با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
می درآید به جوش و هر قطره
هر که زان باده جرعهای بچشید
این کند رقص و آن چغانه زند
خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
صوفی افزوده بود مایهٔ خویش
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
دست تا در نزد به دامن عشق
آدم از دانه اوفتاده به دام
آه از این دام وای از آن دانه
گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امروز گر به دست آریم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
خوشتر از کوی یار جائی نیست
راه میخانه گیر تا شب و روز
چون در اسلامیان وفائی نیست
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
آه از این صوفیان ازرق پوش
که ندارند عقل و دانش و هوش
لوت را همچو سفره حلقه بگوش
عیش میران و باده میکن نوش
باده در جام و چنگ در آغوش
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم
بیش از این غصهٔ جهان نخوریم
زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست
از ره این دام و دانه برداریم
شاهد و نقل و باده برگیریم
رخت از این آشیانه برداریم
با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم