0

عشاق‌نامه عبید زاکانی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۹ - تمامی سخن

دریغ آن روزگار شادمانی

دریغ آن در تنم زندگانی

کجا رفت آنکه طبعم شادمان بود

امیدم حاصل و بختم جوان بود

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۲ - مناجات

چه کم گردد خدایا از خدائیت

چه نقصان آید اندر پادشائیت

که گر بیچاره‌ای کامی بیابد

دل‌افگاری دلارامی بیابد

خداوندا اگر چه دورم از یار

از او ببریده‌ام امید یکبار

و گرچه روزگارم زو جدا کرد

فراقش جامهٔ صبرم قبا کرد

قضا دستم ز وصلش کرد کوتاه

قدر ببرید ناگاهم ز دلخواه

ز من دور اوفتاد آن جان شیرین

فراق آمد نصیبم زان نگارین

زمانه خاطر ناشاد خواهد

وصال از دست مشکل داد خواهد

به تاثیر اختران بر باد دادند

ز ما هر یک به اقلیمی فتادند

به ناکامی شدیم از یکدگر دور

به عشق اندر جهان گشتیم مشهور

امید از وصل جانان برنگیرم

مگر کز غصهٔ هجران بمیرم

به فضلت همچنان امیدوارم

که امیدم نهی اندر کنارم

الها پادشاها بی‌نیازا

خداوندا کریما کار سازا

به صدق سینهٔ پاکان راهت

به شوق عاشقان بارگاهت

به شب نالیدن پا در کمندان

به آه سوزناک مستمندان

به حق صبر بی‌پایان ایوب

به آب چشم خون افشان یعقوب

به حق ره نوردان طریقت

به حق نیک مردان حقیقت

که بر جان من مسکین ببخشای

در رحمت بر این بیچاره بگشای

بده کام دل شوریدهٔ من

رسان با من بت بگزیدهٔ من

مرا زین بیشتر در هجر مپسند

به فضل خود برآور پایم از بند

بر احوال تباهم رحمت آور

به آه صبحگاهم رحمت آور

کرم کن بر من بیچاره گشته

چنین گرد جهان آواره گشته

ازین پس درد بر دردم میفزای

به سوی وصل یارم راه بنمای

دل ریش عبید از غم جدا کن

به فضل خویشتن کامش روا کن

خداوندا به حق پاکبازان

به سوز سینهٔ صاحب نیازان

که هرجا هست چون من مبتلائی

گرفتار کمند دلربائی

دل افکاری اسیری عشق بازی

به کوی عاشقی گردن فرازی

ز عقل و عاقبت بیگانه گشته

به سودای بتی دیوانه گشته

بده مقصود جان مستمندش

بکن داروی ریش دردمندش

چو من کس را مکن در عشق بیمار

به حق احمد معصوم مختار

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۳۳ - در خاتمهٔ کتاب

به بهتر طالع و فرخنده‌تر فال

دوم روز رجب در نون الف ذال

به نظم آوردم این درد دل ریش

به هر کس باز گفتم قصهٔ خویش

دو هفته هفتصد بکر از عماری

برآوردم چو خاطر کرد یاری

غرض آن بود کین ابیات دلسوز

کند صاحبدلی بر من دعائی

ببخشد حق بر این دلسوزی من

بود کان ماه گردد روزی من

سخن سازان که دل پرنور دارند

غم دیوانه را معذور دارند

حدیثم چون ندارد رنگ و بوئی

که خواهد کرد او را جستجوئی

ز ما دانا دلان معنی نجویند

دماغ آشفتگان آشفته گویند

کنون وقت است اگر کوتاه گیرم

سوی خاموش گشتن راه گیرم

کسی را پای دل در گل مبادا

چنین کار کسی مشکل بادا

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۵ - در صفت حال

دلا تا چند از این صورت پرستی

قدم بر فرق هستی زن که رستی

غم هر بوده و نابوده تا چند

حکایت گفتن بیهوده تا چند

چو رندان خیز و چابک دستیی کن

ز جام نیستی سر مستیی کن

رها کن عقل و رو دیوانه میگرد

چو مستان بر در میخانه میگرد

که از میخانه یابی روشنائی

کنی با پاکبازان آشنائی

دم از غم زن اگر شادیت باید

خرابی جو گر آبادیت باید

مزن چون نار در خون جگر جوش

بهی خواهی چو به پشمینه میپوش

وگر خواهی ز محنت رستگاری

بکمتر زان قناعت کن که داری

سریر سلطنت بی داوری نیست

غم صاحب کلاهی سرسری نیست

برو چشم هوس را میل درکش

پس آنگه خرقه را در نیل درکش

طمع گستاخ شد بانگی بر او زن

هوس را نیز سنگی در سبو زن

از آن ترسم که چون میبایدت مرد

تو آری گرد و دیگر کس کند خورد

اگر روحت ز آلایش سلیم است

رسیدن در صراط المستقیم است

وگر در چاه نفس افتی به خواری

تو معذوری که بینائی نداری

در این منزل که هم راهست و هم چاه

علایق هر یکی غولی است بگریز

چو مردان بارهٔ دولت برانگیز

به افسون خواندن از این غول بگریز

چو طاووس سرابستان جانی

چو باز آشیان لامکانی

از این بیغولهٔ غولان چه خواهی

نه جغدی خانه در ویران چه خواهی

در این کشتی که نامش زندگانیست

نفس را پیشه در وی بادبانیست

نشاید خفت فارغ در شکر خواب

فتاده کشتی از ساحل به گرداب

در این گرداب نتوان آرمیدن

بباید رخت بر هامون کشیدن

از این دریا مشو یک لحظه ایمن

منت خود این همی گویم ولیکن

بدین ملاحی و این ناخدائی

از این گرداب کی خواهی رهائی

به بادی بشکند بازار دنیا

به کاری می‌نیاید کار دنیا

نه جای تست زین دل گوشه بردار

رهت پیشست رو ره توشه بردار

ترا جای دگر آرامگاهی است

وز این سازنده‌تر آب و گیاهی است

در آنجا بینوایانرا بود کار

در آن کشور گدایانرا بود کار

در او درمان فروشان درد خواهند

تنی باریک و روئی زرد خواهند

ندارد سرکشی آنجا روائی

به کاری ناید آنجا پادشائی

بر این عرصه مشو کژرو چو فرزین

دغا باز است گردون مهره برچین

ادای بد مکن با قول کج بار

که آرد بدادائی مفلسی بار

اگر خوش عیشی و گر مستمندی

در این ده روزه کاینجا پای بندی

چو عنقا گوشهٔ عزلت نگهدار

مرو بر سفرهٔ مردم مگس وار

تردد در میان خلق کم کن

چو مردان روی بر دیوار غم کن

نمی‌بینی کمان چون گوشه گیر است

بر او آوازهٔ زه ناگزیر است

مجرد باش و بر ریش جهان خند

ز مردم بگسل و بر مردمان خند

مکن زن هر زمان جنگی میندوز

ز بهر شهوتی ننگی میندوز

که از بی‌غیرتی به پارسائی

بدیوثی نیرزد کدخدائی

علائق بر سر خاکت نشاند

مجرد شو که تجریدت رهاند

غنیمت مرد را بی‌آب و رنگی است

خوشی در عالم بی‌نام و ننگی است

خراب آباد دنیا غم نیرزد

همه سورش بیک ماتم نیرزد

در این صحرای بی‌پایان چه پوئی

غنیمت زین ره ویران چه جوئی

از این منزل که ما در پیش داریم

دلی خسته روانی ریش داریم

بیابانی است کو سامان ندارد

رهی دارد که آن پایان ندارد

بدین ره رفتنت کاری است مشکل

نه مقصودت نه مقصد هست حاصل

در این ویرانه گر صد گنج داری

وزین کاشانه گر صد رنج داری

گرت کیخسرو جمشید نامست

ورت خلق جهان یکسر غلامست

به وقت کوچ همراهی نیابی

ز کوهی پرهٔ کاهی نیابی

چه خوش میگوید این معنی نظامی

به رغبت بشنو ای جان گرامی

« که مال و ملک و فرزند و زن و زور

همه هستند با تو تا لب گور »

» روند این همرهان چالاک با تو

نیاید هیچکس در خاک با تو »

کجا آن کو از این ماتم نگرید

کدامین سنگدل زین غم نگرید

در این بستان گل و نرگس که بوئی

همان سرو و همان سنبل که جوئی

دلم میگردد از گفتن پریشان

ولی چون بنگری هریک از ایشان

رخ خوبی و چشم دلستانیست

قد شوخی و زلف نوجوانیست

از این منزل هرآنکو بر نشیند

کسش دیگر در این منزل نبیند

به وقت خود چو مردان کار دریاب

مشو غافل که این گردنده دولاب

ندارد کار جز نیرنگ سازی

فغان زین حقه و زین حقه بازی

یکی از مؤبدی پرسید در راز

ز جور چرخ و از انجام و آغاز

جوابش داد از احوال این دیر

که دایم میکند گرد زمین سیر

حقیقت کس نشانی باز ندهد

کسی نیز از فلک آواز ندهد

اگر چه سست مهری زود سیر است

چنین در دور تا دیده است دیر است

در این پرده خرد را نیست راهی

ندارد دانش آنجا دستگاهی

بدین چشمه که نورت میفزاید

بدین ایوان که دورت مینماید

به پای جسم چون شاید رسیدن

به بال روح می‌باید پریدن

طلسمی این چنین از دور دیدن

کجا شاید در احکامش رسیدن

از او جز دور سامانی نبینی

تر آن به که خاموشی گزینی

نصیحت گر ز مؤبد گوش داریم

همان بهتر که لب خاموش داریم

بجز توفیق یاری نیست اینجا

بجز تسلیم کاری نیست اینجا

جهانرا بی‌ثباتی رسم و دین است

همیشه عادت دنیا چنین است

کسی آغاز و انجامش نداند

همان بهتر که کس نامش نداند

خود این احوال ما گر گوش داری

نبینی روی کس گر هوش داری

نیازی عشق و دل در کس نبندی

دگر چون ابلهان بر خود نخندی

عبید از کار دنیا دل بپرداز

دگر ره بر سر افسانه شو باز

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:57 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۷ - واقف شدن معشوق از حال عاشق

در آن شبهای تار از بیقراری

چو بسیاری بنالیدم بزاری

مگر کز آه من سرو گلندام

صدائی گوش کرد از گوشهٔ بام

بر آن نالیدن من رحمت آورد

خرامان رو به نزدیکان خود کرد

یکی را زان پریرویان طناز

حکایت باز میپرسید در راز

که این مسکین سودائی کدامست

کز این دردسرش سودای خامست

ز کوی ما کرا می‌جوید آخر

به گرد ما چرا می‌پوید آخر

که کردش اینچنین بیخواب و آرام

کدامین دانه افکندش در این دام

که زینسان بیخور و بیخواب کردش

که از غم دیدهٔ پر خوناب کردش

کدامین غمزه زد بر جان او تیر

که با نخجیربانش کرد نخجیر

کدامین سیل بگرفتش گذرگاه

کدامین شوخ چشمش برد از راه

جوابش داد کین دل داده از دست

به کوی ما درآید هر شبی مست

گهی در خاک غلطد همچو مستان

گهی سجده برد چون بت پرستان

کسی زو نشنود جز ناله آواز

ز شیدائی نگوید با کسی راز

درین دردش کسی فریادرس نیست

به غیر از آه سردش هم‌نفس نیست

همه وقتی در این شب‌های تاری

گهی نالد گهی گرید بزاری

به شب با اختران دمساز گردد

چو روز آید دگر ره باز گردد

مدام از دیده خون بر چهره راند

کسی احوال این مسکین نداند

به خنده گفت کین خام اوفتادست

همانا نو در این دام اوفتادست

دگر عاشق بدین زاری نباشد

بدین خواری و غمخواری نباشد

بغایت تند میسوزد چراغش

خلل کرده است پنداری دماغش

چنین شوریده، سامان دیر یابد

چنین بیمار، درمان دیر یابد

بدین سان کوی ما، او را نشاید

چنین دیوانه را زنجیر باید

کجا یابد کلید این بستگی را

که سازد مرهم این دلخستگی را

که جوید با چنین کس آشنائی

شکستش را که سازد مومیائی

گمان بردی دلی ناموس کردی

بر این آسوده دل افسوس کردی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۸ - پیغام فرستادن عاشق به معشوق

پس از عمری که دل خونابه میخورد

خرد بیرون شد و دل کار میکرد

چو بر دل شد زغم راه نفس تنگ

به صد افسون و صد دستان و نیرنگ

عقابی تیز پر را رام کردم

به سوی آن صنم پیغام کردم

که ای هم جان و هم جانانهٔ دل

غمت سلطان خلوت خانهٔ دل

جمالت چشم جان را چشمهٔ نور

ز رخسار تو بادا چشم بد دور

منم آن بیدلی کز بیقراری

کنم بر درگهت فریاد و زاری

خلاف رای تو رایی ندارم

بغیر از کوی تو جائی ندارم

دلم دائم تمنای تو ورزد

درونم مهر و سودای تو ورزد

مرا جادوی چشمت برده از راه

زنخدان توام افکنده در چاه

اسیر زلف مشگین تو گشتم

ترحم کن چو مسکین تو گشتم

دلم پر جوش و تن پرتاب تا کی

ز حسرت دیده پر خوناب تا کی

چنین مدهوش و رسوا چند گردم

چو گردون بی سر و پا چند گردم

بر این مجروح سرگردان ببخشای

بر این محزون بی‌سامان ببخشای

چو زلف خویش بی‌سامانیم بین

پریشانی و سرگردانیم بین

جز از الطاف تو غمخواریم نیست

ز چشمت بهره جز بیماریم نیست

زمانی گر ز روی آشنائی

دهد شمع جمالت روشنائی

شوم پروانه در پای تو میرم

به پیش قد و بالای تو میرم

مرا از آفتابت ذره‌ای بس

وز آن باغ ارم گل تره‌ای بس

نگویم یک زمان پیشت نشینم

شوم خرسند کز دورت ببینم

چو احوالم سراسر عرضه داری

یکایک قصهٔ من برشماری

ز اشعار همام این نظم دلسوز

ادا کن پیش آن ماه دلفروز

چو اینجا هست این ابیات در کار

ز استادان نباشد عاریت عار

بگو میگوید آن بیخواب و آرام

از آن ساعت که ناگاه از سر بام

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۱ - خطاب معشوق با قاصد

چو زلف خویشتن ناگه برآشفت

بتندید و در آن آشفتگی گفت

بدان رنجور بی درمان بگوئید

بدان مجنون بی‌سامان بگوئید

چو سودا داری ای دیوانه در سر

ز سر سودای ما بگذار و بگذر

نه کار تست این نیرنگ سازی

سر خود گیر تا سر در نبازی

کجا یابی ز وصلم روشنائی

پری با دیو کی کرد آشنائی

گدائی با شهی همدوش کی شد

گیا با سرو هم آغوش کی شد

توئی پروانه من شمع دل افروز

کجا بر شمع شد پروانه دلسوز

دلت گر ماجرای عشق ورزد

درونت گر هوای عشق ورزد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۴ - رسیدن جواب عاشق بمعشوق

چو این پیغامها در گوش کردم

بکلی ترک عقل و هوش کردم

ز شوقش آتشی در جانم افتاد

دلم دریای خون از دیده بگشاد

ولی میداد هردم دل گوائی

که با او زود یابم آشنائی

دو روزی گر دلی خرم نباشد

چو دولت یار باشد غم نباشد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۵ - پیغام فرستادن بمعشوق

دگر بار از سر سوزی که دانی

در آن بیچارگی و ناتوانی

به خلوت پیش آن فرزانه رفتم

دگر ره با سر افسانه رفتم

فتادم باز در پایش به خواری

بدو گفتم ز روی بیقراری

چه باشد کز سر مسکین نوازی

به لطفی کار مسکینی بسازی

کرم کن، دست گیر، افتاده‌ای را

به رحمت بنده کن آزاده‌ای را

دل بیچاره‌ای از غم جدا کن

درون دردمندی را دوا کن

از این در گر مرا کاری برآید

به لطف چون تو غمخواری برآید

بکن پروازی ای باز شکاری

بنه گامی مگر در دامش آری

بگو میگوید آن سرگشتهٔ تو

اسیر عشق و هجران گشتهٔ تو

چه کم گردد ز ملک پادشائی

اگر گنجی بدست آرد گدائی

دل مجنون ز لیلی کام گیرد

سکندر زاب حیوان جام گیرد

به شیرین در رسد بیچاره فرهاد

پریرو روی بنماید بگلشاد

به یوسف برگشاید چشم یعقوب

به رامین برنماید ویس محبوب

ز عذرا جان وامق تازه گردد

چه غم شادیش بی‌اندازه گردد

نشیند شاد با گلچهر اورنگ

بدستی گل بدستی جام گلرنگ

چنین هم این عبید بینوا را

ز دل بیگانهٔ عشق آشنا را

فتد با چون تو یاری آشنائی

بیابد از وصالت روشنائی

ترا دولت به کام و بخت فیروز

نیاورده شبی در هجر تا روز

چه دانی قصهٔ بیماری ما

جگر خواری و شب بیداری ما

ترا نیز ار غمی دامن بگیرد

دلت را عشق پیرامن بگیرد

از آن پس حال درویشان بدانی

مصیبت نامهٔ ایشان بخوانی

به امیدی تو هم امیدواری

چه باشد گر امید ما بر آری

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۷ - جواب گفتن معشوق بقاصد

چو بشنید این سخن را سرو آزاد

جوابش داد کای فرزانه استاد

من آن شمعم که صد پروانه دارم

کجا پروای این دیوانه دارم

ندارد سودی این افسانه گفتن

حدیث آنچنان دیوانه گفتن

به دست خود کسی چون مار گیرد ؟

غریبی را کسی چون یار گیرد ؟

چنان شوریده‌ای با کس نسازد

بود چون او که با وی عشق بازد

من ار با او بیاری سر در آرم

دگر پیش کسان چون سر بر آرم

چو نادان و خیال اندیش مردیست

مرا خواهد محال اندیش مردیست

کسی کو با چنان آشفته رائی

نشیند یک زمان روزی به جائی

همانا زود دشمن کام گردد

میان مردمان بدنام گردد

بگو لطفی یکی زین کوی برگرد

چنین تا چند کوبی آهن سرد

دلت در عشقبازی ناتمام است

بهل تا میزند جوشی که خام است

ز دلداری که باشد دلپذیرت

اگر البته باشد ناگزیرت

طلب کن همچو خود بی‌آب و رنگی

از این دیوانه‌ای بی‌نام و ننگی

کزین در برنیاید هیچ کامت

بسوزد جان در این سودای خامت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۸ - حدیث گفتن قاصد با معشوق

دگر بار آن فسون پرداز استاد

بر او افسونی از نو کرد بنیاد

جوابش داد کای سرو سرافراز

مکن زین بیشتر بر بیدلان ناز

اسیری کو تمنای تو دارد

سرش پیوسته سودای تو دارد

چنین تا چند کوشی در هلاکش

بترس آخر ز آه سوزناکش

بس این بیچاره را در درد کشتن

چراغش را بباد سرد کشتن

بهل تا از لبت کامی بگیرد

بود کاین دردش آرامی بگیرد

من آن پیر کهنسالم که در کار

جوانان از من آموزند هنجار

طبیب رنج رنجوران عشقم

دوای درد بی‌درمان عشقم

کنم دلدادگان را دلنوازی

کنم بیچارگان را چاره‌سازی

علاج عاشق دیوانه دانم

هزار افسون از این افسانه دانم

ز من بشنو غنیمت دان جوانی

دوباره نیست کس را زندگی

دگر بر عاشقان خویش خواری

مکن گر طاقت خواری نداری

بدین دلسوخته آتش چه ریزی

رها کن بعد از این تندی و تیزی

کز این آتش به جز دودی نبینی

پشیمان گردی و سردی نبینی

بهاری زحمت خاری نیرزد

همه دنیا به آزاری نیرزد

کسی با مهربانان کین نورزد

خصومت کس بدین آئین نورزد

بدین سرگشتگی مسکین جوانی

غریبی دردمندی ناتوانی

دل اندر مهر و سودای تو بسته

شده از مهر و سودای تو خسته

روا چون داریش مهجور کردن

بخواری زاستانش دور کردن

گرفتم کز تو کامی برنگیرد

چرا باید که در هجرت بمیرد

نمیگویم که در پیشت نشیند

بهل تا یکدم از دورت ببیند

چه رسمست این جفا با یار کردن

دل یاران ز خود بیزار کردن

زمانی با غریبی همزبان شو

دمی با مهربانی مهربان شو

بدین آتش دل او گرم میکرد

دمش میداد و آهن نرم میکرد

میانشان مدتی این ماجرا رفت

ز هر جانب بسی چون و چرا رفت

بهر عذری که میورد در کار

جوابی مینهادش تازه در بار

چو بسیاری از این معنی بر او خواند

بت شکر لب از پاسخ فرو ماند

بحیلت مرغ در شست آمد آخر

رمیده باز در دست آمد آخر

بت سوسن مزاج از بد لگامی

به آئینی که میگوید نظامی

« بچشمی ناز بی‌اندازه میکرد

بدیگر چشم عهدی تازه میکرد»

« عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ

عقیقش نرخ می‌برید در جنگ »

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۱۹ - پاسخ معشوق قاصد را بار دیگر

چو با همراز خود همداستان شد

زبان بگشاد و با او همزبان شد

به صد آزرم گفت ای مهربان یار

برو آن خسته دلرا دل بدست آر

که عشقی تازه می‌افروزدم دل

بر آن بیچارگی میسوزدم دل

از آن آتش که او را در چراغ است

مرا هم بیشتر ز آن در دماغ است

گر او را در ربود از عشق سیلی

مرا هم سوی آن سیل است میلی

ور او را از غم ما خستگی‌هاست

مرا هم سوی او دلبستگی‌هاست

دلم گر راست میخواهی بر اوست

که باشد کو نخواهد دوست را دوست

اگر گه گاه نازی می‌نمودم

عیارش در وفا می‌آزمودم

کنون باز آمدم زان سرکشیدن

بروی دوستان خنجر کشیدن

ز جور و بیوفائی سیر گشتم

گذشت آن وز سر آن درگذشتم

اگر در راه ما خاری رسیدش

ز ما بر خاطر آزاری رسیدش

به هر آزردنی جانی بیابد

به هر خاری گلستانی بیابد

ز لطف من بخواهش عذر بسیار

بزرمش بگو کای مهربان یار

ترا گر دل به مهرم درناکست

مرا نیز از غمت بیم هلاکست

نمیپردازم از شوقت به کاری

ندارم در جهان غیر از تو یاری

به پایان آمد آن غمها که دیدی

به گنجی کان طلب کردی رسیدی

حدیث وصل ما فردا مینداز

شبستان را ز نامحرم بپرداز

همی بنشین و ما را منتظر باش

مهل کان راز گردد پیش کس فاش

ز بهر نام خود کوشیده بهتر

ز هرکس راز خود پوشیده بهتر

نخفت آن شب ز بس تدبیر کردن

بر او از هر دری تقریر کردن

حکایت از من دیوانه میگفت

همه شب با من این افسانه میگفت

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۶ - در زوال وصال و شب فراق

من اندر عیش و بختم در کمین بود

چه شاید کرد چون طالع چنین بود

زناگه بخت وارون بر سرم تاخت

از آن خوش زندگانی دورم انداخت

ز هر سو دشمنانم را خبر شد

حدیث ما به هر جائی سمر شد

جهانی را از آن آگاه کردند

ز وصلش دست ما کوتاه کردند

چو خصمان را از این معنی خبر شد

حکایت بعد از این نوع دگر شد

در این معنی بسی تقریر کردند

به آخر دست این تدبیر کردند

که اینجا بودنش کاری است دشوار

بباید رفتنش زین ملک ناچار

بر این اندیشه یکسر دل نهادند

بر او زین قصه رمزی برگشادند

چو بشنید این سخن خورشید خوبان

ز رفتن شد تنش چون بید لرزان

گل اندامم درون پردهٔ راز

چو غنچه تنگ خوئی کرده آغاز

نفیر و ناله و شیون برآورد

خروش از جان مرد و زن برآورد

فغان بر گنبد گردان رسانید

صدای ناله بر کیوان رسانید

ز هر نوعی بسی در رفع کوشید

غریمش هر سخن کو گفت نشنید

کز اینجا طاقت دوری ندارم

چنین از عقل دستوری ندارم

به پشت بادپائی بر نشاندش

ز آب دیده در آذر نشاندش

براهش با پری همداستان کرد

پریوارش ز چشم من نهان کرد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۳ - آمدن معشوق به خانهٔ عاشق

چو زرین بال عنقای سرافراز

ز مشرق سوی مغرب کرد پرواز

نهان گردید شمع گیتی افروز

سپاه شام شد بر روز پیروز

عروس مهر رفت اندر عماری

مقرر گشت بر شب پرده‌داری

هیون کوه را در سایه بستند

ز گوهر بر فلک پیرایه بستند

فرو شد شاه خاور در سیاهی

برآمد ماه بر اورنگ شاهی

در آن گلشن که ماوا جای من بود

بدان صورت که رسم و رای من بود

به آئین جایگاهی ساز کردم

بروی دوستان در باز کردم

مقامی همچو جنت جانفزائی

چو گلزار ارم بستان سرائی

ز خاکش عنبر تر رشک برده

ز آبش حوض کوثر غوطه خورده

نشستم گوش بر در دیده بر راه

بیمن دولت بیدار ناگاه

خور خرم خرام و حور مهوش

گل نازک مزاج و سرو سرکش

چو گنج از دیدهٔ مردم نهانی

بدان رونق بدان آئین که دانی

درآمد ناگهان سرمست و دلشاد

نقاب از روی چون خورشید بگشاد

مبارک ساعتی فرخنده روزی

که باز آید ز در مجلس فروزی

بدیدم رویش و دیوانه گشتم

بر شمع رخش پروانه گشتم

به دستی چادر از رخ باز میکرد

به دستی زلف مشکین ساز میکرد

چو زد خورشید رویش در سرا تیغ

برون آمد گل از غنچه مه از میغ

ز زیبائی گلش در پای میمرد

صنوبر پیش قدش سجده میبرد

کمند زلف مشکین تاب داده

ز سنبل خرمنی بر گل نهاده

لب از باد نفس افکار گشته

خمارین نرگسش بیمار گشته

دهانش ز آب حیوان آب برده

عقیقش رونق عناب برده

صبا زلفش پریشان کرده در راه

گلاب انگیز گشته گوشهٔ ماه

بهشت آئین شد از وی خانهٔ ما

منور گشت از او کاشانهٔ ما

ز عزت بر سر و چشمش نشاندم

زرش بر سر، سرش در پا فشاندم

ز رویش خانه بستانی دگر شد

سرای ما گلستانی دگر شد

کسی کامی که میجوید همه سال

چو با دست آیدش چون باشد احوال

نشسته او و من استاده خاموش

در او بکشاده چشم و رفته از هوش

چو بیماری که درمان باز یابد

چو درمان مرده‌ای جان باز یابد

ز دل آتش فروزان پیش رویش

چو شمع از دور سوزان پیش رویش

نظر بر شمع رخسارش نهاده

چو شمعم آتشی بر جان فتاده

رمیده صبر و دل از جای رفته

زبان از کار و زور از پای رفته

چو چشم فتنه‌جویان رفته در خواب

مسلط گشته بر آفاق مهتاب

نشاط انگیز بزمی ساز کردیم

ز هر سو مطربان آواز کردیم

درآمد ساقی از در خرم و شاد

می آورد و صلای عیش در داد

گرفتم از رخش فالی مبارک

زهی وقت خوش و حال مبارک

زبانگ نی فلک را گوش بگرفت

جهان آواز نوشا نوش بگرفت

بخار می خرد را خانه پرداز

بخور عود و عنبر گشته غماز

پیاپی جام زرین دور میکرد

دو چشمش ناز و ساقی جور میکرد

جهان بر عشرت ما رشگ میبرد

بر آن شب زهره شبها رشگ میبرد

خرد را چون دماغ از می سبک شد

حیا را شیشهٔ دعوی تنک شد

چو خلخال زرش در پا فتادم

به عزت بوسه بر پایش نهادم

نشستم پیشش از گستاخ روئی

شدم گستاخ در بیهوده گوئی

حدیث تن بر جان عرضه کردم

شکایتهای هجران عرضه کردم

وز آن اندوه بی‌اندازه خوردن

وز آن هرلحظه زخمی تازه خوردن

وز آن آب سرشگ و آه دلسوز

وز آن نالیدن شبهای بی‌روز

وز آن رندی وز آن بی‌آب و رنگی

وز آن مستی وزان بی‌نام و ننگی

وز آن عجز غلام و دایه بردن

حمایت بر در همسایه بردن

چو از حال خودش آگاه کردم

خجل گشتم سخن کوتاه کردم

مرا چون آنچنان بی‌خویشتن دید

به چشم مرحمت در حال من دید

پریشان گشت و با دل داوری کرد

زبان بگشاد و مسکین پروری کرد

حکایتهای عذرآمیز میگفت

شکایتهای شوق انگیز میگفت

به هر لطفی که با این بنده میکرد

تو گوئی مرده‌ای را زنده میکرد

چو خوش باشد سخن با یار گفتن

غم دیرینه با غمخوار گفتن

مرا چون وصل او امیدگاهی

شبی چون سالی و روزی چو ماهی

چه خوش سالی چه خوش ماهیکه آن بود

چه خوش وقتی چه خوش حالیکه آن بود

جوانی بود و عیش و شادمانی

خوشا آن دولت و آن کامرانی

که یابد آنچنان دوران دیگر

که بیند مثل آن دوران، دیگر

خوشا آندور و آن تیمار و آن سوز

خوشا آن موسم و آنوقت و آنروز

گرفتم دولتم دمساز گردد

کجا روز جوانی باز گردد

اگر روزی نشاط و ناز بینم

شب قدری چنان کی باز بینم

همه شب تا سحر می نوش میکرد

مرا از شوق خود مدهوش میکرد

سحرگاهی صبوحی کرد برخاست

به زیبا روی خود گلشن بیاراست

چمن از مقدمش در شادی آمد

ز قدش سرو در آزادی آمد

چمان چون شاخ ریحان میخرامید

چو گل بر طرف بستان میخرامید

گل از شوق رخ رعناش میمرد

صنوبر پیش سر تا پاش میمرد

ز لعلش تنگ مانده غنچه را دل

ز قدش سرو بن را پای درگل

صبا هرگه که رخسارش بدیدی

بخواندی آیتی بروی دمیدی

چو بگذشتی چنان بالا بلندی

فشاندی لاله بر آتش سپندی

چو گل پیش خودش میدید در خود

به صد افسوس میخندید بر خود

نظر چون بر رخ زیباش میکرد

به دامان زر نثار پاش میکرد

شقایق جامه بر تن چاک میزد

ز شوق او کله بر خاک میزد

صنوبر بندهٔ بالاش می‌شد

بساط سبزه خاک پاش می‌شد

بدین رونق چو گامی چند پیمود

نشاط افزود و عزم باده فرمود

کنار آب دید و سایهٔ سرو

دمی از لطف شد همسایهٔ سرو

بهر دم کز شراب ناب میزد

رخش رنگی دگر بر آب میزد

چنین زیبا نگاری دل ستانی

به رعنائی و خوبی داستانی

گهی بر یاد گل می نوش میکرد

گهی آواز بلبل گوش میکرد

نسیم نوبهار و نکهت گل

نوای قمری و گلبانگ بلبل

دل غنچه چو طبع تنگدستان

شده نرگس چو چشم نیم‌مستان

چکاوک بیقراری پیشه کرده

چو من فریاد و زاری پیشه کرده

چو گبران لاله در آتش فشانی

مقرر بر عنادل زنده خوانی

برید سبز پوشان گشته بلبل

ز جوش گل خروشان گشته بلبل

ز هر مستی سرود آغاز کرده

بهر برگی نوائی ساز کرده

دمادم نالهٔ دلسوز میکرد

نوا در پردهٔ نوروز میکرد

به آواز بلند از شاخ شمشاد

سحرگاه این ندا در باغ دردار

بیاور ساقیا می در ده امروز

که بختم فرخ است و روز پیروز

از این خوشتر سر و کاری که دارد

چنین باغی چنین یاری که دارد

زهی موسم زهی جنت زهی حور

از این مجلس خدایا چشم بد دور

بده ساغر که یاران می‌پرستند

ز بوی جرعه گلها نیم مستند

مباش ار عاقلی یک لحظه هشیار

که هشیاری فلاکت آورد بار

مخور غم تا به شادی میتوان خورد

غم دور فلک تا کی توان خورد

غم بیهوده پایانی ندارد

بغیر از باده درمانی ندارد

در این ده روز عمر سست بنیاد

میاور تا توان جز خرمی یاد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

بخش ۲۷ - آگاه شدن عاشق از حال معشوق

چو این ناخوش خبر در گوشم آمد

به صد زاری دل اندر جوشم آمد

جهان آن عیش شیرینم بشورید

مرا زان ماه مهر افروز ببرید

ز درد دوریش دیوانه گشتم

ز هوش و خواب و خور بیگانه گشتم

چو بر جانم فراقش تاختن کرد

مرا شوریدهٔ هر انجمن کرد

دلم را نوبت شادی سرآمد

غمش نوبت زنان از در درآمد

فراقش ناگهانم مبتلی کرد

غمش پیراهن صبرم قبا کرد

تنم در غصهٔ هجران بفرسود

دلم خون گشت و از دیده بپالود

پدر کز من روانش باد پر نور

مرا پیرانه پندی داد مشهور

که در دل آتش سودا میفروز

ز حسن دلفروزان دیده بر دوز

مکن با دلبران پیوند یاری

مکن با جان خود زنهارخواری

من نادان چو پندش داشتم خوار

از آن گشتم بدین خواری گرفتار

ز جور دور گردان چند نالم

چنین تا کی بود آشفته حالم

مسلمانان ملامت کم کنیدم

خدا را چاره‌ای همدم کنیدم

نه درد دل توانم گفت با کس

نه راه از پیش میدانم نه از پس

ندارم طاقت دوری ندارم

ندارم برگ مهجوری ندارم

تنی دارم ز دل در خون نشسته

ز موج اشگ در جیحون نشسته

دلی دارم در او غم توی در توی

روان خونابه از وی جوی در جوی

روانی ناوک غم درنشانده

وجودی در عدم راهی نمانده

غم از این خستهٔ تنها چه خواهی

ز من دلدادهٔ شیدا چه خواهی

دلم سیر آمد از جان و جوانی

خدایا چارهٔ کارم تو دانی

چو یاد آید مرا زان عیش شیرین

فرو بارد ز چشمم عقد پروین

چنان از شوق او افغان برآرم

که دود از گنبد گردان برآرم

گهی از دست دل در خون نشینم

گهی از دیده در جیحون نشینم

گهی بر حال زار خود بگریم

گهی بر روزگار خود بگریم

گهی از سوز جان افغان برآرم

نفیر از درد بیدرمان برآرم

به زاری جوی خون از دیده رانم

بوصف الحال خود این شعر خوانم

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

پنج شنبه 2 اردیبهشت 1395  11:58 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها