرا
برای پختن سودای خام باده بیار
منم کنون و یکی نیم جان رسیده به لب
همی دهم به تو، بستان تمام، باده بیار
به مستی از لب تو میتوان ستد بوسی
مگر رسم ز لب تو به کام، باده بیار
مرا ز دست عراقی خلاص ده نفسی
غزل شمارهٔ ۱۲۵
نیم چون یک نفس بی غم دلم خون خوار اولیتر
ندارم چون دلی خرم، تنی بیمار اولیتر
نیابد هر که دلداری، چو من زار و حزین اولی
نبیند هر که غمخواری، چو من غمخوار اولیتر
دلی کز یار خود بویی نیابد تن دهد بر باد
چنین دل در کف هجران اسیر و زار اولیتر
وصال او نمییابم، تن اندر هجر او دارم
به شادی چون نیم لایق، مرا تیمار اولیتر
چو درد او بود درمان، تن من ناتوان خوشتر
چو زخم او شود مرهم، دلم افگار اولیتر
چو روزی من از وصلش همه تیمار و غم باشد
به هر حالی مرا درد و غم بسیار اولیتر
دلا، چون عاشق یاری، به درد او گرفتاری
همی کن ناله و زاری، که عاشق زار اولیتر
هر آنچه آرزو داری برو از درگه او خواه
ز هر در، کان زند مفلس، در دلدار اولیتر
عراقی، در رخ خوبان جمال یار خود میبین
نظر چون میکنی باری به روی یار اولیتر
غزل شمارهٔ ۱۲۶
سر به سر از لطف جانی ای پسر
خوشتر از جان چیست؟ آنی ای پسر
میل دلها جمله سوی روی توست
رو که شیرین دلستانی ای پسر
زان به چشم من درآیی هر زمان
کز صفا آب روانی ای پسر
از می حسن ار چه سرمستی، مکن
با حریفان سرگرانی ای پسر
وعده ای می ده، اگر چه کج بود
کز بهانه درنمانی ای پسر
بر لب خود بوسه زن، آنگه ببین
ذوق آب زندگانی ای پسر
زان شدم خاک درت کز جام خود
جرعهای بر من فشانی ای پسر
از لطیفی مینماند کس به تو
زان یقینم شد که جانی ای پسر
گوش جانها پر گهر در حضرتت
کز سخن در میچکانی ای پسر
در دل و چشمم، ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ای پسر
نیست در عالم عراقی را دمی
بی لب تو زندگانی ای پسر
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
چاره ساز آن را که از تو نیستش یک دم گزیر
مانده در تیه فراقم، رهنمایا، ره نمای
غرقهٔ دریای هجرم، دستگیرا، دست گیر
در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد به جان
چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسیر
سوی من بنگر، که عمری بر امید یک نظر
ماندهام چون خاک بر خاک درت خوار و حقیر
از تو بو نایافته، نه راحتی دیده ز عمر
ساخته با درد بیدرمان تو، مسکین فقیر
دل که سودای تو میپخت آرزویش خام ماند
کو تنور آرزو تا اندر او بندم فطیر؟
دایهٔ مهرت به شیر لطف پرورده است جان
شیرخواره چون زید، کش باز گیرد دایه شیر؟
ز آفتاب مهر بر دل سایه افگن، تا شود
در هوای مهر روی تو چو ذره مستنیر
گر فتد بر خاک تیره پرتو عکس رخت
گردد اندر حال هر ذره چو خورشید منیر
وز نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
خوشتر از خلد برین گردد درکهای سعیر
غزل شمارهٔ ۱۲۷
آب حیوان است، آن لب، یا شکر؟
یا سرشته آب حیوان با شکر؟
نی خطا گفتم: کجا لذت دهد
آب حیوان پیش آن لب یا شکر؟
کس نگوید نوش جانها را نبات
کس نخواند جان شیرین را شکر
لعل تو شکر توان گفت، ار بود
کوثر و تسنیم جان افزا شکر
قوت جان است و حیات جاودان
نیست یار لعل تو تنها شکر
ای به رشک از لعل تو آب حیات
وی خجل زان لعل شکرخا شکر
وامق ار دیدی لب شیرین تو
خود نجستی از لب عذرا شکر
نام تو تا بر زبان ما گذشت
میگدازد در دهان ما شکر
از لب و دندان تو در حیرتم
تا گهر چون میکند پیدا شکر؟
تا دهانت شکرستان گشت و لب
در جهان تنگ است چون دلها شکر
من چرا سودایی لعلت شدم
از مزاج ار میبرد سودا شکر؟
گرد لعل تو همی گردد نبات
نی، طمع دارد از آن لبها شکر
گرد بر گرد لب شیرین تو
طوطیان بین جمله سر تا پا شکر
لعل و گفتار تو با هم در خور است
باشد آری نایب حلوا شکر
طبع من شیرین شد از یاد لبت
ای عجب، چون میشود دریا شکر؟
لفظ شیرین عراقی چون لبت
میفشاند در سخن هر جا شکر
غزل شمارهٔ ۱۳۰
به دست غم گرفتارم، بیا ای یار، دستم گیر
به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار، دستم گیر
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر
ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر
کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر
به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بیپایان
ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر
همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر
چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر
شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر
نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غمخواری
ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر
عراقی، چون نهای خرم، گرفتاری به دست غم
فغان کن بر درش هر دم، که ای غمخوار، دستم گیر
غزل شمارهٔ ۱۲۹
بر درت افتادهام خوار و حقیر
از کرم، افتادهای را دست گیر
دردمندم، بر من مسکین نگر
تا شود درد دلم درمان پذیر
از تو نگریزد دل من یک زمان
کالبد را کی بود از جان گزیر؟
دایهٔ لطفت مرا در بر گرفت
داد جای مادرم صد گونه شیر
چون نیابم بوی مهرت یک نفس
از دل و جانم برآید صد نفیر
دل، که با وصلت چنان خو کرده بود
در کف هجرت کنون مانده است اسیر
باز هجرت قصد جانم میکند
کشتهای را بار دیگر کشته گیر
غزل شمارهٔ ۱۳۱
بیدلی را بی سبب آزرده گیر
خاکساری را به خاک اسپرده گیر
خستهای از جور عشقت کشته دان
والهای از عشق رویت مرده گیر
گر چنین خواهی کشیدن تیغ غم
جانم اندر تن چون خون افسرده گیر
چند خواهی کرد ازین جور و ستم؟
بیدلی از غم به جان آزرده گیر
بردهای، هوش دلم، اکنون مرا
نیم جانی مانده وین هم برده گیر
گر بخواهی کرد تیمار دلم
از غم و تیمار جانم خرده گیر
ور عراقی را تو ننوازی کنون
عالمی از بهر او آزرده گیر
غزل شمارهٔ ۱۳۲
ای مطرب درد، پرده بنواز
هان! از سر درد در ده آواز
تا سوختهای دمی بنالد
تا شیفتهای شود سرافراز
هین! پرده بساز و خوش همی سوز
کان یار نشد هنوز دمساز
دلدار نساخت، چون نسوزم؟
سوزم، چو نساخت محرم راز
ماتم زدهام، چرا نگریم؟
محنت زدهام، چه میکنم ناز؟
ای یار، بساز تا بسوزم
یا با سوزم بساز و بنواز
یک جرعه ز جام عشق در ده
تا بو که رهانیم ز خود باز
ور سوختن من است رایت
من ساختهام، بسوز و بگداز
گر یار نساخت، ای عراقی،
خیز از سر سوز نوحه آغاز
در درد گریز، کوست همدم
با سوز بساز، کوست همساز
غزل شمارهٔ ۱۳۳
چون تو کردی حدیث عشق آغاز
پس چرا قصه شد دگرگون باز؟
من ز عشق تو پرده بدریده
تو نشسته درون پرده به ناز
تو ز من فارغ و من از غم تو
کرده هر لحظه نوحهای آغاز
من چو حلقه بمانده بر در تو
کردهای در به روی بنده فراز
آمدم با دلی و صد زاری
بر در لطف تو، ز راه نیاز
من از آن توام، قبولم کن
از ره لطف یکدمم بنواز
آمدم بر درت به امیدی
ناامیدم ز در مگردان باز