#سیاحت_غرب
#معـــــــاد_را_جـــــدی_بگیـــــریم
:leaves::fallen_leaf:ســرگذشـــت ارواح ســــــرگردان بـــــــــرزخ:leaves::fallen_leaf:
قسم
قسمت 1
:warning: سرانجام مرد
:red_circle:⇜پس از یک بیماری طولانی ، سرانجام مردم ، دیدم ایستاده ام و دیگر هیچ بیماری در بدنم نیست . خویشانم را در اطراف جنازه ام می دیدم که برای من گریه می کنند و من از گریه آنها در اندوه بودم ، به آنها گفتم : من نمرده ام ؛ بلکه بیماری ام نیز برطرف شده. هر چه گفتم کسی گوش نمیکرد ؛ گویا مرا نمی دیدند و صدای مرا نمی شنیدند ، دانستم که آنها از من دورند و من نمیتوانم با آنان ارتباط برقرار کنم . احساس می کردم به جنازه بسیار علاقه دارم و نمی خواهم از او جدا گردم . جنازه را پس از غسل و پوشاندن کفن به سوی قبرستان بردند و من هم همراه تشییع کنندگان رفتم ، در میان تشییع کنندگان جانور های وحشی و درنده را نیز میدیدم و از آنها بسیار وحشت داشتم ؛ ولی دیگران از آن حیوانات هیچ وحشتی نداشتند آن حیوانات نیز آزاری برای بقیه نداشتند ؛ گویا اهلی شده و با آنها مانوس بودند:small_red_triangle:
⏮ ادامه دارد ...