0

قصه ی کوتاه «طاووس و کلاغ»

 
ali_81
ali_81
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1388 
تعداد پست ها : 10633
محل سکونت : اصفهان

قصه ی کوتاه «طاووس و کلاغ»




 

داستانهای کودکانه,قصه های کودکانه

قصه ی کوتاه کودکانه

 

روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.

طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.

کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟

طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»

بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»

کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.

 طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»

 کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»

سه شنبه 31 فروردین 1395  9:24 AM
تشکرات از این پست
zahra_53
دسترسی سریع به انجمن ها