ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
قسمت 16
:beginner:دیدار از خانواده
:izakaya_lantern: نه یادی از من میکردند و نه یادی از مردن و آخرت خودشان. من با ناامیدی و سرشکستگی به قبرستان و منزل خود بازگشتم ، و از بس غصه دار بودم نزدیک بود زن و فرزندانم را نفرین کنم ، ولی آگاهی من به حالشان مانع شد . با خود گفتم آنها غافل اند و مرگ را فراموش کرده اند و این غفلت درد بزرگی است ؛ همین مشکل برای آنها بس است و نمیخواهم نفرین من قوز بالای قوز باشد. از سوراخ قبر داخل گور شدم ، دیدم هادی آمده و یک بشقاب پر از سیب در وسط اتاق است . پرسیدم این از کجاست ؟
هادی گفت : کسی از اینجا میگذشت آمد روی قبر و فاتحه ای خواند این ثمره نقدی عمل اوست ! خدا رحمت کند او را که به موقع این هدیه را آورد . هادی سرگرم زینت حجره شد . او میز و صندلی های طلایی و نقره ای چید و چراغ زیبایی هم از سقف حجره آویخت که مثل خورشید میدرخشید . گفتم مگر چخبر است که اینقدر در زینت حجره دقت داری ؟ ما که مسافریم و اینجا نمی مانیم ، هادی گفت امام زادگانی که به زیارت آنها و زیارت قبور پدران آنها رفته ای و عالمانی که در نماز شب ، اسم آنها را برده ای و و روی قبر آنها رفته و فاتحه خوانده ای ؛ شنیده اند که سفر آخرت پیش گرفته ای ، لذا برای ادای حق تو میخواهند به دیدنت بیایند. گفتم به به چه توفیقی ، اگر چه از طرف خانواده و آشنایان اندوه حاصلم شد هزاران دلخوشی و شادمانی از این مژده به من رسید . گفتم : حجره کدچک است چکار کنیم ؟
گفت برای تو کوچک است با آمدن آن بزرگان حجره نیز بزرگ خواهد شد...
⏮ادامه دارد ...