0

سیاحت_غرب

 
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

سیاحت_غرب

 

#سیاحت_غرب
#معـــــــاد_را_جـــــدی_بگیـــــریم

:leaves::fallen_leaf:ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ:leaves::fallen_leaf:

قسم

قسمت 1



:warning: سرانجام مرد

:red_circle:⇜پس از یک بیماری طولانی ، سرانجام مردم ، دیدم ایستاده ام و دیگر هیچ بیماری در بدنم نیست . خویشانم را در اطراف جنازه ام می دیدم که برای من گریه می کنند و من از گریه آنها در اندوه بودم ، به آنها گفتم : من نمرده ام ؛ بلکه بیماری ام نیز برطرف شده. هر چه گفتم کسی گوش نمیکرد ؛ گویا مرا نمی دیدند و صدای مرا نمی شنیدند ، دانستم که آنها از من دورند و من نمیتوانم با آنان ارتباط برقرار کنم . احساس می کردم به جنازه بسیار علاقه دارم و نمی خواهم از او جدا گردم . جنازه را پس از غسل و پوشاندن کفن به سوی قبرستان بردند و من هم همراه تشییع کنندگان رفتم ، در میان تشییع کنندگان جانور های وحشی و درنده را نیز میدیدم و از آنها بسیار وحشت داشتم ؛ ولی دیگران از آن حیوانات هیچ وحشتی نداشتند آن حیوانات نیز آزاری برای بقیه نداشتند ؛ گویا اهلی شده و با آنها مانوس بودند:small_red_triangle:

⏮ ادامه دارد ...

 

سه شنبه 31 فروردین 1395  2:52 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

:fallen_leaf:ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ:leaves::fallen_leaf:
 

قسمت 2



:beginner:سرانجام مرد !

:boom:جنازه را در گور سرازیر کردند ؛ در حالیکه من در کنار قبر ایستاده بودم و تماشا میکردم ، در آن حال ترس و وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود ؛ به ویژه هنگامی که دیدم در گور جانورانی پیدا شدند و به جنازه حمله ور گشتند . مردی که وارد قبر شده بود ، به آن جانوران هیچ توجهی نداشت ، گویا هیچ آنها را نمیدید ، جنازه را در گور خوابانید ، از قبر بیرون رفت . من چون به آن جنازه علاقمند بودم برای بیرون راندن جانوران داخل قبر شدم ولی تعداد آنها بسیار بود و بر من چیره شدند . چنان ترسیده بودم که تمام اعضای بدنم می لرزید . از مردم کمک خواستم اما کسی به دادم نرسید . همه مشغول کار خود بودند گویا آنچه را در قبر رخ میداد نمی دیدند ، ناگهان اشخاص دیگری در قبر ظاهر شدند...

⏮ادامه دارد ...

 

سه شنبه 31 فروردین 1395  2:53 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

:fallen_leaf:ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ:leaves::fallen_leaf:
 

قسمت 3



:beginner:سرانجام مرد !

:red_circle:ناگهان اشخاص دیگری در قبر ظاهر شدند و مرا یاری کردند و آن جانوران نیز پا به فرار گذاشتند . خواستم از آنها بپرسم چه کسی هستند که گفتند : " کارهای خوب و پسندیده ، گناهان و بدی ها را از بین میبرند " و سپس ناپدید شدند پس از رهایی از آن هنگامه ، مردم سر قبر را پوشاندند و مرا در میان گور تنگ و تاریک تنها رها کردند. همه به سرعت رو به خانه هایشان میرفتند . حتی خویشان دوستان و زن و بچه خودم که در دنیا شب و روز برای آسایش آنها جان فشانی میکردم . مرا رها کردند و رفتند . از بی وفایی آنها بسیار اندوهگین شدم و از ترس و وحشت قبر و هراس تنهایی ، نزدیک بود دلم بترکد، با حال غربت و وحشت بی اندازه و ناامید از هر کس جز خدا ، بالای سر جنازه نشستم ، کم کم قبر شروع کرد به لرزیدن ، از دیوار ها و سقف لحد ، خاک فرو میریخت . پایین قبر نیز بسیار تلاطم داشت ؛ گویی جانوری میخواست آنجا را بشکافد و داخل قبر شود سر انجام آنجا شکتفته شد و ...

⏮ ادامه دارد ...

 

سه شنبه 31 فروردین 1395  2:59 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

:fallen_leaf:ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ:leaves::fallen_leaf:
 

قسمت 4



:beginner:سرانجام مرد !

:red_circle: سرانجام پایین قبر شکافته شد و دو نفر با چهره های وحشتناک و هیکلی ترسناک ، داخل قبر شدند ! آن دو دیو های قوی هیکلی بودند که از دهان و سوراخ بینی شان دود و شعله آتش بیرون می آمد و در دستانشان ، گرز های آهنینی بود که از آتش سرخ شده و جرقه های آتش هراس انگیزی بیرون میجست . این دو با صدای رعد آسا -که گویا زمین و آسمان به لرزه در آمده بود - از جنازه پرسیدند : خدایت کیست ؟ من از ترس و وحشت ، نه دل داشتم نه زبان . فکر کردم جنازه بی روح که نمیتواند جواب اینها را بدهد و بی گمان این گرزها را بر او خواهند زد و قبر پر از آتش خواهد شد ، و به آن وحشتی که سراسر وجودم را فرا گرفته بود این آتش سوزان نیز اضافه میشد . پس بهتر دانستم که خودم پاسخ آنهارا بگویم که ناگهان...

⏮ ادامه دارد ...

 

سه شنبه 31 فروردین 1395  3:03 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب



:leaves::fallen_leaf:ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ:leaves::fallen_leaf:
 


قسمت 5
 


:beginner:سرانجام مرد !

:red_circle: پس بهتر دانستم که خودم پاسخ آنها را بگویم . رو بسوی حق نمودم و چاره ساز بیجارگان و کارساز درماندگان را ندا دادم و در دل ، به علی ابن ابیطالب متوسل شدم ؛ چون اورا بخوبی میشناختم و فهمیده بودم که دادرس درماندگان است . امیر المؤمنین را دوست داشتم و قدرت توانایی او را در همه عوالم ، کار ساز میدانستم . رهایی از این تنگنا از دست من خارج بود. از نعمت ها و چاره سازی های خداوند بود که در آن هنگامه وحشتناک و خطرناکی که آدمی ، هوش از سرش میپرید و مانند مست ها از خود بیخود میگردد ، امیرالمومنان را بیاد آوردم . به محض این یادآوری ، قلبم قون گرفتو زبانم باز شد . از آنجا که سکوت من طولانی شده بود آن دو پرسشگر در هیبتی که صددرجه از اول سخت تر و شدیدتر بود و از شدت غیظ ، صورتشان سیاه شده بود و از چشمهایشان جرقه و آتش شعله میکشید ، با غلظت و شدت ناگفتنی ، دوباره پرسیدند خدا و معبودت کیست ؟
گرزها بالا رفت و آماده زدن ! دیگر...

⏮ادامه دارد ...

 

سه شنبه 31 فروردین 1395  3:05 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :six:

 

قسمت 6

 



:beginner:سرانجام مرد !

:red_circle: گرز ها بالا رفت و آماده زدن ! دیگر مانند اول نترسیدم و با صدای ضعیف پاسخ دادم : معبودم خدای یگانه بی همتاست و این آیه شریفه را خواندم《 هو الله الذی لا اله الا هو، عالم الغیب و الشهادة، هو الرحمن الرحيم، هو الله الذی لا اله الا هو، الملک القدوس، السلام المومن المهیمن العزیز و الجبار المتکبر ، سبحان الله عما یشرکون 》:cherry_blossom:

:arrow_left: این آیه همان بود که در دنیا پس از نماز صبح همواره زمزمه میکردم ، آیه را برای آنها خواندم تا گمان نکند فرزند آدم فضل و کمالی ندارد ، چنانکه در روز اول آفرینش انسان اعتراض نمودند و گفتند : این چه موجودیست که جز فساد و خونریزی چیزی در آنها نیست ؟ پس از تلاوت آیه شریفه ، خشم آنها فروریخت و گرفتگی صورتشان فرونشست . :leaves:

:gem: در این هنگام یکی به دیگری گفت : معلوم میشود این شخص دانشمند و اهل راز و نیاز است ، سزاوار است با احترام با او سخن بگوییم ، دیگری گفت ...:point_down:

 


⏮ادامه دارد ...
 

 

شنبه 11 اردیبهشت 1395  3:37 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :seven:

 

قسمت 7



:beginner:سرانجام مرد !


:pushpin: دیگری گفت چگونگی رفتار ما با این شخص وابسته به پاسخ پرسش پایانیست و آن نیز هنوز معلوم نیست ، ما باید به ماموریتمان عمل نموده و وظایفمان را انجام دهیم . او هر که باشد ، عنوان لقب و پست های دنیایی اش در نزد ما اعتباری ندارد. :no_entry_sign:


:large_orange_diamond: آن دو پرسیدند : پیغمبر تو کیست:interrobang:
تپش قلبم کمتر زبانم بازتر و صدایم کلفت تر شده بود. :disappointed_relieved:
پاسخ دادم : پیامبر من فرستاده خدا بسوی تمام مردم حضرت محمد بن عبدالله است او که آخرین پیامبر و سرور فرستادگان است .


:yellow_heart: در این هنگام خشم و ناراحتیشان بطور کلی از بین رفت و صورتشان روشن شد و من نیز آن ترس و وحشت نخستین را نداشتم .


:leaves: سپس آن دو از کتاب قبله و جانشینان رسول الله پرسیدند و من جواب دادم ؛ کتاب من قرآن است و سپس یک یک نام امامان را نیز برای آنها شرح دادم .


:ok_hand: آنها گفتند این همه طول و تفصیل لازم نیست ؛ جواب هر سوال یک کلمه است ! گفتم برای شما فرشتگان از این هم مفصل تر باید گفت زیرا شما در روز نخست بر آفرینش ما اعتراض نمودید.


:grey_exclamation: منتظر بودم ببینم دیگر چه پرسش هایی میکنند . آنها تنها پرسیدند : این پاسخ هارا از کجا میگویی و از که آموختی :question:


:o:من از این پرسش به فکر فرو رفتم که نکند دلیل ها و برهان هایی که در دنیا آموختم غلط از آب درآید...:sweat:

 


⏮ادامه دارد ...:leaves:
 

 

شنبه 11 اردیبهشت 1395  3:38 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :eight:

 

قسمت 8



:beginner:سرانجام مرد !


:red_circle: بعد از آنکه جواب تک تک سوالات آنها را دادم گفتند اینها را از کجا آموختی:interrobang:


:bulb: از این پرسششان در فکر فرو رفتم که نکند آنچه در دنیا آموختم غلط از آب برآید ؟ :disappointed_relieved:


:exclamation:با خود گفتم خدایا ! من تازه به این جهان آمده ام و زبان اهل آن را نمیدانم . خدایا به حق علی بن ابیطالب مددی کن !:pray:


:o: در این فکر بودم که ناگهان نعره آنها همچون صاعقه آسمانی بلند شد : بگو آنچه گفتی از کجا گفتی :question:


:mega: با آن نعره تازه به هوش آمدم و به آن قیافه بد ترکیب نگاه کردم ؛ صورتی بسبار زشت داشت -خدا چهره ای به این زشتی را بخواب کسی نیاورد:persevere:


:hotsprings: چشمهایش برشته و سرخ شده همچون شعله آتش صورت سیاه دهان باز همچون دهان شتر ، دندان ها بلند و زرد ، با گرز ها آماده زدن . :fire:


:ear_of_rice: من از شدت ترس و نگرانی از هوش رفتم و در آن حال گویا چیزی به من الهام شد . درحالیکه از شدت ترس پلک های چشمم را بسته بودم ، با صدای ضعیف جواب دادم : خدا مرا به این مطلب راهنمایی نمود :sparkles:


:white_flower:همینطور که چشمانم بسته بود از آنها شنیدم که گفتند : بخواب ! مانند تو عروسی که در حجله زفاف میخوابد این را گفتند و ...:leaves:

⏮ادامه دارد ...
:hibiscus:

 

شنبه 11 اردیبهشت 1395  3:39 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ

 

:nine:قسمت 9



:beginner:آشنائے با هادے

:red_circle: به حال آمدم و چشم باز کردم اما خودم را در اتاق فرش شده دیدم . جوان خوشرو خوش نو و خوشبویی سرا مرا به زانو نهاده و منتظر به هوش آمدن من بود .:sparkles:

:sunny: هوشیار که شدم خوش برای آمدگویی و رعایت برخاستم و به آن جوان سلام کردم او هم تبسمی نمود و برخاست و جواب سلامم را داد و مرا در آغوش کشید:blush:

:cherry_blossom: او با مهربانی به من گفت : بنشین که من نه پیغمبرم نه امام نه فرشته بلکه دوست و رفیق تو هستم
پرسیدم : کیستی ؟ اسمت چیست ؟ حسب و نسب خودت را به من بگو:interrobang:

:diamond_shape_with_a_dot_inside: توفیق و سعادتی است که تو رفیق من باشی و من همیشه با تو ! او گفت اسمم هادی است ؛ یعنی راهنما ، یک کنیه ام ابوالوفا و کنیه دیگرم ابوتراب است. :leaves:

:high_brightness: من بودم که آخرین جواب را به دلت انداختم تا خلاص شوی . اگر آن جواب را نمیدادی چنان با گرزها بر سرت میزدند که جایت پر از آتش میشد .:fire:

:blossom: گفتم از لطف حضرت عالی ممنون که در حقیقت آزاد کرده شما هستم ولی خودمانیم ، آن پرسش پایانی به نظر بی فایده و بهانه گیری بود ؛ زیرا عقاید اسلامی را به درستی جواب دادم .:point_up:

☘ امور واقعی را که شخص اظهار میکند چون و چرا ندارد . اگر آتشی به دست آدم بگذارند و او فریاد بزند که دستم سوخت نباید به او گفت ، چرا چنین میگویی . :new_moon:

:hotsprings: اگر هم کسی بپرسد جوابش این است مگر کوری ! آتش را نمیبینی ؟ این پرسش پایانی نیز از این قبیل بود هادی گفت...:arrow_lower_left:

⏮ادامه دارد ...

 

 

شنبه 11 اردیبهشت 1395  3:40 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 


ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 10

 


:beginner:آشنائے با هادے

:o: ..... این پرسش پایانی نیز از این قبیل بود هادی گفت : نه اینگونه نیست ، زیرا تنها گفتن سخن حق کافی نیست باید قلبت ایمان را گواهی دهد :two_hearts:

:white_flower: در روز نخست وقتی خداوند از انسان ها پیمان گرفت که سخن وی را همواره آویزه گوش قرار دهند و به آن عمل کنند ، همه به پیمان خداوند بلی گفتند ولی در امتحانات دنیا غفلت کرده ، سرکشی کردند، ⚔

:ok_hand: کسی که ایمان ، درون قلبش جای گرفته باشد، پاسخ درست میدهد و آزاد میشود، منافق در این منزل در گل میماند و میگوید : چون مردم میگفتند من هم بازگو میکنم :no_entry_sign:

:point_up: مگر یادت رفته که در روایات اهل بیت چقدر به ایمان قلبی سفارش شده و نسبت به ایمان زبانی بدون قلبی هشدار داده اند. کمی در خود فرو رفتم و گفتم : راست گفتی:bulb:

:gem: حالا یادم آمد ! همین مطالب در روایات بسیار سفارش شده ؛ ولی وحشت از پرسش و پاسخ آن را از یادم برده بود و تو ، به یادم آوردی . :hibiscus:

⚜ خدا مرا بی تو نگذارد ! حالا بگو تو از کجا مرا میشناسی ، منکه تو را بیاد نمی آورم ! با آنکه به تو بسیار علاقمندم و جدایی با تو با نابودی من برابر است ، تو را نمیشناسم .:cherry_blossom:

:sparkles: هادی گفت ؛ من از اول با تو بوده ام اما تو مرا نمیدیدی ، چون چشمانت در جهان مادی بینایی چندانی نداشت . من همان رشته محبت و ارتباط تو با علی بن ابیطالب و اهل بیت پیغمبر هستم که هادی همه پرهیزگاران است..:two_hearts:

⏮ادامه دارد ...

 

 

شنبه 11 اردیبهشت 1395  3:42 PM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 11

 



:beginner:آشنائے با هادے

:red_circle: هادی رفت ک گفت خداحافظ ! تنها که شدم راجب سخنان هادی در فکر فرورفتم . راستی که رفتار و گفتار آدمی در جهان مادی مانند خوابی است که دیده و پس از مرگ بیدار و هوشیار میشود. پس از مرگ ، تعبیر آن خواب هویدا میشود. همه از کارهایی که کرداه اند پشیمان شده اند . یکی ناراحت است که چرا این همه کار بد در پدونده خودم ثبت کرده و دیگری آه میکشد که چرا کارهای نیکش بیشتر نیست اما حالا پشیمانی سودی ندارد و در توبه بسته شده است . با این اندیشه و غم و اندوه به خواب رفتم . چیزی نگذشت که احساس کردم دو نفر یکی خوش صورت و دیگری زشت و بدچهره در طرف راست و چپ سر من نشسته اند . اعضای مرا از پا تا به سر ، هریک جداگانه بو میکشند و چیزهایی در طوماری که در دست دارند مینویسند . همچنین قوطی هایی کوچک و بزرگ آورده اند و چیزهایی در داخل آنها میگذارند و سر آنها را لاک و مهر میکنند . بعضی از اعضا را مانند دل ، قوه خیال، و واهمه ، چشم ، زبان ، گوش را پی در پی بو میکشند و پس از آن چیزی مینویسند و در آن قوطی ها میگذارند ، برای اینکه نفهمند بیدارم حرکت نمیکردم ؛ ولی سراسر وجودم در وحشت بود ! از جدیت آنها در تفتیش و کنجکاوی در آنچه از من سرزده و آنچه گفته یا شنیده بودم ، فهمیدم که اعمال خوب و بد مرا ثبت میکنند آن خوش چهره ...

⏮ادامه دارد ...

 

 

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  9:47 AM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 12

 

آشنائے با هادے

:izakaya_lantern:از جدیت آنها در تفتیش و کنجکاوی در آنچه از من سرزده و آنچه گفته یا شنیده بودم ، فهمیدم که اعمال خوب و بد مرا ثبت میکنند آن خوش چهره ، خیر خواه من بود چون در گفتگویی که باهم داشتند معلوم بود که نمیگذاشت بعضی از زشتی ها ثبت شود و به بهانه اینکه توبه کرده یا فلان کا نیک را انجام داده از برخی زشتی ها میگذشتند به همین خاطر او را خیلی دوست داشتم . آن دو بعد از تمام شدن کارشان طومار نوشته شده را لوله کرده و به گردنم آویختند . قوطی های سربسته را میان کوله پشتی ام نهاده و کنارم گذاردند. سپس قفسی آهنین به اندازه بدنم آوردند که گویا از هفت جوش بود و مرا میان آن گذاشتند و پیچ و مهرو فنرش را محکم بستند . کم کم آن قفس تنگ شد و به اندازه ای به من فشار آورد که نفسم قطع شد که بطوری که نمیتوانستم داد بزنم ، آنها شتابان تمام پیچ و مهره ها را محکم مى کردند تا آن قفس که از اول به سختی گنجایش بدن مرا داشت . به اندازه تنوره سماور کوچکی باریک شد . استخوان هایم همگی خرد شدند و درهم شکستند و عصاره وجودم که مانند نفت سیاه بود از من گرفته شد. گویا شیری که از مادر خورده بودم و به گناهان آلوده شده بود از سر انگشتانم بیرون می آمد . هوش از سرم پرید و دیگر هیچ نفهمیدم ! ...

⏮ادامه دارد ...

 

 

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  9:48 AM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 13

 

آشنائے با هادے

:izakaya_lantern:استخوان هایم همگی خرد شدند و درهم شکستند و عصاره وجودم که مانند نفت سیاه بود از من گرفته شد. گویا شیری که از مادر خورده بودم و به گناهان آلوده شده بود از سر انگشتانم بیرون می آمد . هوش از سرم پرید و دیگر هیچ نفهمیدم ! پس از مدتی به هوش آمدم . هادی سر مرا به زانو گرفته بود . گفتم : هادی مرا ببخش حالی برایم نمانده که برخیزم و در این بی مودبی معذورم ! تمام اعضایم شکسته شده بود و هنوز نمیتوانستم به آسانی نفس بکشم . سخنم بریده بریده بیرون می آمد ، صدایم ضعیف شده و اشکم جارى بود ؛ گویا از جدایی هادی گله مند بودم ، که در نبود او ، اولین فشار را دیدم . هادی برای دلداری من گفت : این خطرها ، در اولین منزل این عالم ، گریبانگیر همه هست و اختصاص به تو ندارد . هنگامیکه گرفتارے ، همه مردم را فرامیگیرد ، گورا وخوش آیند مى شود هرچه بود گذشت ، امیدوارم پس ازاین چنین چیزی برایت نباشد ، مطلب دیگر اینکه خطرهای این عالم از ناحیه خود شماست ؛ چون این قفس که خیال کردی از هفت جوش است ، از اخلاق زشت انسان است که با نیش غضب به یکدیگر جوش خورده و روح انسان را در جهان مادی فراگرفته و در این جهان به صورت قفس؛ پدیدار میشود. ممکن است این قفس برای برخی هزار جوش باشد ؛ چون اصل خوی های زشت سه تاست " آز" ، "خودبینی" و "حسادت" . اولی آدم را از بهشت بیرون انداخت ، دومی شیطان را از خدا دور کرد و سومی قابیل را به جهنم برد ، ولی این سه خصلت هزاران شاخ و برگ پیدا میکند و در زیادی و کمی ، نسبت به اشخاص ، تفاوت بسیاری دارد . فهمیدم که آن فشارها برای ماک نمودن آدمی از گناهان بوده که بصورت چرک سیاه دیده نیشود و این همان شیر مادر است که با فشار قبر از دماغ انسان بیرون می آید ...

⏮ادامه دارد ...

 

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  9:49 AM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 14

 

آشنائے با هادے

:izakaya_lantern:فهمیدم که آن فشارها برای پاک نمودن آدمی از گناهان بوده که بصورت چرک سیاه دیده میشود و این همان شیر مادر است که با فشار قبر از دماغ انسان بیرون می آید، هادی گفت این کوله پشتی بار و توشه راه توست باز کن ببینم چه داری ؟ تمام قوطی ها سربسته بود . روی یکی از آنها نوشته شده بود توشه منزل اول . روی دیگری نوشته شده بود خطر ها و گردنه منزل سوم . بعضی از پاکت ها نیز متعلق به منازل دیگر بود که باید در آنجا باز میشد . پرسیدم این قوطی ها چیست ؟ گفت : اینها 24 ساعت روز و شبهای عمرتوست که در آنها اعمال زیبا یا زشت از تو سر زده و پس از آن ، دهانش مانند صدف بهم آمده و آن عمل را همچون دانه در میان خود نگاه داشته و اکنون بصورت قوطی سربسته در آمده ، گفتم این گردنبند در گردنم چیست ؟ گفت : نامه عمل توست که در روز قیامت ، آن نوشته را پیش رویت خواهی دید و در آن روز باید حسابرسی شود و در این عالم نیازی به آن نیست ، در ادامه گفت : من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا در انتظار باشی ؛ بلکه از سوی خانواده یا دوستانت در دنیا چیزی برایت برسد حتما خوانده ای که میغمبر فرمود : در سفر هر چه توشه بسیار باشد بهتر است . من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین اجازه عبور بگیرم . چنانچه در بین هفته خبری نرسید در شب جمعه نزد خانواده خود برو شاید با طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند...

⏮ادامه دارد ...

 

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  9:50 AM
تشکرات از این پست
13321342
13321342
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1393 
تعداد پست ها : 3394
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:سیاحت_غرب

 

ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ :keycap_ten:
 

 

قسمت 15

 

دیدار از خانواده

:izakaya_lantern:من توشه سفر تو را کم میبینم باید چند جمعه اینجا در انتظار باشی ؛ بلکه از سوی خانواده یا دوستانت در دنیا چیزی برایت برسد حتما خوانده ای که میغمبر فرمود : در سفر هر چه توشه بسیار باشد بهتر است . من باید بروم برای تو از سلطان دنیا و دین اجازه عبور بگیرم . چنانچه در بین هفته خبری نرسید در شب جمعه نزد خانواده خود برو شاید با طلب رحمت و مغفرت یادی از تو کنند. هادی رفت و من به انتظار نشستم . جایم خوب بود ؛ اتاقی با فرش های رنگارنگ و نقش های زیبا . منتظر ماندم تا شب جمعه رسید ؛ اما خبری نیامد . من به سفارش هادی ، بصورت پرنده ای به منزلم رفتم و روی شاخه درختی نشستم . به کردار و گفتار زن ، فرزندان و خویشان و آشنایان توجه مى کردم ، همه جمع شده بودند و به قول خودشان برای من خیرات مى کردند ، آش و پلو پخته و مجلس روضه خوانی راه انداخته و فاتحه میخواندند . هیچکدام از کارهایشان به حال من سود نداشت ، چون روح اعمال و نیت اصلیشان آبرومندی خودشان بود ، و از این رو حتی یک فقیر گرسنه را نیز سر سفره خود دعوت نکرده بودند . نیت همه دعوت شدگان نیز تنها خوردن بود یا آمده بودند تا فردا کسی به آنها نگوید چرا به مجلس ما نیامده بودید ، آمدن همه آنها برای انگیزه شخصی بود . گریه کردنشان دروغین بود و برای آمرزش من یا حسین بن علی گریه نمیکردند . اگر در پذیرایی آنها کوتاهی میشد به مرده و زنده ناسزا میگفتند . اگر اهل خانه و خویشان هم گریه ای داشتند و اندوهگین بودند ، فقط برای خودشان بود ؛ چرا که بی پرستار مانده اند و بعد از این ، چه کسی برای آنها ، زندگانی را سامان میبخشند . چنان در دنیای خود غرق بودند که نه یادی از من میکردند و نه یادی از مردن و آخرت خودشان. من با ناامیدی و سرشکستگی به قبرستان و منزل خود بازگشتم ، و از بس غصه دار بودم نزدیک بود زن و فرزندانم را نفرین کنم...

⏮ادامه دارد ...

 

یک شنبه 12 اردیبهشت 1395  9:50 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها