0

سیاحت_غرب

 
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 16

 
:beginner:دیدار از خانواده

:izakaya_lantern: نه یادی از من میکردند و نه یادی از مردن و آخرت خودشان. من با ناامیدی و سرشکستگی به قبرستان و منزل خود بازگشتم ، و از بس غصه دار بودم نزدیک بود زن و فرزندانم را نفرین کنم ، ولی آگاهی من به حالشان مانع شد . با خود گفتم آنها غافل اند و مرگ را فراموش کرده اند و این غفلت درد بزرگی است ؛ همین مشکل برای آنها بس است و نمیخواهم نفرین من قوز بالای قوز باشد. از سوراخ قبر داخل گور شدم ، دیدم هادی آمده و یک بشقاب پر از سیب در وسط اتاق است . پرسیدم این از کجاست ؟
هادی گفت : کسی از اینجا میگذشت آمد روی قبر و فاتحه ای خواند این ثمره نقدی عمل اوست ! خدا رحمت کند او را که به موقع این هدیه را آورد . هادی سرگرم زینت حجره شد . او میز و صندلی های طلایی و نقره ای چید و چراغ زیبایی هم از سقف حجره آویخت که مثل خورشید میدرخشید . گفتم مگر چخبر است که اینقدر در زینت حجره دقت داری ؟ ما که مسافریم و اینجا نمی مانیم ، هادی گفت امام زادگانی که به زیارت آنها و زیارت قبور پدران آنها رفته ای و عالمانی که در نماز شب ، اسم آنها را برده ای و و روی قبر آنها رفته و فاتحه خوانده ای ؛ شنیده اند که سفر آخرت پیش گرفته ای ، لذا برای ادای حق تو میخواهند به دیدنت بیایند. گفتم به به چه توفیقی ، اگر چه از طرف خانواده و آشنایان اندوه حاصلم شد هزاران دلخوشی و شادمانی از این مژده به من رسید . گفتم : حجره کدچک است چکار کنیم ؟
گفت برای تو کوچک است با آمدن آن بزرگان حجره نیز بزرگ خواهد شد...

⏮ادامه دارد ...

 

 

یک شنبه 19 اردیبهشت 1395  2:12 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 17

 
:beginner:دیدار با ابرار

:izakaya_lantern:گفتم به به چه توفیقی ، اگر چه از طرف خانواده و آشنایان اندوه حاصلم شد هزاران دلخوشی و شادمانی از این مژده به من رسید . گفتم : حجره کدچک است چکار کنیم ؟
گفت برای تو کوچک است با آمدن آن بزرگان حجره نیز بزرگ خواهد شد. ناگهان آن بزرگواران وارد شدند ؛ با چه صورت های نورانی و چه جلال و بزرگواری ! هر یک از آنان در مرتبه خود نشست . جلوتر از همه حضرت ابوالفضل و علی اکبر بودند. هر دو روی تخت بزرگی نشستند ولی هر دو با لباس جنگ آمده بودند و من شگفت زده شدم ؛ لباس جنگی در این عالمی که ذره ای دشمنی در آن نیست !!!
من و هادی و بعضی از همراهان آنان سرپا ایستادیم من محو جمال و جلال آنان بودم و به صدر نشینان بارگاه جلال ، خیره شده بودم . حضرت ابوالفضل از هادی پرسید : از پدرم اجازه عبور گرفته ای ؟ هادی عرض کرد : بلی
حضرت به من نگاه نمود و فرمود : پدرم سلطان ولایت است و نجات تو در همین اجازه نامه ای است که ایشان عنایت فرموده . بشارت باد تو را به رستگاری !
من با خوشحالی برای تشکر و قدر دانی از آن بزرگواران ، دست مبارکش را بوسیدم و ایستادم . آن بزرگواران رفتند و من و هادی تنها ماندیم . اتاق مثل اول کوچک شد و از دستگاه سلطنتی خالی شد . به هادی گفتم : من دوباره نزد خانواده خود نمیروم زیرا از خیر خواهی آنها ناامیدم ، اگر چه خانواده ام به نام من کارهایی میکنند ؛ ولی ظاهری بیش نیست و روح اعمالشان برای دنیای خودشان است . هادی گفت : اکنون تو احتیاج به چیزی نداری ، این سه منزل اول که در پیش داری سه سال اول تکلیف را خواهی داد ؛ خطر چندانی ندارد سه سال اول بلوغ ، زمان رشد و استحکام قوه عقلیه است خداوند در مورد این سه سال با بندگانش به لطف برخورد میکند ، این سه منزل خطر چندانی ندارد ...

⏮ادامه دارد ...

 

 

یک شنبه 19 اردیبهشت 1395  2:12 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 18

 

جدائے از هادی

:izakaya_lantern: هادی گفت : اکنون تو احتیاج به چیزی نداری ، این سه منزل اول که در پیش داری سه سال اول تکلیف را خواهی داد ؛ خطر چندانی ندارد سه سال اول بلوغ ، زمان رشد و استحکام قوه عقلیه است خداوند در مورد این سه سال با بندگانش به لطف برخورد میکند ، این سه منزل خطر چندانی ندارد . این سخنان را گفت و از نزد من پرید و رفت و من باز تنها ماندم . به سخنان او فکر کردم همه بحا و حکیمانه بود در سه سال اول بلوغ ، تنها عقل حیوانی به رشد خود میرسد و عقل آدمی به اندازه شعاعی بیش نیست . برخاستم و کوله پشتی ام را به پشت بستم و با تمام توان به راه افتادم . راه صاف و هوا بهار بود . من نیز پر نیرو و تازه نفس ، با شوق بسیار برای دیدار محبوب هادی وفادار تا نصف روز ، به سرعت میرفتم . کم کم هوا گرم شد و من خسته و تشنه شدم . راه نیز باریک و مر خار و خاشاک شده بود و من باید از دامنه کوهی بالا میرفتم . از تنهایی خود در وحشت بودم ، به پشت سرم نگاه کردم ، دیدم کسی بسوی من می آید خوشحال شدم که الحمدلله تنها نمانده ام ؛ تا آنکه او به من رسید ؛ شخصی سیاه ، دراز، لب کلفت ، با دندان های بزرگ و نمایان ، بینی پهن و ترسناک و بوگندو ! او سلامی به من داد ولی حرف لام سلام را ادا نکرد و تنها گفت سام علیکم ...

⏮ادامه دارد ...

 

 

یک شنبه 19 اردیبهشت 1395  2:14 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 19

 
:beginner:جدائے از هادی

:izakaya_lantern: از دامنه کوهی بالا میرفتم . از تنهایی خود در وحشت بودم ، به پشت سرم نگاه کردم ، دیدم کسی بسوی من می آید خوشحال شدم که الحمدلله تنها نمانده ام ؛ تا آنکه او به من رسید ؛ شخصی سیاه ، دراز، لب کلفت ، با دندان های بزرگ و نمایان ، بینی پهن و ترسناک و بوگندو ! او سلامی به من داد ولی حرف لام سلام را ادا نکرد و تنها گفت سام علیکم . شک کردم و با خودم گفتم : اینگونه سلام کردن ، نشان دشمنی اوست چنان که قیافه نخسش نیز گواهی میداد ، یا اینکه زبانش در گفتن حرف لام سست است ؟ من هم در جواب ، محض احتیاط به همان علیک اکتفا کردم . پرسیدم : قصد کجا دارید ؟ گفت : باتو هستم ! من هیچ راضی نبودم که او همراهم باشد ؛ چون از او در وحشت بودم ! پرسیدم اسمت چیست ؟ گفت : همزاد توام و اسمم جهالت ، لقبم کجرو ، کنیه ام ابوالهوال و شغلم ایجاد فساد و فتنه است ! هریک از شخنانش باعث شدت وحشت شد و با خود گفتم : عجب رفیقی پیدا شد ! صد رحمت به آن تنهایی !
پرسیدم اگر به دوراهی رسیدیم کدام راه کدام منزل را میدانی ؟ گفت نمیدانم ! گفتم من تشنه شده ام ، در این نزدیکی ها آب هست ؟ گفت نمیدانم ! گفتم منزل دور است یا نزدیک ؟ گفت : نمیدانم ! گفتم پس چه میدانی ؟ گفت همینقدر میدانم که مانند سایه ، از اول عمر ، همراه تو بوده ام و از تو جدا نبوده ام و نیستم ؛ مگر آنکه به توفیق خدا از من جدا شوی ...

⏮ادامه دارد ...

 

 

یک شنبه 19 اردیبهشت 1395  2:16 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 20

 
:beginner:جدائے از هادی

:izakaya_lantern:پرسیدم اگر به دوراهی رسیدیم کدام راه کدام منزل را میدانی ؟ گفت نمیدانم ! گفتم من تشنه شده ام ، در این نزدیکی ها آب هست ؟ گفت نمیدانم ! گفتم منزل دور است یا نزدیک ؟ گفت : نمیدانم ! گفتم پس چه میدانی ؟ گفت همینقدر میدانم که مانند سایه ، از اول عمر ، همراه تو بوده ام و از تو جدا نبوده ام و نیستم ؛ مگر آنکه به توفیق خدا از من جدا شوی. با خود گفتم گویا این همان شیطان است که به وسوسه های او در دنیا گاهی به خطا افتاده ام . به دست عجب دشمنی گرفتار شدم ! خدایا رحمی کن . من جلو افتادم و او در فاصله ده قدمی به دنبال من می آمد . راه ناهموار و سربالایی بود . به قله کوه رسیدیم ، برای رفع خستگی نشستم . جهالت خان به من رسید و گفت : معلوم میشود خسته شده ای ؟ هم اکنون پنج فرسخ راه را برای تو بک فرسخ میکنم که زودتر به منزل برسی ! گفتم : معلوم میشود با این نادانی معجزه هم داری ؟ گفت بیا تا راه میانبری به تو نشان دهم . درست جاده را تماشا کن؛ راه مانند هلال ماهی است که پنج فرسخ زول دارد . حال اگر بصورت مستقیم راه را بپیماییم چقدر مختصر و کوتاه است ، عاقل راه دراز را بر کوتاه ترجیح نمى دهد. گفتم : شاهراه از رهگذر بسیار شاهراه میشود ، پس آن همه مردم دیووانه اند که راه دراز را اختیار کرده اند ؟ از سوی دیگر اندیشمندان گفته اند : ره چنان رو که رهروان رفتند ، گفت : عجب ! تو ...

⏮ادامه دارد ...

 

 

یک شنبه 19 اردیبهشت 1395  2:16 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 21

 


:beginner:جدائے از هادی

:izakaya_lantern:گفت بیا تا راه میانبری به تو نشان دهم . درست جاده را تماشا کن؛ راه مانند هلال ماهی است که پنج فرسخ زول دارد . حال اگر بصورت مستقیم راه را بپیماییم چقدر مختصر و کوتاه است ، عاقل راه دراز را بر کوتاه ترجیح نمى دهد. گفتم : شاهراه از رهگذر بسیار شاهراه میشود ، پس آن همه مردم دیووانه اند که راه دراز را اختیار کرده اند ؟ از سوی دیگر اندیشمندان گفته اند : ره چنان رو که رهروان رفتند ، گفت : عجب ! توعقل و شعورت را به دست شاعر یاوه گویی داده ای و او را عاقل پنداشته ای ؟ و خود به چشم خویش خلاف آنرا میبینی ! آن رهگذران بسیار که از آن راه رفته اند مال فراوان ، زاد و توشه راه ، زن و بچه ، ماشین و چیزهای دیگر داشته اند . و این دره که در ابتدای این راه میانبر است مانع حرکت آنان بودهو نتوانسته اند ازین راه بروند ؛ اما برای کسانی مانند من و تو ؛ دو پیاده آسمان جل مانعی وجود ندارد که ازاین راه کوتاه و مفید عبور نکنیم ! من احمق شدم و او را خیرخواه خود دانستم ! بنابراین از آن دره سرازیر شدیم و از طرف دیگر بالا آمدیم ، هنوز مسافتی در قسمت هموار نرفته بودیم که دره دیگری عمیق تر پیدا شد و همینگونه یکی پس از دیگری ، دره ها نمایان شدند ، همه راه سنگلاخ و پر از خار و درندا و خزنده بود ، هوا به شدت گرم بود و زبان خشکیده میشد و از شدت خستگی از دهان آویخته شده بود ، پاهایم مجروح و دلم از وحشت لرزان بود .جناب جهالت پبشه مرتب مرا مسخره و به حال من میخندید...

⏮ادامه دارد ...

 

پنج شنبه 23 اردیبهشت 1395  10:46 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها