0

عشاق‌نامه عبید زاکانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۶ - رفتن قاصد پیش معشوق

دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک

چو پیششس می‌نهادم روی بر خاک

قدم در ره نهاد از روی یاری

به جان آورد شرط جان سپاری

خرامان شد بر آن سرو آزاد

به شیرینی زبان چرب بگشاد

که ای نوباوهٔ باغ جوانی

دلم را جان و جانرا زندگانی

جمالت چشم جان را چشمهٔ نور

ز رخسار تو بادا چشم بد دور

بلا لائیت عنبر خوی کرده

شمیمت باغ عنبر بوی کرده

گل صد برگ در پای تو مرده

صنوبر پیش بالای تو مرده

خجل مشک تتار از تار مویت

فتاده ماه و خور بر خاک کویت

همیشه شاد و دولتیار باشی

ز حسن و عمر برخوردار باشی

مرا هم جان توئی هم زندگانی

مکن زین بیش با من سر گرانی

نصیحت گوشدار از دایهٔ خویش

غنیمت دان غنیمت مایهٔ خویش

جوانی از جوانی بهره بردار

ز دور شادمانی بهره بردار

جوانان را طریق عشق سازد

شنیدستی که پیری عشق بازد؟

جوانی کو نگشت از عاشقی شاد

یقین دان کو جوانی داد بر باد

به دلداری دل مردم به دست آر

کسی را تا توانی دل میازار

مرنجان آن غریب ناتوان را

کسی دشمن ندارد دوستان را

خردمندان که در نظم سفتند

نگه کن این سخن چون نغز گفتند

« چو نیل خویش را یابی خریدار

اگر در نیل باشی باز کن بار »

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۱ - پیغام فرستادن عاشق بمعشوق

الا ای باد عنبر بوی مشکین

ندیم و مونس عشاق مسکین

شفا و راحت هر دردمندی

دوا و چارهٔ هر مستمندی

علاج سینهٔ دل خستگانی

مداوای به غم پیوستگانی

تو آری نامه از یاران به یاران

تو سازی مرهم امیدواران

انیس خاطر بیچارگانی

مفرح نامهٔ آوارگانی

حدیث درد دلها با تو گویند

کلید شادمانی از تو جویند

ز روی مردمی وز راه یاری

دمی بازم رهان زین نوحه‌کاری

سحرگاهی گذاری کن به جائی

به کوی مهربانی آشنائی

بدان منزل که شیرین جانم آنجاست

دوای درد بیدرمانم آنجاست

بدان رشگ بهشت جاودانی

که مسکن دارد آن جان جوانی

قدم بر آستان دلستان نه

ز خاکش دیدهٔ جان را جلا ده

به آزرم از جمالش پرده بردار

بنه در پیش او بر خاک رخسار

سلام و بندگی‌های فراوان

از این مسکین بدان خورشید خوبان

سلامی کز نسیمش جان فزاید

سلامی کز دمش دل برگشاید

سلامی طیرهٔ مشگ تتاری

سلامی رشگ گلبرگ بهاری

سلامی جانفزا چون وصل جانان

سلامی خوش چو خوی مهربانان

سلامی کز وجودش عشق زاید

ز سر تا پای او بوی دل آید

رسان ای خوش نسیم نوبهاری

حدیثم عرضه دار از روی یاری

بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو

اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو

ز سودای غمت دیوانه گشتم

به عشقت در جهان افسانه گشتم

دلارام ودل و جانم تو بودی

مراد از کفر و ایمانم تو بودی

وصالت همدم و همراز من بود

خیالت روز و شب دمساز من بود

به وصلت سال و مه در کامرانی

همی‌کردم به عشرت زندگانی

چنان در وصل تو خو کرده بودم

چنان مهرت به جان پرورده بودم

که گر یک لحظه بی‌رویت گذشتی

جهان برچشم من تاریک گشتی

به صد زاری برفتی هوشم از هوش

تنم در تاب رفتی سینه در جوش

کنون شد مدتی تا دورم از تو

بدل خسته به تن رنجورم از تو

برفتی و مرا تنها بماندی

چو مجنون بر سر راهم نشاندی

دلم در آتش سوزان فکندی

مرا در غصهٔ هجران فکندی

نهادی داغ هجران بر دل ریش

گرفتی چون دل ریشم سر خویش

تو آنجا خرم و شادان نشسته

من اینجا در غم از جان دست شسته

تو آنجا در نشاط و شادمانی

به عزت میگذاری زندگانی

من اینجا دیده بر راهت نهاده

به پیغام تو گوش جان گشاده

کجائی ای مداوای دل من

بیا بگشای از دل مشگل من

کجات آن هر زمان از دلنوازی

کجات آن در وفا گردن فرازی

کنون عمریست ای سرو قبا پوش

که رفتی و مرا کردی فراموش

نمیگوئی مرا بیچاره‌ای هست

ز ملک عافیت آواره‌ای هست

اسیری دردمندی مهربانی

غریبی بیدلی بی‌خانمانی

ز خویش و آشنا بیگانه گشته

ز سودای غمم دیوانه گشته

نمیگوئی که روزی آرمش یاد

کنم جانش ز بند محنت آزاد

بدو از لطف پیغامی فرستم

به درمانده دلش کامی فرستم

دل درماندگانرا بردی از هوش

به آخر دستشان کردی فراموش

ز راه و رسم دلداری نباشد

فرامشکاری از یاری نباشد

بمردم نازنینا در فراقت

به جان آمد دلم در اشتیاقت

بمردم یاد کن وز غم بیندیش

مرا مپسند در هجران از این بیش

نگارینا به حق دوستداری

دلاراما به حق جان‌سپاری

به حق صحبت دیرینهٔ ما

به حق یوسف و حزن زلیخا

به آب دیدهٔ من در فراقت

به آه و نالهٔ من ز اشتیاقت

که پیمان مشکن و عهدم نگه دار

مخور بر جان من زنهار زنهار

چنان کن ای برخ خورشید خاور

که تا در زندگی یکبار دیگر

سعادت باز بر من رو نماید

در اقبال بر من برگشاید

به چشم خویشتن رویت ببینم

به کام خویشتن پیشت نشینم

بیابم از فراقت رستگاری

نباید بردت از من شرمساری

صبا از روی لطف و راه یاری

چو پیغامم سراسر عرضه داری

بخواه از لعل نوشینش جوابی

بجوی شادیم باز آر آبی

زمانی باز گرد و زود بشتاب

مرا یکبار دیگر زنده دریاب

به پیغامش روانم تازه گردان

ز بویش مغز جانم تازه گردان

تو تا باز آئیم ای باد شبگیر

دمت دلبند و جانبخش و جهانگیر

من مسکین سر گردان بی‌یار

به عادت شیون آغازم دگر بار

ز روی بیدلی و بیقراری

همی مویم همی گویم به زاری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۲ - رسیدن قاصد و بشارت و عنایت معشوق

در این اندیشه شب را روز کردم

فراوان نالهٔ دلسوز کردم

چو از حد افق هنگام شبگیر

علم بفراشت خورشید جهانگیر

ز مشرق بر شفق زر می‌فشاندند

به صنعت لعل در زر می‌نشاندند

چراغ طالع شب تیره می‌شد

سپاه روز بر شب چیره می‌شد

در آن ساعت سخن نوعی دگر شد

دعای صبحگاهم کارگر شد

ز ناگه پیک دولت می‌دوانید

به من پیغام دلبر می‌رسانید

که دل خوش دار اینک یارت آمد

دگر آبی بروی کارت آمد

اگر چه مدتی رنجی کشیدی

برآخر دست در گنجی کشیدی

غمی خوردی و غمخواری گرفتی

دلی دادی و دلداری گرفتی

ز همت دانه‌ای در دام کردی

بدین افسون پری را رام کردی

نشست آن مشفق دیرینه پیشم

دوای درد و مرهم ساز ریشم

بمن پیغام دلبر باز میگفت

حکایت های غم پرداز میگفت

زبان چون در پیام یار بگشود

دلم خرم شد و جانم بیاسود

قدح از دست در بستان فکندم

کلاه از عیش بر ایوان فکندم

رمیده بخت من سامان پذیرفت

کهن بیماریم درمان پذیرفت

گل عیشم به باغ عمر بشکفت

نگارم میرسید و بخت میگفت:

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۰ - در خواب دیدن عاشق معشوق را

شبی چون شام در فریاد و زاری

به صبح آوردم اندر نوحه کاری

صباحی ناگهانم خواب بربود

زمانی جانم از زاری بیاسود

خرامان آمد اندر خواب نوشین

خیال آن سهی سروم به بالین

مرا دید اوفتاده زار و مدهوش

ز تاب آتش دل سینه پرجوش

در آب دیدهٔ خود غرق گشته

جگر در تاب و دود از سر گذشته

به جان مجروح و تن بیمار و دل ریش

به کام دشمنان افتاده بی خویش

ز مژگان اشک خونین بر زمین ریخت

ز روی مهربانی در من آویخت

به من میگفت کای خو کرده با من

بسی در وصل جان پرورده با من

تو آن در عشق رویم داستانی

تو آن بگزیده یار مهربانی

که بی من یکدم آرامت نبودی

بجز وصلم دگر کامت نبودی

کنون چون بی‌مراد از حس تقدیر

فتادی در چنین هجران دلگیر

در این سرگشتگی چونست حالت

نمیگیرد ز عمر خود ملالت

مرا تا از تو دورم نیست آرام

جدا ماندم بصد ناکامی از کام

خیالی گشته‌ام در آرزویت

به جان آمد دلم در جستجویت

پریشانحال چون زلف بتانم

چو چشم مست خوبان ناتوانم

نماند از سرو قدم جز خیالی

نماند از ماه رویم جز هلالی

تنم از زندگانی بهره‌ور نیست

تو را از حال زار من خبر نیست

چو از بوی خیالش جان خبر یافت

ز بیهوشی زمانی روی برتافت

تصور شد دلم را کاین وصال است

چه دانستم که در خوابم خیال است

شدم تا قصهٔ خود عرضه دارم

یکایک زخم هجران برشمارم

درآمد صالح شوریده در کار

شدم از سؤ بخت خفته بیدار

چو خالی دیدم از دلبر شبستان

برآمد از دل پر دردم افغان

دل مجروح زارم زارتر شد

درون خسته‌ام بیمارتر شد

غم هجران بدو ناگفته ماندم

چو زلفش زین سبب آشفته ماندم

خروشی از من محزون برآمد

نفیرم از دل پر خون برآمد

بجز باد صبا یاری ندیدم

وز او به هیچ غمخواری ندیدم

که راز دل بجانانم رساند

ز دید دل به درمانم رساند

پس از نالیدن و فریاد و زاری

بدو گفتم ز روی بیقراری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:59 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها