0

قصاید عراقی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - ایضاله

من هم از روی باد پیمایی

نفسی با نسیم بگشادم

با دلش رمزکی فرو گفتم

به کف او پیامکی دادم

گفتم: ار چه تو نیز بیماری

خبری ده ز صحت آبادم

نفسی از دم مسیح دمی

به من آور، که نیک ناشادم

بر سرم سنگ جور از چه رسد

بی‌محابا، مگر ز اوتادم؟

همچو غنچه چرا به بند کنند

چون ززر همچو سوسن آزادم؟

نرمکی باد گفت در گوشم:

خود گرفتم که در ره افتادم

بر چهار فلک چگویم روم؟

بر سر خود چو پای ننهادم

کی چنان جای در شمار آیم؟

من یکی گوشه گرد آحادم

خود تو انگار لحظه‌ای رفتم

بر در او به خدمت استادم

که گذارد مرا به صدر بهشت؟

که کند در طریق ارشادم؟

گفتم: ای باد، باد کم‌پیمای

که من از باد خود به فریادم

بی تکاپوی تو در آن حضرت

پیک امید را فرستادم

همتی بسته‌ام که از ره لطف

به عیادت کند دمی یادم

ای مسیحا نفس، بیا، نفسی

تا رسد از دم تو امدادم

باد انفاس تو شفا ده خلق

تا نفس می‌زند بنی آدم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶ - در نعت رسول اکرم (ص)

شهبازم و شکار جهان نیست در خورم

ناگه بود که از کف ایام برپرم

چون می‌توان ز دست شهان طعمه یافتن

از دست روزگار چرا غصه می‌خورم؟

بر فرق کاینات چرا پا نمی‌نهم؟

آخر نه خاک پای عزیز پیمبرم؟

آن کاملی که رتبتش از غایت کمال

گوید: منم که عین کمال است منظرم

نورم که از ظهور من اشیا وجود یافت

ظاهر تراست هر نفس انفاس اظهرم

وصاف لایزال ز من آشکار شد

بنگر به من که آینهٔ ذات انورم

روشن‌تر است دم به دم انوار کاینات

از نور بی‌نهایت روح منورم

روشن‌تر از وجود تجلی ذات حق

بنموده آنچه بود و بود جمله یکسرم

عالم بسوزد از سبحات جلال من

از روی لطف اگر به جهان باز ننگرم

روشن‌تر از وجود شود ظلمت عدم

گر پردهٔ جمال خود از هم فرو درم

آن دم که بود مدت غیبم شهود یافت

بنمود آنچه بود و بود جمله یکسرم

پیش از وجود خلق به هفتصد هزار سال

شد علم آخرین و نخستین مقررم

بر لوح ممکنات قلم آنچه ثبت کرد

حرفی بود همه ز حواشی دفترم

معنی حرف عالم و سر صفات حق

شد منکشف ز پرتو انوار جوهرم

فی‌الجمله ورد جملهٔ اشیاست ذات من

بل اسم اعظمم، نه که بل اسم مصدرم

زانجا که اسم عین مسماست می‌دهند

هر لحظه خلعت دگر و تاج دیگرم

سلطان منم که از سر میدان بدین صفت

گوی مراد از خم چوگان همی برم

هر نور کاشکار شد از مشرق شهود

عین من است جمله و زان نیز برترم

چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش

گردد همه جهان به حقیقت مصورم

خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار

ذرات کاینات اگر گشت مظهرم

حق را ندید آنکه رخ خوب من ندید

باری نظاره کن رخ انوار گسترم

انوار انبیا همه آثار روی من

انفاس اولیا ز نسیم مطهرم

ارواح قدس جمله نمودار معنیم

اشباه انس جمله نگه‌دار پیکرم

بحر محیط رشحه‌ای از فیض فایضم

نور بسیط لمعه‌ای از نور ازهرم

از من کمال یافت نبوت که خاتمم

بر من تمام گشت ولایت که سرورم

عالی‌ترین معارج ارواح کاملان

نازک‌ترین مدارج والای منبرم

بحر ظهور و بحر بطون قدم بهم

در من ببین که مجمع بحرین اکبرم

موسی و خضر در طلب مجمعی چنین

لب تشنه‌اند بر لب دریای اخضرم

جسم رخم به صورت آدم پدید شد

در حال سجده کرد فرشته برابرم

کشتی نوح از نظر من نجات یافت

نار خلیل سوخت هم از تاب آذرم

عیسی که مرده زنده همی کرد از نفس

بود آن نفس هم از نفس روح پرورم

امروز هر که سلطنت و جاه من بدید

بیند چو آفتاب عیان روز محشرم

بر تخت اختیار نشسته به عز و ناز

گشته همه مراد ز دولت میسرم

بر درگه خلافت من صف زده رسل

در سایهٔ لوای من آسوده لشکرم

هم واصفان شرعم و هم حاملان عرش

جمله به یک زبان شده آنجا ثناگرم

در بحر بی‌نهایت اوصاف مصطفی

گفتم که آشنا کنم و غوطه‌ای خورم

هم در شب فروز ازل آیدم به کف

هم گوهر حیات ابد زو برآورم

نارفته در میانه که موجیم در ربود

وافکند در میانه لی و گوهرم

می‌خواهم این زمان که برآرم دمی از آن

لیکن نمی‌توان، که گشت آب از سرم

یک قطره نیست ز دریای نعت او

وصفی که گشته ظاهر ازین گفتهٔ ترم

سر صفات ظاهر بی‌منتهای او

پیدا نمی‌کنم، که ندارند باورم

از من که می‌برد بر آن رحمت خدای؟

آن کوست سوی جمله کمالات رهبرم

آنجا که اوست کیست که پیغام من برد؟

یا عرضه دارد این سخنان مبترم

هم لطف او مگر نظری سوی من کند

گیرد عنایتش ز کرم باز در برم

گوید قبول او که: عراقی از آن ماست

احسان او آند ز شفاعت توانگرم

بخشد نواله‌ای ز سر خوان خاص خود

و آبی دهد به کاس خود از حوض کوثرم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح شیخ بهاء الدین زکریا ملتانی

می بیاور ساقیا، تا خویشتن را کم زنیم

کار خود چون زلف خوبان در هم و برهم زنیم

از سر مستی همه دریای هستی بر کشیم

فارغ آییم از خود و هر دو جهان را کم زنیم

بگسلیم از هم طناب خیمهٔ هفت آسمان

خیمهٔ همت ورای نیلگون طارم زنیم

لایق میدان ما چون نیست نه گوی فلک

شاید ار چوگان زلف یار خم در خم زنیم

جام کیخسرو به کف داریم پس شاید که ما

دم به دم در بزم وصل یار جام جم زنیم

چون درآید از در او، در پایش اندازیم سر

دست در زلف درازش گاه‌گاهی هم زنیم

خاک روییم از سر کویش به جاروب وفا

ور بماند گردکی، از دیده او را نم زنیم

پای چون روح‌القدس بر دیدهٔ صورت نهیم

آتشی از سوز دل در سنگر آدم زنیم

خرمن هستی به باد بی‌نیازی در دهیم

دست در فتراک صاحب همت اعظم زنیم

شیخ ربانی بهاء الحق والدین آنکه ما

بوسه بر خاک درش چون قدسیان هر دم زنیم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ایضاله

به کام دوست می مهر دوست می‌خوردم

در آن نفس که ز جان جهان نبود نشان

به چشم یار رخ خوب یار می‌دیدم

در آن مقام که می‌زیستم به جان کسان

تبسم لب ساقی مرا شرابی داد

ز باده‌ای که شد از لطف او قدح خندان

مرا پیاله چو جام جهان‌نما باشد

ببین شراب چه باشد، ندیم، خود میدان

شراب داد مرا ساقی از خمستانی

که جرعه‌چین در اوست روضهٔ رضوان

بساط عیش من افکند در گلستانی

که خاکروب در اوست حوری و غلمان

درین بساط یکی بود ساغر و ساقی

درین مقام یکی بود مطرب و الحان

که دید جام که کار شراب ناب کند؟

که دید می که بود جام او رخ تابان؟

هم از لطافت می می‌گرفت رنگ قدح

هم از صفای قدح می‌نمود باده عیان

صفای جام بیامیخت با لطافت می

ظهور یافت ازین امتزاج ساغر جان

درین قدح رخ ساقی معاینه بنمود

ز حسن کرد دوصد رنگ آشکار و نهان

چو هیچ رنگ ندارد شراب ما، ز کجا

پدید می‌شود این رنگ‌های بی‌پایان؟

مگر شراب به جام جهان‌نما دادند

که می‌نماید از اجرام جام، این الوان؟

از آنکه نیست مقید به هیچ رنگ آن می

بهر صفت که بود جام بر زند سر از آن

گهی به گونهٔ معشوق آشکار شود

گهی به گونهٔ عاشق چو نوبهار و خزان

ز عکس روشن آن باده می‌شود روشن

جهان تیره کنون دم به دم زمان به زمان

ز عکس می چه عجب گر جهان منور شد؟

که مه ز تابش خورشید می‌شود رخشان

به بوی جرعه کنون سال‌های گوناگون

مئی پدید شود از سرای غیب در آن

همه جهان ز می عشق یار سرمستند

ولیک مستی هر مست هست دیگرسان

نیافت هیچ نصیب از حیات آنکه نیافت

ازین شراب نصیب، از جماد تا حیوان

چنین شراب فلک چون به هفت جام خورد

عجب نباشد اگر می‌شود به سر غلتان

چو ساقی مه نو ساغری نهد بر کف

هم از برای مه و مهر می‌رود خندان

ازین شراب اگر جرعه بر زمین نچکد

چرا شکوفه کند باغ و بشکفد بستان؟

شگفت نیست که گل رنگ و بوی می دارد

وگرنه بلبل بیدل چرا زند دستان؟

وگرنه نرگس مخمور یار سرمست است

چرا کند به جهان در خرابی آن فتان؟

سرشته‌اند ز می طینتم وگرنه چرا

همیشه مست و خرابم ز غمزهٔ جانان؟

وگرنه مردمک چشم آن نگار منم

چراست نام من از جملهٔ جهان انسان؟

چو بر زبان عراقی حدیث عشق رود

برو مگیر، که آندم نه آن اوست زبان

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:52 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - ایضاله

رایت مهر جمالت لایزال افروخته

سایهٔ چتر جلالت جاودان انداخته

تاب انوار جمالت بهر اظهار کمال

پرتوی بر ظلمت‌آباد جهان انداخته

نور خود را جلوه داده در لباس این و آن

در جهان آوازهٔ کون و مکان انداخته

روی خود را گفته: ظاهر شو بهر صورت که هست

پس به عالم در، ندای کن فکان انداخته

از فروغ روی خود روی زمین افروخته

پس بهانه بر چراغ آسمان انداخته

خود همه هستی شده وانگه برای روی پوش

نام هستی گه برین و گه بر آن انداخته

چیست عالم بی‌فروغ آفتاب روی تو؟

کمتر از هیچ است در کنج هوان انداخته

پیش ازین بی‌تو جهان چون بود در کتم عدم؟

هم بر آن حال است حالی همچنان انداخته

در بیابان عدم عالم سرابی بیش نیست

تشنگان را بهر سود اندر زیان انداخته

ظاهر و باطن تویی و طالب و مطلوب تو

و آن دگر نامی است اندر هر زبان انداخته

در محیط هستیت عالم به جز یک موج نیست

باد تقدیرت به هر جانب روان انداخته

صد هزاران گوهر معنی و صورت هر نفس

موج این دریا به پیدا و نهان انداخته

باز دریای جلالت ناگهان موجی زده

جمله را در قعر بحر بی‌کران انداخته

جمله یک چیز است موج و گوهر و دریا ولیک

صورت هریک خلافی در میان انداخته

روی خود بنموده هر دم در هزاران آینه

در هر آیینه رخت دیگر نشان انداخته

آفتابی در هزاران آبگینه تافته

پس به رنگ هریکی تابی عیان انداخته

در همه صورت تویی و نیست خود صورت تو را

وین حقیقت حیرتی در رهروان انداخته

جمله یک نور است، لیکن رنگ‌های مختلف

اختلافی در میان انس و جان انداخته

تا جمال تو نبینند بی‌نقاب انقلاب

بر رخ از غیرت ردای جاودان انداخته

یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم

در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخته

در گلستان روی خود دیده به چشم بلبلان

غلغلی از بلبلان در گلستان انداخته

جنبش عشق قدیم از خود به خود دیده مقیم

در میانه تهمتی بر بلبلان انداخته

یک سخن با خویشتن گفته و زان هر ذره را

در زبان صد گونه تقدیر و بیان انداخته

آشکارا کرده اسرار تو هم گفتار تو

پس بهانه بر زبان ترجمان انداخته

گشته‌ام سرگشته از وصف کمال کبریات

ای کمال تو یقین را در گمان انداخته

گرچه از دریای توحید آب حیوان می‌کشم

مانده‌ام از تشنگی بر لب زبان انداخته

تهمت دریا کشم خواهم که دریایی شوم

کاندرو موجی نباشد هر زمان انداخته

تا عراقی لنگر من شد دین دریای ژرف

کشتی سیر مرا شد بادبان انداخته

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در توحید

نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته

بر بساط لامکان شکل مکان انداخته

چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات

آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته

کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی

چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته

تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا

فیض مهرت قطره‌ای در کشت جان انداخته

کرده عکس روی تو آیینهٔ دل گلشنی

بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته

یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته

یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته

ز استماع آن سخن مستان عشقت صبح‌وار

جامه پاره کرده و جان در میان انداخته

ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس

های و هوی فتنه‌ای در آشیان انداخته

آفتاب جذبهٔ تو شبنم اشباح را

در زمانی از زمین تا آسمان انداخته

تا دهد از تو نشانی بی‌نشان آدمی

در مثال ذات تو وصف نشان انداخته

تا به نور روی تو بیند جمال روی تو

در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته

برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان

بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته

باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون

سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته

در فضای لایزالی کوس قدوسی زده

گوی در میدان وحدت جاودان انداخته

نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته

خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته

کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت

بر سر دار ملامت ریسمان انداخته

خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟

هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟

در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست

وین خیالی چند ما را در گمان انداخته

کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟

باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟

کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان

در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟

هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را

موج دریای ظهورت بادبان انداخته

ای خوش ار بینیم بی‌ما گوهر بحر بقات

کشتی ما در محیط بیکران انداخته

غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب

دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته

ذره‌ای خاکیم حیران در هوای مهر تو

در سر از سودات شوری در جهان انداخته

تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی

خویشتن را در میان کشتگان انداخته

یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی

در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته

زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز

چند باشد مرده‌ای در خاکدان انداخته؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - ایضاله

به بحر نیستی از بیخودی فرو رفته

سر خودی ز در بیخودی در آورده

نهاده پای طرب بر سر بساط نیاز

گرفته دست تمنا و بر سر آورده

همای همت من باز کرده بال طرب

دو کون و هر چه درو زیر یک پر آورده

اساس قصر جلالم عنایت ازلی

بسی ز کنگرهٔ عرش برتر آورده

برید شوق من از خلعت صفات، مرا

به ملک وصل مثالی مقرر آورده

ز آسمان به من از روح قدس هر نفسی

برید جانم روح معطر آورده

به بوستان جهان بهر گلبنان حیات

هزار جوی روان به ز کوثر آورده

برای صدرنشینان درگهم، رضوان

ز شاخ طوبی صد چتر بر سر آورده

فلک به مشعله داری درگهم هر شب

دو صد هزار مشاعل ز اختر آورده

به حضرتم خضر آب حیات جان افزا

بهر صبوح به جام سکندر آورده

محیط خاطر من هر زمان به هر موجی

هزار گوهر الهام بر سر آورده

زمین فهم من از فیض تازه بر دارد

درخت فضل من از غیب نوبر آورده

رسید شمه‌ای از طیب خلق من به صبا

از آن به صبح نسیم معطر آورده

هزار خم ز می صاف عشق نوشیده

از آن به دردکشان یک دو ساغر آورده

خراب کرده رسوم جهان بی‌معنی

ورای رسم جهان رسم دیگر آورده

به نزد اهل معانی نکرده یک دعوی

هزار شاهد معنی به محضر آورده

رسیده بر سر گنج جواهر عزت

از آن خزانه دمی بس توانگر آورده

برای غمزدگان منطق طرب زایم

مفرح سخن روح‌پرور آورده

ز مرغزار عراق آمده به وادی هند

از آن ریاض نسیمی برابر آورده

به هند طوطی نطقم تبرزد افشانده

به مولتان سخنی همچو شکر آورده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح شیخ حمیدالدین

که برد از من بی‌دل بر جانان خبری؟

یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟

جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟

جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟

ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟

چند آشفته کنی طرهٔ هر خوش پسری؟

ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر

تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری

بوسه زن خاک کف پای حمیدالدین را

که چنو یار ندارم به جهان دگری

رو سحر خاک کف پای کریم‌الدین بوس

تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری

آنکه چون من همه کس از دل و جان بندهٔ اوست

گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری

خدمت بنده به وجهی که توانی برسان

که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری

در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران

هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری

برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر

چند نالد ز فراق رخ تو لابه‌گری؟

تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟

داند این آنکه ازین غم بود او را قدری

غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا

که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟

به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام

چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟

دوستان منتظر مقدم میمون تواند

بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری

گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان

چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟

بر خیال تو شب و روز همی گریم زار

چه کنم؟ همرهم و می‌دهمش دردسری

تا نگویی که چرا رفت سراسیمهٔ ما

در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری

بر خود و دیدهٔ خود غیرتم آمد، رفتم

تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری

من که بر دیدهٔ خود رشک برم چون بینم؟

که ببیند رخ تو دیدهٔ کوته‌نظری؟

از برای دل من روی به هر کس منمای

کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیده‌وری

از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت

ورنه بودی به سر راه تو هر بی‌بصری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - ایضاله

بگذر سحری به کون جانان

دریاب حیات جاودانی

باری تو نه‌ای چو من مقید

از وی به چه عذر باز مانی؟

خاک در او ببوس و از ماش

خدمت برسان، چنان که دانی

دارم به تو من توقع اینک

چون خدمت من بدو رسانی

گر هیچ مجال نطق یابی

گویی به زبان بی‌زبانی:

ما تشنه و آب زندگانی

در جوی تو رایگان، تو دانی

با ما نظر عنایت، ای دوست،

گر بهتر ازین کنی توانی

آن دل که به بوی تو همی زیست

اینک به تو داد زندگانی

زنده شوم ار ز باغ وصلت

بویی به مشام من رسانی

بی تو نفسی نیم خوش و شاد

بی‌من تو خوشی و شادمانی

چون نیست مرا لب تو روزی

چه سود ز عمر و زندگانی؟

بنمای رخت، که جان فشانم

ای آنکه مرا چو جان نهانی

خوشتر بود از حیات صد بار

در پیش رخ تو جان فشانی

مگذار دلم به دست تیمار

آخر نه تو در میان آنی؟

تقصیر نمی‌کند غم تو

غم می‌خوردم به رایگانی

با اینهمه، هم غم تو ما را

خوشتر ز هزار شادمانی

از یاد لب تو عاشقان را

هر لحظه هزار کامرانی

جانهات فدا، که از لطافت

آسایش صدهزار جانی

هر وصف که در ضمیرم آید

چون درنگرم ورای آنی

عاجز شدم از بیان وصفت

زیرا که تو برتر از بیانی

حال من ناتوان تو دانی

گر بهتر ازین کنی توانی

آن دل که به بوت زنده می بود

اینک به تو داد زندگانی

تن ماند کنون و نیم جانی

آن هم چو غمت، چنان که دانی

بی‌روی تو نیستم خوش و شاد

بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟

بی تو سر زندگی ندارم

بی‌تو چه خوشی و شادمانی؟

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - ایضاله

عاشق روت لم‌یزل گشته

شاکر خوت لایزال شده

ذروهٔ عرش و قسوهٔ ملکوت

زیر پای تو پایمال شده

در نوشته سرادق جبروت

محرم پردهٔ وصال شده

با جمال قدم لقای تو را

در ملاقات اتصال شده

هرچه او خواسته شده موجود

وآنچه ناخواسته محال شده

بهر تو نیستی شده همه هست

همه هست از تو با کمال شده

از پی جرعه‌دان مجلس تو

طینت آدمی سفال شده

ساقی مجلس تو فیض قدم

جرعه‌ای خیر انتیال شده

کرده دعوی عقل کل باطل

معجزاتت گواه حال شده

سایه از تاب آفتاب رخت

در نهان خانهٔ زوال شده

از بیان تو شکل میم و دو نون

حل کن مشکلات ضال شده

عقل در مکتب هدایت تو

دیو بوده، ملک خصال شده

از شب و روز زلف و رخسارت

عالم مهتری نکال شده

ز انعکاس شعاع طلعت تو

آفتاب آینهٔ مثال شده

تا حکایت کند ز عکس رخت

روی خورشید با جمال شده

تا نشانی دهد ز ابرویت

ماه در هر مهی هلال شده

تا معطر ریاض قدس شود

از سر کوی تو شمال شده

هر سحر مقبلان قدسی را

روی خوبت خجسته فال شده

دل دیوانگان روحانی

در سر آن دو زلف و خال شده

حلقه‌داران چرخ بر در تو

حلقه در گوش چون هلال شده

ورد ارواح در جوانب قدس

الف و حا و میم و دال شده

برده نامت مسیح در سر گور

مرده در شور و وجد و حال شده

ز آب رویت خلیل را آتش

گلشن و منبع زلال شده

حاجت سایل از در تو روا

بیش از اندیشهٔ سال شده

ابرش عزم پیروان تو را

ساحت لامکان مجال شده

صفهٔ آسمان و صدر بهشت

چاکرت را صف نعال شده

از مدیح تو عاجز آمده عقل

ناطقه در ثنات لال شده

قدر تو در جهان نگنجیده

نعت تو برتر از خیال شده

نظری کن به مفلس عوری

دل و دین رفته، جاه و مال شده

عمر در ناخوشی بسر برده

عیس بی‌خوشدلی وبال شده

کرده در شرع تو شروع ولیک

نفس بر پای او عقال شده

بر در قرب تو چگونه بود

مرغکی پر شکسته بال شده؟

راه ده بر درت عراقی را

ای درت جمله را مآل شده

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - ایضاله

چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی

که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی

تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی

تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی

بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی

ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی

بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه می‌داری؟

بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه می‌مانی؟

به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز

تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی

مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان

رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی

همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد

نه سدره‌ات آشیان آید، نه از فردوس وامانی

نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز

مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی

ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود

که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی

تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟

ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟

درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز

درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی

چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی

میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی

ولی بی‌عون ربانی مرو در ره، که این غولان

بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی

برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی

خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی

ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند

ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی

تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟

تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟

دلت آیینهٔ غیب است و هر دانا درو بینی

طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی

ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن

نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی

به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک

ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی

ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد

همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی

چنین دولت تو را ممکن، تو از بی‌دولتی دایم

چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی

هوای دنیی دون را تو از بی‌همتی مپسند

که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی

چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره

تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی

دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان

نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی

اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن

میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی

اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را

وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی

بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان

برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی

مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند

گلستانی شود روشن نظاره‌گاه اخوانی

درو از مشرب عرفان روان صد چشمهٔ حیوان

درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی

کشیده طوبی ایمان سر از طاعت به علیین

غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانی

فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان

نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی

خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی

ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی

ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی

ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی

نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار

که: آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی

به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی

به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی

شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟

بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟

بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده

به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی

نموده شاهد معنی جمال از پردهٔ صورت

ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی

ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی

برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گل‌افشانی

روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی

حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی

عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول

چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی

چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی

چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی

هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن

ز حد جملهٔ اسما تجاوز کرد نتوانی

تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید

تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی

گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد

گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی

گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار

گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی

بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن

تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی

برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان

نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی

مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند

تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی

ورای بوستان دل یکی صحراست بی‌پایان

به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی

در آن صحرا شو و می‌بین ورای عرش علیین

سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی

فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی

ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی

ز آثار غبار او منور چشم گردونی

ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی

حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار

ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی

ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی

ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی

بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود

از آن اوج هوا می‌پر به بال و پر وجدانی

هزاران ساله ره می‌بر، به یک پرواز در یکدم

همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی

چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟

همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی

ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم

بدانی آنچه می‌بینی، ببینی آنچه می‌دانی

کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا

تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی

بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را

به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی

وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو

نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی

نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران

نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی

تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند

تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی

عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار

غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی

چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه

چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی

گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان

ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی

وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی

وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی

وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان

که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی

عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر

چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی

تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را:

مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  12:53 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها