غزل شمارهٔ ۴۴
هر که را جام می به دست افتاد
رند و قلاش و میپرست افتاد
دل و دین و خرد زدست بداد
هر که را جرعهای به دست افتاد
چشم میگون یار هر که بدید
ناچشیده شراب، مست افتاد
وانکه دل بست در سر زلفش
ماهیآسا، میان شست افتاد
لشکر عشق باز بیرون تاخت
قلب عشاق را شکست افتاد
عاشقی کز سر جهان برخاست
زود با دوستش نشست افتاد
هر که پا بر سر جهان ننهاد
همت او عظیم پست افتاد
سر جان و جهان ندارد آنک:
در سرش بادهٔ الست افتاد
وآنکه از دست خود خلاص نیافت
در ره عشق پایبست افتاد
هان، عراقی، ببر ز هستی خویش
نیستی بهرهات ز هست افتاد
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۴۵
باز دل از در تو دور افتاد
در کف صد بلا صبور افتاد
نیک نزدیک بود بر در تو
تا چه بد کرد کز تو دور افتاد
یا حسد برد دشمن بد دل
یا مرا دوستی غیور افتاد
ماتم خویشتن همی دارد
چون مصیبت زده، ز سور افتاد
چون ز خاک در تو سرمه نیافت
دیدهام بیضیا و نور افتاد
جان که یک ذره انده تو بیافت
در طربخانهٔ سرور افتاد
از بهشت رخ تو بیخبر است
تن که در آرزوی حور افتاد
چون عراقی نیافت راه به تو
گمرهی گشت و در غرور افتاد
غزل شمارهٔ ۴۶
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
رمزی از اسرار باده کشف کرد
راز مستان جمله بر صحرا نهاد
قصهٔ خوبان به نوعی باز گفت
کاتشی در پیر و در برنا نهاد
از خمستان جرعهای بر خاک ریخت
جنبشی در آدم و حوا نهاد
عقل مجنون در کف لیلی سپرد
جان وامق در لب عذرا نهاد
دم به دم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
چون نبود او را معین خانهای
هر کجا جا دید، رخت آنجا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن را بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد
یک کرشمه کرد با خود، آنچنانک:
فتنهای در پیر و در برنا نهاد
کام فرهاد و مراد ما همه
در لب شیرین شکرخا نهاد
بهر آشوب دل سوداییان
خال فتنه بر رخ زیبا نهاد
وز پی برک و نوای بلبلان
رنگ و بویی در گل رعنا نهاد
تا تماشای وصال خود کند
نور خود در دیدهٔ بینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
شور و غوغایی برآمد از جهان
حسن او چون دست در یغما نهاد
چون در آن غوغا عراقی را بدید
نام او سر دفتر غوغا نهاد
غزل شمارهٔ ۴۷
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
جان ما را در کف غوغا نهاد
فتنهای انگیخت، شوری درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد
جای خالی یافت از غوغا و شور
شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد
نام و ننگ ما همه بر باد داد
نام ما دیوانه و رسوا نهاد
چون عراقی را، درین ره، خام یافت
جان ما بر آتش سودا نهاد
غزل شمارهٔ ۴۸
بر من، ای دل، بند جان نتوان نهاد
شور در دیوانگان نتوان نهاد
های و هویی در فلک نتوان فکند
شر و شوری در جهان نتوان نهاد
چون پریشانی سر زلفت کند
سلسله بر پای جان نتوان نهاد
چون خرابی چشم مستت میکند
جرم بر دور زمان نتوان نهاد
عشق تو مهمان و ما را هیچ نه
هیچ پیش میهمان نتوان نهاد
نیم جانی پیش او نتوان کشید
پیش سیمرغ استخوان نتوان نهاد
گرچه گهگه وعدهٔ وصلم دهد
غمزهٔ تو، دل بر آن نتوان نهاد
گویمت: بوسی به جانی، گوییم:
بر لبم لب رایگان نتوان نهاد
بر سر خوان لبت، خود بیجگر
لقمهای خوش در دهان نتوان نهاد
بر دلم بار غمت چندین منه
برکهی کوه گران نتوان نهاد
شب در دل میزدم، مهر تو گفت:
زود پابر آسمان نتوان نهاد
تا تو را در دل هوای جان بود
پای بر آب روان نتوان نهاد
تات وجهی روشن است، این هفتخوان
پیش تو بس، هشت خوان نتوان نهاد
ور عراقی محرم این حرف نیست
راز با او در میان نتوان نهاد
غزل شمارهٔ ۴۹
بیرخت جان در میان نتوان نهاد
بییقین پا بر گمان نتوان نهاد
جان بباید داد و بستد بوسهای
بیکنارت در میان نتوان نهاد
نیمجانی دارم از تو یادگار
بر لبت لب رایگان نتوان نهاد
در جهان چشمت خرابی میکند
خون ما ز ابرو و مژگان ریختی
تیر به زین در کمان نتوان نهاد
حال من زلفت پریشان میکند
پس گنه بر دیگران نتوان نهاد
در جهان چون هرچه خواهی میکنی
جرم بر هر ناتوان نتوان نهاد
هر چه هست اندر همه عالم تویی
نام هستی بر جهان نتوان نهاد
چون تو را، جز تو، نمیبیند کسی
منتی بر عاشقان نتوان نهاد
بر در وصلت چو کس میگذرد
تهمتی بر انس و جان نتوان نهاد
عاشق تو هم تو بس، پس نام عشق
گه برین و گه بر آن نتوان نهاد
تا نگیرد دست من دامان تو
پای دل بر فرق جان نتوان نهاد
چون عراقی آستین ما گرفت
رخت او بر آسمان نتوان نهاد
غزل شمارهٔ ۵۰
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد
آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد
گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
کم نال، عراقی، زانک این قصهٔ درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
غزل شمارهٔ ۵۱
بنمای به من رویت، یارات نمیافتد
آری چه توان کردن؟ با مات نمیافتد
گیرم که نمیافتد با وصل منت رایی
با جور و جفا، باری، همرات نمیافتد؟
میافتدت این یک دم کیی براین پر غم
شادم کنی و خرم، هان یات نمیافتد؟
هر بیدل و شیدایی افتاده به سودایی
وندر دل من الا سودات نمیافتد
با عشق تو میبازم شطرنج وفا، لیکن
از بخت بدم، باری، جز مات نمیافتد
از غمزهٔ خونریزت هرجای شبیخون است
شب نیست که این بازی صد جات نمیافتد
افتاده دو صد شیون از جور تو هرجایی
این جور و جفا با من تنهات نمیافتد
بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون میخور
چون هیچ دمی با او گیرات نمیافتد
غزل شمارهٔ ۵۲
با شمع روی خوبان پروانهای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانهای چه سنجد؟
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ویرانهای چه سنجد؟
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد؟
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در بزم بحر نوشان پیمانهای چه سنجد؟
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانهای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانهای چه سنجد؟
گرچه عراقی، از عشق، فرزانهٔ جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانهای چه سنجد؟
غزل شمارهٔ ۵۳
با عشق عقلفرسا دیوانهای چه سنجد؟
با شمع روی زیبا پروانهای چه سنجد؟
پیش خیال رویت جانی چه قدر دارد؟
با تاب بند مویت دیوانهای چه سنجد؟
با وصل جانفزایت جان را چه آشنایی؟
در کوی آشنایی بیگانهای چه سنجد؟
چون زلف برفشانی عالم خراب گردد
دل خود چه طاقت آرد؟ویرانهای چه سنجد؟
گرچه خوش است و دلکش کاشانهای است جنت
در جنت حسن رویت کاشانهای چه سنجد؟
با من اگر نشینی برخیزم از سر جان
پیش بهشت رویت غم خانهای چه سنجد
گیرم که خود عراقی، شکرانه، جان فشاند
در پیش آن چنان رو، شکرانهای چه سنجد؟
غزل شمارهٔ ۵۴
با عشق قرار در نگنجد
جز نالهٔ زار در نگنجد
با درد تو دردسر نباشد
با باده خمار در نگنجد
من با تو سزد که در نگنجم
با دیده غبار در نگنجد
در دل نکنی مقام یعنی
با قلب عیار در نگنجد
در دیده خیال تو نیاید
با آب نگار در نگنجد
بوسی ندهی به طنز و گویی:
با بوسه کنار در نگنجد
با چشم تو شاید ار ببینم
با جام خمار در نگنجد
آنجا که منم تو هم نگنجی
با لیل نهار در نگنجد
شد عار همه جهان عراقی
با فخر تو عار در نگنجد
غزل شمارهٔ ۵۵
با عشق تو ناز در نگنجد
جز درد و نیاز در نگنجد
با درد تو درد در نیاید
با سوز تو ساز در نگنجد
بیچاره کسی که از در تو
دور افتد و باز در نگنجد
با داغ غمت درون سینه
جز سوز و گداز در نگنجد
با عشق حقیقتی به هر حال
سودای مجاز در نگنجد
در میکده با حریف قلاش
تسبیح و نماز در نگنجد
در جلوهگه جمال حسنت
خوبی ایاز در نگنجد
با یاد لب تو در خیالم
اندیشهٔ گاز در نگنجد
آنجا که رود حدیث وصلت
یک محرم راز در نگنجد
وآندم که حدیث زلفت افتد
جز شرح دراز در نگنجد
چه ناز کنی عراقی اینجا؟
جان باز، که ناز در نگنجد
غزل شمارهٔ ۵۷
امروز مرا در دل جز یار نمیگنجد
وز یار چنان پر شد کاغیار نمیگنجد
در چشم پر آب من جز دوست نمیآید
در جان خراب من جز یار نمیگنجد
این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من
غم جای نمیگیرد، تیمار نمیگنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از لعل لبش رنگی
از شادی آن در پوست چون نار نمیگنجد
رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیراک:
در بزم وصال او هشیار نمیگنجد
شیدای جمال او در خلد نیرامد
مشتاق لقای او در نار نمیگنجد
چون پرده براندازد عالم بسر اندازد
جایی که یقین آید پندار نمیگنجد
از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک:
با دوست مرا در دل آزار نمیگنجد
جانم در دل میزد، گفتا که: برو این دم
با یار درین جلوه دیار نمیگنجد
خواهی که درون آیی بگذار عراقی را
کاندر طبق انوار اطوار نمیگنجد
غزل شمارهٔ ۵۸
تنگ است، از آن در وی اغیار نمیگنجد
در دیدهٔ پر آبم جز یار نمیآید
وندر دلم از مستی جز یار نمیگنجد
با این همه هم شادم کاندر دل تنگ من
غم چاره نمییابد، تیمار نمیگنجد
جان در تنم ار بیدوست هربار نمیگنجد
از غایت تنگ آمد کین بار نمیگنجد
کو جام می عشقش؟ تا مست شوم زیراک:
کو دام سر زلفش؟ تا صید کند دل را
کاندر خم زلف او دلدار نمیگنجد
چون طره برافشاند این روی بپوشاند
عشقش چو درون تازد جان حجره بپردازد
آنجا که وطن سازد دیار نمیگنجد
این قطرهٔ خون تا یافت از خاک درش بویی
غم گرچه خورد جانم، هم غم نخورم زیراک:
اندر حرم جانان غمخوار نمیگنجد
تحفه بر دل بردم جان و تن و دین و هوش
دل گفت: برو، کانجا هر چار نمیگنجد
خواهی که درآیی تو، بگذار عراقی را
کاندر حرم جانان جز یار نمیگنجد
غزل شمارهٔ ۵۹
در حلقهٔ فقیران قیصر چه کار دارد؟
در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
در راه عشقبازان زین حرفها چه خیزد؟
در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟
جایی که عاشقان را درس حیات باشد
ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟
جایی که این عزیزان جام شراب نوشند
آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟
وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد
بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟
در راه پاکبازان این حرفها چه خیزد؟
بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟
آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا
جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟
دایم، تو ای عراقی، میگوی این حکایت:
با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟