غزل شمارهٔ ۱۴۷
زلف را نبود سرانجامی که می باید مرا
خط مگر سامان دهد دامی که می باید مرا
کم مبادا سایه عشق از سرم، کز درد و داغ
می رساند پخته و خامی که می باید مرا
برنمی دارد به رغم من نظر از خاک راه
می فشاند بر زمین جامی که می باید مرا
از غلط بخشی کند در کار ارباب هوس
آن لب خوش حرف، دشنامی که می باید مرا
از پریدن های چشم و از تپیدن های دل
می رسد از یار پیغامی که می باید مرا
حرص چون ریگ روان منزل نمی داند که چیست
ور نه آماده است هر کامی که می باید مرا
می درخشد از ته هر حلقه روز روشنی
در شب زلف است ایامی که می باید مرا
نیست بعد از عشق پروای صراطم، زان که داد
این ره باریک، اندامی که باید مرا
حق به دست من بود صائب اگر خون می خورم
نیست در میخانه ها جامی که می باید مرا
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۱۳۵
عشق پنهان باعث روشن روانی شد مرا
روشن این غمخانه از سوز نهانی شد مرا
در بلندی، عمر من چون شمع کوتاهی نداشت
زندگانی کوته از آتش زبانی شد مرا
چون در دوزخ ز چشم باز بودم در عذاب
چشم پوشیدن بهشت جاودانی شد مرا
تا شدم خاموش چون ماهی، محیط پر خطر
مهد آسایش ز فیض بی زبانی شد مرا
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود
حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا
پای در دامان عزلت کش که چون موج سراب
زندگی پا در رکاب از خوش عنانی شد مرا
ریخت هر خونی که چرخ سنگدل در ساغرم
از هواجویی شراب ارغوانی شد مرا
حاصلش چون خنده برق است اشک بی شمار
آنچه صرف عیش از ایام جوانی شد مرا
خرده جانی که در غم صرف کردن ظلم بود
چون گل بی درد خرج شادمانی شد مرا
کشتی جسمی کز او امید ساحل داشتم
در دل دریا زمین گیر از گرانی شد مرا
عرض مطلب می کند کوتاه طول عمر را
حفظ آبرو، حیات جاودانی شد مرا
کرد شعر آبدار از آب خضرم بی نیاز
مزرع امید سبز از ترزبانی شد مرا
بر کمال لطف رخسارست نادیدن دلیل
رغبت دیدار بیش از لن ترانی شد مرا
نیست صائب کوتهی در جذبه افتادگان
راه دور عشق طی از ناتوانی شد مرا
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شد گرفتاری فزون در روزگار خط مرا
خاک دامنگیر شد آخر غبار خط مرا
خط آزادی طمع زان خط مشکین داشتم
ابجد مشق جنون شد نوبهار خط مرا
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
نیست بر خاطر غبار از رهگذار خط مرا
آنچنان کز سرمه گیرد روشنایی دیده ها
می شود آیینه روشن از غبار خط مرا
چون قلم از هستی من هست تا بندی به جا
نیست آزادی ز دام دل شکار خط مرا
زشت می آیم به چشم خویش از بی جوهری
در جگر روزی که نبود خارخار خط مرا
سر نمی پیچم ز خط، تیغم اگر بر سر نهند
چون قلم تا چاک دل شد رازدار خط مرا
دوربینان از دعا دارند بر آمین نظر
در کمند زلف دارد انتظار خط مرا
نیست صائب بردم جان بخش عیسی چشم من
زنده می دارد نسیم مشکبار خط مرا
غزل شمارهٔ ۱۴۶
سرنمی پیچم به سنگ بیستون از کار عشق
جان شیرین بهر جوی شیر می باید مرا
از نوازش بیشتر می بالم از ریزش به خود
جنبش گهواره بیش از شیر می باید مرا
نیست میدان دل پر وحشت من شهر را
وادیی هموار چون نخجیر می باید مرا
پای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای است
خضر تردستی پی تعمیر می باید مرا
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
طفل بدخویم، شکر در شیر می باید مرا
چون هدف گردنکشی از خاکساری کرده ام
سینه ای آماده صد تیر می باید مرا
نیست بی جا از شفق صائب اگر خون می خورم
در نفس چون صبحدم تأثیر می باید مرا
شد مسلسل بوی گل، زنجیر می باید مرا
بند لنگرداری از تدبیر می باید مرا
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
خلوتی چون غنچه تصویر می باید مرا
می کشد مجنون من ز آمد شد مردم ملال
پاسبان ها از پلنگ و شیر می باید مرا
سر به صحرا داده چشم سیاه لیلیم
چشم آهو حلقه زنجیر می باید مرا
هیچ کاری بی کمان نگشاید از تیر خدنگ
با جوانی، همتی از پیر می باید مرا
هست از جوهر فزون صد حلقه پیچ و تاب من
بستر و بالین ازان شمشیر می باید مرا
نیست از غفلت اگر معماری دل می کنم
گوشه ای زین عالم دلگیر می باید مرا
بی غبار خط مرا تسخیر کردن مشکل است
بی قرارم، خاک دامنگیر می باید مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۸
تنگ ظرفم، باده کم زور می سازد مرا
دور گردی و نگاه دور می سازد مرا
نیست از بی حاصلی نقل مکان در خاطرم
خار بی برگم، زمین شور می سازد مرا
چشم بر دریا ندارد کاسه دریوزه ام
اشک نیسان چون صدف معمور می سازد مرا
با گشاد جبهه چون آیینه نازک مشربم
از نظرها یک نفس مستور می سازد مرا
نیست در دل حسن را زنگی ز نیل چشم زخم
آب حیوانم، شب دیجور می سازد مرا
پله نزدیک، سازد دست جرأت را دراز
خار دیوارم، نگاه دور می سازد مرا
غنچه را با شاخساران است پیوند قدیم
دار عبرت چون سر منصور می سازد مرا
خاکساری پادشاه وقت خویشم کرده است
از سفالی کاسه فغفور می سازد مرا
سبزه خوابیده را بیدار سازد ناله ام
وای بر باغی که از خود دور می سازد مرا
بر دل من چون گهر گرد یتیمی بار نیست
کلفت روی زمین معمور می سازد مرا
نیست از زخم زبان پروا، ز شیرینی مرا
شهد صافم، خانه زنبور می سازد مرا
نیست صائب در بساط من به غیر از زخم و داغ
همچو مجنون وادی پرشور می سازد مرا
غزل شمارهٔ ۱۵۲
داغ رسوایی خدادادست منصور مرا
هست تمغای تجلی لاله طور مرا
در تلاش خاکساری دارم آتش زیر پا
گر سلیمان جا به دست خود دهد مور مرا
حد شرعی، مست بی حد را نمی آرد به هوش
نیست پروایی ز چوب دار منصور مرا
در نمکدان از نمکزاری چه گنجد، ظاهرست
برنتابد تنگنای آسمان شور مرا
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه
می کشد دست حمایت شمع مغرور مرا
تاک نتواند به چندین دست در زنجیر داشت
باده شوخ من و صهبای پر زور مرا
باغبان سنگدل را دیدن من می گزد
گر چه رزق از نکهت گلهاست زنبور مرا
کوشش ظاهر حجاب کعبه مقصود بود
رفتن دل ساخت کوته منزل دور مرا
برنیاورد از گداچشمی طمع را ملک چین
کاسه دریوزه از چینی است فغفور مرا
نور من چون برق صائب پرده سوز افتاده است
ابر چون پنهان تواند ساختن نور مرا؟
غزل شمارهٔ ۱۶۲
چهره شد نیلوفری از سیلی اخوان مرا
خوش گلی آخر شکفت از گلشن احزان مرا
تیغ بر فرقم زنند و گوهر از دستم برند
چون صدف شد دشمن جان گوهر رخشان مرا
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است
روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
ذوق همچشمی ندارد شهرتم با آفتاب
گرد عالم از چه دارد چرخ سرگردان مرا؟
هر که بر من پرده پوشد خویش را رسوا کند
من نه آن شمعم که بتوان داشتن پنهان مرا
نیستم پیراهن یوسف، چرا هر جا روم
خون تهمت می چکد از گوشه دامان مرا؟
نیست صائب در خرابات مغان دریا دلی
تا به یک ساغر کند شرمنده احسان مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۴
چشم بر خورشید تابان نیست ویران مرا
کرم شب تابی برافروزد شبستان مرا
در زمین پاک من ریگ روان حرص نیست
تازه می سازد رگ تاکی گلستان مرا
حیرت دیدار، قفل خانه چشم من است
نیست امید گشایش چشم حیران مرا
زیر بار منت ابر بهاران نیستم
زهره شیران دهد آب نیستان مرا
در محیط عشق دارم چون صدف صد خانه خواه
سر فرو ناید به صحرا ابر نیسان مرا
از فروغ شمع ایمن سنگ اطلس پوش شد
داغ نومیدی نخواهد سوختن جان مرا
می رود صد جا دل از آشفتگی، زلفی کجاست
تا کند شیرازه اوراق پریشان مرا؟
بارها دامن ز چنگ برق بیرون کرده ام
خار نتواند گرفتن طرف دامان مرا
تاک اگر دست حمایت برنیارد ز آستین
کیست کز دست فلک گیرد گریبان مرا؟
تا قیامت صائب از دریوزه گردد بی نیاز
ابر اگر در خواب بیند چشم گریان مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۰
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟
بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا
شکر قطع راه را پامال کردن مشکل است
خواب کردن از مروت نیست در منزل مرا
شوق را عشق مجازی از زمین گیران کند
نیست چون قمری نظر بر سر و پا در گل مرا
بی گزند دیده بد، درد و داغ عشق بود
حاصلی گر بود ازین دنیای بی حاصل مرا
از علایق خاطر آزادمردان فارغ است
چون صنوبر نیست پروایی ز بار دل مرا
می گدازد پرتو منت مرا چون ماه نو
هر قدر خورشید تابان می کند کامل مرا
دست احسانی که شکر از سایلان دارد طمع
نیست کم از کاسه دریوزه سایل مرا
از خس و خاشاک گردد بیش آتش شعله ور
چوب گل کی می تواند ساختن عاقل مرا؟
وای بر من کز کهنسالی درین محنت سرا
عنکبوت رشته طول امل شد دل مرا
دست خواهد کرد خونم عاقبت در گردنش
نیست گر در زندگانی رنگی از قاتل مرا
چون سپند آسوده ام صائب ز منع دور باش
می کند بی طاقتی آواره از محفل مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۶
پیش تیغ و تیر ناچارست استادن مرا
چون علم، ناموس لشکرهاست بر گردن مرا
صورت حال جهان زنگی و من آیینه ام
جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا
چون علم می بایدم زد غوطه در دریای تیغ
نیست بر تن گر چه غیر از پیرهن جوشن مرا
برنمی تابد فروغ عاریت کاشانه ام
گل فتد از مهر و مه در دیده روزن مرا
فیض اشک گرم من خورشید را دارد کباب
می شود سنگ ملامت لعل در دامن مرا
در بهشت افتاد، هر کس باغ خود از خانه کرد
سینه پر داغ دارد فارغ از گلشن مرا
نیستم در انجمن غافل ز استعداد جنگ
هست چون فانوس، جوشن زیر پیراهن مرا
فکر بی حاصل سرم را در گریبان غوطه داد
رستمی کو تا برآرد زین چه بیژن مرا؟
حاصل من برنمی آید به ارباب سؤال
خوشه چین از دانه افزون است در خرمن مرا
بی قراری های من منزل نمی داند که چیست
نیست چون ریگ روان دلگیری از رفتن مرا
از سیه روزان چراغ عیش من روشن شود
نیست باغ دلگشا جز گوشه گلخن مرا
خار دیوارم، برومندی نمی دانم که چیست
جلوه خشکی است صائب روزی از گلشن مرا
غزل شمارهٔ ۱۵۹
می کشد هر دم ز بی تابی به جایی دل مرا
نیست چون ریگ روان آسایش منزل مرا
شهری عشقم، به سنگ کودکان خو کرده ام
برنچیند دامن صحرا غبار از دل مرا
گر چه از آزادگانم می شمارند اهل دید
رفته است از بار دل چون سرو، پا در گل مرا
می کند خون در دلم هر ساعت از چین جبین
می کشد با اره از سنگین دلی قاتل مرا
چون چراغ صبح دارم نقد جان در آستین
می توان کردن به دست افشاندنی بسمل مرا
چون حباب از روی دریا دیده من روشن است
می زند در چشم، خاک اندیشه ساحل مرا
ناخن تدبیر چون برگ خزان بر خاک ریخت
وا نشد از کار دل یک عقده مشکل مرا
نیست چون قسمت، چه حاصل رزق اگر صد خرمن است؟
باد در دست است چون غربال از حاصل مرا
می دهد از سادگی اندام، آتش را به چوب
آن که می خواهد به چوب گل کند عاقل مرا
فرصت خاریدن سر نیست در اقلیم عقل
وقت ساقی خوش، که گاهی می کند غافل مرا
گر چه چون آیینه خاموشم ز حرف نیک و بد
گرد کلفت روز و شب فرش است در منزل مرا
گردم اما برنمی دارم سر از پای ادب
با دو صد زنجیر نتوان بست بر محمل مرا
هر که را باری است صائب بر دل من می نهد
نیست همراهی که بردارد غمی از دل مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۱
نیست بر ابر بهاران، دیده پر نم مرا
آب باریک قناعت می کند خرم مرا
یک سر سوزن تعلق نیست با عالم مرا
رشته از پا برنیارد رشته مریم مرا
از شمار موج آگاهم ز روشن گوهری
چون حباب از کاسه زانوست جام جم مرا
دامن پاک مرا چون خون نگیرد رنگ گل
چشم بر خورشید تابان است چون شبنم مرا
سینه ای دارم ز صحرای قیامت پهن تر
نیست ممکن تنگدل سازد غم عالم مرا
با کمان حلقه هیهات است گردد جمع تیر
راست چون گردد نفس با قامت پر خم مرا؟
نیست از قانون حکمت بحث با اهل جدل
ورنه نتواند فلاطون، ساختن ملزم مرا
با دل پر رخنه خود می کنم اظهار راز
نیست غیر از چاه در روی زمین محرم مرا
کرد فارغبالم از شغل خطیر سلطنت
چون سلیمان دیو برد از دست اگر خاتم مرا
نیست در دنبال چشم شور عیش تلخ را
پرده داری می کند چون کعبه این زمزم مرا
می زنم مهر خموشی بر دهن از آفتاب
تا به کی چون صبح باید داشت پاس دم مرا؟
محضری حاجت ندارد پاکی دامان من
بس بود رخسار شرم آلود چون مریم مرا
گلخن از آیینه من زنگ نتوانست برد
چون تواند کرد سیر گلستان خرم مرا؟
نیست یک جو خلد را در دیده من اعتبار
حسن گندم گون برد از راه چون آدم مرا
ناخن الماس باشد چرب نرمی های خصم
می شود ناسور زخم از منت مرهم مرا
قطره ای می سازد از دریا گهر را بی نیاز
با قناعت چشم احسان نیست از حاتم مرا
بحر بی پایان چه بال و پر گشاید در حباب؟
دل نکرد از گریه خالی حلقه ماتم مرا
از عزیزان جهان هر کس به دولت می رسد
آشنایی می شود از آشنایان کم مرا
هر قدر صائب شود بنیاد نخل عمر سست
ریشه طول امل در دل شود محکم مرا
غزل شمارهٔ ۱۷۰
سبز می گردد روان چون آب از ماندن مرا
خضر نتواند به آب زندگی راندن مرا
بس که دلسردم ز تار و پود هستی چون کتان
می تواند پرتو مهتاب سوزاندن مرا
دشمنان را دارم از تیغ تغافل سینه چاک
چشم خواباندن بود شمشیر خواباندن مرا
شمع ماتم را خموشی به ز آب زندگی است
دل نمی گردد سیاه از دامن افشاندن مرا
گر چه بر خورشید من آفاق تنگی می کند
از سبکروحی توان در ذره گنجاندن مرا
داغ دارد مشربم در خوش عنانی موج را
هر نسیمی می تواند دست پیچاندن مرا
لنگر دریای امکان است کوه صبر من
عالمی پر شور می گردد ز شوراندن مرا
چون زمین آرامش عالم به من پیوسته است
کوهها را می کند بی سنگ، لرزاندن مرا
عشرت روی زمین از من بود چون صبح عید
یک جهان خوشوقت می گردد ز خنداندن مرا
گر چه از افسردگی ها چون چراغ کشته ام
می تواند یک نگاه گرم، گیراندن مرا
پرتو خورشید چون خورشید باشد بی زوال
آتش لعلم، میسر نیست میراندن مرا
دستگیری می کنم آن را که گیرد دست من
چون دعا دارد اثرها زیرلب خواندن مرا
در گره از نافه نتوان بست موی مشک را
راز عشقم، می کند بی پرده، پوشاندن مرا
هر تهیدستی نیارد ماه کنعان را خرید
در ترازو از گرانقدری بود ماندن مرا
ای که چون سنگ فلاخن دورم از خود می کنی
از مروت نیست گرد سر نگرداندن مرا
حاصل من منحصر در ترک حاصل گشته است
دامن افشانی است صائب دانه افشاندن مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۸
نیست از دشمن محابا یک سر سوزن مرا
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن مرا
هر چه را خورشید سوزد، برنیاید دود ازو
نه ز بی دردی بود از آه لب بستن مرا
با دل روشن، ز نور عاریت مستغنیم
داشتم چندین گل بی خار چشم از سادگی
زخم خاری هم نشد روزی ازین گلشن مرا
در کمین دارد پریشان خاطری جمعیتم
پر برون آرد چو موران، دانه در خرمن مرا
با تهیدستی درین دریای گوهر چون صدف
صد یتیم از اشک افتاده است در دامن مرا
از هوای تر شود آیینه ام تاریک تر
هیچ باغ دلگشایی نیست چون گلخن مرا
از نسیم شکر، ناف آهوی مشکین کنم
از دهان شیر سازد چرخ اگر مسکن مرا
از نفس هر چند چون عیسی روان بخشم به خلق
آب می باید گرفت از چشمه سوزن مرا
از زبان آتشینم گر چه محفل روشن است
نیست چون شمع از تهیدستی دو پیراهن مرا
گر چه دارم تازه، روی باغ را در بر گریز
نیست چون سرو از تهیدستی دو پیراهن مرا
غزل شمارهٔ ۱۶۵
برگ کاهی نیست کشت نابسامان مرا
خوشه از اشک پشیمانی است دهقان مرا
هست از روز ازل با پیچ و تاب آمیزشی
چون میان نازک خوبان، رگ جان مرا
مزرع امید من از سیر چشمی تازه روست
شبنمی سیراب دارد باغ و بستان مرا
دیده آیینه از نقش پریشان سیر شد
نیست سیری از تماشا چشم حیران مرا
فکر شورانگیز من دیوانگی می آورد
هست زنجیر جنون شیرازه دیوان مرا
بر دل آزاده من فکر مهمان بار نیست
از دل خود روزی آماده است مهمان مرا
نامه ناشسته نتوان یافت در دیوان حشر
گر بیفشارند روز حشر دامان مرا
نیست بی داغ جنون صائب دل غم دیده ام
هیچ کس بی گل ندارد یاد، بستان مرا