شيخ حسن بن مثله جمكرانى گويد: من شب سه شنبه، هفدهم ماه مبارك رمضان سال 393 هجرى قمرى در خانه خود خوابيده بودم كه ناگاه جماعتى از مردم به در خانه من آمدند و مرا از خواب بيدار كردند و گفتند برخيز و طلب امام مهدى (عج) را اجابت كن، كه تو را مى خواند. آنها مرا به محلّى كه اكنون مسجد است آوردند. وقتى كه خوب نگاه كردم، تختى ديدم كه فرشى نيكو بر آن گسترده شده، و جوانى سى ساله بر آن تخت، تكيه بر بالش كرده و پيرى هم پيش او نشسته است، آن پير حضرت خضر (ع) بود.
پس آن پير مرا بنشاند.
حضرت مهدى (عج) مرا به نام خود خواند و فرمود: برو به حسن مسلم، كه در اين زمين كشاورزى مى كرد، بگو كه اين زمين شريفى است و حق تعالى آن را از زمينهاى ديگر برگزيده است و ديگر نبايد در آن كشاورزى كنند.
حسن بن مثله عرض كرد: اى مولا و سرورم، لازم است كه من دليل و نشانهاى داشتهباشم تا مردم حرف مرا قبول كنند. حضرت فرمود: نه: تو برو و آن رسالت را انجام بده، ما خودمان نشانههايى براى آن قرار مىدهيم. پيش سيّد ابو الحسن برو و به او بگو حسن مسلم را احضار كند، و سود چند ساله را كه از زمين به دست آورده است وصول كند و با آن پول مسجد را بنا كند ... حسن بن مثله مىگويد: چون مقدارى راه رفتم، دوباره مرا بازخواند و فرمودند: بزى در گلّه جعفر كاشانى است، آن را خريدارى كن و بدين وضع بياور، آن را بكش و بر بيماران انفاق كن، هر بيمارى و مريضى كه از گوشت آن بخورد، حقتعالى او را شفا دهد. وى گويد: من سپس به خانه بازگشتم و تمام شب را در انديشه بودم، تا اينكه نماز صبح خوانده به سراغ «على منذر» رفتم و ماجراى شب گذشته را براى او نقل كردم و با او به همان موضع شب گذشته رفتم.
وقتى كه رسيديم، زنجيرهايى را ديديم كه طبق فرموده امام (ع) حدود بناى مسجد را نشان مىداد؛ سپس به قم، نزد سيد ابو الحسن رضا رفتيم، و چون به خانه او رسيديم، خادمان او گفتند كه او بعد از سحر در انتظار شماست و تو از جمكران هستى. به او گفتم:
آرى، پس به درون خانه رفتم، سيّد مرا گرامى داشت و بسيار احترام نمود و به من گفت:
اى حسن بن مثله، من در خواب بودم كه شخصى خطاب به من فرمود: حسن بن مثله نامى، از جمكران پيش تو مىآيد، هرچه گويد تصديق كن و به سخنش اعتماد كن كه سخن او سخن ماست. از هنگام بيدارشدن تا اين ساعت منتظر تو بودم. حسن ماجراى شب گذشته را تعريف نمود.
سيّد بلافاصله فرمود تا اسبها را زين نهادند و بيرون آورده و سوار شدند. وقتى به نزديك روستاى جمكران رسيدند، گلّه جعفر كاشانى را ديدند. حسن بن مثله به ميان گلّه رفت و آن بز، كه از پس همه گوسفندان مىآمد، پيش حسن دويد، جعفر سوگند ياد كرد اين بز در گلّه من نبوده و تاكنون آن را نديده بودم. بههرحال آن بز را به مسجد آورده و ذبح نمودند، و چون بيمارى از گوشت آن مىخورد، با عنايت خداوند تبارك و تعالى و الطاف حضرت بقية اللّه (عج) شفا مىيافت
حسن مسلم را احضار كرده و منافع زمين را از او گرفتند، و مسجد جمكران را با چوب و ديوار پوشانيدند. سيّد زنجيرها و ميخها را با خود به قم برد و در خانهاش گذاشت.
هر بيمار و دردمندى كه خود را بدان زنجير مىماليد، خداوند تعالى وى را شفاى عاجل عنايت مىفرمود. ولى پس از فوت سيّد ابو الحسن، آن زنجيرها پنهان گشته و ديگر كسى آنها را نديد.
مسجد شريف جمكران يا «صاحب الزّمان (ع)» در شش كيلومترى شهر مقدّس قم واقع شده و همواره پذيراى مشتاقان و شيفتگان حضرتش از نقاط مختلف ايران و جهان مىباشد.
منبع : موعود