شعر – داستان نقطه باء | شاعر : حجت الاسلام و المسلمین حاج آقا شیخ جعفر ناصری حفظه الله
شعر – داستان نقطه باء
داستانی است عجب نقطه باء
خوش بود گر که ز خود بگریزى
ظلمت و جهل به یک سو بنهى
دیده روشن کنى از اسم خدا
نور اسماء کند امدادت
آن که فرمود منم نقطه باء
نقطه را کس نشناسد چو على
سخنش فهم کنی از مرد رهی
عالم نقطه ندارد پایان
نقطه یعنى سبب کون و مکان
نقطه سرّیست خدا را ز ازل
نقطه آزاد ز ما و ز من است
نقطه را علم کتابى نبود
نقطه سر فصل فصول تفصیل
نقطه از وحدت صرف آمد و باز
هیچ کس نقطه ندانست کجاست
غرقه در آب بدى کشتى نوح
عقل فعال همین نقطه بود
نقطه سیر نفس رحمانى است
نقطه سرّى زهویت دارد
نقطه گم گشت به حرف و به حروف
قصه حرف اگر مىخواهى
آن چه از حرف ببینى به جهان
گر کنى سوى سماوات سفر
بار قرآن همه دارد بر دوش
تا بدانى که حروف عربی
چون به ترکیب رسد حرف و حروف
|
|
که از او خلق خدا گشته به پا
با تولاى ولى آمیزى
تا زوسواس و خیالات رهی
تا خدا رنگ کند جان تو را
میشود لطف خدا استادت
رازی از غیب تو را کرد انباء
نقطه سری است به علم ازلى
تا زاوهام و جهالت برهی
پى نبردند مگر دانایان
نقطه یعنى زخفا سوى عیان
که گرفته به کف خویش علل
حرف بسیار و بدون سخن است
سرّ غیبیست سرابى نبود
نقطه پایان کثیر است و قلیل
باز گردد همه این راه دراز
به زمین است و سما یا همه جاست
اگرش نقطه نمىداد فتوح
دوست را خال همین نقطه بود
امتداد الفى را بانى است
خط آزادى نیت دارد
نکتهها هست در این باب الوف
ز خدا کن طلب آگاهى
همه را نقطه نمودست عیان
بینى از حرف چه بسیار خبر
چشم باید همهات باشد و گوش
هستشان جسمی و روحی و ربی
بحر معنى به صف آیند و صفوف
|
سررسید ۸۶ و ۹۱:مجمع البحرین
دوشنبه 16 فروردین 1395 9:11 PM
تشکرات از این پست
kuoroshss