غزل شمارهٔ ۱۱۰
بی کسی کی خوار سازد زاده اقبال را؟
شهپر سیمرغ می گردد مگس ران زال را
با تهی چشمان چه سازد نعمت روی زمین؟
سیری از خرمن نباشد دیده غربال را
می توانی در دو عالم نوبت شاهی زدن
صرف در تسخیر دلها گر کنی اقبال را
گفتگوی خامشان را ترجمان در کار نیست
لال می فهمد به آسانی زبان لال را
پیچ و تاب عشق را از دل زدودن مشکل است
کی به افشاندن توان بی نقش کردن بال را
می توان ز افتادگی بردن به ساق عرش راه
دولت پابوس روزی می شود خلخال را
مار از نزدیکی گنج اژدهایی می شود
از برای جاه می جویند مردم مال را
ساده لوحانی که محو حسن بی رنگی شدند
ابجد مشق جنون دانند خط و خال را
ساغر ناکامی از خود آب برمی آورد
تشنگی سیراب می سازد گل تبخال را
می شود ناطق کمربند از میان نازکت
ساق سیمین تو خامش می کند خلخال را
رنج باریک تو صائب از دل پرآرزوست
دور کن این عنکبوت رشته آمال را
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.
غزل شمارهٔ ۸۹
ساختم از قتل نادم دلربای خویش را
عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را
فکر دلهای پریشان کی پریشانش کند؟
آن که در پا افکند زلف دوتای خویش را
شبنم بیگانه ای این غنچه را در کار نیست
تر مکن از باده لعل جانفزای خویش را
آه و دودش سنبل و ریحان جنت می شود
در دل هر کس که سازی گرم جای خویش را
از خزان هرگز نگردد نوبهارش روی زرد
گر خمیر از اشک من سازی حنای خویش را
گر به این سامان خوبی روی در مصر آوری
ماه کنعان رو نما سازد بهای خویش را
گل نخواهی زد، چه جای سنگ، بر دیوانگان
گر بدانی لذت جور و جفای خویش را
یوسف سیمین بدن را تاب این زنجیر نیست
باز کن ای سنگدل بند قبای خویش را
بعد ازین آیینه را بر طاق نسیان می نهی
گر ببینی در دل پاکم صفای خویش را
گر چه می دانم شکایت را در او تأثیر نیست
می کنم خالی دل درد آشنای خویش را
ناله ام تا بود کم، صائب اثر بسیار داشت
بی اثر کردم ز بسیاری، نوای خویش را
غزل شمارهٔ ۱۲۴
التفات زاهدان خشک، تر سازد مرا
گرمی افسردگان افسرده تر سازد مرا
اشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهر
چون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرا
معنی دور، از لباس لفظ می گردد جدا
مختصر کی این جهان مختصر سازد مرا
شعله بی باک را از چوبکاری باک نیست
چوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مرا
ناخن فولاد دارم در گشاد کارها
بوی خون صاحب جگر چون نیشتر سازد مرا
بحر را تلخی ز آفت ها دعای جوشن است
تلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرا
رشته عمرم به اندک فرصتی گردد گره
گر چنین بی تاب، آن موی کمر سازد مرا
جذبه دریا بود صائب دلیل سیل من
کی ره خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟
غزل شمارهٔ ۱۲۵
شور عشقی کو، که رسوای جهان سازد مرا؟
بی نیاز از نام و فارغ از نشان سازد مرا
چند چون آب گهر باشم گره در یک مقام؟
خضر راهی کو، که موج خوش عنان سازد مرا
می گریزم در پناه بی خودی از خلق، چند
خودفروشی بنده این کاروان سازد مرا
خوشتر از کنج دهان یار می آید به چشم
گوشه ای کز دیده مردم نهان سازد مرا
می کنم پهلو تهی از قرب، تا کی چون صدف
چربی پهلوی گوهر، استخوان سازد مرا
وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا
بخیه از جوهر زنم بر چشم شوخ آیینه ا
چهره محجوب او گر دیده بان سازد مرا
جلوه دست و گریبان گل این بوستان
سخت می ترسم خجل از باغبان سازد مرا
استخوانم همچو صبح آغوش رغبت واکند
گر نشان تیر، آن ابرو کمان سازد مرا
گر چه خاک راه عشقم، می خورم خون گر به سهو
بادپیمایی طرف با آسمان سازد مرا
صائب از راز دهان او نیارم سر برون
فکر اگر باریک چون موی میان سازد مرا
غزل شمارهٔ ۱۱۵
کرده ام بر خود گوارا تلخی دشنام را
دیده ام در عین ناکامی جمال کام را
انتقام هرزه گویان را به خاموشی گذار
تیغ می گوید جواب مرغ بی هنگام را
کام خود شیرین اگر خواهی، به کام خلق باش
تلخ باشد کام دایم مردم ناکام را
نقش موم و شعله هرگز راست ننشیند به هم
روی از فولاد باید سیلی ایام را
لعل سیرابش زکات بوسه بیرون می کند
کیست تا آرد به یادش صائب گمنام را؟
غزل شمارهٔ ۱۰۶
مورم اما خوشه چین خرمن دونان نیم
می کنم شکر به اکسیر قناعت خاک را
عالمی از راستگویی دشمن ما گشته اند
ما چه می کردیم چون آیینه لوح پاک را
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان
همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را
عقده های مشکل خود را اگر خرمن کنم
تنگ گردد راه جولان گردش افلاک را
صائب از بیداد، گردون ستمگر دست داشت
نیست از خون شهیدان سیری آن بی باک را
بسته گردد راه جولان گردش افلاک را
گر زمین بیرون دهد آسودگان خاک را
عقده گوهر شود محکم تر از آب گهر
گریه مستانه نگشاید دل غمناک را
وسعت مشرب مرا در صد بلا انداخته است
هست در دل عقده ها از خوش عنانی تاک را
از ضعیفان دست طوفان حوادث کوته است
کشتی نوح است هر موجی خس و خاشاک را
پرده شب شعله را بی پرده جولان می دهد
زلف چون پنهان کند آن روی آتشناک را؟
زور می با هر چه آمیزد به معراجش برد
هیچ نخلی زیر دست خود نسازد تاک را
من کیم تا صید او باشم، که آهوی حرم
از نظربازان بود آن حلقه فتراک را
غزل شمارهٔ ۱۲۳
خواب وقت فیض در محراب می گیرد مرا
چون سگان در صبح دام خواب می گیرد مرا
در مسبب گر چه از اسباب رو آورده ام
دل همان از عالم اسباب می گیرد مرا
با حواس جمع، خود را جمع کردن مشکل است
دل درین منزل به چندین باب می گیرد مرا
نفس ظلمانی به ظلمت بس که عادت کرده است
دل چو دزدان از شب مهتاب می گیرد مرا
می تپم چون کبک، زیر بال و پر شهباز را
دولت بیدار اگر در خواب می گیرد مرا
لغزشی چون شبنم گل گر ز من صادر شود
جذبه خورشید عالمتاب می گیرد مرا
در بهاران تازه گردد داغ هر تخمی که سوخت
بیشتر دل از شراب ناب می گیرد مرا
راه من دایم دو چندان می شود از کاهلی
در میاه راه، صائب خواب می گیرد مرا
غزل شمارهٔ ۱۲۰
عشق خونگرم از محبت کرده ایجاد مرا
آهوان از چشم نگذارند صیاد مرا
گر چه من چون غنچه دارم مهر خاموشی به لب
نکهت گل می کند تفسیر، فریاد مرا
کارها را کارفرما آب و رنگی می دهد
ور نه جوی شیر زناری است فرهاد مرا
صید لاغر دام با خود دارد از پهلوی خویش
حاجت دام و کمندی نیست صیاد مرا
قطره ای هم در سواد دیده اش می بود کاش
اینقدر آبی که در تیغ است جلاد مرا
صبر من در بی قراری ها قیامت می کند
ورنه می گیرد ازو خط عاقبت داد مرا
از ادب صائب خموشم، ورنه در هر وادیی
رتبه شاگردی من نیست استاد مرا
غزل شمارهٔ ۹۸
نیست ماه و آفتابی آسمان عشق را
روشنی از آه باشد دودمان عشق را
فیض ماه نو ز شمشیر شهادت می برند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
از دل سرگشته ام هر ذره ای در عالمی است
اختر ثابت نباشد آسمان عشق را
غوطه زد حلاج در خون، این کمان را تا کشید
چون کند زه هر گرانجانی کمان عشق را؟
بوی این می آسمان ها را به چرخ انداخته است
کیست تا بر سر کشد رطل گران عشق را
رهنورد شوق آسایش نمی داند که چیست
سنگ ره، منزل نگردد کاروان عشق را
نیست غیر از گرم رفتاری، درین ظلمت سرا
پیش پای خود چراغی شبروان عشق را
گر چه باشد آسمان سرحلقه گردنکشان
هست چون خاتم به فرمان، قهرمان عشق را
نگسلد چون حلقه زنجیر، داغ او ز هم
می رسد نعمت مسلسل، میهمان عشق را
خار و گل یکرنگ باشد در جهان اتحاد
نیست فرق از یکدگر پیر و جوان عشق را
بر زمین چسبیدگان را شهپر معراج نیست
در نیابد هر گرانجانی مکان عشق را
گل عبث گوشی درین بستانسرا کرده است پهن
هر هواجویی نمی فهمد زبان عشق را
عالمی چون برگ شد خرج خزان بی بهار
تا که دریابد بهار بی خزان عشق را؟
در زمین شور، تخم خویش را باطل مکن
گوش زاهد نیست در خور، داستان عشق را
خار و خس را موجه سیلاب گردد بال و پر
زینهار از کف مده صائب عنان عشق را
غزل شمارهٔ ۱۱۴
نیست فرق از تن دل افسرده خودکام را
رنگ برگ خویش باشد میوه های خام را
خاک نتوانست کردن سیر چشم دام را
هر که از روز سیاه نامداران غافل است
می پذیرد چون عقیق از ساده لوحی نام را
خواهش بی جا مرا محروم کرد از فیض عشق
برنمی دارد کریم از سایلان ابرام را
عارفان دل را سفید از نقش هستی کرده اند
رنگ داغ عیب باشد جامه احرام را
ناصح از بیهودگی آبروی خویش برد
بوی خون آید ز افغان مرغ بی هنگام را
شور بختی تلخکامان را به اصلاح آورد
جز نمک درمان نباشد تلخی بادام را
فکر صید خلق دارد زاهدان را گوشه گیر
خاکساری پرده تزویر باشد دام را
خو به مردم کرده را صائب جدایی مشکل است
دامن صحراست زندان صیدهای رام را
غزل شمارهٔ ۱۱۳
نیست از روی زمین سیری دل خود کام را
حرص می گردد زیاد از خاک، چشم دام را
داغ دارد میکشان را تشنه چشمی های من
می کنم خالی ز می در دست ساقی جام را
روزگار عیش را دود سپندی لازم است
شد شب آدینه نیل چشم زخم ایام را
دل به کوشش آرزو را پخته نتوانست کرد
در بغل نتوان رساندن میوه های خام را
هر که را از درد و صاف می نظر بر نشأه است
باده یک جام داند بوسه و دشنام را
جسم رنگ جان گرفت از بی قراری های دل
می برد چون سایه با خود صید وحشی دام را
در دل خود کعبه مقصود را هر کس که یافت
بستن زنار داند بستن احرام را
بوسه را در نامه می پیچد برای دیگران
آن که می دارد دریغ از عاشقان پیغام را
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پاره ای است
نیست صائب شنبه و آدینه در کوی مغان
می کند یکرنگ، مشرب سر به سر ایام را
غزل شمارهٔ ۸۲
صرف بیکاری مگردان روزگار خویش را
پرده روی توکل ساز، کار خویش را
زاد همراهان درین وادی نمی آید به کار
پر کن از لخت جگر جیب و کنار خویش را
شعله نیلوفری در محفل قدس است باب
دور کن اینجا ز خود دود و شرار خویش را
پرده دام است خاک این جهان پرفریب
بند عزلت بر مدار از پا شکار خویش را
یک سیه خانه است گردون از بیابان عدم
گردباد آن بیابان کن غبار خویش را
گرد راه از چهره سیلاب می شوید محیط
متصل گردان به دریا جویبار خویش را
بر زر کامل عیار آتش گلستان می شود
فرصتی تا هست کامل کن عیار خویش را
گوشه گیری کشتی نوح است در بحر وجود
از کشاکش وارهان جسم نزار خویش را
تا در ایام خزان از زردرویی وارهی
در بهار از خود بیفشان برگ و بار خویش را
ای که در چشم خود از یوسف فزونی در جمال
از دو چشم خصم کن آیینه دار خویش را
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن
بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را
نیست صائب قول را بی فعل در دل ها اثر
بر نصیحت چند بگذاری مدار خویش را؟
غزل شمارهٔ ۱۳۳
از سر زلف تو بر دل کار مشکل شد مرا
این ره پر پیچ و خم بر پا سلاسل شد مرا
تخم امیدی که دل در سینه خرمن کرده بود
در زمین شور دنیا جمله باطل شد مرا
کرد کار سیل بی زنهار با ویرانه ام
خرمنی کز دانه های اشک حاصل شد مرا
نیستم بر خاطر دریا گران چون خار و خس
می تواند هر کف بی مغز، ساحل شد مرا
خار خشکم، می شوم قانع به اندک گرمیی
هر شراری می تواند شمع محفل شد مرا
دست خود چون موج شستم از عنان اختیار
تا به دریای حقیقت قطره واصل شد مرا
شرم عشق از دیدن رخسار یارم بازداشت
از تماشا این حجاب نور حایل شد مرا
ضعف بر مجنون من گر این چنین زور آورد
موجه ریگ روان خواهد سلاسل شد مرا
قامت خم برد آرام و قرار از جان من
خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا
شاهد کیفیت می، شور میخواران بس است
رهبر تیغ شهادت رقص بسمل شد مرا
حسن عالمگیر لیلی تا نقاب از رخ گرفت
دامن دشت جنون دامان محمل شد مرا
در طریقت بار هر کس را نگرفتم به دوش
چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا
عشق تا دست نوازش بر سر دوشم کشید
زال شد صائب اگر رستم مقابل شد مرا
غزل شمارهٔ ۱۰۷
خلق خوش چون صلح می سازد گوارا جنگ را
می نماید چرب نرمی مومیایی سنگ را
بر فقیران مرگ آسان تر بود از اغنیا
راحت افزون است در کندن، قبای تنگ را
خورد از بس زخم های منکر از نادیدنی
مرهم زنگار کرد آیینه من زنگ را
گریه را در پرده دل آب و تاب دیگرست
حسن دیگر هست در مینا می گلرنگ را
گفتگوی ناصحان بر دل گرانی می کند
ور نه گیرد از هوا دیوانه من سنگ را
از نواهای مخالف می کشند آزار خلق
گوشمالی نیست حاجت ساز سیر آهنگ را
ظاهرآرایان ز چشم شور ایمن نیستند
نیست از خورشید پروایی گل بی رنگ را
سحر را تأثیر نبود در عصای موسوی
راستی در هم نوردد حیله و نیرنگ را
مفت شیطانند صائب کوته اندیشان که سگ
صید خود سازد به آسانی شکار لنگ را
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا
تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا
مهره گهواره ام اشک است چون طفل یتیم
می خورد خون دایه تا خاموش می سازد مرا
شعله های شخ از صرصر شود بی باک تر
سیلی استاد، بازیگوش می سازد مرا
پرده شرم و حجاب من ز گل نازکترست
گرمی نظاره شبنم پوش می سازد مرا
می کنم در جرعه اول سبکبارش ز غم
چون سبو هر کس که بار دوش می سازد مرا
حسن مهتابی مرا می ریزد از هم چون کتان
از بهار افزون خزان مدهوش می سازد مرا
گر چنین خواهد ز روی درد بلبل ناله کرد
همچو شاخ گل سراپا گوش می سازد مرا
همچنان بر سرو سیمین تو می لرزد دلم
گر نسیم از برگ گل آغوش می سازد مرا
گر چه می داند نماند برق پنهان در سحاب
آسمان ساده دل خس پوش می سازد مرا
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و لب خاموش می سازد مرا