0

غزلیات عراقی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۴

نگویی باز: کای غم خوار چونی؟

همیشه با غم و تیمار چونی؟

کجایی؟ با فراقم در چه کاری؟

جدا افتاده از دلدار چونی؟

مرا دانی که بیمارم ز تیمار

نپرسی هیچ: کای بیمار چونی؟

نیاری یاد از من: کای ز غم زار

درین رنج و غم بسیار چونی؟

مرا گر چه ز غم جان بر لب آمد

نخواهی گفت: کای غم خوار چونی؟

تو گر چه بینیم غلتان به خون در

نگویی آخر: ای افگار چونی؟

سحرگه با خیالت دیده می‌گفت:

که هر شب با من بیدار چونی؟

خیالت گفت: کری نیک زارم

ز بهر تو، که هر شب زار چونی؟

سگ کویت عراقی را نگوید

شبی: کای یار من، بی یار چونی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۳

کی بود کین درد را درمان کنی؟

کی بود کین رنج را آسان کنی؟

کی بسازی چارهٔ بیچاره‌ای؟

بی‌دلی را کی دوای جان کنی؟

کی برون آیی ز پرده آشکار؟

چند روی خوب را پنهان کنی؟

چند رو گردانی از سرگشته‌ای؟

عاجزی را چند سرگردان کنی؟

در بیابان غمم، وقت این دم است

کابر رحمت بر سرم باران کنی

بسکه غم خوردم ز جان سیر آمدم

چند بر خوان غمم مهمان کنی؟

دود سوز من گذشت از آسمان

تا کیم در بوتهٔ هجران کنی؟

همچو ابراهیم از لطفت سزد

کز میان آتشم بستان کنی

چون عراقی سر نهاده در برت

هم سزد گر درد او درمان کنی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۵

بیا، تا بیدلان را زار بینی

روان خستگان افکار بینی

تن درماندگان رنجور یابی

دل بیچارگان بیمار بینی

به کوی عاشقان خود گذر کن

که مشتاقان خود را زار بینی

میان خاک و خون افتاده حیران

زهر جانب دو صد خونخوار بینی

بسا جان عزیز مستمندان

که بر خاک در خود خوار بینی

یکی اندر دل زار ضعیفان

نظر کن، تا غم و تیمار بینی

نبینی هیچ شادی در دل ما

ولی اندوه و غم بسیار بینی

دلا، با این همه امید دربند

که هم روزی رخ دلدار بینی

چو افتادی، عراقی، رو مگردان

اگر خواهی که روی یار بینی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:41 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۶

ای خوشتر از جان، آخر کجایی؟

کی روی خوبت با ما نمایی؟

بی‌تو چنانم کز جان به جانم

هر سو دوانم، آخر کجایی؟

بیمار خود را می‌پرس گه گه

پیوسته از ما مگزین جدایی

جانا، چه باشد؟ گر در همه عمر

گرد دل ما یک دم برآیی

تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟

چند از کرشمه جان را ربایی؟

چون می‌بری دل، باری، نگه‌دار

بیچاره‌ای را چند آزمایی؟

دربند خویشم، بنگر سوی من

باشد که یابم از خود رهایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۷

ای ربوده دلم به رعنایی

این چه لطف است و آن چه زیبایی؟

بیم آن است کز غم عشقت

سر بر آرد دلم به شیدایی

از خجالت خجل شود خورشید

گر تو برقع ز روی بگشایی

زیر برقع چو آفتاب منیر

اندر ابر لطیف پیدایی

در جمالت لطافتی است که آن

در نیابد کمال بینایی

منقطع می‌شود زبان مرا

پیش وصف رخ تو گویایی

آن ملاحت که حسن روی توراست

کس نبیند، مگر که بنمایی

نیست بی‌روی تو عراقی را

بیش ازین طاقت شکیبایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۸

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

گفتی: «از لب بدهم کام عراقی روزی»

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۸۹

بیا، که بی‌تو به جان آمدم ز تنهایی

نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی

بیا، که جان مرا بی‌تو نیست برگ حیات

بیا، که چشم مرا بی‌تو نیست بینایی

بیا، که بی‌تو دلم راحتی نمی‌یابد

بیا، که بی‌تو ندارد دو دیده بینایی

اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت

تو را چه غم؟ که تو خو کرده‌ای به تنهایی

حجاب روی تو هم روی توست در همه حال

نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی

عروس حسن تو را هیچ درنمی‌یابد

به گاه جلوه، مگر دیدهٔ تماشایی

ز بس که بر سر کوی تو ناله‌ها کردم

بسوخت بر من مسکین دل تماشایی

ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده

یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی

ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی

روان فشاند بر روی تو ز شیدایی

به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی

به پرسش دل بیچاره‌ای برون آیی!

نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی

مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی

دل عراقی بیچاره آرزومند است

امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۰

پسرا، ره قلندر سزد ار به من نمایی

که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسایی

پسرا، می مغانه دهی ار حریف مایی

که نماند بیش ما را سر زهد و پارسایی

قدحی می مغانه به من آر، تا بنوشم

که دگر نماند ما را سر توبهٔ ریایی

می صاف اگر نباشد، به من آر درد تیره

که ز درد تیره یابد دل و دیده روشنایی

کم خانقه گرفتم، سر مصلحی ندارم

قدح شراب پر کن، به من آر، چند پایی؟

نه ره و نه رسم دارم، نه دل و نه دین، نه دنیی

منم و حریف و کنجی و نوای بی‌نوایی

نیم اهل زهد و توبه به من آر ساغر می

که به صدق توبه کردم ز عبادت ریایی

تو مرا شراب در ده، که ز زهد تو به کردم

ز صلاح چون ندیدم جز لاف و خودنمایی

ز غم زمانه ما را برهان ز می زمانی

که نیافت جز به می کس ز غم زمان رهایی

چو ز باده مست گشتم، چه کلیسیا، چه کعبه؟

چو به ترک خود بگفتم، چه وصال و چه جدایی؟

به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه یافتم دغایی

چو شکست توبهٔ من، مشکن تو عهد، باری

به من شکسته دل گو که: چگونه‌ای؟ کجایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی، که درون خانه آیی؟

در دیر می‌زدم من، ز درون صدا بر آمد

که: درآی، ای عراقی، که تو خود حریف مایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۱

چه بود گر نقاب بگشایی؟

بی‌دلان را جمال بنمایی؟

مفلسان را نظاره‌ای بخشی؟

خستگان را دمی ببخشایی؟

عمر ما شد، دریغ! ناشده ما

بر سر کوی تو تماشایی

با وصالت نپخته سودایی

از فراغت شدیم سودایی

چه توان کرد؟ یار می‌نشنوی

هیچ باشد که یار ما آیی؟

جان را به چهره شاد کنی؟

دل ما را به غمزه بربایی؟

بی تومان جان و دل نمی‌باید

دل ما را به جان تو می‌بایی

پرده بردار، تا سر اندازیم

به سر کوی تو، ز شیدایی

ور بر آنی که خون ما ریزی

غمزه را حکم کن، چه می‌پایی؟

مفلسانیم بر درت عاجز

منتظر گشته تا چه فرمایی؟

چون عراقی امید در بسته

تا در بسته، بو که، بگشایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۲

در کوی تو لولیی، گدایی

آمد به امید مرحبایی

بر خاک درت گدای مسکین

با آنکه نرفته بود جایی

از دولت لطف تو، که عام است

محروم چراست بی‌نوایی؟

پیش که رود؟ کجا گریزد؟

از دست غمت شکسته پایی

مگذار که بی نصیب ماند

از درگه پادشه گدایی

چشمم ز رخ تو چشم دارد

هر دم به مبارکی لقایی

جانم ز لب تو می‌کند وام

هر لحظه به تازگی بقایی

جستم همه جای را، ندیدم

جز در دل تنگ جایگایی

بی روی تو هر رخی که دیدم

ننمود مرا جز ابتدایی

دل در سر زلف هر که بستم

دادم دل خود به اژدهایی

در بحر فراق غرق گشتم

دستم نگرفت آشنایی

در بادیهٔ بلا بماندم

راهم ننمود رهنمایی

در آینهٔ جهان ندیدم

جز عکس رخت جهان نمایی

خود هر چه به جز تو در جهان است

هست آن چو سراب یا صدایی

فی‌الجمله ندید دیدهٔ من

از تیرگی جهان صفایی

اکنون به در تو آمدم باز

یابم مگر از درت عطایی؟

در چشم نهاده‌ام که یابم

از خاک در تو توتیایی

در گلشن عشق تو عراقی

مرغی است که نیستش نوایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:42 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۳

دلی دارم، چه دل؟ محنت سرایی

که در وی خوشدلی را نیست جایی

دل مسکین چرا غمگین نباشد؟

که در عالم نیابد دل‌ربایی

تن مهجور چون رنجور نبود؟

چه تاب کوه دارد رشته تایی؟

چگونه غرق خونابه نباشم؟

که دستم می‌نگیرد آشنایی

بمیرد دل چو دلداری نبیند

بکاهد جان چون نبود جان فزایی

بنالم بلبل‌آسا چون نیابم

ز باغ دلبران بوی وفایی

فتادم باز در وادی خون خوار

نمی‌بینم رهی را رهنمایی

نه دل را در تحیر پای بندی

نه جان را جز تمنی دلگشایی

درین وادی فرو شد کاروان‌ها

که کس نشنید آواز درایی

درین ره هر نفس صد خون بریزد

نیارد خواستن کس خونبهایی

دل من چشم می‌دارد کزین ره

بیابد بهر چشمش توتیایی

روانم نیز در بسته است همت

که بگشاید در راحت سرایی

تنم هم گوش می‌دارد کزین در

به گوش جانش آید مرحبایی

تمنا می‌کند مسکین عراقی

که دریابد بقا بعد از فنایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۴

ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟

چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟

نگفتیم که: بیایم، چو جان تو به لب آید؟

ز هجر جان من اینک به لب رسید کجایی؟

منم کنون و یکی جان، بیا که بر تو فشانم

جدا مشو ز من این دم، که نیست وقت جدایی

گذشت عمر و ندیدم جمال روی تو روزی

مرا چه‌ای؟ و ندانم که با کس دگر آیی؟

کجا نشان تو جویم؟ که در جهانت نیابم

چگونه روی تو بینم؟ که در زمانه نپایی

چه خوش بود که زمانی نظر کنی به دل من؟

دل ز غم برهانی، مرا ز غم برهایی

مرا ز لطف خود، ای دوست، ناامید مگردان

کامیدوار به کوی تو آمدم به گدایی

فتاده‌ام چو عراقی، همیشه بر در وصلت

بود که این در بسته به لطف خود بگشایی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۵

ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی

چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی

همه شب نهاده‌ام سر، چو سگان، بر آستانت

که رقیب در نیاید به بهانهٔ گدایی

مژه‌ها و چشم یارم به نظر چنان نماید

که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی

در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟

به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی

سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گلشن؟

که شنیده‌ام ز گلها همه بوی بی‌وفایی

به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟

که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟

به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند

که برون در چه کردی؟ که درون خانه آیی؟

به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم

چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی

در دیر می‌زدم من، که یکی ز در در آمد

که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۶

زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی

وصال تو هوس عاشقان شیدایی

عروس حسن تو را هیچ در نمی‌یابد

به گاه جلوه‌گری دیدهٔ تماشایی

بدین صفت که تویی بر جمال خود عاشق

به غیر خود، نه همانا، که روی بنمایی

حجاب روی تو هم روی توست در همه حال

نهانی از همه عالم، ز بسکه پیدایی

بهر چه می‌نگرم صورت تو می‌بینم

ازین میان همه در چشم من تو می‌آیی

همه جهان به تو می‌بینم و عجب نبود

ازان سبب که تویی در دو دیده بینایی

ز رشک تا نشناسد تو را کسی، هر دم

جمال خود به لباس دگر بیارایی

تو را چگونه توان یافت؟ در تو خود که رسد؟

که هر نفس به دگر منزل و دگر جایی

عراقی از پی تو دربه در همی گردد

تو خود مقیم میان دلش هویدایی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:43 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۲۹۷

سحرگه بر در راحت سرایی

گذر کردم شنیدم مرحبایی

درون رفتم، ندیمی چند دیدم

همه سر مست عشق دلربایی

همه از بیخودی خوش وقت بودند

همه ز آشفتگی در هوی و هایی

ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی

ز برگ بی‌نوایی‌شان نوایی

ز سدره برتر ایشان را مقامی

ورای عرش و کرسی متکایی

نشسته بر سر خوان فتوت

بهر دو کون در داده صلایی

نظر کردم، ندیدم ملک ایشان

درین عالم، به جز تن، رشته‌تایی

ز حیرت در همه گم گشته از خود

ولی در عشق هر یک رهنمایی

مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم:

چه پرسی حال مسکین گدایی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  1:43 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها